eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
939 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
چندبار پیش آمد وقتی را نشان می داد،از او خواستم یکی دوتا عکس به من بدهد اما وقت 😢😒! می گفت تا امروز یک فریم عکس از بچه های در نشده.بگذار منتشر نشود. یکی از که خیلی اصرار کردم به من بدهد عکسی بود که بعد از در و پاکسازی مناطق اطراف (ع)از وجود ها بالباس در گرفته بود.☺️👌 کرده بود که با لباس توانسته داخل عکس بگیرد😍.می گفت داشت که هرجور شده در یک عکس بالباس نظامی بگیرد.😁 بالاخره با تمام محدودیت هایی که برای ورود به نظامی وجود داشته به دل را زده به دریا و چندنفری با لباس رفته اند داخل .☺️😍 بعد از نگاه به این از روی می گذارد😔. یک عمر را لقلقه زبان کردیم و در پیشگاه (ع) و و کردیم که #(یالیتَنا_کُنا_مَعکُم) و به زبان گفتیم (ع)💔 واین اواخر باز هم با گفتیم #(کُلنا_عَباسُک_یازینب)و در گفتنمان ماندیم ک ماندیم 🕊| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 و هـفتـم 🍁:تـقـدیـم به مـحمـودرضـا روزهای آخرسال۱۳۸۹بود چندروزمانده به قبل ازپایان سال ازپایان نامه دکترای تخصصی دفاع می کردم وقتی رسیدم تهران شب یک راست رفتم سراغ برای پذیرایی جلسه فکری نکرده بودم ونگران آبرومندانه برگزارشدن جلسه بودم به رضا گفتم هیچ چیز آماده نیست، وفرداهم وقتش راندارم فردا می توانی بامن بیایی جلسه دفاع؟ گفت:چه چیز راباید آماده کنیم؟گفتم باید ،لیوان بلور کارد واین جور چیز ها بخرم گفت ظرف وظروف رادیگر میخواهی چه کار؟ گفتم بشقاب ها ولیوان ها اگریک بارمصرف باشند پایان نامه ام نمره نمی آورد. گفت اینها را ازخانه می بریم گفتم برو کت وشلوارت را هم بیاور بی چون وچرا رفت دو دست کت شلوار آورد امتحان کردم یک دستش راکه سورمه ای واتو کشیده بود. گذاشتم کنار صبح ماشین پرایدش رابرداشت وسایل را زدیم توی ماشین واز راه افتادیم سمت دانشگاه خودش هم برای حضوردرجلسه لباس مرتبی پوشیده بودبا ماشین رفتیم داخل دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران آن روز درگیر یک مشکل آموزشی بودم که به خاطرآن باید قبل از دفاع،دوساعتی پله های دانشکده دامپزشکی را بالا و پایین می رفتن! در این فاصله رفت میوه و چندجعبه آبمیوه خرید.تنها چیزی که آنروز خودم رفتم خریدم،یک جعبه شیرینی بود ک باعجله زیاد از خیابان کارگر شمالی گرفتم.غیر از این جعبه شیرینی،همه جلسه را ردیف کرده بود. حتی وسایل و میوه ها و جعبه های آبمیوه را که خریده بود،از توی ماشین تا داخل سالن آمفتی تئاتر دانشکده آورد یادم نیست چه مشکلی برایش پیش آمده بود که نتوانست بیاییدسر جلسه و چند دقیقه قبل ازشروع جلسه برگشت. خاطره خوش آن روز را فراموش نمی کنم. که چقدر از اضطرابم کم کرد.دوست دارم اگر گذرم دباره به کتابخوانه دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران افتاد پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صحفه تقدیم نامه، را کنارنام که نامه را به او کرده ام اضافه کنم. آن را از گرفتم. 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 وهـشـتم 🍁:بےخـواب و بے تـاب یک روز زنگ زد :فردا عده ای از بسیجی ها یک شب مهمان ما در پادگان هستند.اگر وقت داری بیا. بعدا نمی توانی این جور جاها بیایی.