eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
940 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
ز⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۷۶ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ز⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۷۷ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با سلام 👋 حرم مطهر آقا علی ابن موسی الرضا دعا گوی شما دوستان عزیز هستم 🤲 ملتمس دعای خیرتان هستم ان شاء الله حاجت روا باشید 🤲 😍 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
❣﷽❣ #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 35 چرا خدا نماز رو تکراری قرار داده ؟ استاد پناهیان؛ چرا خدا نماز
❣﷽❣ 36 چرا باید نماز رو همیشه بخونیم؟! استاد پناهیان: در حرم مطهر زیارت میکنید یکی از آداب زیارت سفارشی است که فرموده اند : زیارت کن و زود برگرد... اگر میبینی زیاد بمونی تو حرم حال و هوای حرم برات کم میشه برو خونتون! برو هتل. برو محل استقرار خودت. چند روز برای زیارت بمون برگرد. بزار "ابهت و عظمت و حلاوت شیرینی حرم" برات از بین نره! یجایی داشته باشی که وقتی اومدی دلت اباد بشه... در و دیوار حرم، ضریح منور و گنبد نورانی حضرت برات از تازگی نیفته.. اینجا خانه ی امید معنوی تو باشه. تا اومدی در و دیوار تو رو بحالت معنوی بکشونند به ما سفارش فرمودند: که زیاد احیانا حرم نمونید که از چشمتون بیافته! خب این یک سفارشی برای آدمای ضعیف مثل من هست. درسته این سفارش رو که برای آدمای ضعیف داریم اما برای نماز نمیشه اجرا کرد! چون من بارها بخدا گفتم خدایا بزار من "گاهی" نماز بخونم! عوضش نماز پیشم شیرین باشه میفرماید نمیخواد!! نماز اونیه که باید همیشه بخونی 😒 ✅دنبال شیرینیش نباش. دنبال "عوض کردن خودت باش " خیلی مهم!👆 حرم رو که مجبور نکرده که خدا همیشه بری! اما نماز رو مجبور کرده که همیشه بخونی! نماز رو چون همیشه میخونیم "شیرینیش از ما گرفته میشه " خدا هم میدونه که شیرینیش گرفته میشه ؛ شیرینیش گرفته میشه چیش باقی میمونه «« ادبش می مونه» ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🌱 ﴿ اگـہ‌ فڪر‌ میڪنے خودت‌ چادࢪۍ‌ شدے، اشتباه‌ میڪنے❌ بدون‌ ڪہ‌ انتخابت‌ ڪردن! بدون‌ ڪہ‌ یہ‌ جایے خودتو‌ نشون‌ دادۍ! بدون‌ حتما یه‌ یا زهـرا‌ گفتے.. ڪہ‌ بےبے‌ خریدتت ⇜اࢪزون‌ نفروشـے‌ خودتو..!✋🏻﴾ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🇮🇷 فرازی از وصیت نامه🇮🇷 🔸اگه می خواهی عباس همیشه خوشحال باشد باید به حرفهایم گوش کنی . ملیحه هرچقدر میتونی درس بخون . درس بخون درس بخون . خوب فکر کن . به مردم کمک کن . کمک کن خوب قضاوت کن . همیشه از خدا کمک بخواه . حتما نماز بخون . راه خدا را هرگز فراموش نکن . . . ❤️❤️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ از طرف من به بگویید چشم و تبلور به شما دوخته است . بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی شود شادی روح و ❤️❤️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۸ #عاشقانه دومدافع ۶ماه طول کشید تا برای بار سوم بره تو این مدت دنبال کارهای عروسیش بود
