دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۷ #نویسنده مریم.ر بعد از چندروز فکر کردن برای چادری شدن
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۸
#نویسنده مریم.ر
فصل امتحان ها تموم شد😊آخیش لیسانسمو گرفتم😌 یروز برای تکمیل مدارک فارغ التحصیلیم میرم دانشگاه محمد منو رسوند
_عشقم میخوای منتظر باشم تا کارت تموم بشه؟
_وای نه عزیزم شاید طول بکشه . میخوای تو برو چیزایی که من برات لیست کردمو برای خونه بخر تا من بیام
_اوه اوه . باشه پس زنگ بزن بیام دنبالت
_باشه عزیزم بای بای
رفتم داخل دانشگاه همه اون خاطراتی که داشتم دوباره زنده شد . مدارکمو تحویل دادم خوب شد محمد منتظرنموند وگرنه خسته میشد😣همه از چادری شدنم تعجب کرده بودند اما من به هیچکس اهمیت نمیدادم . بعد از تکمیل مدارکم میرم طبقه پایین روبه روی دفتر بسیج برادرا که درش بسته بود ایستادم و نگاه کردم ؛ یاد اون روزها افتادم که چقدر به بهانه های مختلف میومدم تا محمد ببینم ؛ چقدر دلم میخواست بهم نگاه کنه و اون همیشه سربه زیربود . حالا دیگه محمد مال من شده💞 خدایا ممنونم ازت الان دیگه بیشتر از قبل ازتصمیم چادری شدنم خوشحالم😊 یدفه یکی صدام زد برگشتم دیدم فروغ بود
_مریم خودتی؟نشناختمت خیلی دلم برات تنگ شده😘
_دوستم😍
_بعد از عروسیت دیگه خبر ازت ندارم
_ببخشید فروغ جون درگیر امتحانا بودیم هردومون دیگه
_مریم چادری شدی؟😕
_آره از این به بعد دیگه منو اینجوری میبینی
_آقامحمد گفت باید چادرسرکنی؟😶
_اصلا هیچوقت به من همچین حرفی نزد. من خودم تصمیم گرفتم
_ولی خیلی بهت میاد شیطون😉
_مچکرم😊
بعد ازیکم حرف زدن با فروغ به محمد زنگ زدم که بیاد دنبالم
داشتم میرفتم به طرف خروجی دانشگاه که دوباره یکی صدام زد😕
_مریم خودتی؟
اون ساناز بود😶یه عینک آفتابی بزرگم زده بود
_آره من که خودمم . ساناز تویی😕
_آره . این چه ریختیه؟شنیدم با اون بسیجی ازدواج کردی . حالا مجبورت کرد این تیپی بچرخی
_هیچکس منو مجبور نکرده آره با اون بسیجی ازدواج کردم خیلیم دوسش ارم و باهاش خوشبختم
_من که چیزی نگفتم . فقط میگم یموقع خودش یا خانوادش نخواد اذییتت کنه . اینا همشون عقب افتاده و اُمُل هستند
_تو به چه حقی به عشق من توهین میکنی؟اصلا به تو چه
از ساناز جداشدم یدفه اومد دنبالم و گفت
_مریم ببخشید من نمیخواستم توهین کنم😭
_باشه . حالا گریه نکن . ساناز باشه بخشیدمت آبغوره نگیر
یدفه ساناز عینکشو برمیداره و دستشو میاره روی صورتش
_ساناز ببینمت😳
_مریم نه😭
_یه لحظه دستتو بردار😳 ساناز چرا صورتت کبود شده😧 بدجور کبودشده تصادف کردی؟
_نه😔 امید...
_نکنه...نکنه امید کُتَکِت میزنه😟
_دست روی دلم نزار مریم😭
_بیا اینجا بشین ببینم تعریف کن چه بلایی سرت اومده؟😣
_وقتی عروسی کردیم چندروز اول همه چی خوب بود اما بعد من متوجه شدم امید با یه دختری رابطه داره منم هیچی نگفتم و به رابطم با ایمان ادامه دادم یروز امید فهمید که من باایمان دوستم منم بهش گفتم فکرمیکنی من نمیدونم تو هم د و س ت د خ ت ر داری . بعد بهم گفت من تو را از اول نمیخواستم من مریم میخواستم بخاطر لجبازی با اون با تو ازدواج کردم گفتم شاید مریم حسودیش بشه و بیاد به طرف من . وقتی اینو گفت منم گفتم پس خوب کاری کردم منم بهت از اول نامزدی تا حالا خیانت کردم اونم منو زد چیزای خونه رو شکست بعدم از خونه رفت بیرون چندروز پیش توافقی از هم جداشدیم
_ساناز بهت گفته بودم این پسره به درد نمیخوره!😔 تو فقط به مال و ثروتش نگاه کردی . هنوزم با ایمان دوستی؟
_بعد از طلاقم ایمان گفت بیا ازدواج کنیم بعدم بریم خارج . منم پول دیه و مهریمو دادم بهش تا کارامونو درست کنه اما اونم خبری ازش نیست😭 گوشیش خاموشه به هرکسی هم که میشناسم پرسیدم همشون گفتن رفت خارج . مریم میبینی سرنوشت منو؟😔
_ساناز جان خودت خواستی که این سرنوشتت باشه . کاش یکم بیشتر روی کارهات فکرمیکردی . خیلی برات ناراحت شدم😔
_بهت هرچی زنگ میزدم خاموش بودی
_من خطمو عوض کردم از بس اون شهرام بیشعور بهم پیام میداد
_مریم تو خیلی خوشبختی نه؟😢
_آره خیلی زیاد . اگه هزار بار برگردم به عقب بازهم برای ازدواج محمد انتخاب میکردم
_چقدر خوشحالی خوش به حالت😔 من بازیچه دست دوتا مرد شدم به همین سادگی زندگیمو باختم
_ساناز جان اینا مرد نیستن اگه مرد بودن این کارهارو نمیکردن . البته خودتم خیلی مقصری . عه ساناز شوهرم اومد من دیگه باید برم . توهم ناراحت نباش میدونم خیلی سختی کشیدی هنوز برای خوب شدن و به خدانزدیک شدن دیرنشده اگه خالصانه بری سمت خدا اون دستتو میگیره و بلندت میکنه شک نکن
ساناز یکم رفت توی فکر . بعد من رفتم به طرف محمد سوار ماشین شدم
_سلام برشوهرخوشتیپ خودم
_علیکم سلام . اون خانوم ساناز خانوم نیست؟
_چراهست . محمد اخمتو نبر تو هم یدفه دیدمش بیچاره داغون بود شوهرش کتکش زده
_چی؟😳
_خیلی گریه کرد براش ناراحت شدم😔اما هرچی فکرمیکنم میبینم خودش هم مقصره
ادامه دارد..
