🌱#صبحتونمهدوی
اۍیوسفگمگشتۀغایبزنظرها
جآنبرلبعشاقرسیدستڪجایی؟!
بازآیونظرڪنبهمنِخستۀبیمار
جانمبهفدایتڪہطبیبدلمایی♥️
#السلامعلیڪیابقیةاللھ✋🏻
#منتظرانه🌿
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
متبرکـ استـ
تمـامـ روزی که صبحش
با یاد تـو آغاز شـود ؛😍
ای شهیــد ...✨🌸
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#حدیث_روز
#پیامبر_اکرم_ص
سه چيز است كه اگر مردم آثار آن را مىدانستند، به جهت حريص بودن به خير و بركتى كه در آنها هست، به قرعه متوسل مىشدند: اذان نماز، شتاب به نماز جماعت و نماز در صف اول .
📚 کنزالعمال ، حدیث 23235
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۹۲ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۹۳
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘
🍃مدافعان حرم که راهشان #صراط_المستقیم است و در آن شکی نیست، اما حرفم با مردمی است که #طعنه را ذکر لب کرده اند و خودشان تماشاچی میدان شده اند.
🍃خوابِ غفلت #عقل و منطقمان را بیخیال کرده است. برای حسین سینه می زنیم اما نمیدانم پاسخ به اینکه آیا حسین وار زندگی می کنیم یا نه چیست؟
🍃شب #عاشورا اگر کربلا بودیم و در تاریکی شب، امام می فرمود هرکس میخواهد می تواند برگردد. نمیدانم چه می کردیم!!
🍃مدافعان حرم، یارانی هستند که به پای #حسین_بن_علی ماندند و حال برای دفاع از حرم خواهرش #لبیک گویان راهی می شوند. محمود رادمهر از جمله محبّانی است که پرستوی دلش در هیئت حسین بال و پر گرفت. وقتی روضه #اسارت و بازار را شنید، کوچ کرد سوی حرم #عمه_سادات و بال هایش را نذر دفاع از حرم بی بی کرد.
🍃 دلی که با ارباب خو بگیرد، نمی تواند #زینب را تنها بگذارد. از محمود فقط مژده شهادتش آمد و پناهگاهِ پیکرِشهدا، جسمش را در آغوش گرفت. خانطومان نمی توانست از محمود دل بکند که سالها پیکرش را میزبان بود.
🍃 بعد از ۵ سال به حرمت بیقراری های مادرش، برای چشم های منتظر همسرش و #دلتنگی فرزندانش، برای هوشیاری دلهای به خواب رفته و به قول خودش برای #رضای_خدا برگشت.
🍃 با آمدنش، دل ها زیر و رو شد. بغض ها شکست و اشک ها، روح خسته از گناه را شست. #حرها توبه کردند و #حبیب ها، تشنه تر شدند برای #شهادت اما آن ها که خود را به خوابِ غفلت زده و قصد بیداری ندارند تیر طعنه هایشان بر قلب داغدار خانواده شهدا می نشیند. کاش اگر مرهم نیستیم، نمک روی زخم نباشیم.
✍️نویسنده : #طاهره_بنائی_منتظر
🌺به مناسبت سالروز #تولد #شهید_محمود_رادمهر
📅تاریخ تولد : ۳ آذر ۱۳۵۹
📅تاریخ شهادت : ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
📅تاریخ انتشار : ۲ آذر ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : مازندران، ساری، آرامگاه مجدالدین
🕊محل شهادت : خانطومان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطرات_شهید
● شهید حزباوی با صداقت و اهل حجب و حیا بود اگر چه کم حرف میزد اما همیشه لبخند به لب داشت. انسانی متواضع وکم توقع و در مسائل کاری بسیار با جدیت و نمونه یک پاسدار وظیفه شناس بود.
● چندین بار در رزمایش ها به خاطر همین جدیت و نظم و ذکاوتش مشورد تشویق قرار می گیرند. همین رفتار وکردارش سبب شد تا یکی از برادران اهل سنت در سوریه بعد از دوستی با شهید حزباوی و تحت تاثیر رفتارش به مذهب تشیع مشرف شد.
#شهید_حسن_حزباوی🌷
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه دو مدافع #قسمت_پنجاه_و_یکم نشم اشک میریخت پشتمو بهش کردم که راحت باشه خودمم میخواستم با
#عاشقانه دومدافع
#قسمت_پنجاه_و_دوم
احساس خوبی داشتم اما یه غمی تو دلم بود
چشمامو بستم و گفتم: علی جان وسایلاتو آماده کردی؟
جوابمو نداد
شونه کردن موهام که تموم شد شروع کرد به بافتنشون
برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم: وسایلاتو جمع کردی
پوفی کردو سرشو انداخت پایین
- جمع نکردم
_ إ خوب بیا باهم جمعشو کنیم
باشه واسه فردا الان هم من خستم هم تو
حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم
میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم
اصلا کاش صبح نمیشد...