۳۹ دومدافع نریخت بس که این مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم اما مادرش خیلی به مصطفی وابسته بود. خیلی گریه میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد. میگفت علی تو برادر مصطفی بودی دیدی داداشت رفت دیدی جنازشو نیوردن حالا من چیکار کنم؟؟ آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم بعدشم انقد گریه کرد از حال رفت... _ علی طوری تعریف میکرد که انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد آهی کشیدم و گفتم؛زنش چی علی زنش مثل خودش بود از بچگی میشناسمش خیلی آرومه _ آروم بی سروصدا اشک میریخت اسماء مصطفی عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگه نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتی نداره اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشون بده سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و رفتم تو فکر _ اگه علی هم بخواد بره من چیکار کنم من مثل زهرا قوی نیستم نمیتونم شوهرمو با لبخند راهی کنم. اصلا بدون علی نمیتونم... قطره های اشک رو صورتم جاری شد و سعی میکردم از علی پنهانشون کنم عجب شبی بود ... _ به علی نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلی داغ بود... - علی خوبی؟بزن کنار خوبم اسماء - میگم بزن کنار - داری میسوزی از تب با اصرار های من زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلی رو براش خوابوندم و سریع حرکت کردم _ لرزش علی بیشتر شده بود و اسم مصطفی رو زیر لب تکرار میکردو هزیون میگفت ترسیده بودم. اولین بیمارستان نگه داشتم هر چقدر علی رو صدا میکردم جواب نمیداد سریع رفتم داخل وگفتم یه تخت بیارن علی رو گذاشتن رو تخت و بردن داخل حالم خیلی بد بود دست و پام میلرزید و گریه میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم. علی خوب بود چرا یکدفعه اینطوری شد _ برای دکتر وضعیت علی و توضیح دادم دکتر گفت:سرما خوردگی شدید همراه با شوک عصبی خفیفه فشار علی رو گرفتن خیلی پایین بود برای همین از حال رفته بود بهش سرم وصل کردن ساعت۱۱بود. گوشی علی زنگ خورد فاطمه بود جواب دادم - الو داداش سالم فاطمه جان - إ زنداداش شمایی داداش خوبه؟ آره عزیزم - واسه شام نمیاید؟ به مامان اینا بگو بیرون بودیم. علی هم شب میاد خونه ما نگران نباشن نمیخواستم نگرانشون کنم و چیزی بهشون نگفتم سرم علی تموم شد _ با درآوردن سوزن چشماشو باز کرد میخواست بلند شه که مانعش شدم لباش خشک شده بود و آب میخواست براش یکمی آب ریختم و دادم بهش تبش اومده پایین لبخندی بهش زدم و گفتم خوبی بازور از جاش بلند شدو گفت:خوبم من اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده؟ هیچی سرما خوردی آوردمت بیمارستان خوب چرا بیمارستان میبردیم درمانگاه ترسیده بودم علی _ خوب باشه من خوبم بریم کجا - خونه دیگه ساعت ۳نصف شبه استراحت کن صبح میریم - خوبم بریم هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد که بمونه و رفتیم خونه ما.... جاشو تو اتاق انداختم. هنوز حالش بد بودو زود خوابش برد بالا سرش نشسته بودم وبه حرفایی که زده بود راجب مصطفی فکر میکردم بیچاره زنش چی میکشه هییییی خیلی سخته خدایا خودت بهش صبر!!!!!... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت43 مدتی بود مادر متوجه شده بود که من دوباره
🕰 چشم به گوشی‌ام دوختم و در دلم شروع به شمارش کردم. هنوز به عدد ده نرسیده بودم که تلفنم زنگ خورد. سرم را تکان دادم و رنگ قرمز را به سبز رساندم. –آخه تو که می‌خوای هنوز قهر نکرده آشتی کنی چرا خودت رو ضایع می‌کنی. با بغض گفت: –آره دیگه، توام می‌دونی من طاقت قهر ندارم، نه دنبالم میای، نه حرفم رو گوش می‌کنی. –با این آمار قهری که تو داری اگه بخوام بیام دنبالت که باید کلا کار و زندگیم رو ول کنم و همش در حال منت کشیدن باشم. بعدشم اگر واقعا طاقت نداری من که گفتم بیام خواستگاریت و محرم بشیم، تو خودت قبول نمی‌کنی. اگه اینجوری پیش بری یهو دیدی رفتم خواستگاری یکی دیگه‌ها، کمی آرامتر شده بود. –شوخیاتم بی‌مزس. لبخند زدم. –باور کن جدی گفتم، مامان بد جور گیر داده، میگه زودتر باید سروسامان بگیرم. –اونقدر که گوش به فرمان مامانت هستی، اگر به حرف من گوش می‌کردی الان اوضاعمون بهتر از این بود. اون دختره‌ی... حرفش را بریدم. –هیس دوباره در مورد چیزهایی حرف زدی که به تو مربوط نمیشه. صدبار گفتم تو کارای من دخالت نکن. –یعنی چی دخالت نکنم چطور مادرت تو ازدواج تو دخالت میکنه ازش حرف شنوی داری اونوقت...