دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚 #شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂 #فـصـل_بـیـسـت وپـنجـم
🍁 #عـنـوان:هـوا دار تمـام عـیار انـقـلاب
در#فتنه۸۸#وبلاگی راه انداخته بودم و تا مدتی به صورت روزنوشت،یاد داشتهایی درباره #فتنه می نوشتم.البته بیشتر از دوسال دوام نیاورد و اوایل سال ۱۳۹۱هک شد.یکی از خواننده های ثابت آن وبلاگ،#محمودرضا بود.
یادداشت هایی را می خواند و با اسم مستعار #<م.ر.ب>پای پست ها #کامنت می گذاشت.
گاهی هم بعد از اینکه یادداشتی را می خواند،زنگ می زد و نظرش را می گفت..در دیدارهای گاه و بیگاهی هم که تهران با هم داشتیم.وسط حرف ها حتما چیزی درباره وبلاگ می گفت.
گاهی پیش می امد که چند روز چیزی در وبلاگ نمی #نوشتم.این جور مواقع #تماس می گرفت و پیگیر نوشتم می شد.بعضی از یادداشت ها گاهی در پایگاه های خبری تحلیلی مثل جهان نیوز و رجانیوز و خبرگذاری فارس لینک می شدند.
این جور وقت ها #تماس می گرفت و #تشویقم می کرد.بعد از اینکه وبلاگم هک شد،اکانتم را از طریق تماس با مدیر سرویسی که وبلاگ را روی آن ساخته بودم پس گرفتم،اما دیگر چیزی در آن ننوشتم.به جایش یک وب سایت زدم.
#محمودرضا از این کار خوشش نیامده بود و بعد از
آن بارها از من خواست که به همان وبلاگ سابق برگردم.
می گفت:وبلاگت شخصیت پیدا کرده بود
#محمودرضا در #ایام_فتنه غیر از اینکه کنار بچه های #بسیج در میدان دفاع از #انقلاب حضور داشت،وقایع #فتنه را رصد هم میکرد.یادم هست آن روزها برای پیگیری دقیق اخبار و تحلیل ها لپ تاب خرید و برای خانه شان اینترنت وای فا گرفت.به #نظام_و_انقلاب #تعصب داشت و هر وقت من در نوشته هایم دفاعی از انقلاب میکردم خوشحال می شد،تماس می گرفت و تشویقمیکرد.یک بار چیزی در دفاع از نظام نوشتم که کمی#جنجال برانگیز شد و کامنت های زیادی پایش خورد،با یکی از خواننده های آن روزهای وبلاگ که از جریان فتنه جانب داری می کرد بحثم شده بود و چندتا کامنت بلند رد و بدل کرده بودیم،نهایتا من کوتاه آمده بودم.
#محمودرضا دلخور بود از من،اصرار داشت که من در بحث با این شخص کوتاه آمده بودم و
نباید عقب نشینی می کردم.آن روز تماس گرفت پرسید:می شناسی اش؟گفتم:بله،سابقه جبهه و جنگ هم دارد.اسمش را پرسید که من نگفتم و از او خواستم که بی خیال شود!گفت تو شکسته نفسی کرده ای در حالی که جای شکسته نفسی نبود.
فردایش دیدم آمده و توی #کامنت هاجواب بی تعارف و #محکمی به او داده است.
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷
🍂 #فـصـل_بـیـسـت و شـشم
🍁 #عـنـوان:پـرکـارهـا شـهیـد مے شوند
اسفند سال1388بود.مثل هرسال در تالاروزارت کشور برای #سالگردشهیدان #آقامهدی_وآقاحمید_باکری مراسمی برگزار شده بود.
#تهران بودم آن روزها #محمودرضا زنگ زد و گفت:می آیی مراسم؟گفتم : می آیم چطور؟گفت حتما بیا .سخنران مراسم #حاج_قاسم است.
مقابل تالار باهم قرار گذاشته بودیم.
#محمودرضا زودتر از من رسیده بود.من با چندنفر از دوستان رفته بودم پیدایش کردم و باهم رفتیم و نشستیم طبقه بالا.
همه صندلی ها پر بود و جا برای نشستن نبود.به زحمت روی لبه یکی از سکوها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو.درطول مراسم با #محمودرضا مشغول صحبت بودیم.ولی #حاج_قاسم که آمد #محمودرضا دیگر حرفی نمی زد.
من گوشی موبایلم را در آوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم.
#محمودرضا تا آخر همین طوری توی#سکوت بود و گوش می داد.وقتی حاج قاسم داشت حرف هایش را جمع بندی می کرد ،#محمودرضا یک مرتبه برگشت #گفت:حاج قاسم فرصت #سرخاراندن هم ندارد.
این #کت_وشلواری را که تنش هست می بینی؟باور کن این را به #زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد والا همین قدر هم وقت برای تلف کردن ندارد.
موقع پایین آمدن از پله ها به #محمودرضا گفتم :نمی شود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟گفت :من خجالت می کشم توی #صورت حاج قاسم نگاه کنم،بس که #چهره اش_خسته است.
پایین که آمدیم ،موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور سلحشور در فیلم آژانس شیشه ای به او #گفتم:این شما،اینم #مربیتون!دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم.
#محمودرضا خودش هم همین طور بودهمیشه #خسته.
#پرکاربود و به #پرکاری اعتقاد داشت.می گفت:من یک بار در حضور حاج قاسم برای عده ای حرف می زدم.گفتم من این طوره فهمیده ام که #خداوند_شهادت را به کسانی می دهد که پرکار هستند و #شهدای ما در #جنگ این طور بوده اند.حاج#قاسم حرفم را تایید کرد و #گفت_بله همین طور بود.
شـادے روح شـهیـد #صـلـوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷| @dosteshahideman
🍃 🌷
🌷 🍃 🌷
🍃 🌷 🍃 🌷
🍃🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈 صد و چهاردهم ✨ سه هفته گذشت... زخم چاقوها خوب شده بود ولی د
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و پانزدهم ✨
گفت:
_وحید مرد #قوی ایه،ایمان #محکمی داره.وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. #صادقانه جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من #خطرناکه ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش #سختی بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش #جدیه.☝️چند وقت بعد دوباره اومد...
گفت من #نمیتونم دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این #مسئولیتیه که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از #خواب_امین گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به #عقل_وایمان_تو،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. #خجالت میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی #بهتر از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی #سختی کشیده. #انتظاری که اصلا براش راحت نبوده. #پاکدامنی که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو #پاداش_خدا برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی #سختی کشیدی، #اذیت شدی، #امتحان شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین ✨دل و ایمانش✨ گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه #درکش_کن. وحید #مسئولیت سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم #تو رو داشته باشه،هم #کارشو.😊😒
حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد....
بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)...
بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه.
سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا...
بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم:
_سلام😒
نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت:
_سلام.
از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم.گفتم:
_وحید..خوبی؟😢
همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت:
_زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام.😔
-وحید😥
نگاهم کرد.گفتم:
_منم مثل شما هستم.منم #جونمو میدم برای #خدا..شما باید ادامه بدی #بخاطرخدا.
-زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم.😞
-میدونم،منم همینطور..😊❤️ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم.
-ولی من....😞
با عصبانیت گفتم:
_وحید😠☝️
خیلی جا خورد.😳
-شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، #باید بتونی.😠
سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت:
_یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟😒
-آره😠
-پس تو چی؟فاطمه سادات؟😔
-از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم.😠
-من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات...😣😞
چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه..
-..بهتره از هم جدا بشیم.😞💔
جونم دراومد.با ناله گفتم:
_وحید😢😥
نگاهم کرد.
اشکهام میریخت روی صورتم.😭خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم.😭😢
خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام.درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، #فکرش همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه #نامحرم باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا #خیلی_سخته برام.😣😭
سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده..
خیلی گذشت....
خیلی با خودم فکر کردم. #عاقبت_بخیری_وحید از هرچیزی برام #مهمتر بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا 😭✨*هرچی تو بخوای*✨
سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم.بابغض گفتم:
_فاطمه سادات چی؟😢
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و پانزدهم ✨ گفت: _وحید مرد #قوی ایه،ایمان #محکمی داره.وقتی
⚘﷽⚘
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد وهفدهم ✨
گفت:
_وحید مرد #قوی ایه،ایمان #محکمی داره.وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. #صادقانه جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من #خطرناکه ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش #سختی بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش #جدیه.☝️چند وقت بعد دوباره اومد...
گفت من #نمیتونم دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این #مسئولیتیه که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از #خواب_امین گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به #عقل_وایمان_تو،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. #خجالت میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی #بهتر از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی #سختی کشیده. #انتظاری که اصلا براش راحت نبوده. #پاکدامنی که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو #پاداش_خدا برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی #سختی کشیدی، #اذیت شدی، #امتحان شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین ✨دل و ایمانش✨ گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه #درکش_کن. وحید #مسئولیت سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم #تو رو داشته باشه،هم #کارشو.😊😒
حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد....
بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)...
بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه.
سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا...
بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم:
_سلام😒
نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت:
_سلام.
از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم.گفتم:
_وحید..خوبی؟😢
همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت:
_زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام.😔
-وحید😥
نگاهم کرد.گفتم:
_منم مثل شما هستم.منم #جونمو میدم برای #خدا..شما باید ادامه بدی #بخاطرخدا.
-زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم.😞
-میدونم،منم همینطور..😊❤️ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم.
-ولی من....😞
با عصبانیت گفتم:
_وحید😠☝️
خیلی جا خورد.😳
-شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، #باید بتونی.😠
سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت:
_یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟😒
-آره😠
-پس تو چی؟فاطمه سادات؟😔
-از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم.😠
-من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات...😣😞
چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه..
-..بهتره از هم جدا بشیم.😞💔
جونم دراومد.با ناله گفتم:
_وحید😢😥
نگاهم کرد.
اشکهام میریخت روی صورتم.😭خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم.😭😢
خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام.درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، #فکرش همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه #نامحرم باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا #خیلی_سخته برام.😣😭
سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده..
خیلی گذشت....
خیلی با خودم فکر کردم. #عاقبت_بخیری_وحید از هرچیزی برام #مهمتر بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا 😭✨*هرچی تو بخوای*✨
سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم.بابغض گفتم:
_فاطمه سادات چی؟😢
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•