دلم راضی به رفتنش نبود، اما زبونم چیز دیگه ای رو به علی میگفت
نشست بالا سرم و گفت: بخواب
- تو نمیخوابی مگه
چرا ولی باید اول مطمئن بشم که تو خوابیدی بعد خودم بخوابم
_ إ علی
دستشو گذاشت رو دهنمو گفت: هیس هیچی نگو بخواب خانوم جان
پلکامو به نشونه ی تایید بازو بسته کردم و لبخند زدم
دستی به سرم کشید و گفت: مرسی عزیز جان
خسته بود، چشماشو بازور باز نگه داشته بود
خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودمو زدم به خواب
چند دقیقه بعد برای این که مطمئن بشه که خوابم صدام کرد
میشنیدم اما جواب ندادم
آهی کشیدو زیر لب آروم گفت: خدایا به خودت توکل
انقدر خسته بود که تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد
پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم
برگشتم سمتش
چه آروم خوابیده بود
گوشه ی چشمش یه قطره اشک بود
موهاش بهم ریخته بود و ریشهاش یکم بلند شده بود
خستگی تو چهرش میشد دید
بغضم گرفت ، ناخداگاه اشکام جاری شد
دلم میخواست بیدار شه و باهام حرف بزنه، تو چشمام زل بزنه و مثل
همیشه بگه اسماء
من هم بگم جانم علی
لبخند بزنه و بگه چشمات تموم دنیامه هاااا
منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پایین...
خدایا من چطوری میتونم ازش دل بکنم ، چرا دنیات انقدر نامرده
من تازه داشتم زندگی میکردم
_ حاضر بودم برگردم به اون زمانی که علی نیومده بود خواستگاری همون
موقعی که فکر میکردم یه بچه حزب الهی خشک و بد اخلاقه و ازمن هم
بدش میاد
اخم کردناش هم دوست داشتنی بود برام
علی اونقدر خوب بود که مطمئن بودم شهید میشه...
وااای خدایا کمکم کن
از جام بلند شدم
رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم، نسیم خنکی به صورتم خورد و اشکامو
رو صورتم به حرکت درآورد
درد شدیدی تو سرم احساس کردم
پنجره رو بستم و به دیوار تکیه دادم که تو همون حالت خوابم برد
باصدای اذان صبح بیدار شدم یه نفر روم پتو کشیده بود
_ به اطرافم نگاه کردم
علی رو تخت نشسته بود و سرشو بین دوتا دستش گذاشته بود
سرشو آورد بالا، چشماش هنوز قرمز بود
اسماء چرا نخوابیده بودی؟ منو میخواستی گول بزنی؟اونجا چرا ؟میخوای
دوباره حالت بد بشه؟من که گفتم تا دلت راضی نباشه نمیرم؟ چرا میشینی
فکرو خیال الکی میکنی؟
_ الکی خندیدم و گفتم:اوووووو چه خبرته علی این همه سوال اونم این
وقت صبح
پاشو بریم وضو بگیریم
نمازمون رو اول وقت بخونیم
نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود این حالت هام
بدون توجه به علی از اتاق رفتم بیرون
رفتم سمت دستشویی. تو آیینه خودمو نگاه کردم چشمام پف کرده بود
آهی کشیدم و
صورتمو شستم
_ وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ، جا نماز علی و خودم و پهن کردم
چادر نمازمو سر کردم و منتظر علی نشستم
علی نماز رو شروع کرد
الله اکبر
با اولین الله اکبری که گفت: اشک از چشمام جاری شد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت76 نورا مکثی کرد و ادامه دهد: –بیچاره تو ای
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت77
البته من مختصر پوششی داشتم.راستش این چیزا برام خنده دار بود و درکش نمیکردم. ولی در عین حال خیلی حرفها که اونجا زده میشد رو قبول داشتم و انجام میدادم.
–چرا آقا حنیف نمیخواستن شما رو ببینن؟
–بعدا فهمیدم اونم بهم علاقمند بوده ولی پیش خودش این ازدواج رو اشتباه میدونسته، میخواسته فراموشم کنه.البته منم یه جورایی عضو اون کانون شده بودم از بس که همش به بهانههای مختلف اونجا بودم. آخه با یکی ازخانمهای اونجا دوست شده بودم، اونم من رو به کار گرفته بود یعنی خودم ازش خواستم. اون دوستمم تعجب میکردازاین که حنیف فعالیتش کم شده. روزی که به واسطهی اون دوستم باحنیف حرف زدم، گفت که تصمیم داره برگرده ایران. حتی بلیطش رو هم نشونم داد. فکر کن، میخواسته از دست من به ایران فرار کنه، اونم برای همیشه، ولی من دستگیرش کردم. نورا از حرف خودش بلند خندید.با خودم گفتم:"خدایا یعنی میشه"مریم خانم با ظرف پر از هندوانه وارد حیاط شد و با لبخند گفت:
–تو این گرما فقط هندونه میچسبه،ظرف را روی تخت چوبی گذاشت.