عصبی گفتم:–دوباره که دخالت کردی، پری‌ناز اگه بخوای به این حرفهای مزخرفت ادامه بدی قطع می‌کنم. –قطع کن به درک، اینم جای ناز کشیدنته؟ من و باش که...می‌دانستم شروع به غر زدن که کند ول کن نیست. این حس تنفر از غرغرهایش باعث شد گوشی را قطع کنم.هنوز به چند ثانیه نرسید دوباره زنگ زد. جواب ندادم. ولی او ول کن نبود تا حرفهایش را نزند دست بردار نیست. گوشی‌ام را روی سایلنت گذاشتم. کار همیشگی‌اش است باید هر طور شده حرفهای احمقانه‌اش را به گوشم برساند. اینجور وقتها تنفر عجیبی از او در دلم ایجاد می‌شود. نفس عمیقی کشیدم و سرم را روی میز گذاشتم. به این فکر کردم آیا می‌توانم با پری‌ناز زندگی کنم؟ با تقه‌ایی که به در خورد. سرم را از روی میز بلند کردم. اُسوه بود. با دیدن چهره‌ی بهم ریخته‌ام همانجا خشکش زد.–بیایید تو، چرا اونجا وایسادیید؟ در را بست و به طرف میزم آمد. جلوی میز ایستاد و نگاهش را به زمین دوخت. –چیزی شده؟شرمنده گفت: –می‌خواستم از پری‌ناز خانم عذرخواهی کنم، نباید اونجوری باهاشون حرف میزدم. – مهم نیست. نیازی به عذرخواهی نیست، اون نباید تو هر کاری دخالت کنه. –آخه آقای طراوت گفتن با امدن من بین شما به هم خورده، گفتن من باعث بیکار شدن پری‌ناز خانم شدم و خیلی حرفهای دیگه، من امدم بعد از عذر خواهی ازاینجا برم. چون بالاخره این شرکت سهم آقای طراوت هم هست اگه ایشون راضی نباشن حقوقی که من می‌گیرم...حرفش را تمام نکرد.از حرفش اخم‌هایم در هم رفت. از پشت میز بلند شدم و به طرفش رفتم. چشمان عسلی‌اش که به نگاهم افتاد، آب دهانش را قورت داد. روبرویش ایستادم در صورتش دقیق شدم. روسری‌اش را با مهارت خاصی طوری بسته بود که فقط گردی صورتش مشخص بود. ابروهای کوتاهش باعث شده بود درشتی چشم‌هایش بیشتر به چشم بیاید.مژه‌هایش آنقدر بلند و بافاصله بودند که میشد شمردشان. گونه‌هایش سرخ شده بودند نمی‌دانم از خجالت بودیاعصبانیت. نکند از ترس باشد. با این فکر و با دیدن چهره‌‌ی نمکینش از نزدیک، عصبانیتم کمی فرو کش کرد. نا‌خواسته لبخند به لبهایم آمد. روی صندلی که جلوی میز بود نشستم. جلویم میز کوچکی بود و آن طرف میز هم چند صندلی قرار داشت.به صندلیها اشاره کردم.–بشینید.بعد از نشستن گفت: –بابت قراری که قبلا با هم گذاشتیم نگران نباشید. من توقعی از شما ندارم. به نظرم به هم خوردن خواستگاری ربطی به شما نداشته، باید اینطور میشد که شد. شاید بتونم دوباره به کار قبلیم برگردم. بالاخره شاید پری ناز خانمم حق داشته باشن، من جای...–حرفش را بریدم.–اون حقی نداره، اون موقع که اینجا کار می‌کرد هر روز با هم درگیری داشتیم. اگه تو از اینجا بری من مجبورم دنبال کس دیگه‌ایی بگردم، هیچ وقت اجازه نمیدم کامران برای من حسابدار پیدا کنه، بعد بلند شدم و گوشی روی میزرابرداشتم و شماره‌ی کامران را گرفتم.به دقیقه نکشید که وارد اتاق شد.هنوز در را نبسته بود که پرسیدم:–کامران، وقتی با هم شریک شدیم مگه قرار نشد هر کس رو برای کار میاریم اینجا باید من تایید کنم نه تو؟کامران با دهان باز همانجا جلوی در ایستاده بود. بعد با مِن ومِن گفت:–من که حرفی نزدم.با دست به اُسوه اشاره کردم.–پس خانم مزینی چی میگن؟کامران دستهایش را به علامت در جریان نیستم باز کرد.–چی میگه؟ اُسوه بلند شد و گفت–نه، ایشون نگفتن من برم. من خودم میخوام...حرفش را بریدم. –ببینید خانم مزینی جلوی کامران دارم میگم، تا من نگفتم شما همینجا کار می‌کنید من خودم نمی‌خوام پری‌ناز بیاد اینجا کار کنه، شما هم نباشید یکی دیگه رو خودم پیدا می‌کنم میارم به کسی هم ربطی نداره. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت45 چشم به گوشی‌ام دوختم و در دلم شروع به شم
