🌷 #طنز_جبهه0⃣9⃣
🔸روزی در #عملیات کربلای یک در مناطق اطراف #مهران چند اَفسر #عراقی به اسارت در آمده بودند
🔹طبق معمول یکی از بچه ها که اسمش حسین و #بمب_خنده بود گفت بچه ها اجازه بدین تا من حرفهای اینا رو #ترجمه کنم
🔸دو سه تا کلمه گفت یک #اَل هم به اول اونها اضافه کرد - مثلا الکجا الآمدین - الواحد شما کجاست 😂😂و... عراقی ها هاج و واج به #خنده بچه ها و صحبت این عزیز نگاه میکردند
🔹خلاصه گفت اینها #عربی بلد نیستند -گفت کَن یو اِسپیک .......#افسره خوشحال گفت یِس یِس بعد حسین گفت خوب حالا شما از کجا هستین؟( با لهجه انگلیسی فارسی)
🔸بازم عراقیه با اشاره گفت من چیزی نمیفهمم، حسین گفت : اینا کجا درس #افسری خوندن نه #عربی بلدن نه زبان #لاتینشون خوبه😀😀
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🌟| @dosteshahideman
💠آسید مرتضی، میگفت..هرکه میخواهد مارا بشناسد قصه ی #کربلا رابخواند.⚡️اما حالا من مینویسم #آسید_مرتضی؛هرکه میخواهد کربلارابشناسد قصه ی #سوریه را بخواند..
💠هرکه میخواهد ۸ سال #دفاع_مقدس را بشناسد قصه ی سوریه را بخواند📖..
هرکه میخواهد #بی_سر شدن حاج همت را لمس کند😔 قصه ی بی سر شدن نوجوان ۱۷ ساله ای به نام #ذوالفقارحسن عزالدین رابخواند..
💠هرکه میخواهد #بی_دست شدن حسین خرازی را لمس کند قصه ی آن مجاهد ویلچرنشین💺 تفنگ به دست #عراقی را بخواند..
💠هرکه میخواهد مظلومیت #سربازان امام خمینی را لمس کند قصه ی مظلومیت سربازان #امام_خامنه_ای و سید حسن نصرالله را در سوریه بخواند👌..
💠هرکه میخواهد قصه ی #هندجگرخوار را لمس کند قصه ی آن سرباز حزب الهی ک سینه اش راشکافتند و قلبش❤️ را به نیش کشیدند بخواند😭..
💠هرکه میخواهد قصه ی جسارت و #اسارت را بداند قصه ی زنان و فرزندان سوری را بخواند..
هرکه میخواهد معنای سربر نیزه را بداند قصه ی #سردارعبدالله_اسکندری را بخواند📝..
💠هرکه میخواهد بی #بابا شدن سه ساله ی ارباب را لمس کند قصه ی دختران بی بابا شده ی ایرانی و لبنانی را بخواند..
💠هرکه میخواهد قصه ی ام وهب را لمس کند قصه ی شیر زنان افغانستانی رابخواند...
هرکه میخواهد معنای اربا ارباشدن را لمس کند قصه ی #جهادمغنیه را بخواند..
💠آری آسید مرتضی
تمام تاریخ 🗓جمع شده است درقصه ی #سوریه...
بازهم #زینب_کبری دارد برای کفر رجز میخواند.⚡️اما اینبار با #بچه_شیرهای شیعه و سنی و مسیحی و...
💠همت و چمران و باکری و باقری و کاظمی و محمدی وهاشمی همه #زنده شده اند..
حر و وهب و جون و ادحم و مالک و مجمع همه زنده شده اند..
💠آری آسیدمرتضی
۷۲ تن شهید نینوا زنده شده اند✌️..
شمر و خولی و حرمله و ابن زیاد زنده شده اند..
قصه ی #اسارت و جسارت و سربزنیزه و دست بریده و عطش😓 زنده شده است..
💠در سوریه...
در #کرببلای شام...
اما اینبار سپاه جوانان #آخرالزمانی سیدالشهداء و سربازان امام زمان به فرماندهی شاهزاده ای سه ساله در کرببلایی دیگر قدرت نمایی میکند👊...
🔸کافرهمه را به کیش خود پندارد
🔹ما را ز سر بریده میترساند😏
🔸ماخود به #ره_حسین سر هدیه کنیم
🔹وقتی که کسی روضه ی #زینب خواند
💔| @dosteshahideman
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂 #فـصـل_نـوزدهــم
🍁 #عـنـوان:زنـدگی با شـهـدا
شوق #شهادت طلبی داشت به ویژه از چندماه مانده به #شهادتش اما این چیزی نبود که یک شبه در او ایجاد شده باشد.
علی رغم اینکه در #جمهوری_اسلامی #دوست و #دشمن این همه توی سر تبلیغ از جبهه و جنگ گفتن و نوشتن از دفاع مقدس می زنند به عنوان #برادر_محمودرضا می گویم که او هرچه داشت از فرهنگ #دفاع مقدس داشت.
شخصیت #محمودرضا حاصل انس باهمین #کتاب ها و #فیلم ها و #خاطره ها #گفتن ها و #نوشتن ها از #شهدای_دفاع مقدس بود.
#دانش آموز بود که با حاج #بهزاد پروین قدس در تبریز رفاقتی به هم زده بود.مرتب برای دیدن آرشیو عکس هایش سراغش می رفت.
اولین ریشه های علاقه مندی به فرهنگ #جبهه و جنگ را حاج بهزاد در او ایجاد کرده بود.کتابخانه ای که از او به جامانده،تقریبا تمام کتاب های منتشر شده در حوزه #ادبیات_دفاع مقدس در چندسال گذشته را درخود گنجانده است.مثل همه ی بچه های #بسیج به یاد و نام و تصاویر سرداران #شهید دفاع مقدس به ویژه #حاج_همت تعلق خاطر داشت.
این اواخر پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود.گاهی از من می پرسید فلان کتاب را خوانده ای؟و اگر میگفتم نه، نمی گفت بخوان،خودش می خرید و #هدیه می داد.
آواخر چندتا کتاب را توصیه کرد که بخوانم،از بین این کتاب ها، #کوچه نقاش ها،#دسته یک،#همپای صاعقه و #ضربت متقابل یادم مانده است،مجموعه شش جلدی<<سیری_در جنگ_ایران_و_عراق>> را که از کتابخانه خودش به من هدیه کرد،هنوز به یادگار دارم، یک بار هم رمانی که براساس زندگی #شهید_باکری نوشته بود،ازتهران برایم پست کرد که بخوانم.
یادم هست باهم در مراسم رونمایی این کتاب شرکت کرده بودیم. #سردار سلیمانی هم در آن مراسم حضور داشت. به سردار #سعیدقاسمی و موسسه فرهنگی میثاق هم علاقمندبود و بدون استثنا ،هرسال #عاشورا با رفقایش در #مقتل_شهدای_فکه که سردار حضور می یافت، حاضر می شد.
چند بار هم به من گفت که #عاشورا بیا #فکه. هربار گفتم می آیم ولی نمی رفتم!
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷
🍂 #فـصـل_بـیـسـتـم
🍁 #عـنـوان:آرزوے نـبـرد در کـربـلا
بعدازاینکه #آمریکا عراق را اشغال کرد مدام از آموزش جوانان #عراقی برای جنگیدن با آمریکا میگفت آن موقع اگراشتباه نکنم خودش هنوزتوی دانشکده ودرحال آموزش بود.
یک بار درباره ی نحوه ی عمل #بمب های کنارجاده ای توضیح دادآن اوایل درعراق ازاین بمب برای زدن تانک هاوخودروهای نظامی #آمریکااستفاده می شد.
#کلیپ های زیادی هم ازلحظه #انفجاراین بمب هاوازبین رفتن ادوات آمریکایی ها داشت که با هم تماشا کردیم اما هرچه اصرار کردم از هیچ کدام اجازه کپی نداد.
صحنه های هدف قرارگرفتن خودروهای آمریکایی ونفراتشان درحین ترددخیلی
تاثیر گذاروعجیب بود#محمودرضا مدام روی تصاویر کلیک میکرد ونگه می داشت وبعد توضیح می داد.
پرسیدم با این #بمب های دست ساز با آمریکا می جنگندگفت آن قدرتلفات ازآمریکایی ها گرفته اند که الان نظامیان آمریکایی کشیده شده اند داخل پادگان هایشان طرف آمریکایی از#حاج قاسم خواسته فتیله رابکشدپایین.
یک بار اوایل بحران سوریه که او مدام به #سوریه می رفت و می آمد گفت جنگ که در #سوریه تمام بشود میرویم #عراق بجنگیم جنگیدن #درکربلا حال دیگری دارد.
شـادے روح شـهیـد #صـلـوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
⚘﷽⚘
خاطرات شهید محسن حججی ❤️
قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم #گلزار_شهدا.
تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.
بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم."
میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭
به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای #جاویدالاثر.
گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."
دنبالش میرفتم و برای خودم #گریه میکردم و زار میزدم. برگشت.
بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭
گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با #عشقت چیکار کنم؟"
رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام #تنها باشم."
فهمیدم میخواهد #وصیت_نامه اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به #چشمانش. سرخ بود و پف کرده بود.
معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."
افتاد و پای #پدر و #مادر ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه #گریه میکردند.😭
همه #بیقرار بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش. یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ."
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
رفتیم #ترمینال برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود.
تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد.
پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت.
نگاهمان کرد و گفت: "جوانان #بنی_هاشم، #علی_اکبرتون داره می ره! "
همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭
🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃
هر روز محسن با #موتور می رفت به آن شش #پایگاه سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇
چون توی #سفرقبل، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند. به چشم یک #فرمانده نگاهش میکردند.
بچه های #عراقی و #افغانستانی به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙
یک #جابر میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت.
خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.
او را پیش خودشان نگه می داشتند.
میگفتند: "جابر هم #عزیزدل ماست و هم توی این بیابان ،#قوت_قلب ماست."😍😇
✱✿✱✿✱✿✱✿✱
یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم #اسیر بشیم، بعدش #شهید بشیم."
نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای #مومن مثل بوییدن یک #دسته_گل خوشبو است."
خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام."
بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. #راحت و #آرام!"😉
✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿
#عکس شهدای #مدافع_حرم نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗
بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های #حیدریون که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با #عربی دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."
بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. میگفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•