eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
933 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۳۲ #نویسنده مریم.ر _الو مریم سلام خوبی😊 _سلام زهراجان .
۳۳ مریم.ر مامانمو آوردیم خونه خداراشکر که حالش خوبه بعد از یک هفته دیگه حالش خوبه خوب شد😊❤️ مامانی خوبی قربونت برم😢 _آره مامان جون آخه چرا تو اینجوری میکنی😕 یه عمل ساده بود دیگه _خیالم راحت؟؟؟ _وا میگم خوبم دخترم😊اصلا مگه تو امروز کلاس نداری؟؟؟🤔 _چرا دارم الان میرم بزار بوست کنم😢😘 اصلا دلم نمیخواست برم دانشگاه جون باز میبینمش و دوباره عشقش مثله آتیش همه جونمو میسوزونه حتما جمعه رفتن خواستگاری و آقای منتظری هم پسندیده و الانم دنبال کارای عقد و عروسیشون هستند 😔 حتی مسیر دانشگاهم اونو یاده من میاره😢💔 وارد دانشگاه که شدم فروغ دوستمو دیدم _سلام مرمر😍 _سهههلام فروغ جون😊 _تازگیا کم آرایش میکنی!!ولی خیلی بهت میاد😍 اون موقعها که زیاد آرایش میکردی چهرت مصنوعی میشد😐 _قبول دارم😊 _مریم چرا تو تازگیا مثله این افسرده ها شدی؟؟چیزی شده؟☹️ _خوبم فروغ جون چیزیم نیست _راستی مامانت چطوره؟؟؟ _خداراشکراونم خوبه سلام میرسونه😊 _فروغ جون کاری نداری عزیزم؟😘 _نه فدات❤️ مستقیم میرم سمت کلاسم اما یه نیرویی منو میخواد ببره طبقه پایین همونجایی که دفتر آقای منتظریه؛دو سه تا پله میام پایین اما دوباره میرم بالا آخر موفق میشم و نمیرم پایین مستقیم میرم سمت کلاس . خدایا چرا نمیتونم فراموشش کنم😔 سرکلاس ساناز منو دید اومد پیشم _سلوم😊 _سلام😒 _ساناز استاد الان پرتمون میکنه بیرونا هیییسسسس استاد بهانه کردم من خودم دلم نمیخواست دیگه با ساناز دوست باشم عامل بدبختیام اونه😡 اگه با اون نمیرفتم بیرون با شهرام هم آشنا نمیشدم و شمارمو بهش نمیدادم . اما تقصیر خودمم هست😔 من که میدونستم ساناز چجور دختریه نباید باهاش میرفتم بیرون اصلا نباید باهاش دوست میشدم اگه اون روز شما رمو به شهرام نمیدادم و قبول نمیکردم منو برسونه اگه خودم این چیزا رو رعایت میکردم آقای منتظری اون روز جلو دانشگاه منو تو ماشین شهرام نمیدید😭 وقتی که کلاسم تموم شد رفتم تو محوطه دانشگاه همه جا رو نگاه میکردم خبری از آقای منتظری نبود نشستم یه گوشه و روبه رومو نگاه میکردم هرچیم به زهرا زنگ میزدم گوشیشو جواب نمیداد نمیدونم معنی این کارش چی بودشاید نمیتونست بهم بگه آقای منتظری نیلوفر پسندیده😔 شاید الان دنباله مراسم عقد و عروسیشونن😢 وای خدایا نمیتونم هیچ دختری رو با آقای منتظری تصور کنم خدایا منو از این عذاب نجات بده😭 یدفه متوجه شدم یه نفرکنارم نشست سریع اشکامو پاک کردم و نگاهش کردم ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۳۳ #نویسنده مریم.ر مامانمو آوردیم خونه خداراشکر که حالش
۳۴ مریم.ر تا نگاهش کردم دیدم ساناز😏 بهم لبخندزد😊 منم یه لبخند سرد بهش زدم و دوباره جلومو نگاه کردم _مریم چرا یه حالی شدی؟؟😕 _چه حالی شدم؟😒 _نمیدونم؛آرایش کم میکنی موهاتو کمترمیزاری بیرون؛گوشه گیرشدی دیگه اون دختر شاد قبلی نیستی😕 _اینجوری راحت ترم _مریم چشماتو ببینم؛توگریه کردی؟🙁 _نه _خالی نبند ؛چشمات داره داد میزنه گریه کردی _فکرمیکنی _خب باشه . مریم نمیای دیگه نمیای بریم بیرون؟