–میگم اُسوه جان کاش مامانتم میومدا.نورا گفت:
–من بهش زنگ زدم نذاشتم بره خونه لباسش رو عوض کنه چه برسه مادرشم باخودش بیاره.مریم خانم تسبیح دستش را روی دستهای نورا گذاشت وگفت:
–روی کانتر جاش گذاشتی.نورا تسبیح رابرداشت و تند تند شروع به رد کردن دانه هایش کرد.
–دستتون درد نکنه مامان جان.نگاهی به تسبیحش انداختم:
–بدون ذکر میچرخونی؟
– بهم آرامش میده.
–آره، برادر منم همین رو میگه، اونم میگه رازی توی چرخوندن تسبیح هست که توی قرصهای آرام بخش نیست. ولی نمیدونم چرا رو من جواب نمیده. مادرراستین لبخند زد و نگاهی به نوراانداخت وگفت:
–من که حرف زدن با نورا جون بهم آرامش میده.نیاز به تسبیح ندارم. الهی که صد سال زنده باشی عزیزم. با صدای زنگ تلفن دوباره مریم خانم بلند شدرفت.
به نورا گفتم:
–دیدی گفتم، همهی ما باید بریم پیش اون دکتره. البته مریم خانم درست میگه، منم پیش تو خیلی آرومم.نورا لبخندتلخی زد، خیلی تلخ.
–میدونی تنها چیزی که آرامشم رو به هم میزنه چیه؟با دلسوزی نگاهش کردم.سرش را پایین انداخت، لبهایش لرزید.
–از مردن و رفتن ناراحت نیستم. ازاین که مریضم یا این که بچهایی نداشتم برام مهم نیست. از تنها گذاشتن پدرم وگریههای مادرم میتونم بگذرم. چیزی که اذیتم میکنه دوری از حنیفه. اونقدر که مهربونه، و با رفتار خوبش من رو به زندگی برگردوند. من خیلی بهش مدیونم.با تعجب پرسیدم:
–به زندگی برگردوند؟سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–من قبل از حنیف زندگی نمیکردم. فقط در توهم خوشبختی بودم.خواستم بگویم غصه نخور مردها زود فراموش میکنند.خودش فوری گفت:
–اصلا موضوع این نیست که اون بعد ازمن چیکار میکنه، میره زن میگیره،نمیگیره، برام اهمیتی نداره.موضوع اینه که برای من جدا شدن از اون خیلی سخته.دستش را گرفتم وفشار دادم.
–من مطمئنم ازش جدا نمیشی، تو خوب میشی نورا. نگران نباش. مامانم همیشه میگه وقتی یه زن و شوهر به هم علاقه دارن خدا بینشون جدایی نمینداره.او هم دستم را فشار داد و لبخند زد.
–ایبابا امروز همش حرفمون به گریه و ناله گذشت. برعکس اون روز که من امدم خونتون کلی خندیدیم.پیش دستی راکنار دستم گذاشت و هندوانه تعارفم کرد وگفت:
–باید برام تعریف کنی که چی شد که درگیر برادر شوهر من شدی. یک تکه هندوانه بر سر چنگال زدم و گفتم:
–اول تو بگو ولدی چی بهت گفت. لبخند زد.
–به شرطی که به روش نیاری، فردا نری تو شرکت چیزی بهش بگیا.
–باشه قبول.
–اون روز که امده بودم شرکت و داشتیم با هم حرف میزدیم، یادته اون همکارت صدات کرد با هم رفتید.
–آقای طراوت رو میگی؟
–آره همون. وقتی در رو بستید، خانم بلعمی هم بلند شد رفت سر کارش. من موندم و خانم ولدی.خانم ولدی گفت که آقای طراوت خیلی به تو محبت میکنه و یه فکرایی در موردت داره، ولی تو بهش اهمیتی نمیدی چون گلوت جای دیگه گیره.من گفتم خانم ولدی نگید این حرفها رو آخه شما از کجا میدونید.خیلی مطمئن گفت که تو از راستین خوشت میاد اون این رو از رفتارت متوجه شده.با تعجب نگاهش کردم و لب زدم.
–ولدیام واسه خودش کاراگاهی شدهها.
–خب حالا نوبت توئه. زانوهایم را بغل گرفتم و گفتم:
–چی بگم. من داشتم زندگی میکردم این برادرشوهر جنابعالی بود که امد همه چیز رو به هم ریخت و رفت دنبال زندگی خودش. حالام میخواد ازدواج کنه. البته من از اون شاکی نیستما، از دست دل خودم شاکیام. گاهی میخوام بگیرمش وخفش کنم که اینقدر آبروی من رو همه جا میبره.نورا با تعجب پرسید:
–کی رو خفه کنی؟
–دلم رو دیگه.نوچی کرد و با تاسف نگاهم کرد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•