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۸ #نویسنده مریم.ر فصل امتحان ها تموم شد😊آخیش لیسانسمو گ
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۵۹
#نویسنده مریم.ر
_ای بابا عجب نامردی که دست روی زنش بلند میکنه
_همه که مثل شوهرمن مرد نیستن😎
_مخلصم😅 بالاخره شما هم فارغ التحصیل شدینا
_آره آخیش😋
_مریم شاید باورت نشه ولی من به کتاب هات حسودیم میشد همش دعا میکردم زود تموم بشه
_به کتابهام حسودی میکردی😐
_آره ؛ وقتی میگرفتی تو دستت و میخوندی خیلی حسودیم میشد. آخه تو فقط مال منی
_پس توی دوران امتحانام از حسادت خیلی زجر کشیدی😂
_آره واقعا داغونم کردی😞
_آخ الهی بمیرم😌
_خدانکنه خانومم
_توهم پایان نامت مونده . منم حسودیم میشه به پایان نامت☹️
_قربونت برم😄اونو چندوقت دیگه تمومش میکنم
دوماه بعد...
_خانومم
_جونم
_این گذرنامه منو ندیدی؟
_توی کمد گذاشتم . میخوای چیکار؟
_آهان پیداش کردم . هیچی میخواستم ببینم کجاست
من زیاد جدی نگرفتم رفتم لباسها رو داخل ماشین لباسشویی گذاشتم .
_راستی آقایی من بعدازظهرنوبت آرایشگاه دارماااا😊
_خانوم شما خودت همینجوریشم خوشگلی😍
_میدونم🙈 یادت نره برسونیم
_چشم یادم میمونه
_راستی سر راهم نون بخر تموم شده
_اونم به چشم
_راستی خانومم پایان نامم داره تموم میشه ها
_خداراشکر😌
بعد ازاینکه محمد منو رسوند آرایشگاه کارم که تموم شد بهش زنگ زدم بیاد دنبالم . مادرشوهرم وقتی فهمید من نتونستم شام درست کنم خودش شام درست کرد و گفت بیایم طبقه پایین
_وای خانوم خیلی خوشگل شدی😍
_واقعا خوب شده؟منم خیلی از رنگش خوشم اومد😊
مادر محمد گفت
_مریم جون خیلی رنگ موهات قشنگ شده🙂
_ممنون مامان چشماتون قشنگ میبینه😊
بعد از اینکه شامو خوردیم من کمک مادرمحمد ظرفهاروشستم بعدم تشکرکردیم و رفتیم بالا من جلوی آینه موهامو نگاه میکردم که محمد اومد نگام میکرد باحالت نگرانی بهم گفت
_مریم جان یه لحظه بیا بشین کارت دارم
_چیزی شده عزیزم؟
_دلم یهو هوس شیر و عسل داغ کرد😎
_چشم الان میام درست میکنم
اوموم توی آشپزخونه زیرچشمی به محمد نگاه میکردم انگار یچیزی شده بود که نمیخواست بهم بگه🤔 شیرو میزارم روی شعله و میام میشینم کنار محمد روی مبل
_عزیزم چیزی شده؟
_مریم یچیزی میخواستم بهت بگم...مریم جان...تو اون زمانی که میخواستیم ازدواج کنیم گفتی با اینکه برم سوریه موافقی...الانم سرحرفت هستی؟
_منظورت چیه؟
_شاید درست بشه که من برم سوریه
_چی میخوای بری سوریه؟
_اگه بشه آره
_محمد شوخی قشنگی نبود
_مریم جان جدی میگم
_امکان نداره نمیشه حتی حرفشم نزن
_عزیزم همون اول بهم گفتی که مخالفت نمیکنی . من یبارم اعزامم بخاطر تو عقب انداختم ؛ این موقعیت به این راحتی گیرکسی نمیاد
_محمد من نمیتونم😔 اون موقع یچیزی گفتم ولی حالا نمیتونم
_مریم😳
_محمد بس کن
_مریم جان من یکی از آرزوهام اینه
باعصبانیت و بغض میرم توی اتاق و درو بستم گریم گرفته بود روی تخت پیراهن محمد افتاده بودگذاشته بودم میخواستم اُتو کنم ؛ پیراهنشو برمیدارم و بغل میکنم . من نمیتونم بدون محمد زندگی کنم😭 نمیتونم اجازه بدم بره سوریه😔محمد اومد داخل اتاق نشست نزدیکم دستمو گرفت ازش ناراحت بودم دستمو میکشم حتی نگاهشم نمیکنم
_مریم جان گریه نکن عشقم تو که میدونی طاقت اشکتو ندارم
_پس اگه طاقت نداری چرا اشکمو درمیاری؟
_باشه ببخشید ؛ نمیرم سوریه خوب شد؟دیگه لطفا گریه نکن خانومم
_قول بده دیگه حتی اسمشم نیاری
محمد یه مکثی میکنه و میگه
_قول میدم تا زمانی که تو راضی نشدی نرم سوریه
_من هیچوقت راضی نمیشم
_باشه خوشگلم اشکهاتو پاک کن . راستی پس شیرعسل ما چی شد😕
سریع رفتم تو آشپزخونه
_ای وای😵
_چی شده
_محمد شیر سر رفت😶
_فدای سرت
_گاز کثیف شد☹️
_چیکار کنم با خانوم وسواسی☺️
_بده که تمیزم؟😊
_ فدای خنده هات دیگه نبینم گریه کنیا
_چشم😊
فردا صبح وقتی که محمد میره سرکار منم فرصت پیدا میکنم و میرم گذرنامه محمد قایم میکنم😐امروز یکم دیرتر میاد چون جای یکی از همکاراش میمونه دیگه خیالم راحت شد🤗 گذرنامش دست خودمه دیگه نمیتونه جایی بره😀 خیلی خوشحالم یکم به سرو وضع خونه میرسم لباسهارو اُتو میکنم برای شام قرمه سبزی درست میکنم همون غذایی که محمدخیلی دوست داره😊 نزدیک اومدن محمد رفتم یکم آرایش کردم💄👄💅 تازه میفهمم چه حس خوبیه وقتی یه خانوم برای شوهرش آرایش میکنه چه لذتی داره😋
محمد زنگ زد درو باز کردم و رفتم به استقبالش😊
_سلام آقایی خوش اومدی😊
_سلام بر بانوی زیبای من😍
_شام آمادس
_آخ خانوم چه بویی میاد😋 قرمه سبزی؟😃
_بله😌 تادستاتو بشوری میزو میچینم
شامو که خوردیم محمد رفت توی اتاق انگار دنبال چیزی میگشت
_محمدَم دنبال چیزی میگردی بگو بهت بدم
_دوباره که این گذرنامم نیست من دیروز همینجا گذاشته بودم
_دوباره میخوای چیکار؟
_کار دارم عزیزم . مال تو هست اما مال من نیست
_نمیدونم کجاست😐
_مریم....؟؟؟؟!!!!