🕰 با شنیدن حرفهایم کامران از در بیرون رفت. صدای تلفن روی میز باعث شد ، فوری گوشی را بردارم. منشی گفت: –آقا، پری ناز خانم پشت خط هستن. خواستم بگویم وقت ندارم. ولی گفتم: –وصل کن. همین که تلفن وصل شد ادامه حرفهایش را از همانجا که موبایلم را قطع کرده بودم بدون سلام شروع کرد. –من و باش که می‌خواستم کمکت کنم. اگه من حسابدار اونجا بشم حقوقی ازت نمیخوام ولی... چشم‌هایم را بستم. –حالا بعدا با هم حرف میزنیم الان جلسه دارم. –آره میدونم، من رو انداختی بیرون که با اون دختره‌ی زبون نفهم جلسه بزاری آره، حتما امده زیرآب من رو بزنه، از نبود من سو استفاده... گوشی را قطع کردم و زمزمه وار گفتم: –اصلا حرف حالیش نیست، فقط مثل نوار ضبط شده حرف میزنه. این تند تند حرف زدنش دیوانه‌ام می‌کرد. در اتاق را باز کردم و با تشر به منشی گفتم: –خانم هیچ تلفنی رو وصل نکنید. منشی درحال حرف زدن با تلفن بود. از شخص پشت خط پرسید: –چرا قطع شد؟ بعد رو به من گفت: –پری‌ناز خانم هستن. جدی‌گفتم: –گفتم هیچ تلفنی. منشی مستاسل گفت: –آخه اصرار دارن، میگن کار واجب دارن. به طرف میز رفتم و گوشی را از دست منشی گرفتم. –چطوری تو این چند ثانیه که قطع شد فوری دوباره زنگ زدی؟ کار واجبت رو زود بگو. سکوت کوتاهی کرد و بعد با گریه گفت: –واقعا که راستین فکر نمی‌کردم اینقدر سنگدل باشی، تو چرا اینجوری شدی؟ دیگه ناراحتیام برات اهمیتی نداره. این زود گریه‌کردنهایش باعث میشد اصلا کوتاه نیایم. صدایم را کمی بالا بردم. –کار واجبت رو بگو. –میخوای زود از دست من خلاص بشی که بری با اون دختره جلسه بزاری؟ –دقیقا، دوباره شروع کرد با گریه به غر زدن. حرفهایش برایم تکراری بود. هر دفعه که از هم دلخور می‌شدیم دقیقا همین حرفها را میزد. دیگر از شنیدن این حرفها حالم به هم می‌خورد. گوشی را قطع کردم و رو به منشی که هاج و واج نگاهم می‌کرد گفتم: –هیچ تلفنی رو وصل نکن بخصوص پری‌ناز. حتی اگه گفت داره میمیره. بیچاره خانم بلعمی فقط مات مانده بود. حتی نتوانست جوابی بدهد. نزدیک اتاق که شدم یاد چیزی افتادم. برگشتم و روی میز خم شدم و در حالی که دندانهایم را روی هم می‌ساییدم گفتم: –دفعه‌ی آخرتم باشه آمار کارهای من رو یا شرکت رو به پری‌ناز میدیا، یک بار دیگه ببینم یا بشنوم اخراج میشی. تفهیم شد؟با تکان‌های شدید سرش اعلام فهم کرد.وارد اتاق که شدم. دیدم اُسوه همانجا ایستاده.پشت میز خودم رفتم و بدون این که نگاهش کنم گفتم: –شما هم برید بچسبید به کارتون و مطمئن باشید هیچ مشکلی نیست.تکان نخورد همانجا ایستاده بود. سرم را بلند کردم. سر‌ به زیر گفت: –آقای چگینی همین که تکلیف این حسابها و چک برگشتیها مشخص شد من از اینجا میرم. اگه فعلا می‌مونم فقط به خاطر اینه که به همه ثابت بشه این چیزا ربطی به من نداره.پوفی کردم. –اونا که فکر می‌کنن به شما ربط داره هدفشون چیز دیگس. مهم من هستم که اینطور فکر نمی‌کنم. تحت تاثیر حرفهای دیگران قرار نگیرید.سرش را تکان داد و رفت.با روشن و خاموش شدن گوشی‌ام دوباره اسم پری‌ناز روی گوشی‌ام ظاهر شد. وقتی جواب ندادم دوباره و چند‌باره زنگ زد. همین که مایوس شد شروع به پیام دادن کرد. هنوز پیام اول را نخوانده بودم که پیام بعدی‌ا‌ش آمد. دقیقا انگار یک قانون خاصی برای خودش موقع قهرداشت که تمام این کارها را پشت سر هم باید انجام می‌داد. جالب اینجا بود که حرفهایش هم شبیهه حرفهای دفعات قبل بود. همه تکراری و شبیه به هم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•