دو روز درس و دانشگاه را تعطیل کردم و با های مقاومت حمزه ی سیدالشهدای اسلامشهر همراه شدم و رفتیم پادگان. دو روزی که مهمان پادگان بودیم خیلی تلاش کرد دوره به بهترین شکل برگزارشود.من ندیدم توی آن دوروز . کسی اگر نمی دانست،فکر می کرد مشغول جنگ است که وقت ندارد بخوابد. شبی که در پادگان ماندیم برنامه پیاده روی شبانه داشتیم.بعد از نصفه شب بود که از پیاده روی برگشتیم. مرا برد اتاق خودش.تختش را نشان داد و گفت:تو اینجا بخواب .قرار بود تا صبح استراحت کنیم.بعد بلند شویم برویم برای نماز و صبحانه و بعدش هم میدان تیر.گفتم تو کجا می خوابی؟ من دارم تو بخواب. این را گفت و رفت.من تا اذان صبح تقریبا نخوابیدم.مرتب چک می کردم که ببینم برگشته یا نه.بالاخره هم نیامد ومن را بعد از صبحانه،وقتی که داشتیم آماده می شدیم برویم میدان تیر،جلوی ساختمان دیدم.چشم هایش کرده بود. آستین هایش را زده بود بالا. سرش را انداخته بودپایین و داشت با عجله به سمتی می رفت صدایش زدم. کنار درخت کاج کوچکی ایستاد دوربین کوچکی را که توی جیبم داشتم بیرون اوردم و گفتم بایست می خواهم بگیرم.دستش را کرد توی جیبش و به دوربین لبخند زد.دوباره رفت و تا میدان تیر ندیدمش.نمی دانستم قرار است میدان را کند. با اینکه تا روز قبل نکرده بود،توی میدان آنقدر بود که انگار چندساعت خوابیده است. قبل از رفتن به میدان تیربه بچه ها گفت: تا تیر به هر نفر می دهیم.سعی کنید از این فرصت استفاده کنید.استفاده هم به این است که در این وضعیت و نیازی که به مجاهدت ما دارد،اینجا بدون نباشید، و کنید. خیلی با بود.شوخی میکرد.عکس هایی که از او توی میدان گرفته ام هیچ کدامشان رضا را نشان نمی دهد. تا عصر همینطور بود و میدان را می کرد. توی آن دو روز برای اینکه به هایی که مهمانش بودندخوش بگذرد همه کار کرد. 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃 🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 و نـهـم 🍁:بـالـبـاس نـظـامـےدر محـضر بـانـو چندبار پیش آمد وقتی را نشان می داد،از او خواستم یکی دوتا عکس به من بدهد اما وقت ! می گفت تا امروز یک فریم عکس از بچه های در نشده.بگذار منتشر نشود. یکی از که خیلی اصرار کردم به من بدهد عکسی بود که بعد از در و پاکسازی مناطق اطراف (ع)از وجود ها بالباس در گرفته بود. کرده بود که با لباس توانسته داخل عکس بگیرد.می گفت داشت که هرجور شده در یک عکس بالباس نظامی بگیرد. بالاخره با تمام محدودیت هایی که برای ورود به نظامی وجود داشته به دل را زده به دریا و چندنفری با لباس رفته اند داخل . بعد از نگاه به این از روی می گذارد.یک عمر را لقلقه زبان کردیم و در پیشگاه (ع) و و کردیم که #(یالیتَنا_کُنا_مَعکُم) و به زبان گفتیم (ع) واین اواخر باز هم با گفتیم #(کُلنا_عَباسُک_یازینب)و در گفتنمان ماندیم ک ماندیم.... شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 🍁 :خـوف تـکـفیـر از سـپاه امـام خـمیـنے یک بار عکسهایی را که خودش آنجا از نوشته های ها و رزمندگان ارتش سوریه گرفته بود نشانم داد بین آنها عکس یکی از رزمنده های بود که داشت شعاری به روی می نوشت به این عکس که رسیدیم گفت:این بعد ازنوشتن شعار زیرش نوشت #(جیش_الخمینی_فی_سوریا)این را که گفت زد زیر . گفتم به چه می خندی گفت ها از ما و نام (ر)خیلی بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از محلاتی که اهالیش آنجا را ترک کرده بودند متوجه شدیم که سرگردان به این و آن می دوید. رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟گفت مجروح شده و در خانه افتاده ولی کسی نیست که کمک کند با تعدای از بچه ها رفتیم داخل و دیدیم پسرش یکی از همین هاست. درشت،ریش بلندو لباس چریکی به تن داشت. یک گوشه افتاده بود و خون زیادی از پایش رفته بود تا ما شد شروع کرده به داد و فریاد کردن هرچه از در بیرون آمد نثار ما کرد.