☹️ _نه _اگه بخاطر شهرام نمیای به ایمان میگم شهرامو نیاره همراهش😉 _ساناز ولم کن با اسم شهرام عصبی میشم😡 دوباره یاد اون روز افتادم که آقای منتظری منو با شهرام دید😔 کلاس بعدمو میرم بعد از اینکه تموم شد سوار ماشین میشم تو راه گوشیمو برمیدارم که دوباره به زهرا زنگ بزنم یه ماشین بهم میزنه و میگه _خانوم حواست کجاست راست میگفت حق تقدم با اون بود تازه من حواسم رفته بود به گوشی خیلی ترسیدم یکم زدم کنار تا آروم بشم😔 از کیفم بطری آبمو درمیارم تا یکم آب بخورم؛ آخ یادم رفت آبش کنم بطریم خالی بود😞 هنوز دستم میلرزید نمیتونستم رانندگی کنم پیاده شدم یکم در ماشین فرو رفته بود رنگشم رفته بود گوشیمو برداشتم و بازم به زهرا زنگ زدم این دفه دیگه گوشیش خاموش بود شاید ازبس من زنگ زدم خاموش کرده😢 شاید زهرا میخواد با من ترک رابطه کنه هرچی باشه زهرا میدونه من عاشق آقای منتظری هستم و نیلوفرهم یکی از فامیلهاشونه😔 سرمو میزارم روی فرمون با چندتا قطره اشک خوابم میبره نمیدونم چقد خوابیده بودم یدفه بیدارشدم وای هوا چقد تاریک شده😳 ساعت چنده مگه؟😟 گوشیمو برمیدارم تا ساعتو ببینم گوشیم خاموش شده😐 از بس به زهرا زنگ زدم شارژش خالی شده بود😣 ماشین روشن نمیشه خدایا حالا چیکارکنم اینجا😥 مجبورم ماشینو بزارم همینجا کیفمو برداشتمو ماشینو قفل کردم حتما مامانم و بابام خیلی نگران شدن😭 نمیدونستم چیکار کنم چرا تاکسی نیست ماشینها بوق میزدن نگه میداشتن اعصابم خیلی خورد شد😔 ادامه دارد.. 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۳۴ #نویسنده مریم.ر تا نگاهش کردم دیدم ساناز😏 بهم لبخندزد
۳۵ مریم.ر از یه خانوم خواستم تا شماره پدرمو با تلفن همراهش بگیره و به پدرم گفتم چی شده بیچاره ها خیلی دلواپس شده بودن هیچی نمونده بود سکته کنند😔 اینقد خسته بودم که تا ساعت۱۰صبح فردا خوابیدم وقتی چشمامو باز کردم گوشیمو که تو شارژ گذاشته بودم روشن کردم گفتم شاید زهرا زنگ بزنه و از آقای منتظری خبری بده😔 یه پیام از زهرا داشتم😟 نوشته بود"سلام مریم جون ببخشید چندبار تماس گرفتی من برنداشتم دیروز با علی آقا رفته بودیم بیرون شهر منم گوشیمو یادم رفت بیارم بهت زنگ زدم خاموش بودی" وقتی پیامشو خوندم سریع بهش زنگ زدم _الو زهرا جان سلام _سلام خانومی خوبی مامان خوبه؟😊 _قربونت اونم خوبه _مریم۸۵تا تماس بی پاسخ از تو داشتم دیگه ترسیدم😐اما خودم متوجه شدم چیکارم داشتی😉 _من فقط میخواستم حالتو بپرسم😒 _خودتی☺️ تو میخوای اخبار مربوط به آقای منتظری را بشنوی😂 _من؟؟؟نخیرم اشتبا متوجه شدی😏 _باشه😋 _خوبی زهراجون😊 _شکرخوبم😊 _زهرا... _جانم😊 _آقای...آقای منتظری...جمعه رفتن خواستگاری نیلوفر😔همه چی تموم شد؟ _مریم حتی از پشت تلفنم بغض تو گلوت مشخصه😢 _پس همه چی تموم شد نه؟😔 _نه😊 _یعنی چی؟😢 _معصومه خانوم بدونه اینکه از آقای منتظری سوال کنه قرار خواستگاری گذاشت . آقای منتظری هم گفت ازشون عذخواهی کنید من نمیخوام ازدواج کنم _زهرا نمیخواد بخاطر دله من یچیزی سرهم کنی و بگی . واقعیتو بگو😔 _مریم من تا حالا بهت دروغ گفتم؟😐 _زهرا یعنی قرار خواستگاری بهم خورد؟باورم نمیشه _باورکن راست میگم _زهرا جان من راست میگی؟؟؟؟😃 _ای خدا چیکار کنم از دستش . باورکن مریم جان آخه دروغم چیه😕 _زهرا دارم بال درمیارم😭 _خب حالا چرا گریه؟؟😬 _این اشک شوقه😊 _خب پس گریه کن😂 _زهرا عاجِقتم😘 _منم عاجقتم😘 راستی مریم یه چیزه خیلی مهمو بهت نگفتم😬 میترسم غش کنی😶 _چیزه خوبیه؟؟؟🙃 _عااااالیه🤗 _پس بگوووو😍 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۳۵ #نویسنده مریم.ر از یه خانوم خواستم تا شماره پدرمو با