_جانم😶
ادامه دارد..
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۵۹ #نویسنده مریم.ر _ای بابا عجب نامردی که دست روی زنش بل
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۰
#نویسنده مریم.ر
_مریم جان گذرناممو بده لطفا
_وا خب دست من نیست😒
_خانومم برو بیار
_محمد من نمیدونم کجاست☹️
_جون محمد بده گذرناممو
_قسمجونتو نخور😡
_پس برو بیار
_خیلی بیمعرفتی .تو به من قول دادی😢
_عه دوباره که گریه کردی😳
_محمد ببین چی میگم اگه بخوای بری سوریه باید اول از روی جنازه من رد بشی
_مریم بس کن این حرفا چیه میزنی😡
اولین باری بود که سرم دادمیزد😔منم هیچی نگفتم و رفتم تو اتاق نشستم ؛ محمد اومد کنارم نگاهش نکردم و صورتمو برگردوندم
_ببخشید سرت دادکشیدم😞 آخه توکه میدونی من چقدر روی تو حساسم چرا میگی باید از روی...لا اله الا الله . حالا چرا نگام نمیکنی؟ازم دلخوری هنوز؟معذرت میخوام خانومم . من میخواستم غافلگیرت کنم که نشد باید دیگه بهت بگم
_چی میخوای بگی؟
_اول نگام کن
_بیا اینم نگاه
_حالا یه لبخند بزن
_محمد بگو دیگه☺️
_آهان حالا شد👌 مریم جان تو تاحالا کربلا رفتی؟
_کربلا 🤔 نه نرفتم
_میخوام اگه خدابخواد و مرخصیم جوربشه باهم برین . حالا همسفرمون میشی😍
_یعنی بریم کربلا؟باشه بریم😊
_قربون خنده های قشنگت برم . حالا این گذرنامه مارو میدی؟
محمد مرخصیش جور شد؛ قرار شد باهم بریم کربلا😊 من تاحالا نرفته بودم نمیدونستم چجوریه☹️
_خانومم همه چیو برداشتی؟
_بله خیالت راحت
توی راه محمد برام توضیح داد که کربلا مزار چه بزرگوارانی هست . من از بچگی امام حسین و حضرت علی رو خیلی دوست داشتم همینطور حضرت عباس❤️❤️❤️❤️وقتی که اونجا رسیدیم حس عجیبی داشتم! درست همون حسی که مشهد داشتم . چه آرامشی اونجا داشتم
_مریم چقدر دلم میخواست با تو بیام اینجا
_محمد این آرامشی که من حس میکنمو تو هم حس میکنی؟
_حس میکنم قربونت برم
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۰ #نویسنده مریم.ر _مریم جان گذرناممو بده لطفا _وا خب
#به_نام_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۱
#نویسنده مریم.ر
اونجا که بودم نمیدونم چرا یه حس خجالتی داشتم که اجازه ندادم محمد بره سوریه و مدافع حرم بشه😔 اما آخه من چجوری میتونم از عشقم بگذرمو بفرسمش دربرابردشمن😢 وقتی که محمد دعا میکرد میدیدم از گوشه چشماش اشک میاد خورم میدونستم چی تو دلشه اون خیلی دلش میخواد مدافع حرم بشه😔 خدایا خودت بگو من چطوری میتونم از کسی که اینقد دوسش دارم و برای بدست آوردنش صبر کردم حالا چطوری میتونم خودم با دست خودم بزارم از دستم بره😭 میدونم که کار درستی نکردم😔 اما من مثل زهرا و بقیه خانومهایی که شوهرشون مدافع حرمه نیستم من طاقت ندارم برای محمد اتفاقی بیوفته😢 خدایه مهربونم تو خیلی خوبی که منو با محمد خوشبخت کردی خواهش میکنم هیچوقت از من نگیرش خدایا اگه گناهی کردم منو ببخش اما بزار محمد همیشه پیشم بمونه😭
_مریم...مریمم چشمات قرمز شد دیگه گریه نکن
یدفه به خودم میام صورتم خیس اشک شده من تو حال خودم نبودم داشتم با خدا و امام حسین حرف میزدم
_باشه عزیزم دیگه گریه نمیکنم اصلا نفهمیدم چی شد
_۱۰دقیقه بود که داشتم نگاهت میکردم غرق دعا و نیایش بودی . یه لحظه بهت حسودیم شد
_حسود😉
_حالا میشه این نیایش و دعا رو ما هم بدونیم چیه؟
_نه عزیزم بین من و خداست😊 وای محمد گشنم شد☹️
_بزن بریم منم خیلی گشنمه
چند روز بعد که خواستیم از کربلا برگردیم خیلی ناراحت بودم دلم برای اونجا تنگ میشد اما محمد بهم گفت بازم میایم😊
دوماه بعد...
به روایت محمد...
_الو سلام محمد چطوری داداش
_بح بح علی آقا علیکم سلام
_محمد یکم وقت داری بیای دم در کارت دارم
_چرا دم در خب بیا تو
_نه اینجوری راحت ترم
_عه بیا بالا
_محمد بیا تو ماشین خصوصیه
_باشه اومدم
وقتی رفتم پایین علی بهم گفت که یه فرصتی پیش اومده که میتونم برم سوریه
_علی راست میگی؟😳
_باورکن . پسر تو چقدر خوش شانسی فک کنم این دفه باهم باشیم بریم تو دل داعش😄
_علی من به احتمال زیاد نمیام😔
_محمد چی میگی تو؟😳مگه همیشه یکی از آرزوهات این نبود با کلی بدبختی جورشدا حواست هست
_خانومم بی تابی میکنه . نمیتونم اینجوری ببینمش
_منم هنوز به خانومم نگفتم😔
_شایدم من لیاقت ندارم هنوز
_حالا این دفه را بگو شاید فرجی شد
_قبول نمیکنه اما بازم امتحان میکنم
به روایت مریم...
چقدر صحبتشون طولانی شد آخه چی دارن بهم میگن🤔نکنه برای زهرا اتفاقی افتاده باشه😟 یدفه محمد زنگ زد من درو روش باز کردم
_چقدر طول کشید . چیزی شده عزیزم؟
_نه چیزی نشده . فقط علی میگفت...
_خب چی میگفتن؟
_میگفت...اعزامم دوباره درست شده یعنی با بدبختی درست شده . اما بهش گفتم که من لیاقتشو ندارم . توهم که نمیزاری
_محمد
_جانم
_تو دوست داری بری؟
_یکی آرزوهام همینه
_باشه برو😔
_چی؟مریم تو میگی برم😳 یبار دیگه بگو؟؟
_برو محمد برو😔
_مریم باورم نمیشه الان از خوشحالی سکته میکنم . خیلی خانومی خیلی باورم نمیشه راضی شدی
_از ته دلم راضی نیستم . اما دیگه نمیتونم مانع رفتنتم بشم انگار یجورایی از خدا خجالت میکشم😔
_عشقم بادمجون بم آفت نداره نترس هیچیم نمیشه قربونت برم
_بزار به علی زنگ بزنم
اشکام بی اختیار سرازیر میشن برای اینکه محمد نبینه میرم تو آشپزخونه و سرمو گرم میکنم اما محمد فهمید دارم گریه میکنم
_خانومم...مریمم من اشکتو میبینم انگار دنیا رو میزنند تو سرم
_دست خودم نیست محمد بزار گریه کنم شاید یکم آروم بشم
_من نمیتونم اشکتو ببینم😞
_دست خودم نیست😭
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۱ #نویسنده مریم.ر اونجا که بودم نمیدونم چرا یه حس خجالتی داش
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۲
#نویسنده مریم.ر
هرچی به اعزام محمد نزدیکتر میشد اون خوشحالتر بود و من ناراحت😔 داشتم فکرمیکردم که چقدر برام سخته این چندوقتی که محمد نیست چقدر دلم براش تنگ میشه صدای تلفن خونه اومد شماره رو دیدم زهرا بود
_سلام زهرا جان خوبی
_سلام دوست گلم . چقدر صدات غمناکه
_بخاطر همون جریان که میدونی
_آهان؛ راستش منم خیلی ناراحتم دلم برای علی تنگ میشه😔
_من هم دلم تنگ میشه هم نگرانش میشم
_مریم جون حال منم بهتر از تو نیست اما خدایی که علی و به من داد و آقامحمد به تو داد خودش نگهدارشونه بیا دیگه نگران نباشیم و شوهرامونو بسپاریم به خدا😔
حق با زهرا بود من باید محمد به خدابسپارم خودش مواظب محمد هست
خدایا بهم قدرت بده😔
روز رفتن محمد رسید ؛ ساکشو با گریه آماده کردم هرلباسی براش میزاشتم یکم نگاه میکردم . محمد لباسشو پوشید تا من ببینم چقدر بهش میومد توی این لباس جذاب ترشده بود ازش چندتا عکس گرفتم ؛ دیگه موقع خداحافظی رسیده بود خانواده محمد اومدن مادرش توی یه سینی آب و قرآن گذاشته بود ؛من چشم از محمد برنمی داشتم وقتی نوبت خداحافظی به من رسید من زبونم بند اومده بود فقط چشمام با محمد حرف میزد
_مریم جان گریه نکن عزیزم مگه ما باهم صحبت نکردیم؟
فقط دلم میخواست نگاش کنم ؛ فقط تونستم بگم
_محمد توراخدا خیلی مواظب خودت باش
_باشه عشقم
_محمد جان من مواظب خودت باش
_باشه عزیزم چشم
انگار فقط من نبودم که گریه میکردم پدرومادرمحمدمعصومه حتی برادرشم داشتن گریه می کردند . خانواده محمد بهم گفت بیام طبقه پایین تا تنها نباشم اما من قبول نکردم دلم میخواست برم خونه خودمون ؛ اونجا حس میکنم به محمد نزدیکترم رفتم داخل اتاق عکس محمد برمیدارم و میزنم زیرگریه ؛ محمد چقدر زود دلم برات تنگ شد😭
من خود به چشم خویشتن دیدم😔
که جانم میرود❤️
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۲ #نویسنده مریم.ر هرچی به اعزام محمد نزدیکتر میشد اون
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۴
#نویسنده مریم.ر
خیلی دلم آشوب بود نگران محمد بودم . نکنه طوریش شده باشه یه زنگ به زهرا زدم
_سلام زهرا جان
_سلام مریم جون
_زهرا تو از علی آقا خبری نداری؟
_نه چطور؟
_من خیلی نگران محمدهستم😥
_بدبه دلت راه نده . تازه سه روزه رفتن
_نمیدونم خیلی نگرانم
_برو یکم قرآن بخون عزیزم
دیگه حوصله صحبت کردن نداشتم رفتم قرآنو باز کردم با خوندنش یکم آروم ترشدم ؛ خدا و کلامش بهترین مُسکن برای من بود❤️ اونایی که آرامشو با قرص پیداکردن اگه میدونستم آرامش با خدا چه لذتی داره دیگه هیچوقت دنبال قرص و دارو نبودن . صدای در اومد حتما مادرشوهرمه رفتم درو باز کردم پدرشوهرم با دوتا کیسه پر از مواد خوراکی اومده بود
_سلام بابا بفرمایید داخل
_سلام عروس خانوم ؛ اینا رو بگیر بابا بزار تو یخچال؛ تو که پایین نمیای حداقل اینارو بگیر
_بابا زحمت کشیدید اما یخچال جا نداره دیگه . چرا خودتونو زحمت دادین . محمد قبل رفتنش همه چیز خرید
_حالا اینا روهم یجوری جابده
_خیلی ممنون
_باباجون اگه کاری داشتی به ما بگیا؟تو عروسم هستی. محمد قبل از رفتنش خیلی سفارشتو کرد
بعد از آوردن اسم محمد اشک تو چشمهای منو پدرشوهرم حلقه زد😔 پدرشوهرم نمیخواست غرورش بشکنه خداحافظی کرد و رفت
کیسه ها رو گرفتم و با دردسر گذاشتم داخل یخچال . چشمم به اتاق افتاد رفتم داخل اتاق در کمُد لباسو باز کردم یکی از پیراهن های محمد درآوردم بغل کردم و باز گریم افتاد😭 خدایا یعنی الان محمد داره چیکارمیکنه😔
به روایت علی...
_سلام علی جون شنیدی چی شده؟
_نه چی شده؟
_میگن محمد شهیدشده😔
_کدوم محمد؟😟
_نمیدونم کدومشون
_یا خدا . فامیلش منتظری نبود؟
_نمیدونم یادم نیست فقط گفتن محمد
_یا امام حسین نکنه محمد خودمون شهید شده
_خب حالا چرا ناراحتی؟بگو خوش به سعادتش
_اون تازه ازدواج کرده . خداکنه اشتبا شده باشه . محمد داداش رفیقم...😭
_محمدمنتظری که همیشه آرزوش شهادت بود . چندوقته ازدواج کرده ؟😔
_سه یا چهارماه بیشترنیست که ازدواج کرده😔 اون فقط رفیقم نیست اون مثله برادرمه . حالا جواب خانومشوچی بدم . خداکنه اشتباه باشه😭
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۴ #نویسنده مریم.ر خیلی دلم آشوب بود نگران محمد بودم . ن
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۵
#نویسنده مریم.ر
رفتم پرسیدم اونی که شهیدشده بود محمد رستمی بود . میشناختمش رفیقمون بود😔 خوش به سعادتش . اما محمد هم نبود دلواپس شدم . نکنه اونم شهیدشده باشه😳 چرا نیستش؛ شایدم زخمی شده باشه😔 خودمو به بیمارستان میرسونم . همه جارو گشتم دیگه داشتم ناامید میشدم خدایا خودت کمکش کن😢 بعد از یه عالمه گشتن پیداش کردم خوابیده بود بازوش زخمی شده بود😭 یکم نشستم تا اینکه بیدارشد
_محمد داداش خوبی؟ دردنداری؟😢
_علیکم سلام . من اینجا چیکارمیکنم
_چیزی نیست داداش . بازوت زخمی شده
_ببین توراخدا ؛ بخاطر یه خراش منو بستری کردن
_خراش😳میدونی چندتابخیه خورده😡
_پاشو داداش پاشو بریم بچه ها تنهان
_محمدجان تو یکم دیگه استراحت کن ؛ من میرم دوباره میام پیشت
_نه داداش منم میام اینجا آروم ندارم
_محمد لجبازی نکن
_میگم چیزیم نیست
_از دست تو😕
_خیلی ترسیده بودم گفتم نکنه شهیدشدی!!😔
_نه داداش ؛ شهادت ماله خوباست نه ماله منی که دلم گیره به این دنیای فانی
_تو دلت گیره؟
_آره ؛ دلم برای خانومم یذره شده همش بفکرشم؛ حالا تو بگو علی بنظرت منی که عاشق خانومم هستم و دلم بهش گیره شهادت نصیبم میشه؟😔
_دست روی دلم نزار منم دلم برای همسرم تنگ شده . خوش به حال محمد
_کدوم محمد؟🤔
_محمدرستمی دیگه
_آهان ؛ حالا چرا خوش به حال اون؟
_مگه نمیدونی؟
_نه . چیو؟
_محمدرستمی شهیدشده😔
_چی؟علی راست میگی😳
_ما اول فکرکردیم تو شهیدشدی😢
_اون یه بچه کوچیک داره . دیدی علی دیدی گفتم شهادت ماله خوباس . خوش به سعادتش
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۵ #نویسنده مریم.ر رفتم پرسیدم اونی که شهیدشده بود محمد
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۶
#نویسنده مریم.ر
صبح شده بود نمیتونم خونه رو بدون محمد ببینم . باز دوباره میخوابم و میرم توی فکر امروز۴ روز میگذره که محمد از من دوره😔 چرا زنگ نمیزنه . خدایا من محمد به تو سپردم😢 محمد پس کی برمیگردی عشقم😭 من بدون تو دنیا رو نمیخوام ؛ به قاب عکس دونفریمون که روی میز کنارتخت بود خیره شدم برداشتمو نگاه کردم . خدانکشتت محمد چرا من اینقدر دوست دارم❤️ به عکس محمد خیره بودم که باز دوباره خوابم برد . با صدای زنگ تلفن بیدارشدم . مادرشوهرم بود
_الو مریم جان خوبی مادر؟
_سلام مامان خیلی ممنون . شماخوبین؟
_خوبم شکر . مریم جان ناهار درست کردم بیا پایین . خودتو تو خونه حبس کردی چرا؟
یه نگاه به ساعت کردم ساعت۱۲ظهره😳
_نه مامان جون نوش جان من یچیزی خودم درست میکنم
_وا چرا تعارف میکنی . مریم جون تو برای ما عروس نیستی مثل دخترمونی
_ممنون مامان . شماهم مثل مادرم میمونید . اما میترسم خونه نباشم محمد زنگ بزنه . اینجوری راحت ترم
_برای سلامتی همشون ختم برداشتم . الهی قربونش برم😔
صدای مادرشوهرم لرزید ؛ منم بغض کردم یه لحظه هردومون هیچی نگفتیم
_حالا نمیای پایین؟
_اینجوری راحت ترم مامان جون چون یموقع محمد زنگ بزنه . ممنون از لطفتون
_باشه پس بیا غذا رو بگیر و برو
_چشم
رفتم پایین با مادرشوهرم یکم صحبت کردم غذا رو گرفتم و اومدم بالا . اشتها زیاد نداشتم گذاشتم روی میز . من بدون محمد از گلوم پایین نمیره😔 اون الان ناهار خورده یانه؟😢 باز صدای تلفن اومد . نکنه محمدباشه😟 شماره رو نگا کردم عه این از خونمونه
_الو سلام
_سلام دخترم خوبی
_ممنون مامان جان شما خوبی بابا خوبه
_همه خوبیم . مریم جون مادر لباسهاتو جمع کن یه تاکسی بگیر و بیا اینجا
_برای چی؟
_چون تنهایی
_نه ماما قربونت برم ممنون . من باشم تو خونه بهتره چون یموقع محمد زنگ بزنه
_کدوم زنگ مادر . الان چندروزه تو را ول کرده کجا رفته؟من مطماهستم که سرش یجا گرمه
_مامان من که بهتون گفتم کجاست
_فکرکردی منم مثل تو سادم؟؟؟اون دیگه برنمیگرده رفت که رفت . اصلا از کجا معلوم الان با یکی دیگه ازدواج نکرده باشه؟یه ساده مثل تو
_وای مامان توروخدا آخه این حرفاچیه میزنی😳
_مریم حرفمو گوش کن اون زندگی ول کن بیا اینجا هنوزم خونه تو . مردی که زنشو تنها ول کنه و بره به هیچ دردی نمیخوره
_نه مامان من نمیام . میدونم نگرانمی ولی این حرفات ناراحتم کرد
_باشه پس بمون تو همون زندگیت بدبخت
از حرفهای مامانم بهم ریختم روی مبل نشستم و فقط سرموگرفتم . احساس میکردم الان منفجرمیشم . محمد بیا پس بیا دیگه😭 تحملم تموم شد
ڪاش میشد نروے
تا ڪه نگارتــ اینجا
این همہ تنگ دل و
چشم به راهتــ نشود 💔
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۶ #نویسنده مریم.ر صبح شده بود نمیتونم خونه رو بدون محمد
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۷
#نویسنده مریم.ر
میرم یکم غذا میخورم و بقیشو میزارم داخل یخچال . بی حوصله بودم😔 رفتم روی تخت و دوباره به عکس محمد خیره شدم😢
۱۴ روز بعد...
شب به سختی خوابم برد صبح باصدای تلفن از خواب پریدم هول کرده بودم😟این دیگه حتما محمد
_الو
_سلام خانوم😍
_محمد خودتی😰
_خودمم😎 خوبی خانوم؟مامانم اینا چطورن؟
_ همه خوبیم . محمدباورم نمیشه . چرا خبری ازت نبود من مردم و زنده شدم 😭کی برمیگردی پس
_عزیزم من دو...
_محمد صدات قطع و وصل میشه الو...
_الو داری صدامو؟
_آره عشقم
_میگم من دو روز دیگه پیشتم خانومم
_راست میگی؟دوروز دیگه اینجایی درست شنیدم😃
_بله . فعلا کاری نداری؟علی هم میخواد زنگ بزنه به خانومش
_منتظرتم عزیزدلم😍محمد؟
_جانم
_دوست دارم💞
_مابیشتر😅😍
تلفن قطع شد . معلوم بود اطراف محمد خیلی شلوغ بود خجالت میکشید ابراز عشق کنه😁 وای خدایا شکرت که محمدَم سالمه خدایا هزاربارشکرت . از خوشحالی سجده شکرکردم . بزار برم به خانوادش بگم تا از نگرانی بیان بیرون . پله هارو اومدم پایین . در زدم انگار خواهرشوهر و برادر شوهرمم اونجا بودند
_سلام دخترم چه عجب بیا تو
_سلام . مامان مژده بده😃
_چی شده؟از محمدخبری شده
_الان زنگ زد حالش خوب بود گفت دوروز دیگه اینجاست🙃
_زن داداش راست میگی؟😀
_بله . همین الان زنگ زد
مادرشوهرم و خواهرشوهرم از خوشحالی گریشون افتاده بود . منم اشک شوق تو چشمام برق میزد معصومه منو بغل کرد و گفت
_چشمت روشن مریم جون
_ممنون چشم توهم روشن عزیزدلم
_زن داداش همه باهم باید بریم استقبال داداشم . نگران هیچی نباش خودم برنامه ریزی میکنم کاری داشتی به ما بگو
_ممنون آقا مرتضی
مادرشوهرم هنوز داشت گریه میکرد
_مریم جون محمد دیگه چی گفت .
_احوال شمارو پرسید . دیگه نمیتونست حرف بزنه هم اطرافش شلوغ بود هم قطع و وصل میشد
_خدایا شکرت که بچَم سالمه
_خب با اجازتون من برم بالا😊
_یکم دیگه بشین مادر تو توی این ۱۶ روز خودتو زندانی کردی تو خونه
چشم یکم دیگه میشینم ؛ همه خوشحال بودیم بعد از نیم ساعت که پیش خانواده شوهرم بودم رفتم طبقه بالا یه نگاه به خونه انداختم ؛ این چه وضع خونس☹️
از ذوقم افتادم به جون خونه☺️ انرژیم چندبرابر شده بود تا شب دستم به تمیز کاری بند بود😌 خدایا ممنونم از مهربونیت💚
زندگی یعنی!!!
همین که تو باشی و
مڹ دیوونه وار
دوسِت داشته باشم😍💕
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۷ #نویسنده مریم.ر میرم یکم غذا میخورم و بقیشو میزارم دا
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۸
#نویسنده مریم.ر
درست مثل روزهای اول دست و پامو گم کردم لحظه دیدار رسید از هیجان ضربان قلبم رفت بالا❤️ من رفتم پایین تا کنار خانواده محمد باشم صدای زنگ در اومدهمه به طرف در رفتیم😃 محمد اومد😍 مادرشوهرم بغلش کرد و گریه کرد پدرشوهرم اشکشو پاک کرد تا کسی متوجه نشه اما وقتی محمد بغل کرد نتونست دیگه کنترل کنه گریه کرد . محمد اشکو تو چشماش میدیدم به جزچشماش من جایی رو دیگه نگاه نمیکردم . حتی برادرشم نتونست تحمل کنه و هردو گریه کردند معصومه داشت اشکهاشو پاک میکرد بعد ؛ محمد نگاهش به من افتاد چند دقیقه ایی فقط به چشمای همدیگه نگاه میکردیم با بغض گفتم
_خوش اومدی محمد
_مریمم...😍
دیگه نمیتونستم چیزی بگم بغض راه گلومو بسته بود
محمد بغلم کرد دستمو گذاشتم روی بازوش
_آخ...
_چی شد محمد؟😳
_هیچی عزیزم هیچی
_اما گفتی آخ
_نه عزیزم یکم بازوم زخم شده
_چیزی شده مادر؟
_نه مامان جون بیاین بشینین ببینمتون . وای چه بوی غذایی میاد
من کنار محمد نشستم دستشو گرفته بودم اون از خاطراتش میگفت برای ما من فقط نگاش میکردم . خدایا هزار مرتبه شکرت که دوباره عشقمو میبینم ؛ باید حتما یه نماز شکربخونم . من چجوری ۲۰ روز تحمل ندیدن محمد داشتم🤔
_خب دیگه بریم ناهار بخوریم بچم گرسنه هست
_آی گفتی مامان
محمد یواشکی بهم گفت
_احوال خانوم خوشگلم چطوره
_اصلا خوب نبودم😔 ولی الان خیلی خوبم🤗
_دلم خیلی برات تنگ شده بود
یه لبخند زدم و چند دقیقه ایی بهم نگاه کردیم که خواهرشوهرم معصومه گفت
_نوگل های تازه شکفته بفرمایید ناهار آمادس☺️
من همه حواسم به محمد بود گاهی وقتا بازوشو میگرفت🤔 و با اون دستش زیاد کار انجام نمیداد . محمد بخاطر یه زخم کوچیک این جوری نمیکنه . حتما بیشتر از یه زخمه
_مادر خیلی خوشمزه بود دستت طلا
_نوش جونت پسرم
_محمد راستی علی هم برگشت؟
_آره داداش باهم برگشتیم
_راستی محمد مریم توی این ۲۰ روزی که نبودی خودشو تو خونه حبس کرده بود میگفت شاید محمد زنگ بزنه
_وای آره داداش ؛ مامان راست میگه بیچاره افسردگی گرفت تو خونه حتی پایینم نمیومد
اصلا یادم به زهرا نبود . خداراشکر که شوهر اونم به سلامت برگشت ؛ 😊
بعد از اینکه چایی و میوه خوردیم محمد گفت
_من یکم خستم با اجازتون بریم خونه استراحت کنم
_باشه برو بابا جون
_برو پسرم
_خداحافظ همگی فعلا
وقتی که رفتیم بالا ؛ محمد دستمو گرفت و نگام کرد و گفت
_مریم تنها مانع شهادت من تویی
_محمد چرا این حرفو میزنی؟
_محمد رستمی رو میشناسی؟برای عروسیمونم اومده بودند
_خب
_شهید شد😔
_چی؟😥 بیچاره زن و بچش😞
_میدونی چرا من شهید نشدم؟چون نمیتونم از تو دل بِبُرم . دلم هنوز گیره
دستمو از دستش جدا کردم و گفتم
_ببین محمد بعد از ۲۰ روز که انتظارتو کشیدم و به قول مامانت خودمو تو خونه زندانی کردم حالا هم که اومدی ببین چیا میگی . حرفای خوب خوب نمیتونی بزنی باید حتما ناراحتم کنی؟حالا ناراحت شدم خیالت راحت شد؟
محمد دوباره دستمو گرفت و گفت
_ببخشید عزیزم . تو راست میگی من نباید این حرفا رو بزنم . بخاطر شهادت رفیقم یکم فکرم بهم ریخته یکمم درد دارم من ازت معذرت میخوام که ناراحتت کردم😞
_درد داری؟😳
_کی؟من؟
_آره
_نه ؛ چه دردی کی گفته
_محمدجان الان گفتی کم درد دارم
_من گفتم؟نه اشتباه شنیدی
_محمد عزیزم بازوتو ببینم
_بازومو میخوای چیکار😐
_میخوام زخمتو ببینم
_چیزی نیست عزیزم چسب زخم زدم
_محمد جان میخوام ببینم . لطفا
_مریمم خیلی خستم بزار یکم بخوابم بعد که بیدار شدم
ادامه دارد..
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۸ #نویسنده مریم.ر درست مثل روزهای اول دست و پامو گم کرد
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۹
#نویسنده مریم.ر
_من اول دستتو ببینم بعد برو بخواب
_عزیزم چیزی نشده
محمد اجازه نمیداد بازوشو ببینم خیلی نگران شده بودم . یعنی چیو از من داره پنهان میکنه . بدون اینکه حرفی بزنم همه دکمه های پیرهنشو تند تند باز کردم؛ محمد دیگه هیچی نگفت چون میدونست شک کردم ؛ بازوی محمد باندپیچی شده بود . با دیدنش زانوهام سست شد و افتادم
_مریم مریم چی شد؟
صدای محمد میشنویدم اما چشمام صورتشو تار میدید ؛ محمد برام آب قند درست کرد خیلی هول کرده بود باصدای بیحال بریده بریده گفتم
_محمد... دستت...
_قربونت برم چیزی نیست . ببین دارم دستمو حرکت میدم
آب قند که خوردم یکم بهترشدم
_محمد دستت چی شده راستشو بگو؟
_تیرخوردم😞 عملم کردن تیرو درآوردن و بعدم بخیه زدن . از روز اولم بهتر شدم
_تو گفتی یه خراش کوچیک
_نمیخواستم نگران بشی
_محمد😭
_عزیزم گریه نکن من طاقت ندارم
_خیلی دردت اومد؟😢
_نه عزیزم
_الان چی ؛ الان درد نداری؟😢
_نه خانومم . مگه میشه من تو رو داشته باشم و درد و ناراحتی رو بفهمم؟
_خیلی خسته ایی برو بخواب . بعد بریم بیمارستان پانسمانتو عوض کنیم
_چشم هرچی خانومم بگه ؛
مریم تو با من خوشبختی؟
_این چه سوالیه عشقم! معلومه که خوشبختم خیلیم خوشبختم
_اگه دوباره برمیگشتیم به عقب بازم به پیشنهاد ازدواجمو قبول میکردی؟
_اگه هزاران بارهم برگردیم به عقب بازم باهات ازدواج میکردم😊خوب شد🙃
_آ قربونت برم😍
_خدانکنه عزیزدلم . خب دیگه برو بخواب😊
_اطاعت
وقتی محمد خوابید در اتاقو بستم اومدم تو آشپزخونه و یه شام خوشمزه درست کردم😋 یکم قرآن خوندم ؛ واقعا خوشحال بودم . داشتم فکرمیکردم من به جز محمد با هیچکسه دیگه خوشبخت نمیشدم😍❤️
تو
نیمِ دیگـرِ من نیستـی
تمامِ منیـ
تمـام کن غم و انـدوهِ سالـیانِ مـرا . . !
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۹ #نویسنده مریم.ر _من اول دستتو ببینم بعد برو بخواب _ع
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۰
#نویسنده مریم.ر
وقتی محمد بیدارشد همینطوری که میومد گفت
_وای عجب بوی خوبی میاد😋
_ما اینیم دیگه😌 عزیزم زودباش لباس بپوش
_برای چی؟😕
_بریم دیگه😐
_کجا؟😳
_دکتر دیگه🙁
_دکتر برای چی؟🤔
_عه محمد😠
_شوخی کردم خانومم😄
_نمکدون☺️
توی ماشین داشتم به محمد نگاه میکردم و به بازوی تیر خوردش😔
_چیزی شده عزیزم؟
_محمد وقتی نبودی من خوابتو دیدم😔
_چه خوابی؟😊
_خواب دیدم تیر خوردی . خیلی ناراحت شدم داشتم داشتم سکته میکردم ؛ پریشون شدم مثل دیوونه ها نمیدونستم چیکار کنم😔 نمیدونستم از کجا خبر ازت بگیرم . اگه به مامانت ایناهم میگفتم اونا هم دلواپس میشدن . من توی این۲۰ روزی که نبودی خیلی زجرکشیدم😭
_مریم جان ببخشید بخاطر همه چی😓
_اما با همه اینا من باتو خیلی خوشبختم
_مریم تو بهترین هدیه هستی که خدابهم داد . هدیه الهی من😍
_وای محمد چه قشنگ😃هدیه الهی من😊
_واقعیته عزیزدلم😊
وقتی که رسیدیم رفتیم داخل بیمارستان
پرستار داشت باندپیچی بازوی محمد باز میکرد از اتاق اومدم بیرون ؛ دیگه طاقت دیدن جای تیرخوردگی محمد نداشتم😔بیچاره اون زن جوونی که شوهرش شهید میشه😢منی که طاقت زخم محمد ندارم پس اونا چطوری تحمل میکنند😔یه نگاه به اتاق کردم انگار پانسمان تموم شد رفتم داخل به پرستار گفتم
_ببخشید آقا دستشون چطوره؟خوب میشه؟😢
_بله اصلا جای نگرانی نیست . البته اگه زیاد به این دستشون فشار نیارن و چیزه سنگین بلند نکنند خیلی زودتر خوب میشه
_خیلی ممنون
_مریم جان دیدی جای نگرانی نیست
پرستار گفته بود نباید دستشو تحت فشار باشه تا زودتر خوب بشه ؛ ولی نمیخواستمم محمد غرورش خورد بشه ؛ برای همینم خودمو لوس کردم و گفتم
_باشه عزیزم😊 محمد جان سوییچ ماشینو بده
_الان میخوام ماشینو روشن کنم😐
_خودم رانندگی میکنم😊
_خانوم وقتی من هستم چرا شما باید رانندگی کنید؟🙁 بنده شلغمم🤔
_شما تاج سری ولی شنیدی که پرستار چی گفت؟نباید فشار بیاری😊 بعدشم میخوام ببینی رانندگیم چطوره
_آخه یه دنده عوض کردن که فشار نمیاره عزیزم😕 حالا یبار دیگه باهم میریم بیرون شما رانندگی کن
_محمدجان سوییچ لطفا🙂
_نمیشه😒
_محمد🙃
_خیر😏
_آقایی😋
_نوچ😊
_عشقم😌
_ممکن نیست
_عزیزدلم😢
_ای جان همینطور ادامه بده مریم😍
_خیلی بدی محمد😬
_خب خوشم میاد اینا رو بهم میگی چیکارکنم دست خودم نیست😅
_حالا سوییچو میدی . لطفا
_بیا عزیزم . داعش نتونست ما رو بُکشه ببینم شما میتونی ما رو بکشی یا نه😄
_عه آقایی☹️
_خب راست میگم دیگه😆
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman