⚘﷽⚘
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
ای بهاری ترین آینه هستی
یوسف کنعانی من، #سلام✋
#آقاجانم...
بیا و اذان عشـ♥️ـق بخوان
تا جهان سراسر #مسلمان شود🌱
بیا و «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ....»را فریاد کن...
چشم #انتظار ماندهام...
من سر خوشم💖 از لذت این
چشم به راهی
و #چشم_انتظار میمانم ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
صــبح آمده و
مهـرِ تـو دردل سرشار
امیـد! که بـاشد،
همه عُمـرت پـربار!!
لبخـند بـزن!
درهمه وقت و همه جا
جایی که تو هستی
نَبُـود غم در کار
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷✾••┈┈•
#تلنگرانہ🍃
بالا ترین ارتفاع
برای سـقوط
افـتادن از
چشـمِ مهدیِ فاطمہ است...!
@dosteshahideman
•═•••🍃••◈🌸◈••🍃•••═
⚘﷽⚘
✅حکایت یک جمله ناب ۳۲ روز قبل از شهادت
چند هفته بعد از شهادتش، یکی از همسنگرهایش جملهای را به زبان عربی برایم پیامک کرد که اولش نوشته بود: «این سخنی از محمودرضاست.» جمله این بود: «إذا کانَ المُنادِی زینب (س) فأهلا بِالشَهادة.» یعنی اگر دعوت کننده زینب (س) است، پس سلام بر شهادت.
چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم که در دو دقیقه بعد خودش تماس گرفت. از او پرسیدم: «این حرف را محمودرضا کجا زده؟» گفت: «آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس برگزار کردیم، این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت. من هم آن را توی دفتر یادداشت کردم.» تاریخ کلاس را پرسیدم، گفت: «۲۷ آذر بود.» حساب کردم، ۳۲ روز قبل از شهادتش بود.
#شهید_محمودرضابیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
دلنگرانیام
بابٺ تأخیر تو نیسٺ...
میدانم میآیی...
یوسف زهرا(سلام الله علیها)
دلم شور میزند برای خودم…!
برای ثانیهای که قرار میشود بیایی
و من هنوز با تو قرنها، فاصله دارم...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حرف_قشنگ
✨ 🍃 💫 🍃 ✨
ساحرِ کاخِ فرعون هم که باشی ...😐
خدا موسی شو واست میفرسته ...😉
اگه یه نقطه روشنم تو دلت باشه ،💛
خدای موسی کار خودشو میکنه ...👌
و تو حتی ممکنه شهیدم بشی ...😍
مثل ساحرایِ کاخِ فرعون ...😃
✨حتما خدا سحرکننده های کاخ فرعونم دوست داشته که خودشو به اونا ثابت کرده..😌😉
🌱به ساحر قلبت اجازه بده ،به خدایِ موسی لبیک بگه...😊🌱
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🌷#بـایــد_تــڪان_خــورد
اگـر بـہ سبڪ وسیـاق #شهـدا عمـل نکنیم
کمیتمـون لنگـہ💥 برنـامـہای ڪہ ریختـید بـرای #جهـاد و #خودسازیتون
چیہ❓
سبڪ و سیـره شهـدا چیـه❓
شهـدا نـون #نیتشون رو خوردن💐
شهـدا راست گفتند #امـام_زمـان
دوستـت داریم.💚 بـہ میـزانی کـه #منقطع بشی وصـل میشی🌟
چی #کوبیـدی زمیـن اومدی هیات؟
بہ خیلی ها #میخندیم صبـر کن پرده
ها بـره کنـار😒
هنوز #سنـگ_محک خـدا نخورده بمون.
یہ ڪاری کنیـد امـام زمان #چشـش
شـمـا رو بگیـره.😇
🍃#حاج_حسین_یڪتا🍃
🌸#تعجیل_در_فرج_آقا_صلوات🌸
🌼#اللــهم_عجــل_لولیک_الـفرج🌼
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#تلنگــرانـــہ
آیٺ الله جـاودان مےفرمـودند: ↓
°• اگہ کسےدرجنگ
#شهـیدبشہ یڪبارشهـیدشده
اماکسے اگہ
باهواےِ نفـس خودش بجنگه
#هرروزشهـیدمیشہ •°
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
سمت چهل و دو جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نیستم ... و اونها هم تغییر حالت رو توی صورتم دیدن
⚘﷽⚘
چهل و سه
شعاع نور از بین پرده ها، درست افتاده بود روی چشمم ... به زحمت کمی بین شون رو باز کردم ... و تکانی ...
درد تمام وجودم رو پر کرد ...
- هی مرد ... تکان نخور ...
سرم رو کمی چرخوندم ... هنوز تصاویر چندان واضح نبود ... اوبران، روی صندلی، کنار تختم نشسته بود ... از جا بلند شد و نیم خیز شد سمت من ...
- خیلی خوش شانسی ... دکتر گفت بعیده به این زودی ها به هوش بیای ... خون زیادی از دست داده بودی ...
گلوم خشک خشک بود ... انگار بزاق دهانم از روی کویر ترک خورده پایین می رفت ... نگاهم توی اتاق چرخید ...
- چرا اینجام؟ ...
تختم رو کمی آورد بالاتر ... و یه تکه یخ کوچیک گذاشت توی دهنم ...
- چاقو خوردی ... گیجی دارو که از سرت بره یادت میاد ...
وسط حرف های لوید خوابم برد ... ضعیف تر و بی حال تر از اون بودم که بتونم شادی زنده موندم رو با بقیه تقسیم کنم... اما این حالت، زمان زیادی نمی تونست ادامه پیدا کنه ...
نباید اجازه می دادم اونها از دستم در برن ... شاید این آخرین شانس من برای حل اون پرونده بود ...
کمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاری ... لوید بهم خبر داد که هر سه نفرشون رو توی یه تعمیرگاه قدیمی دستگیر کردن ... شنیدن این خبر، جون تازه ای به بدنم داد ...
به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتی می ایستادم سرم گیج می رفت و پاهام بی حس بود ... اما محال بود بازجویی اونها رو از دست بدم ...
سرم رو از دستم کشیدم ... شلوارم رو پوشیدم و با همون لباس بیمارستان ... زدم بیرون ... بدون اجازه پزشک ...
بقیه با چشم های متحیر بهم نگاه می کردن ... رئیسم اولین کسی بود که بعد از دیدنم جلو اومد ... و تنها کسی که جرات فریاد زدن سر من رو داشت ...
- تو دیوونه ای؟ ... عقل توی سرته؟ ...
دیگه نمی تونستم بایستم ... یه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تکیه دادم به دیوار ... و دکمه آسانسور رو زدم ...
- کی به تو اجازه داده از بیمارستان بیای بیرون؟ ... می شنوی چی میگم؟ ...
در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت کشیدم تو و به دیوار تکیه دادم ...
- کسی اجازه نداده ... فرار کردم ...
با عصبانیت سوار شد ... اما سعی می کرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ...
- شنیدم اونها رو گرفتید ...
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
- ما بدون تو هم کارمون رو بلدیم ... هر چند گاهی فکر می کنم تو نباشی بهتر می تونیم کار بکنیم ...
نگاهم چرخید سمتش ... لبخند معناداری صورتم رو پر کرد...
- یعنی با استعفام موافقت می کنی؟ ...
- چی؟ ...
- این آخرین پرونده منه ... آخریش ...
و درب آسانسور باز شد ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•