۳۶ مریم.ر _مریم جون آقای منتظری به علی آقا گفته که من ازت بخوام یه بار اجازه بدی آقای منتظری باهات حرف بزنه😊 اینو که شنیدم چند دقیقه ایی شوکه شدم😵 انگار زبونم بند اومده بود😶 _الو مریم هستی؟؟الو...الو...مریم _نیستم زهرا...چیزه یعنی هستم زهرا یبار دیگه میگی آقای منتظری چی گفت؟؟😟 _گفتن که میخواد با شما حرف بزنند☺️ _زهرا من کاش بودی یکی میزدی تو گوشم ببینم خوابم یا بیدار😯 _بیداری عزیزم😄 حالا چیکار میکنی؟اجازه میدی باهات صحبت کنند؟؟ _اجازه؟؟؟بابا من که از خدامه😲 _خب پس یه روزی یه ساعتی رو بگو یجایی؟تو دانشگاه نباشه بهتره _هرجایی که آقای منتظری بخواد برای من فرقی نداره _فردا صبح گلستان شهدا خوبه؟ساعت۱۰ _آره خوبه خوبه😃 _خیلی خب اینقد ذوق نکن😄پس من به علی میگم بهشون بگه _وایییییی زهرا بهترین خبری که میتونستم بشنوم همین بود😍 راستی نگفت که چی میخواد بهم بگه؟؟؟ _علی میدونست ولی راز دوستشو فاش نکرد چیزی بهم نگفت😌 _یعنی میگی چیکارم داره؟😬زهرا یعنی میشه که ازم خواستگاری کنه؟😍 _من میترسم تو فردا اینقد هول بشی که تو ازش خواستگاری کنی😂 _بعیدم نیست🙊 _مریم جون کاری نداری عزیزم؟ _زهرا یادت نره به شوهرت بگی به آقای منتظری قرار فردارو بگند😊 _چشم خانوم☺️ فعلا خداحافظ _بای بای😘 از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم😃خیلی خوشحال بودم هم بخاطر اینکه قرار خواستگاری کنسل شده هم بخاطر اینکه آقای منتظری میخواد باهام حرف بزنه😍 پریدم روی تختم باشتمو از خوشحالی بغل کردم خدایا بخاطر این شادی که بهم دادی ممنونم خدایا شکرت . یعنی فردا میخواد بهم چی بگه واااییییی خدا تا فردا طاقت نمیارم کاش همین الان قرار میزاشتیم☹️حالا فردا چی بپوشم😬 ادامه دارد.. 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۳۶ #نویسنده مریم.ر _مریم جون آقای منتظری به علی آقا گفته
۳۷ مریم.ر دوباره زهرا بهم زنگ زد _مریم جون فردا میشه بجای ساعت۱۰صبح ساعت۵بعدازظهرباشه؟؟؟آخه صبح آقای منتظری سرکاره _اووو من تا فردا۵ بعدازظهر طاقت نمیارم که😫 _حالا یکاریش بکن☺️ _باش☹️ شب که شد از خوشحالی خوابم نمیبره😊 ساعت۱یا ۲ بود که خوابم برد😴 گوشیمو روی اذان صبح تنظیم کرده بودم نزدیک اذان بلندشدم و یه نماز دلچسب خوندم😋 یکم دیگه بخوابم تا سرحال باشم🙃 امروز یکم به مامانم کمک میکنم😊 _مامان جونمممم😍ناهار امروزومن میپزما _الهی قربونت برم😊 _جدی گفتم خودم میخوام غذا درست کنم☺️ _آخه دخترم دستپختت خوبه ها اما گاهی یا شور شور میکنی یا بی نمک😅باز بی نمکو میشه یه کاریش کرد _قول میدم امروز خوشمزه و بی نمک درست کنم😄 لوبیا پلو درست کردم اما خیلی خوشمزه شده بود هم مامانم خوشش اومد هم بابام که از غذا همیشه ایراد میگرفت😉ناهارو که خوردم نمازمو خوندم دیگه باید آماده میشدم😬 همه لباسامو ریختم بیرون یه مانتو آبی و شال آبی انتخاب میکنم خب لباسم انتخاب شد🤗 حالا آرایشم مونده👄💅💄 نه نباید زیاد آرایش کنم اینجوری آقای منتظری خوشش نمیاد🤔 یکم ریمل میزنم رژ آلبالوییمو برمیدارم وای نه این خیلی رنگش جِلفه😯 یکم از رژ صورتی ملیحم میزنم دیگه کافیه آرایش😶 موهامو داخل شالم میدم😊 و میرم سوار ماشین میشم بازم ضربان قلبم رفت بالا💗چندتا آیه الکرسی میخونم یکم آروم ترشدم😌 دارم میرسم ای وای ۲۰ دقیقه دیگه تا ساعت۵مونده😐حالا آقای منتظری باخودش میگه چقد این هُوله☹️ ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۳۷ #نویسنده مریم.ر دوباره زهرا بهم زنگ زد _مریم جون فرد