همین طور که داشت فریاد می زدو بد و بیراه می گفت، یکی از ها رفت نزدیکش و توی گفت می دانی ما هستیم؟، این را که گفت دیگر از . شـادے روح شـ‌هیـد 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 و سـوم 🍁 :شـهـادت دسـت خـود مـاسـت چندماه قبل از یک شب خواب را دیدم. دیدم دقیقا در موقعیتی که در پایان بندی اپیزودهای مستند نشان می دهد. با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتامنتظر هستند تا با او بدهند،ایستاده ام. حاج با قدم های تند آمدو رسید کنار تویوتا. من دستم را جلو بردم،دستش را گرفتم و بغلش کردم. هنوز حاج همت توی دستم بود که به او گفتم:دست ما را هم بگیرید. منظورم برای باز شدن باب بود. همت :دست من و دستم را رها کرد. از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست در برآوردن چنین باز نباشد. فکر می کردم اگر چنین چیزی دست نیست پس دست چه کسی است؟ تا اینکه یک شب که در منزل مهمان بودم، را برای او تعریف کردم. خیلی مطمن :راست می گوید دست او نیست. بیشتر کردم ،بعد گفت:من در خودم به این نتیجه رسیده ام و با یقین می گویم هرکس شده،خواسته که بشود. . شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman🍃🌷 🍂 و چـهـارم 🍁 :شـهـیـد زنـده این اواخر وقتی از او می گرفتم آن قدر به داشتم که وقتی پشت لنز توی چهره اش نگاه می کردم با خود می گفتم این است. بارها این از ذهنم خطور کرده بود.تقریبآ پنج شش ماه آخر هرچه از او گرفتم بعدآ از می کردم. دلم نمی آمد عکسی از او گرفته باشم که آخر باشد. با خود می گفتم ان شاالله هنوز هم هست و دفعه بعد که دیدمش باز هم از اوعکس می گیرم. یکی از عکس هایش را خیلی . هدفون بزرگی روی گوش هایش بود و داشت فایلی را گوش می کرد. تا چند روز قبل از این عکس را نگه داشته بودم.اما آن را هم کردم. دوست داشتم که هنوز باشد اما از حالت هایی که این اواخر داشت یقین کرده بودم رفتنی است. به خاطر کردن آن عکس نمی خورم.به همه ی ساعات اندکی که قبل از در کنارش بودم و به لحظاتی که در کنارش بودم می کنم. همیشه حواسم بود که کنار که روی می زند. شـادے روح شـ‌هیـد 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
📚#تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 ویـکم 🍁:کـوثـر محـمودرضـا وقتی تماس می گرفت،بعد از دوسه کلمه احوالپرسی،معمولا اولین بود. با آب و تاب تعریف می کرد که چقدر شده و چه کارهای جدیدی انجام می دهد.به دوستان خودش هم که زنگ می زداگر داشتند با آنها درباره اینکه دختر من است یا دختر تو،بحث می کرد. به مثل همه به $دخترشان بود.اما را می داد. یک بار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم .آمد دنبالم و راه افتادیم به سمت اسلامشهر.توی راه گفت را برده و ازش عکس گرفته.مرتب درباره ی آن روز و رفتنشان گفت. وقتی رسیدیم اسلامشهر جلوی یکی از دستگاه های خودپرداز نگه داشت.پیاده شد رفت گرفت و آمد.تا نشست توی ماشین گفت:اصلا بگذار ها را نشانت بدهم..ماشین را خاموش کرد.لپ تابش را از کیفش بیرون آورد و عکس های را یکی یکی نشانم داد.درباره ی بعضی هایشان خیلی توضیح داد و با دیدن بعضی هایشان هم می زد . شبی که برای استقبال از پیکر رفتیم اسلامشهر در منزل پدر خانمش جلسه ای بود. چند نفر از مسئولان یگانی که در آن مشغول خدمت بود هم آنجا حاضر بودند.یکی از همان برادران به من گفت رفتتش این دفعه با دفعات قبل فرق دارد.خیلی عارفانه است.فضای جلسه سنگین بود.برای همین ادامه ندارم.بعد از جلسه با چند نفر و آن بزرگوار مسئول رفتیم کار . توی ماشین قضیه رفتن را از ایشان پرسیدم.گفت:وقتی داشت می رفت پیش من هم آمد و این دفعه از ام و می روم.دیگر مثل همیشه شوخی و بگو بخند نمی کرد و متفاوت بود. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 و دوم 🍁:قـراری کـه داشـتنـد شب ، به دو نفر از هم سنگرهایش گفته بود:وقتی تهران در دانشکده بودیم بودم در منطقه خیلی با هستیم. یک خیلی خوب در آنجا برای افتاد. بعد هم به آن گفته بود خودتان باشید! از آن که خواب را دیده بود تا در شرقی می گذشت. از هم می گفت وقتی داشت این حرف ها را می زد ما گوشمان با نبود و مشغول کار خودمان بودیم. اما یکی دو دقیقه همین حرف را داشت می کرد. فردای آن شب از آن در حین و با ها از ناحیه پا تیر می خورد و می شود. بعد به می رسد و نفر هم که بود ک در همان منطقه به می رسد. شـادے روح شـ‌هیـد 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷 🍃 🌷 🍃 🌷
🔰زودتر از بقیه بچه ها راه افتادیم سمت مناطق #عملیاتی، قرار بود بریم #فکه، 💥ولی حسین گفت بیا بریم #فتح_المبین،بعدشم فکه، صبح ساعت ۱۰⏰ رسیدیم فتح المبین.. من بودم و #حسین و یه دوربین📷 🔰وقتی گفتم می خوام ازش عکس بگیرم📸 شروع کرد #موهاشو شونه کردن، پوتیناشو هم پاش کرد☺️ حین عکس گرفتن، گفت: حاجی یکمی #چاق_شدم. ان شاءالله قراره برم #سوریه باید لاغر کنم. دعا کن بتونم برم. 🔰گفتم: داداش من دعا می کنم #شهید_شی! یهو ساکت شد🔇 و به یه گوشه خیره! تو همون لحظه این شاتو گرفتم📸 عکس رو که دید با خنده گفت 😅عجب عکسی! اینو بزار واسه بعد #شهادت🌷 حرفا رو زدیم و با خنده گذشت. 🔰الان، یک سالی🗓 از تاریخ ثبت این #عکس و ۶ ماهی هم از #شهادت_حسین می گذره، خیره به این عکسش می شم. با خودم می گم کی گفته که #عکسها صدا ندارن⁉️ #شهید_حسین_ولایتی_فر🌷 @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 وهـفـتم 🍁:سبقت در حب ولایت وقتی را داخل گذاشتم، از طرف گفتند سفارش کرده با او دفن شود . جا خوردم. نمی دانستم چنین کرده است. داخل ایستادم تا رفتند وچفیه را از داخل ماشین آوردند. چفیه ای بود که با یک واسطه به رضا رسیده بود. مانده بودم با چه ! همیشه در به خودم را از رضا می دانستم. را که روی گذاشتم،فهمیدم به هم نرسیده ام. آنجا من فهمیدم که به نیست! در دهه ۷۰، رضا یک نیمرخ از به دیوار اتاق زده بود که آن را خیلی داشت. عکسی بودکه ظاهراً در یکی از دیدارها در فضای باز گرفته شده بود. یک بار که داشتیم دربارهٔ این به آقا حرف می زدیم ، گفت بعضی از کشورها بدون دست به عکس نمی زنند. ما از اینها هستیم. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 و هـشـتم 🍁:کـربلایی مـحـمـود ۱۳۹۲می خواست با دوستانش برود . گفتم: «برای یک نفر دیگر هم جا دارید؟» گفت: «می آیی؟» گفتم: «می آیم» گفت: «دو سه روز مهلت بده، جواب می دهم» طول کشید. فکر کنم یک هفته بعد بود که زنگ زد و گفت جور نشد. گفت برای خودش هم مشکلی پیش آمده که نمی تواند برود. پرسیدم: «چرا جور نشده؟» گفت: «کربلا رفتن مشکلی نیست. هیچ طوری جور نشد،از طریق بچه های عراق می رویم. گفته اند تو تا مرز شلمچه بیا،مااز آنجا میبریمت کربلا. ولی الان مشکلی هست و شاید نتوانم بروم .شاید هم با یک کاروان دیگر رفتم» درست نفهمیدم چه برایش پیش آمده، گیر ندادم . گفتم: «در هر حال مراهم در نظر بگیر» را داد. تا چندروزز، مرتب به زنگ زدم و پیگیر شدم،اما آخرش جورنشد که نشد! نمیدانم چرا! ، درست#۲۷روز بعداز سال۱۳۹۲ در روز (ص)از به دیدار (ع)رفت و من همچنان از . مجلس بود که یکی از پای بلند شد آمد توی گوشم گفت: « می پرسد رفته بود؟»جا خوردم از سوالش و . ماندم در جوابش چه بگویم توی گوشش گفتم نه نرفته بود وقتی آن شخص رفت ، یاد این جمله از سید آوینی افتادم که کربلاست و را تو مپندار که در میان شهر ها و در میان نه، کربلا است و هیچ کس را جز (ع)راهی به سوی نیست. شـادے روح شـ‌هیـد 🌷 | @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
🕊 یــادت باشــد☝ ️ ♢ شهیــد نیســت، رســـم است!!!👌 ♢شهیــد نیست ڪـه اگـر از دیوار اتاقت برداشتــی🍃 فراموش بشـــود!!!💔 《 مسیــر است، زندگیـست،راه است، مــرام است!☺ ️ شهید پس داده است..👌 شهیــد راهیست بـه سوے خــدا!!!》🕊 @dosteshahideman
⚘﷽⚘ روی دیوار قلبم کسی است که هرگاه دلم تنگ میشود به او خیره میشوم... 🌙 ❤️| @dosteshahideman
نمیخوای خودتوبذاری پروفایلت؟☺️ ولے دوس دارے یه عکسایےبذاری که همه فک کنن خودتے؟✌️ بیا اینجا پره از اون‌عکسا👇😍 http://eitaa.com/joinchat/933298179Cf714845846 پروفایل📸،والپیپر📱،تم درخواستے📲📮 🕊 👑 👱 🇮🇷 متنهایے براے ها هاے آرام🙂💚 ••••••رمانمونم هستا😍••••••
⚘﷽⚘ خاطرات شهید محسن حججی ❤️ قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد. بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم." دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟" رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم." افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش. یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند. به چشم یک نگاهش میکردند. بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد. او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم." نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است." خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه." بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🥀🕊🌹🏴🌹🕊🥀 یک‌بار مرا صدا زدند و اشاره کردند که جلو بیا ، وقتی نزدیک رفتم، را که در بود باز کردند و چند تن از را نشان من دادند؛ ، و . یکی از، خودم بود . به من گفتند که شما با بقیۀ چه مطابقتی دارد ؟ من هم از این‌ که دوران بود ، عرض کردم ما هم سن و سال بودیم . فرمودند : آن‌ها خود را انجام دادند و رفتند . خداوند بر این بود که شما بمانید و باشید و کاری که چه بسا از کار آن‌هاست ، انجام دهید . اگر شما نباشید، چه کسی می‌خواهد این کار را انجام دهد ؟ شادی روح و •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•