۳۸ مریم.ر وقتی که رسیدم یجا پیدا کردم و ماشینو پارک کردم هنوز تا ساعت۵ مونده بود یکم داخل ماشین نشستم چشمم به ساعت موبایلم بود هرچی میگذشت قلب من تندتر میزد چندتا نفس عمیق کشیدم دیگه چیزی به۵ نمونده بود پیاده شدم و به سمت گلستان رفتم صدای یه ماشینو شنیدم که پارک کرد و یه آقایی داخلش بود . نکنه آقای منتظریه😶 وقتی پیاده شد دیدم آره خودشه اونم چشمش به من افتاد هردومون یدفه تعجب کردیم😐 _س...سلام خانوم کمالی . روزبخیر ممنون که قبول کردین وقتتونو به من بدین _سلام خواهش میکنم بازم چشمای مشکیش روی زمین بود فقط موقع سلام کردن یه نگاه کوچیک بهم کرد بعد زود سرشو آورد پایین از اینکه بهم توجه نمیکرد ناراحت بودم ولی از یه طرفی هم عاشق این شرمو حیا و نجابتش بودم😊❤️ چقدر باوقار این نمونه یه مردواقعیه😌 درعین سادگی و نجابت چقدر جذاب؛ همون جایی که باهم بحثمون شد و من چادرمو جلوش انداختم روی یه نیمکت نشستیم _راستش من میخواستم باهاتون صحبت کنم ولی نمیدونم از کجا شروع کنم . اول اینکه بازم بابت اون روز و حرفهایی که بهتون زدم معذرت میخوام حلالم کنید😞 _اون روزو من فراموش کردم؛ شما هم فراموش کنید منم حلالتون کردم _ممنون از بزرگواریتون _خواهش میکنم چند دقیقه ایی سکوت بینمون میشه بعد دوباره آقای منتظری شروع میکنه _خانوم کمالی من اولین بار با یک خانوم میخوام راجب این چیزا صحبت کنم . باز نمیخوام اون روزو یادتون بیارم که ناراحت بشید اما اون روز شما از احساستون به من صحبت کردین و اینکه...به من علاقه دارید . میخواستم بگم...میخواستم بگم این اتوبان دوطرفس یعنی منم به شما علاقه دارم وقتی آقای منتظری اینو گفت خیره شدم بهش دلم میخواست بگم توراخدا یبار دیگه بگو😃 اما نمیشد از خوشحالی دلم میخواست بپرم بالا😍 اما باید خودمو کنترل میکردم دیگه صبرم لبریز شد بهش گفتم _آقای منتظری این حرفو راست میگید؟؟ _بله درمورد این جور موضوعها نباید دروغ گفت _یعنی شما به من علاقه دارید؟؟ سرشو میندازه پایین و میگه _بله _پس دلیل این رفتارهاتون چیه؟چرا به من هیچوقت نگفتین😔 _ببینید خواهر من توی یه خانواده مذهبی بزرگ شدم . نمیخوام بگم آدمه خوبیم ولی همیشه سعی میکنم با اعتقاداتم زندگی کنم کاری کنم که رضای خدا توش باشه اگه به خانومها نگاه نمیکنم دلیلش اینه که میخوام چشمام پاک بمونه روزی که شما رو دیدم یدفه دلم ریخت من متوجه تغیرات شما شدم اما نتونستم حسمو بهتون بگم چون من و شما از لحاظ اعتقاداتی هم خودمون هم خانوادمون باهم تفاوت دارند همه اینهارو میدنستم اما بازم دلم پیشه شما گیربود ؛ اما وقتی که اونروز شما رو جلوی ماشین اون پسره دیدم برق از سرم پرید از شدت ناراحتی و عصبانیت نمیدونستم چیکارکنم تو راه چندبار نزدیک بود تصادف کنم فقط تنها جایی که آرومم میکرد گلستان شهدا بود اومدم اینجا دو رکعت نماز خوندم تا یکم به خودم اومدم ؛ برام خیلی سخت بود کسی که بهش علاقه دارم با یه نامحرم...لا اله الا الله آقای منتظری دیگه حرفشو ادامه نداد معلوم بود هنوز عصبانیه😢؛ من داشتم از خجالت آب میشدم😔 ای خدا کاش اونروز سوار ماشین شهرام نشده بودم من چیکارکردم آخه؟😭 من باید همه چیو به آقای منتظری بگم از بیرون رفتنم با ساناز تا اونجا که شهرام منو رسوند همه چیو براش تعریف کردم ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
۳۹ مریم.ر وقتی که جریانو براش تعریف کردم در ادامش گفتم _آقای منتظری میدونم حجابم کامل نیست اما باورکنید هیچوقت کاره خطایی نکردم اونروزم فقط یه اشتباه بود😔 که این اشتباهو دیگه ادامش ندادم😢 حاضرم قسم بخورم _خانوم کمالی ببینید میخوام باهاتون روراست باشم . من همیشه همسری میخواستم که نجیب و پاکدامن باشه والبته باحجاب . یه موقع جسارت نشده باشه بهتون از من ناراحت نشید . من میدونم شما خانوم پاکدامنی هستید اگه کاریم کردین بعدش پشیمون شدید اما حجابتون...با این همه نمیدونم چرا من به شما علاقمندشدم . من قصد ازدواج با شما رو دارم اما همش از این میترسم که انتخابم از روی عقل نباشه و عشق شما جلوی چشمامو گرفته داشت قند توی دلم آب میشد دلم میخواست فقط اون حرف بزنه و من گوش بدم با کلمه خواستگاری مات مونده بودم زود به خودم اومدم و گفتم _آقای منتظری حالا که متوجه علاقه من به خودتون شدین . پس اینو بگم که من از وقتی شما رو شناختم بیشتر به سمت خدا رفتم نمازهامو سرموقع میخونم حجابمو بیشتر از قبل رعایت میکنم این عشق شما بود که منو به خدا نزدیک کرد ؛ مگه نه اینکه عاشق مثله معشوقش میشه؟؟ _بله من متوجه تغیراتتون شدم و از این بابت خیلی خوشحالم . خانوم کمالی... _بله؟ _با من ازدواج میکنید؟؟ من مات و مبهوت مونده بودم اصلا زبونم بند اومده بود الانه که همین وسط غش کنم😥 _آ...آقای منتظری شما میخواین با من ازدواج کنید؟؟😧 _بله اما قبلش میخوام یه قولی بهم بدین _چه قولی؟؟ _اینکه همیشه پاک و نجیب بمونید _قول میدم حاضرم قسم بخورم هول شده بودم نمیدونستم دارم چی میگم آقای منتظری خندش گرفت صدای اذان اومد چند دقیقه سکوت کردیم _خانوم کمالی هوا داره تاریک میشه بهتره شما برین منزل . من به علی آقا میگم با زهرا خانوم صحبت کنند و ایشون به مادرتون بگن _چشم خیلی خوبه عالیه 😍 یعنی منظورم اینه که خوبه😶 با اجازتون خدانگهدار چقد خداحافظی باهاش سخته😔 اما چاره ایی نیست😢 چند قدمی بیشتر نرفته بودم که دوباره با اون صدای مردونه و متینش صدام زد _خانوم کمالی _بله _صبرکنید منم تا خونه دنبالتون میام هواتاریک شده _نه خودم میرم ممنون _من با ماشین پشت سرتون میام منم قبول کردم سوار ماشین شدم اونم سوار ماشین خودش شد تو آینه نگاهش میکردم تا خونه پشت سرم بود😊 غیرتش خیلی جذاب ترش میکنه🙂 الان که میدونم اونم منو دوست داره از آشوبی نجات پیدا کردم حس خوبی دارم😌 چه شد در من ، نمیدانم ...💟 فقط دیدم پریشانم ،💟 فقط یک لحظه فهمیدم 💟 که خیلی دوستت دارم ...💟 ادامه دارد.. 😍 @dosteshahideman
۴۰ مریم.ر صبح که از خواب بیدارشدم با خودم گفتم نکنه اتفاقهای دیشبو تو خواب دیدم😱وای خدایا دیشب واقعیت بود یا خواب دیدم😥 نه خواب نبود شال آبیم روی صندلی میزم گذاشته بودم خدایا شکرت😌 رفتم آماده شدم با یه آرایش خیلی ملیح رفتم دانشگاه😊 وای چه هوایی چه بهار قشنگی😍 همه چیز برام قشنگ ؛ این قشنگی فقط بخاطر اینه که متوجه علاقه آقای منتظری شدم به من علاقه داره و ازم خواستگاری کرده خدایل شکرت که به آرزوم رسیدم خدایا هزاربارشکر😍خدایا عاشقتم❤️ وقتی که به دانشگاه رسیدم فروغو دیدم فعلا چیزی بهش نگفتم😶 رفتم سرکلاس سانازم اونجا بود😕 _مریم مریم یه خبر خیلی خوب😊 _چی شده ساناز؟😏 _امید ازم خواستگاری کرده😌 _امید سلطانی؟ _آره😊 _توهم حتما جواب مثبت دادی _پس چی☺️ عروسیمونو تو باغ میگیرین🤗 زن و مرد تا صبح بزنیم و برقصیم و خوش باشیم💃 _ساناز تو انتخابت دقت کردی؟خوب فکراتو کردی؟؟؟ _چیه نکنه حسودیت میشه که امید ازمن خواستگاری کرده؟😜 _وا دیوونه😒 آخه اون عتیقه حسادت کردنم مگه داره؟🙁 من ازش بدمم میاد _وای نگو دلت میاد😌 تازه موهاشم فر کرده اینقد بهش میاد😊 _فِر کرده😖 تو خوشت میاد مرد این تیپی؟😕 _آره خیلی نازه😋 تازه من بهش گفتم موهاشو برای عروسیمون رنگ کنه🙃 _رنگ؟؟؟؟؟😐 چی بگم خوشبخت بشی. اما من اگه جای تو بودم بیشتر فکر میکردم _راستی دیروز با ایمان بیرون بودم شهرامم بود بهم گفت چرا مریمو نمیاری با خودت؟هنوز تو فکرته☺️ _حالم ازش بهم میخوره لطفا دیگه ازش نگو😏 راستی ساناز تو مگه با امید نامزد نکردی؟ _چرا اینم انگشتر نامزدیم میدونی چقدر قیمتش شد؟😌 _حالا انگشترو ول کن . توکه نامزد داری پس چرا هنوز با ایمان هستی و باهاش میری بیرون؟؟؟😳 ساناز خیانت؟😟 داری با خودت چیکار میکنی دختر؟😔 _حالا هنوز که عروسی نکردم بزار خوش باشیم😋تازه ایمان خیلی بهم وابسته شده بیچاره کارش به خودکشی میرسه نمیدونستم دیگه چی بگم کارای ساناز منو متعجب کرده بود کاش میدونست داره چقدر گناه میکنه😞 خدایا کاش ساناز و امثال ساناز به خودشون میومدن😔 خدایا شکرت که من زود به خودم اومدم خدایا خیلی ممنونم که نزاشتی من غرق گناه بشم❤️ استاد اومد و ما سکوت کردیم یدفه ساناز بهم گفت _مریم عروسیم باید بیایا؟😉 _من عروسی که زن و مرد قاطی باشه نمیام😊 _دوباره اُمُل شدی😏بیا دیگه _نمیتونم . دیگم حرف نزن استاد داره نگاه میکنه از خودم خوشم اومد که قاطعانه گفتم نه😊 بعد از کلاس دوتا تماس از زهرا داشتم زودی بهش زنگ زدم و اونم اومد پیشم همه چیو براش تعریف کردم😋 از ذوقم بغلش کردم🤗 _وای مریم خفه شدم 😶 _زهرا نمیدونم چیکار کنم دلم میخواد بپرم بالا😝 آقای منتظری ازم خواستگاری کرده🙃 _خودتو کنترل کن تو میتونی☺️ حالا عروسی من و آقامونم دعوتیم یا نه؟😉 _معلومه که دعوتین عزیزم دوباره از خوشحالی زهرا رو بغل میکنم از دور آقای منتظری رو میبینم خودمو جمع و جور میکنم و میشینم😐 _زهرا آقای منتظری داره میاد به سمت ما؟یا من اشتبا میکنم؟!😯 _نمیدونم ولی انگار داره میاد به طرف ما😕 ادامه دارد... 😍 @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۱ آره آقای منتظری داشت میومد به طرف من و زهرا😶 واییی قلب
۴۲ مریم.ر _زهرا حالا چیکارکنم؟😢 _هیچی با مامانت صحبت کن اجازه بگیر تا من شمارتونو بدم به مادر آقای منتظری😊 ببین اون بخاطر تو اعزامشو عقب انداخت _باشه عزیزم خبرت میکنم🙃 _مامانی😘 بشین برات چایی بریزم _ممنون دخترم گرمم میشه مادر نمیخورم _شربت چی اونم نمیخوای؟😕 _نه عزیزم😘 _مامان میگما یچیزی میخواستم بگم😬 _بگو دخترم _میگم...چیزه...من تو دانشگاه یکی ازم خواستگاری کرده🙈 _وای الهی قربونت برم خب بگو ببینم کی هست😊 _ترم آخر ارشد مهندسی آی تی دوسته شوهر زهراس همون که اومد بیمارستان ملاقاتت . حالا گفت ازت اجازه بگیرم شمارمونو بدن مامانش _آره مامان جون بده😊 _آخ جووون😋 _بله😳 _هیچی😶 اسم زهرا رو تو گوشیم پیدا کردم از خوشحالی دستم میلرزید😊 _الو زهرا _سلام جونم😊 _ببخشید سلام😶 میگم شمارمونو بده به مادر آقای منتظری🙃 _بح بح چشم حتما _کی شمارمونو میدی؟لطفا همین الان🙈 _نترس پشیمون نمیشن😄 امروز تا شب گوشم به تلفن بود همین که زنگ میخورد فکرمیکردم اونا هستند😟 اما هر دفه یکی دیگه بود☹️ فردا صبح یه کلاس داشتم رفتم دانشگاه به مامانم گفته بودم اگه زنگ زدند بهم پیام بده😊بعد از کلاس رفتم تا زهرا رو پیدا کنم آخ یادم نبود اون امروز کلاس نداره . رفتم طبقه پایین و الکی از جلوی دفتربسیج برادرا رَد شدم آقای منتظری رو دیدم با علی آقا داشت صحبت میکرد ؛ رفتم یکم عقب و از دور چند دقیقه ای بهش خیره شدم چقدر با وقار و نجیب این همون مرد زندگی منه😊❤️ حالا منو میبینه😣آبروم میره😐 زود از اونجا میرم روی گوشیم نگاه میکنم مامانم هیچ پیامی نداده😕یعنی هنوز زنگ نزدند😔 نکنه آقای منتظری پشیمون شده باشه😥رسیدم خونه میل به غذا نداشتم رفتم روی تختم با یه عالمه فکر و خیال که نکنه آقای منتظری به این نتیجه رسیده که با نیلوفر ازدواج کنه خوابم برد ساعت۴:۳۰بعدازظهر با صدای تلفن پریدم بالا😐 مامانم گوشیو برداشت از لحن حرف زدنش فهمیدم غریبس🤔 واااااییی مادر آقای منتظری بود😃 بالاخره زنگ زدند😌 وقتی صحبت مامانم تموم شد اومدم بیرون مامان کی بود😶 خانوم منتظری برای جمعه قرار خواستگاری گذاشتیم بانو😊وای فردا😵 حالا من چی بپوشم😫 _مامان تو که اینقدر لباس داری تازه میگی چی بپوشم😳 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۲ #نویسنده مریم.ر _زهرا حالا چیکارکنم؟😢 _هیچی با مامان
۴۳ مریم.ر همه لباسهامو ریختم روی تختم👠👢👒👗👡 هرکدومو یبار پوشیدم و جلو آینه نگاه کردم😌 یه لباس سرسنگین انتخاب کردم تا فردا لحظه شماری میکردم . صبح جمعه شد خدایا شکرت که دارم به آرزوم میرسم😘❤️ بعدازظهرشد من برم آماده بشم رفتم جلو آینه همه لوازم آرایشمو آماده گذاشتم روی میزم💄👄💅 یکم کرم میزنم یکمم ریمل یه رژلب خیلی ملیح انتخاب میکنم و یکمشو میزنم دیگه بنظرم کافیه😊 شاید خانواده آقای منتظری نپسندن🤔 هرچی باشه اونا خیلی مذهبی هستند لباسمو پوشیدم هنوز نیم ساعت به اومدنشون مونده🙄 _مامان من چایی نمیارما دستم میلرزه هول میشم میریزم😐☕️ _باشه خودم میارم☺️ _مامان ببین خوبم من🙃 _ماه شدی😍 زنگمون به صدا دراومد ای وای اومدن😯 دوباره میرم جلوی آینه موهامو کامل میزارم داخل روسریم چندتا نفس عمیق میکشم صدای آسانسور اومد خدایا بر امید تو❤️ اول پدرشون اومو بعد مادرشون و بعدخواهرشون وبعد هم آقای منتظری با دیدنش چقد خوشحال شدم😊 مامانم میره چایی بیاره مادر و خواهر آقای منتظری زیر چشمی بهم نگاه میکنند پدر و براردم هم به اونا نگاه میکنند لحظات خیلی خوب و خوشی داشتیم😊 گفتیم و خندیدیم پدر آقای منتظری از دوران جبه و جنگش یکم گفت و همه اون خاطرات قشنگش☺️من به آقای منتظری یه نگاه کردم و اونم همزمان یه نگاه کوچیک به من کرد😊 اما یچیزی برام جای تعجب شد🤔 و اونم اینکه مادر آقای منتظری نگفتن که من و آقای منتظری بریم صحبت کنیم😢 نکنه خانوادش منو نپسندیدن😥 وقتی که خداحافظی کردیم من رفتم داخل اتاقم که لباسهامو عوض کنم که شنیدم پدرم گفت _خانوم اگه فردا زنگ زدند بگو جوابمون منفی ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۳ #نویسنده مریم.ر همه لباسهامو ریختم روی تختم👠👢👒👗👡 هرکد
۴۴ مریم.ر از اتاق اومدم بیرون با تعحب گفتم _چرا منفی بابا؟؟؟😧 _باباجون مگه ندیدی اینا از این جانمازآبکِشها هستند اونا به ما نمیخورند _بابات راست میگه دخترم دیدی مادرش و دخترشونم چادری بودند تو که نمیتونی با اینا زندگی کنی _نه اینجوری نیست😥 اونا خیلی خوبن فقط چون یکم مذهبی هستند میگین نه؟ _تازه به غیراز اینکه خیلی مذهبی بودند میخواستند طبقه بالای خونشونو بدند به پسرشون مادر خوب نیست عروس نزدیک مادرشوهر باشه _آخه مامان آقای منتظری فعلا قدرت خرید خونه نداره حالا مگه چی میشه طبقه بالا بشینم _آخه مشکلشون چی بود؟😢 _مردم خوبی بودند اما مادر ما نمیتونیم با اینجور آدما وصلت کنیم پدرم بلند گفت _همین که گفتم دیگه حرف نباشه برادرم گفت _تو چرا اینقد اصرار داری نظرما عوض بشه؟😡 ما هرچی میگیم بخاطر خوشبختی خودته دیگه بسه خیلی ناراحت شدم😔 دراتاقمو بستم خدایا خودت همه چیو درست کن😭من دیگه قدرت ندارم من تنهایی نمیتونم خودت به فریادم برس😢‌ به روایت محمد... _مادر این دخترخانوم تو دانشگاهتون بود درسته؟ _بله . چطور بود؟😊 _دختر خوشگلی بود خیلیم با ادب بود اما... _اما چی؟ _ما و اونا باهم همکوف نبودیم خواهرم گفت _داداش نکنه ظاهرش دلتو برده😶 _استغفرالله _مادر مگه تو همیشه یه دختر محجبه و چادری نمیخواسی؟آخه اینا که اونجوری نبودند _محمد بابا ما اگه با این خانواده وصلت کنیم به مشکل میخوریم _اینقدر زود قضاوت نکنید اینجوری نیس این خانوم خیلی دخترخوبیه _داداش من بازم میگم نیلوفر خیلی بهتره . بیخود قرار خواستگاری را بهم زدی بنده خداها ناراحت شدند _تقصیر شماست که برای خودت بریدی و دوختی مردمو چشم به راه گذاشتی ‌ _هنوزم اگه بخوای زنگ میزنیم میگیم میخوایم بیایم خواستگاری؟داداش نیلوفر همون دختریه که همیشه میخواستیا _لا اله الا الله من میرم بخوابم شب بخیر باخودم فکرمیکنم خانواده من که زیاد موافق نیستن حتما خانواده اونا هم موافقت نمیکنند اما من کم نمیارم خدایا اگه من و خانوم کمالی باهم خوشبخت میشیم خودت راه برامون آسون کن بهم قدرت بده ادامه دارد.. 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۴ #نویسنده مریم.ر از اتاق اومدم بیرون با تعحب گفتم _چر
۴۵ مریم.ر صبح از خواب بیدارشدم چند دقیقه ایی به خواستگاری دیشب فکرمیکنم دیگه باید برم شرکت بسم ا...میگم و بلند میشم _سلام مادر صبح بخیر _سلام پسرم😊 _مادر یه زحمتی بکش بعدازظهر زنگ بزنید و ببینید جوابشون چیه _به خانوم کمالی زنگ بزنم؟ _بله _محمدپسرم یکم فکرکن _مادر فکرهامو کردم _باشه زنگ میزنم _قربونت برم من داره دیرم میشه خداحافظ _به سلامت آقای مهندس😊 به روایت مریم... چه خوبه که امروز کلاس ندارم اصلا حوصله دانشگاهو نداشتم😏 زهرا آنلاین بود همه جریان دیشبو براش نوشتم و فرستادم تلفن به صدا در اومد آخ جون حتما مادر آقای منتظری میخواد نظرمونو بپرسه😃 حالا مامانم میگه نه😔 اما انگار اونا نبودند خانوم شاهی همسردوست پدرم بود😏 دوباره روی تختم دراز میکشم تلفن مامانم که تموم شد اومد تو اتاقم _مامان مریم هنوز خوابی؟😳 _نه بیدارم حال ندارم بلندبشم _یه خبرخوب دارم برات😊 _چی؟ _آقای شاهی دوست باباتو که میشناسی _آره _چندروزپیشا راجب تو حرف میزد میگفت مریمو دلم میخواد برای پسرم من گفتم شاید یچیزی میگه در حد حرف اما الان زنگ زد میدونی چی گفت؟گفت میخوایم یبار بیایم حرف بزنیم😃 _چی؟؟؟😳یعنی میخواند بیان خواستگاری من😡 _بله😊 آقای شاهی هم که میدونی یه کارخونه داره پسرشم مدیرکارخونه کرده _مامان چی داری میگی؟🙁من از اون پسره خوشم نمیاد خیلیم چشم چرونه همش بهم نگاه میکنه میخوام چشماشو دربیارم😡 _همین الان زنگ بزن بگو نیان _عه مریم ببین خوشبختی اومده طرفت تو داری پسش میزنی😕 _مامان اگه خوشبختی با این پسره چشم چرونه من اصلا خوشبختی را نمیخوام _پس اون پسره خوبه که تو خونه زندانیت کنه نزاره آفتاب مهتاب ببینتت _مامان آخه چرا این فکرا میکنی اون اینجوری نیس😔 _از کجا میدونی نیست؟ _خب یحورایی میشناسمش دوستش علی آقا هم خیلی پسره آقاییه زهرا خیلی ازش تعریف میکنه _چون زهرام مثل خودشونه _مامان...😔 _من رفتم ناهار درست کنم تو هم اگه دوست داشتی بیا ظرفها را بشور نمیدونم چجوری خانوادمو راضی کنم اما هنوزم خانوم منتظری زنگ نزدند😢 شاید اوناهم مخالفن😔 میرم ظرفها رو میشورم و بعدم یکم درس میخونم اذانو گفتن جانمازمو پهن میکنم و نمازمو میخونم بعد از نماز دعا میکنم که خدا ما رو بهم برسونه😔❤️ حالا که فهمیدم علاقه من و آقای منتظری دوطرفس بیشتر عاشقش شدم💞 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman