دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۲ #نویسنده مریم.ر هرچی به اعزام محمد نزدیکتر میشد اون
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۴
#نویسنده مریم.ر
خیلی دلم آشوب بود نگران محمد بودم . نکنه طوریش شده باشه یه زنگ به زهرا زدم
_سلام زهرا جان
_سلام مریم جون
_زهرا تو از علی آقا خبری نداری؟
_نه چطور؟
_من خیلی نگران محمدهستم😥
_بدبه دلت راه نده . تازه سه روزه رفتن
_نمیدونم خیلی نگرانم
_برو یکم قرآن بخون عزیزم
دیگه حوصله صحبت کردن نداشتم رفتم قرآنو باز کردم با خوندنش یکم آروم ترشدم ؛ خدا و کلامش بهترین مُسکن برای من بود❤️ اونایی که آرامشو با قرص پیداکردن اگه میدونستم آرامش با خدا چه لذتی داره دیگه هیچوقت دنبال قرص و دارو نبودن . صدای در اومد حتما مادرشوهرمه رفتم درو باز کردم پدرشوهرم با دوتا کیسه پر از مواد خوراکی اومده بود
_سلام بابا بفرمایید داخل
_سلام عروس خانوم ؛ اینا رو بگیر بابا بزار تو یخچال؛ تو که پایین نمیای حداقل اینارو بگیر
_بابا زحمت کشیدید اما یخچال جا نداره دیگه . چرا خودتونو زحمت دادین . محمد قبل رفتنش همه چیز خرید
_حالا اینا روهم یجوری جابده
_خیلی ممنون
_باباجون اگه کاری داشتی به ما بگیا؟تو عروسم هستی. محمد قبل از رفتنش خیلی سفارشتو کرد
بعد از آوردن اسم محمد اشک تو چشمهای منو پدرشوهرم حلقه زد😔 پدرشوهرم نمیخواست غرورش بشکنه خداحافظی کرد و رفت
کیسه ها رو گرفتم و با دردسر گذاشتم داخل یخچال . چشمم به اتاق افتاد رفتم داخل اتاق در کمُد لباسو باز کردم یکی از پیراهن های محمد درآوردم بغل کردم و باز گریم افتاد😭 خدایا یعنی الان محمد داره چیکارمیکنه😔
به روایت علی...
_سلام علی جون شنیدی چی شده؟
_نه چی شده؟
_میگن محمد شهیدشده😔
_کدوم محمد؟😟
_نمیدونم کدومشون
_یا خدا . فامیلش منتظری نبود؟
_نمیدونم یادم نیست فقط گفتن محمد
_یا امام حسین نکنه محمد خودمون شهید شده
_خب حالا چرا ناراحتی؟بگو خوش به سعادتش
_اون تازه ازدواج کرده . خداکنه اشتبا شده باشه . محمد داداش رفیقم...😭
_محمدمنتظری که همیشه آرزوش شهادت بود . چندوقته ازدواج کرده ؟😔
_سه یا چهارماه بیشترنیست که ازدواج کرده😔 اون فقط رفیقم نیست اون مثله برادرمه . حالا جواب خانومشوچی بدم . خداکنه اشتباه باشه😭
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۴ #نویسنده مریم.ر خیلی دلم آشوب بود نگران محمد بودم . ن
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۵
#نویسنده مریم.ر
رفتم پرسیدم اونی که شهیدشده بود محمد رستمی بود . میشناختمش رفیقمون بود😔 خوش به سعادتش . اما محمد هم نبود دلواپس شدم . نکنه اونم شهیدشده باشه😳 چرا نیستش؛ شایدم زخمی شده باشه😔 خودمو به بیمارستان میرسونم . همه جارو گشتم دیگه داشتم ناامید میشدم خدایا خودت کمکش کن😢 بعد از یه عالمه گشتن پیداش کردم خوابیده بود بازوش زخمی شده بود😭 یکم نشستم تا اینکه بیدارشد
_محمد داداش خوبی؟ دردنداری؟😢
_علیکم سلام . من اینجا چیکارمیکنم
_چیزی نیست داداش . بازوت زخمی شده
_ببین توراخدا ؛ بخاطر یه خراش منو بستری کردن
_خراش😳میدونی چندتابخیه خورده😡
_پاشو داداش پاشو بریم بچه ها تنهان
_محمدجان تو یکم دیگه استراحت کن ؛ من میرم دوباره میام پیشت
_نه داداش منم میام اینجا آروم ندارم
_محمد لجبازی نکن
_میگم چیزیم نیست
_از دست تو😕
_خیلی ترسیده بودم گفتم نکنه شهیدشدی!!😔
_نه داداش ؛ شهادت ماله خوباست نه ماله منی که دلم گیره به این دنیای فانی
_تو دلت گیره؟
_آره ؛ دلم برای خانومم یذره شده همش بفکرشم؛ حالا تو بگو علی بنظرت منی که عاشق خانومم هستم و دلم بهش گیره شهادت نصیبم میشه؟😔
_دست روی دلم نزار منم دلم برای همسرم تنگ شده . خوش به حال محمد
_کدوم محمد؟🤔
_محمدرستمی دیگه
_آهان ؛ حالا چرا خوش به حال اون؟
_مگه نمیدونی؟
_نه . چیو؟
_محمدرستمی شهیدشده😔
_چی؟علی راست میگی😳
_ما اول فکرکردیم تو شهیدشدی😢
_اون یه بچه کوچیک داره . دیدی علی دیدی گفتم شهادت ماله خوباس . خوش به سعادتش
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۵ #نویسنده مریم.ر رفتم پرسیدم اونی که شهیدشده بود محمد
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۶
#نویسنده مریم.ر
صبح شده بود نمیتونم خونه رو بدون محمد ببینم . باز دوباره میخوابم و میرم توی فکر امروز۴ روز میگذره که محمد از من دوره😔 چرا زنگ نمیزنه . خدایا من محمد به تو سپردم😢 محمد پس کی برمیگردی عشقم😭 من بدون تو دنیا رو نمیخوام ؛ به قاب عکس دونفریمون که روی میز کنارتخت بود خیره شدم برداشتمو نگاه کردم . خدانکشتت محمد چرا من اینقدر دوست دارم❤️ به عکس محمد خیره بودم که باز دوباره خوابم برد . با صدای زنگ تلفن بیدارشدم . مادرشوهرم بود
_الو مریم جان خوبی مادر؟
_سلام مامان خیلی ممنون . شماخوبین؟
_خوبم شکر . مریم جان ناهار درست کردم بیا پایین . خودتو تو خونه حبس کردی چرا؟
یه نگاه به ساعت کردم ساعت۱۲ظهره😳
_نه مامان جون نوش جان من یچیزی خودم درست میکنم
_وا چرا تعارف میکنی . مریم جون تو برای ما عروس نیستی مثل دخترمونی
_ممنون مامان . شماهم مثل مادرم میمونید . اما میترسم خونه نباشم محمد زنگ بزنه . اینجوری راحت ترم
_برای سلامتی همشون ختم برداشتم . الهی قربونش برم😔
صدای مادرشوهرم لرزید ؛ منم بغض کردم یه لحظه هردومون هیچی نگفتیم
_حالا نمیای پایین؟
_اینجوری راحت ترم مامان جون چون یموقع محمد زنگ بزنه . ممنون از لطفتون
_باشه پس بیا غذا رو بگیر و برو
_چشم
رفتم پایین با مادرشوهرم یکم صحبت کردم غذا رو گرفتم و اومدم بالا . اشتها زیاد نداشتم گذاشتم روی میز . من بدون محمد از گلوم پایین نمیره😔 اون الان ناهار خورده یانه؟😢 باز صدای تلفن اومد . نکنه محمدباشه😟 شماره رو نگا کردم عه این از خونمونه
_الو سلام
_سلام دخترم خوبی
_ممنون مامان جان شما خوبی بابا خوبه
_همه خوبیم . مریم جون مادر لباسهاتو جمع کن یه تاکسی بگیر و بیا اینجا
_برای چی؟
_چون تنهایی
_نه ماما قربونت برم ممنون . من باشم تو خونه بهتره چون یموقع محمد زنگ بزنه
_کدوم زنگ مادر . الان چندروزه تو را ول کرده کجا رفته؟من مطماهستم که سرش یجا گرمه
_مامان من که بهتون گفتم کجاست
_فکرکردی منم مثل تو سادم؟؟؟اون دیگه برنمیگرده رفت که رفت . اصلا از کجا معلوم الان با یکی دیگه ازدواج نکرده باشه؟یه ساده مثل تو
_وای مامان توروخدا آخه این حرفاچیه میزنی😳
_مریم حرفمو گوش کن اون زندگی ول کن بیا اینجا هنوزم خونه تو . مردی که زنشو تنها ول کنه و بره به هیچ دردی نمیخوره
_نه مامان من نمیام . میدونم نگرانمی ولی این حرفات ناراحتم کرد
_باشه پس بمون تو همون زندگیت بدبخت
از حرفهای مامانم بهم ریختم روی مبل نشستم و فقط سرموگرفتم . احساس میکردم الان منفجرمیشم . محمد بیا پس بیا دیگه😭 تحملم تموم شد
ڪاش میشد نروے
تا ڪه نگارتــ اینجا
این همہ تنگ دل و
چشم به راهتــ نشود 💔
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۶ #نویسنده مریم.ر صبح شده بود نمیتونم خونه رو بدون محمد
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۷
#نویسنده مریم.ر
میرم یکم غذا میخورم و بقیشو میزارم داخل یخچال . بی حوصله بودم😔 رفتم روی تخت و دوباره به عکس محمد خیره شدم😢
۱۴ روز بعد...
شب به سختی خوابم برد صبح باصدای تلفن از خواب پریدم هول کرده بودم😟این دیگه حتما محمد
_الو
_سلام خانوم😍
_محمد خودتی😰
_خودمم😎 خوبی خانوم؟مامانم اینا چطورن؟
_ همه خوبیم . محمدباورم نمیشه . چرا خبری ازت نبود من مردم و زنده شدم 😭کی برمیگردی پس
_عزیزم من دو...
_محمد صدات قطع و وصل میشه الو...
_الو داری صدامو؟
_آره عشقم
_میگم من دو روز دیگه پیشتم خانومم
_راست میگی؟دوروز دیگه اینجایی درست شنیدم😃
_بله . فعلا کاری نداری؟علی هم میخواد زنگ بزنه به خانومش
_منتظرتم عزیزدلم😍محمد؟
_جانم
_دوست دارم💞
_مابیشتر😅😍
تلفن قطع شد . معلوم بود اطراف محمد خیلی شلوغ بود خجالت میکشید ابراز عشق کنه😁 وای خدایا شکرت که محمدَم سالمه خدایا هزاربارشکرت . از خوشحالی سجده شکرکردم . بزار برم به خانوادش بگم تا از نگرانی بیان بیرون . پله هارو اومدم پایین . در زدم انگار خواهرشوهر و برادر شوهرمم اونجا بودند
_سلام دخترم چه عجب بیا تو
_سلام . مامان مژده بده😃
_چی شده؟از محمدخبری شده
_الان زنگ زد حالش خوب بود گفت دوروز دیگه اینجاست🙃
_زن داداش راست میگی؟😀
_بله . همین الان زنگ زد
مادرشوهرم و خواهرشوهرم از خوشحالی گریشون افتاده بود . منم اشک شوق تو چشمام برق میزد معصومه منو بغل کرد و گفت
_چشمت روشن مریم جون
_ممنون چشم توهم روشن عزیزدلم
_زن داداش همه باهم باید بریم استقبال داداشم . نگران هیچی نباش خودم برنامه ریزی میکنم کاری داشتی به ما بگو
_ممنون آقا مرتضی
مادرشوهرم هنوز داشت گریه میکرد
_مریم جون محمد دیگه چی گفت .
_احوال شمارو پرسید . دیگه نمیتونست حرف بزنه هم اطرافش شلوغ بود هم قطع و وصل میشد
_خدایا شکرت که بچَم سالمه
_خب با اجازتون من برم بالا😊
_یکم دیگه بشین مادر تو توی این ۱۶ روز خودتو زندانی کردی تو خونه
چشم یکم دیگه میشینم ؛ همه خوشحال بودیم بعد از نیم ساعت که پیش خانواده شوهرم بودم رفتم طبقه بالا یه نگاه به خونه انداختم ؛ این چه وضع خونس☹️
از ذوقم افتادم به جون خونه☺️ انرژیم چندبرابر شده بود تا شب دستم به تمیز کاری بند بود😌 خدایا ممنونم از مهربونیت💚
زندگی یعنی!!!
همین که تو باشی و
مڹ دیوونه وار
دوسِت داشته باشم😍💕
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۷ #نویسنده مریم.ر میرم یکم غذا میخورم و بقیشو میزارم دا
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۸
#نویسنده مریم.ر
درست مثل روزهای اول دست و پامو گم کردم لحظه دیدار رسید از هیجان ضربان قلبم رفت بالا❤️ من رفتم پایین تا کنار خانواده محمد باشم صدای زنگ در اومدهمه به طرف در رفتیم😃 محمد اومد😍 مادرشوهرم بغلش کرد و گریه کرد پدرشوهرم اشکشو پاک کرد تا کسی متوجه نشه اما وقتی محمد بغل کرد نتونست دیگه کنترل کنه گریه کرد . محمد اشکو تو چشماش میدیدم به جزچشماش من جایی رو دیگه نگاه نمیکردم . حتی برادرشم نتونست تحمل کنه و هردو گریه کردند معصومه داشت اشکهاشو پاک میکرد بعد ؛ محمد نگاهش به من افتاد چند دقیقه ایی فقط به چشمای همدیگه نگاه میکردیم با بغض گفتم
_خوش اومدی محمد
_مریمم...😍
دیگه نمیتونستم چیزی بگم بغض راه گلومو بسته بود
محمد بغلم کرد دستمو گذاشتم روی بازوش
_آخ...
_چی شد محمد؟😳
_هیچی عزیزم هیچی
_اما گفتی آخ
_نه عزیزم یکم بازوم زخم شده
_چیزی شده مادر؟
_نه مامان جون بیاین بشینین ببینمتون . وای چه بوی غذایی میاد
من کنار محمد نشستم دستشو گرفته بودم اون از خاطراتش میگفت برای ما من فقط نگاش میکردم . خدایا هزار مرتبه شکرت که دوباره عشقمو میبینم ؛ باید حتما یه نماز شکربخونم . من چجوری ۲۰ روز تحمل ندیدن محمد داشتم🤔
_خب دیگه بریم ناهار بخوریم بچم گرسنه هست
_آی گفتی مامان
محمد یواشکی بهم گفت
_احوال خانوم خوشگلم چطوره
_اصلا خوب نبودم😔 ولی الان خیلی خوبم🤗
_دلم خیلی برات تنگ شده بود
یه لبخند زدم و چند دقیقه ایی بهم نگاه کردیم که خواهرشوهرم معصومه گفت
_نوگل های تازه شکفته بفرمایید ناهار آمادس☺️
من همه حواسم به محمد بود گاهی وقتا بازوشو میگرفت🤔 و با اون دستش زیاد کار انجام نمیداد . محمد بخاطر یه زخم کوچیک این جوری نمیکنه . حتما بیشتر از یه زخمه
_مادر خیلی خوشمزه بود دستت طلا
_نوش جونت پسرم
_محمد راستی علی هم برگشت؟
_آره داداش باهم برگشتیم
_راستی محمد مریم توی این ۲۰ روزی که نبودی خودشو تو خونه حبس کرده بود میگفت شاید محمد زنگ بزنه
_وای آره داداش ؛ مامان راست میگه بیچاره افسردگی گرفت تو خونه حتی پایینم نمیومد
اصلا یادم به زهرا نبود . خداراشکر که شوهر اونم به سلامت برگشت ؛ 😊
بعد از اینکه چایی و میوه خوردیم محمد گفت
_من یکم خستم با اجازتون بریم خونه استراحت کنم
_باشه برو بابا جون
_برو پسرم
_خداحافظ همگی فعلا
وقتی که رفتیم بالا ؛ محمد دستمو گرفت و نگام کرد و گفت
_مریم تنها مانع شهادت من تویی
_محمد چرا این حرفو میزنی؟
_محمد رستمی رو میشناسی؟برای عروسیمونم اومده بودند
_خب
_شهید شد😔
_چی؟😥 بیچاره زن و بچش😞
_میدونی چرا من شهید نشدم؟چون نمیتونم از تو دل بِبُرم . دلم هنوز گیره
دستمو از دستش جدا کردم و گفتم
_ببین محمد بعد از ۲۰ روز که انتظارتو کشیدم و به قول مامانت خودمو تو خونه زندانی کردم حالا هم که اومدی ببین چیا میگی . حرفای خوب خوب نمیتونی بزنی باید حتما ناراحتم کنی؟حالا ناراحت شدم خیالت راحت شد؟
محمد دوباره دستمو گرفت و گفت
_ببخشید عزیزم . تو راست میگی من نباید این حرفا رو بزنم . بخاطر شهادت رفیقم یکم فکرم بهم ریخته یکمم درد دارم من ازت معذرت میخوام که ناراحتت کردم😞
_درد داری؟😳
_کی؟من؟
_آره
_نه ؛ چه دردی کی گفته
_محمدجان الان گفتی کم درد دارم
_من گفتم؟نه اشتباه شنیدی
_محمد عزیزم بازوتو ببینم
_بازومو میخوای چیکار😐
_میخوام زخمتو ببینم
_چیزی نیست عزیزم چسب زخم زدم
_محمد جان میخوام ببینم . لطفا
_مریمم خیلی خستم بزار یکم بخوابم بعد که بیدار شدم
ادامه دارد..
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۸ #نویسنده مریم.ر درست مثل روزهای اول دست و پامو گم کرد
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۶۹
#نویسنده مریم.ر
_من اول دستتو ببینم بعد برو بخواب
_عزیزم چیزی نشده
محمد اجازه نمیداد بازوشو ببینم خیلی نگران شده بودم . یعنی چیو از من داره پنهان میکنه . بدون اینکه حرفی بزنم همه دکمه های پیرهنشو تند تند باز کردم؛ محمد دیگه هیچی نگفت چون میدونست شک کردم ؛ بازوی محمد باندپیچی شده بود . با دیدنش زانوهام سست شد و افتادم
_مریم مریم چی شد؟
صدای محمد میشنویدم اما چشمام صورتشو تار میدید ؛ محمد برام آب قند درست کرد خیلی هول کرده بود باصدای بیحال بریده بریده گفتم
_محمد... دستت...
_قربونت برم چیزی نیست . ببین دارم دستمو حرکت میدم
آب قند که خوردم یکم بهترشدم
_محمد دستت چی شده راستشو بگو؟
_تیرخوردم😞 عملم کردن تیرو درآوردن و بعدم بخیه زدن . از روز اولم بهتر شدم
_تو گفتی یه خراش کوچیک
_نمیخواستم نگران بشی
_محمد😭
_عزیزم گریه نکن من طاقت ندارم
_خیلی دردت اومد؟😢
_نه عزیزم
_الان چی ؛ الان درد نداری؟😢
_نه خانومم . مگه میشه من تو رو داشته باشم و درد و ناراحتی رو بفهمم؟
_خیلی خسته ایی برو بخواب . بعد بریم بیمارستان پانسمانتو عوض کنیم
_چشم هرچی خانومم بگه ؛
مریم تو با من خوشبختی؟
_این چه سوالیه عشقم! معلومه که خوشبختم خیلیم خوشبختم
_اگه دوباره برمیگشتیم به عقب بازم به پیشنهاد ازدواجمو قبول میکردی؟
_اگه هزاران بارهم برگردیم به عقب بازم باهات ازدواج میکردم😊خوب شد🙃
_آ قربونت برم😍
_خدانکنه عزیزدلم . خب دیگه برو بخواب😊
_اطاعت
وقتی محمد خوابید در اتاقو بستم اومدم تو آشپزخونه و یه شام خوشمزه درست کردم😋 یکم قرآن خوندم ؛ واقعا خوشحال بودم . داشتم فکرمیکردم من به جز محمد با هیچکسه دیگه خوشبخت نمیشدم😍❤️
تو
نیمِ دیگـرِ من نیستـی
تمامِ منیـ
تمـام کن غم و انـدوهِ سالـیانِ مـرا . . !
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۹ #نویسنده مریم.ر _من اول دستتو ببینم بعد برو بخواب _ع
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۰
#نویسنده مریم.ر
وقتی محمد بیدارشد همینطوری که میومد گفت
_وای عجب بوی خوبی میاد😋
_ما اینیم دیگه😌 عزیزم زودباش لباس بپوش
_برای چی؟😕
_بریم دیگه😐
_کجا؟😳
_دکتر دیگه🙁
_دکتر برای چی؟🤔
_عه محمد😠
_شوخی کردم خانومم😄
_نمکدون☺️
توی ماشین داشتم به محمد نگاه میکردم و به بازوی تیر خوردش😔
_چیزی شده عزیزم؟
_محمد وقتی نبودی من خوابتو دیدم😔
_چه خوابی؟😊
_خواب دیدم تیر خوردی . خیلی ناراحت شدم داشتم داشتم سکته میکردم ؛ پریشون شدم مثل دیوونه ها نمیدونستم چیکار کنم😔 نمیدونستم از کجا خبر ازت بگیرم . اگه به مامانت ایناهم میگفتم اونا هم دلواپس میشدن . من توی این۲۰ روزی که نبودی خیلی زجرکشیدم😭
_مریم جان ببخشید بخاطر همه چی😓
_اما با همه اینا من باتو خیلی خوشبختم
_مریم تو بهترین هدیه هستی که خدابهم داد . هدیه الهی من😍
_وای محمد چه قشنگ😃هدیه الهی من😊
_واقعیته عزیزدلم😊
وقتی که رسیدیم رفتیم داخل بیمارستان
پرستار داشت باندپیچی بازوی محمد باز میکرد از اتاق اومدم بیرون ؛ دیگه طاقت دیدن جای تیرخوردگی محمد نداشتم😔بیچاره اون زن جوونی که شوهرش شهید میشه😢منی که طاقت زخم محمد ندارم پس اونا چطوری تحمل میکنند😔یه نگاه به اتاق کردم انگار پانسمان تموم شد رفتم داخل به پرستار گفتم
_ببخشید آقا دستشون چطوره؟خوب میشه؟😢
_بله اصلا جای نگرانی نیست . البته اگه زیاد به این دستشون فشار نیارن و چیزه سنگین بلند نکنند خیلی زودتر خوب میشه
_خیلی ممنون
_مریم جان دیدی جای نگرانی نیست
پرستار گفته بود نباید دستشو تحت فشار باشه تا زودتر خوب بشه ؛ ولی نمیخواستمم محمد غرورش خورد بشه ؛ برای همینم خودمو لوس کردم و گفتم
_باشه عزیزم😊 محمد جان سوییچ ماشینو بده
_الان میخوام ماشینو روشن کنم😐
_خودم رانندگی میکنم😊
_خانوم وقتی من هستم چرا شما باید رانندگی کنید؟🙁 بنده شلغمم🤔
_شما تاج سری ولی شنیدی که پرستار چی گفت؟نباید فشار بیاری😊 بعدشم میخوام ببینی رانندگیم چطوره
_آخه یه دنده عوض کردن که فشار نمیاره عزیزم😕 حالا یبار دیگه باهم میریم بیرون شما رانندگی کن
_محمدجان سوییچ لطفا🙂
_نمیشه😒
_محمد🙃
_خیر😏
_آقایی😋
_نوچ😊
_عشقم😌
_ممکن نیست
_عزیزدلم😢
_ای جان همینطور ادامه بده مریم😍
_خیلی بدی محمد😬
_خب خوشم میاد اینا رو بهم میگی چیکارکنم دست خودم نیست😅
_حالا سوییچو میدی . لطفا
_بیا عزیزم . داعش نتونست ما رو بُکشه ببینم شما میتونی ما رو بکشی یا نه😄
_عه آقایی☹️
_خب راست میگم دیگه😆
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۷۰ #نویسنده مریم.ر وقتی محمد بیدارشد همینطوری که میومد گ
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۱
#نویسنده مریم.ر
توی راه علی آقا به محمد زنگ زد و گفت که یکاریش داره ماهم که خونشون توی راهمون بود رفتیم یه لحظه خونشون
_بح بح آقا محمد چطوری؟
_سلام داداش قربونت بیمارستان بودیم
_سلام مریم جون خوش آمدین
_ممنون زهرا جون
_دیدی آقا محمد برگشت بیخود نگران بودی
_تو نگران علی آقا نبودی؟
_چرا ؛ ولی من سپرده بودمش به خدا و اهل بیت😔 فقط دلم براش تنگ شده بود😢
_به من خیلی سخت گذشت زهرا دیگه داشتم روانی میشدم😔
_خداراشکر که تموم شد😊
_خداراشکر🙂 زهرا مهمون قراره براتون بیاد؟
_آره نیلوفر اینا قراره بیاند😊
_نیلوفر😳
_آره
با شنیدن اسم نیلوفر جاخوردم ؛ همون دختری که خانواده محمد قبلا برای ازدواجش درنظر داشتن😟 دلم نمیخواست با محمد رودررو بشن😡 به محمد اشاره کردم که بریم محمدم با نشونه تایید سرشو تکون داد اما بازم نشسته بود😕 دوباره گفتم
_آقا محمد مهمون قرار براشون بیاد بهتره ما بریم
_ای بابا مریم جون حالا چه اشکالی داره مهمونمون که غریبه نیست گفتم که نیلوفراینا هستن
محمد متوجه شد که من بخاطر اومدن اونا به محمد میگم بریم ؛ یه لبخند زد و گفت بهتره ما بریم . توی ماشین محمد بهم گفت
_مریم جان
_جان دلم
_میدونستی تو فقط عشق اول و آخرمنی؟
_محمدجونم😍❤️
_راستی حالا که اومدیم بیرون میخوای بریم یه سری هم به بابات اینا بزنیم؟
_توهم میخوای بیای؟😳
_اشکالی داره؟
_نه اما من فکرمیکردم از پدرم ناراحتی
_اشکال نداره
_پس بریم😊
خونمون که رسیدیم یکم نگران بودم😔اگه خانوادم با محمد مشکلی نداشتن اینجوری خوشبختیم تکمیل میشد ؛ محمد زنگو زد مادرم تا که ما رو دید بایکم مکث درو باز کرد . پدرمم بود اتفاقا برادر و خانومشم بود . مادرم و زن داداشم از دیدنمون خوشحال شدن اما برادر و پدرم معمولی بودن محمد خیلی تحویل نگرفتن😔 فقط باهاش دست دادن . پدر و برادرم به تلویزیون نگاه میکردن و با محمد یه کلمه هم حرف نزدن محمد گفت
_بابا خوب هستین؟
_ما که خوبیم . ولی فکرکنم شما بهترین
_شکرخدا ما هم خوبیم . دلمون براتون تنگ شده بود گفتیم یه سری بهتون بزنیم شما که تشریف نمیارین از اونطرف
_منظورتون خونه پدرتونه؟
من گفتم
_بابایی خونه پدر مادر محمد طبقه پایینه
مادرم گفت
_آقا محمد دختره منو گذاشتی و رفتی؟یه مرد زن جوونشو میزاره و میره اونم۲۰ روز؟
پدرم گفت
_خانوم بگو خوش به غیرتت که زنتو ول میکنی میری از سوریه دفاع میکنی . آقا محمد شما اگه راست میگی از ناموس خودت مراقبت کن
محمد خیلی عصبانی و ناراحت شد از چهرش کاملا مشخص بود😔 اما با آرومی گفت
_اتفاقا منم دارم از ناموسم حفاظت میکنم
_اینکه تنها بزاریشو بری میشه حفاظت؟میشه بفرمایید چطوری؟
_الان به عرضتون میرسونم . داعش یه مدت هدف نهایشو ایران اعلام کرده بود اگه بتونه حرم حضرت زینب دست درازی کنه یعنی به مقدسات ما اهانت کرده و این جسارتو پیدا میکنه و به ایران حمله میکنه ؛ هرچند اگه مدافعان حرم نبودند الان ما داشتیم توی ایران باهاشون میجنگیدیم و اگه پا به ایران میزاشتن یعنی جنگ ؛ یعنی غارت ؛ یعنی تجاوز به ناموس مملکت حالا داریم توی سوریه باهاشون میجنگیم تا به ایران نزدیک نشن و همینطور به حرم حضرت زینب
_عجب...خب پولشومیگیرید
_ کسی بخاطر پول جونش رو نمیده هدف فراتر از این حرفا هست هدف دفاع اسلام و حریم اهلبیت هست و اینکه جلوی دشمن رو در سوریه گرفتیم که به کشور خودمون نرسند چون هدف نهاییشون ایران هست و به نظر من در این دنیا زیباتر از این کار(دفاع از اسلام و حریم اهلبیت و دفاع از کشور خودمون)نیست . هیچی لذت بخش تراز این نیست که آدم پیش عزیزانش باشه
پدرم دیگه سکوت کرد و هیچی نگفت ؛ فضای خونمون خیلی سنگین بود
_خب دیگه ما بریم خیلی خوشحال شدم که دیدمتون دلم براتون تنگ شده بود
مادر و پدرمو بوسیدم محمد هم با پدر و مادرم و برادرم دست داد پدرم به محمدگفت
_آقا محمد
_بله بابا
_مریم از ارث محرومه . گفتم در جریان باشی
_بابا اولا الهی ۱۲۰ساله بشید دوما من خداراشکر دستم به دهنم میرسه احتیاج به هیچکس ندارم ؛ چه شما مریم از ارث محروم کنیدچه نکنید من دخترتونو فقط بخاطر خودش بهش علاقه دارم نه چیزه دیگه
_باهمین حرفا دخترمو گول زدی
دیدم پدرم کوتاه نمیاد خداحافظی کردم و دست محمد گرفتم ورفتیم . محمدخیلی ناراحت و عصبانی بود اما چیزی نمیگفت توی دلش میریخت😔ازچهرش مشخص بود ناراحته😢
_محمد
_جونم
_ناراحتی؟😔
_یکم ناراحتم اما اشکال نداره عزیزم
_کاش میتونستم ناراحتیتو از بین ببرم😔
محمد ماشینو نگهداشت و گفت
_تو میتونی ناراحتیمو از بین ببری . دستتو بده من تا ناراحتیم ازبین بره وقتی که دستت توی دستمه انگار زمان دیگه نمیگذره
بــیزارم از آزادے
وقتـــے
دردستهای تــــو اســـیرم!😊❤️
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۷۱ #نویسنده مریم.ر توی راه علی آقا به محمد زنگ زد و گفت
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۲
#نویسنده مریم.ر
بازوی محمد بعد از یه مدت خوب شد منم دیگه خیالم راحت شد . صبح از خواب بیدار شدم یه نگاه به چهره دلنشین محمد کردم بعدش یه نگاه به ساعت ؛ امروز جمعه بود ؛ دستمو آروم روی موهای مشکی و براقش کشیدم در اتاقو آروم بستم امروز که جمعه هست سروصدا نکردم تا یکم دیگه بخوابه ؛ اومدم توی آشپزخونه کتری رو آب کردم و گذاشتم روی اجاق و زیرشو کم کردم . یدفه احساس کردم داره سرم گیج میره نشستم روی صندلی ناهار خوری ؛ چرا یدفه سرم گیج رفت😕 یکم نشستم روی صندلی گوشیم روی میز بود برداشتم و یکم خودمو سرگرم کردم تا اینکه محمد بیدارشد
_سلام علیکم
_علیکم سلام😌 صبحتون بخیر قربان
_صبح شمام بخیر فرمانده
_خوب خوابیدیا😉
_آره ؛ تو چقدر زود بیدارشدی بانو
_خوابم نبرد😊
صبحانه رو حاضر کردم ؛ وقتی که صبحانه تموم شد محمد رفت تلویزیون تماشا کرد منم ظرفهای صبحانه رو شستم ؛ ای وای دوباره سرم گیج رفت چرا من اینجوری شدم😥 نکنه چیزیم شده ؛ به محمد نگاه کردم هیچی نگفتم که ناراحت نشه یه لیوان آب خوردم . بعدشم اومدم کنار محمد نشستم و تلویزیون تماشا کردم
_محمد
_جونه محمد
_حوصلم سررفت☹️
_زیرشو کم کن😊
_عه😒
_عذرخواهی😅 میخوای بریم بیرون؟
_کجا مثلا؟🤔
_هرجایی که تو بخوای
_بریم پارک یکم پیاده روی؟🙂
_خوبه
یدفه تلفن زنگ خورد تلفنو جواب دادم
_الو
_سلام زن داداش
_سلام آقا مرتضی خوب هستین؟خانواده خوبن؟
_ممنون سلام میرسونن . داداشم هست؟
_بله الان گوشیو میدم بهشون . از من خداحافظ سلام برسونید
_سلامت باشید خداحافظ
محمد داشت با برادرش صحبت میکرد و من کنجکاو بودم که چی میگن ؛ بعد از اینکه خداحافظی کردن گفتم
_داداشت چی میگفت؟
_ما رو برای شام دعوت کرد . پیاده رویمون امروز کنسل شد عزیزم . هفته دیگه میریم . باشه خانوم؟
_باشه ؛ اشکال نداره
امشب شب خیلی خوبی بود🤗 گفتیم و خندیدیم ؛ خیلی دلم میخواست یه روزم بریم خونه پدرم به خوبی و خوشی بگذره😔 اما هنوزم که هنوزه با محمد رفتارشون خوب نیست😢 محمد هم گناه داره غرورش میشکنه با حرفهای خانوادم ؛ یعنی درست میشه یا این حسرت برای همیشه تو دلم هست😔صدای محمد شنیدم که میگه
_مریم خانوم گوشیت زنگ میخوره
رفتم از کیفم گوشیمو درآوردم زهرا بود یدفه قطع شد خیلی زنگ خورده بود من دیر متوجه شدم . از زهرا یکم ناراحت بودم ؛ چون میدونست من روی نیلوفر حساسم و خوشم نمیاد جایی که محمد هست اونم باشه میتونست قبل از اومدن ما بهم یواشکی خبر بده که نیلوفرهم قراره بیاد . میخواستم شمارشو بگیرم ببینم چیکارم داره اما منصرف میشم و میرم کمک جاریم برای پهن کردن سفره بعداز شام دوباره صدای زنگ گوشیم اومد ؛ بازم زهرا بود😕
_الوسلام
_سلام مریم جان خوبی؟😊
_خوبم ممنون
_چقدر شلوغه کجایی؟😕
_خونه برادرشوهرم اینا
_مریم جون اون روز خیلی زود رفتین یه روزم درست حسابی بیاین اینجا😊
_نه زهرا جون ما که زحمت دادیم
_چه زحمتی عزیزم
_بعد که ما رفتیم نیلوفر اینا اومدن؟
_آره اوناهم اومدن باشوهرش
_شوهرش؟😳مگه شوهرکرده؟🙁
_آره یک ماهه . بهت نگفته بودم؟
_نه
_حتما یادم رفته
_من از اومدنش یکم ناراحت بودم میدونی که چرا☹️
_آره میدونم😄 برای همین بهت زنگ زدم
_راستی ؛ شوهرش خوبه؟
_آره خداراشکر
_خداراشکر . باور کن خیلی خوشحال شدم . باورت میشه؟
_ باورم میشه چرا نشه ؟ میدونم تو دلت پاکه😊
_عزیزمی🙂
_خب مزاحمت نشم به مهمونیت برس
این دومین باری هست که من درمورد زهرا زود قضاوت کردم و بی جهت ازش ناراحت شدم😔 اما واقعا از خوشبخت شدن نیلوفرخوشحال شدم😊 چون خیلی دختر خوبی بود حقش این بود که خوشبخت بشه . وایی چقدر یدفه سرم درد گرفت😣 بخاطر صدای تلویزیونه یا شایدم بخاطر سروصدا😕 آخه من که اینجوری نبودم . خواهرشوهرم باهام حرف میزد اما من از شدت سر درد درست متوجه نمیشدم . محمد و پدرش ؛ برادرش و دامادشون نشسته بودن باهم حرف میزدند یدفه اومد کنارم و گفت
_خانومم چیزی شده؟
_نه چطور؟😶
_آخه رنگت پریده
_نه خوبم گلم
_اگه حالت بده میخوای بریم خونه؟
_نه عزیزدلم خوبم ممنون😊
نمیخواستم محمد الکی نگران کنم برای همین یه لبخند بهش زدم اونم رفت نشست
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۷۲ #نویسنده مریم.ر بازوی محمد بعد از یه مدت خوب شد منم د
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۳
#نویسنده مریم.ر
بعد از تموم شدن این شب خوب کنار خانواده شوهرم ؛ خداحافظی کردیم و اومدیم . فردا باید محمد میرفت سرکارچشمامو باز کردم ؛ محمد نبود ساعتو نگاه کردم ای وای ساعت۱۰صبح بود😳 چرا من اینقدر خوابیدم ؛ محمد رفته سرکار😢 یعنی صبحونه خورده یانه😔 میخوام بهش زنگ بزنم اما گفتم شاید کارداشته باشه ؛ بهش پیام دادم من امروز خواب موندم عزیزم ببخشید ؛ توصبحانه خوردی ؟ گوشیو گذاشتم روی اُپن آشپزخونه ؛ دلم صبحانه نمیخواست یه لقمه کوچیک خوردم یکم خونه رو جمع و جور کردم ؛ صدای پیام گوشیم اومد ؛ محمد بود نوشته بود ؛ سلام اشکال نداره عزیزم ؛ صبحونه خوردم نگران نباش ؛ باز دوباره این سرگیجه اومد!!!! دیگه داشتم نگران میشدم ظهر که محمد نمیاد خوبه برم دکتر برام آزمایش نوشت اونا راهم انجام دادم. بعد از اینکه برگشتم سریع دست به کاره شام شدم ؛ یه نگاه به آینه انداختم چقدر رنگم پریده😕 کِرمو برداشتم زدم یکمم رژگونه به گونه هام زدم ؛ محمد زنگ زد😍با اینکه کلید داره اما دلش میخواد من براش درو باز کنم☺️
_سلام عزیزم
_سلام خانومم
_محمد نمیدونم چرا صبح اینقد خوابم برد😕
_حالا چرا اینقدر ناراحتی؟اصلا از این به بعد خودم صبحونه میخورم نمیخواد بلندشی بارها بهت گفتم
_اینجوری دوست ندارم☹️
_مریم جان دلم میخواد برم توی سپاه
_بری که چی بشه؟
_میخوام پاسداربشم
_خب به سلامتی کارمون دراومد😶
فردا...
محمد رفت سرکار ؛ منم کارامو کردم و رفتم تا جواب آزمایشو بگیرم ؛ خدایا چیزیم نباشه😔 جواب آزمایشو گرفتم اصلا باورم نمیشه...😱 یعنی من...😰
برگشتم به خونه با لباسهام نشستم روی مبل هنوز نتونستم باورکنم ؛ساعت۳بعدازظهر محمد که اومد خونه بهش گفتم
_محمد بعدازظهر بریم پیاده روی
_باشه عشقم فقط بزار یکم استراحت کنم بعد . اجازه هست؟
_بله آقایی😊
نمیدونستم چیکارکنم . خدایا بگم یا نگم بعد از یکساعت محمد بیدارشد . باهم رفتیم پیاده روی
_وای خسته شدم محمد یکم اینجا بشینیم
_خسته شدی؟بشین عزیزم
خدایا به امید تو
_محمد میخوام یچیزی بهت بگم
_گوشم با شماست
_نمیدونم چجوری بگم
_چیزی شده؟
_آره
_راجب خانوادت؟
_نه
_خب بگو دیگه خانوم😕
_محمد...من...من
_مریم جان چی شده کشتی منو
_داری بابا میشی😶
_چی😳
_محمد من حاملم
_چی😳مریم جان من راست میگی؟
_اینم جواب آزمایش😊
_مریم...مریم من دارم بابا میشم😃
_بله😌
_خدااااااشکرت
_عه محمد یواش😬 زشته
_دلم میخواد داد بزنم . من و تو...بچه من و تو😍 خدایا شکرت خدایاشکرت
_محمد جان یکم یواش تر احساساتتو بروز بده دارن نگامون میکنند زشته😐
_نمیتونم دیگه از کنترل خارج شدم😆
_منم خیلی هیجان زدم وووییی بچه من و تو😌 فقط محمد یکم زود نبود به نظرت؟آخه ما فقط ۵ ماهه ازدواج کردیم
_مریم هیچی نگو من قدرت فکرکردن ندارم الان فقط دارم به بچمون فکرمیکنم😍
_باورم نمیشد اینقدر خوشحال میشی☺️
_معلومه که خوشحالم این بچه ثمره یه عشقه💞
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۷۳ #نویسنده مریم.ر بعد از تموم شدن این شب خوب کنار خانوا
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۴
#نویسنده مریم.ر
اومدیم به طرف ماشین ؛ یدفه دیدم محمد اومد و در ماشینو برام باز کرد
_محمد☺️
_از این به بعد بیشتر باید مواظب خودت باشی
_هرچی شما بگی
_میگم مریم بریم به خانواده هامون خبر بدیم
_خانوادهامون...
_آره
یکم رفتم توی فکر ؛ خانواده محمد که حتما خوشحال میشه اما خانواده من چی؟😔شاید اوناهم خوشحال بشن😊ودیگه قهروناراحتی را بزارن کنار ؛ یا شایدم خوشحال نشن😢
_محمد جان یکم زود نیست؟
_نه . چه فرقی داره
_باش هرجور خودت صلاح میدونی
وقتی رسیدیم خونه محمد دوباره اومد در ماشینو برام باز کرد☺️
_محمد عزیزم نمیخواد
محمد زنگ پایینو زد و به مادرش گفت مادر داری نوه دار میشی😃
_چی؟😳 الهی شکر چه خبرخوبی
_چی شده پسرم؟
_بابا داری نوه دار میشی😃
_جدی؟به سلامتی
پدر و مادر محمد منو بغل کردن و بوسیدن
_مریم جون تو چه مادر قشنگی میشی
_ممنون مامان جون☺️
_عه پس من چی مادر😕
_شما هم یه پدر خیلی خوشتیپی
پدر محمد گفت
_بله درست مثل باباش
چهارتاییمون خندیدیم و اومدیم بالا
_مریم پله ها را آروم بیا بالا
_چشم
_مواظب باش
_محمد جان اینقدر حساس نشو عزیزم
_نمیشه چون تو مواظب خودت نیسی
_ای بابا😐
وقتی که اومدیم خونه ؛ دلم میخواست همین الان به مادرم بگم که اونم داره نوه دار میشه اما خیلی میترسیدم😔
_مریم
_جانم
_بنظرت بچمون دختره یا پسر😍
_نمیدونم آخه حالا خیلی زوده ؛ تو چهارماهگی مشخص میشه😊
_دلم میخواد اگه دختره شکل تو بشه😍
_اگه پسرم شد شکل تو بشه😊
_تا چهارماه دیگه طاقت ندارم من که😬
_پسر دوست داری یا دختر؟🙂
_فرقی نداره ؛ اول از خدا میخوام سالم باشه
_راستی یچیزی را از همین الان باید بگم
_بفرمایید😊
_یدونه کم . یکی دیگم میخوام😒
_محمد😐
_همین که گفتم
_حالا بزار این بیاد
_نه من سرحرفم هستم یدونه بچه کمه
_خب باشه ؛ هرچی آقامون بگه😕
_آهان حالا شد😍
_پس کاش خدا یه دختر و یه پسربهمون بده😌 البته اول سالم باشه
_خیلیم عالی میشه😋
_عزیزم فردا باید بری سرکار
_خوابم نمیاد خواب از سرم پرید . انگار توی رویاهستم . اینکه تو کنارمی بچمون توی راهه اینا همش مثل رویا میمونه . ازدواج با تو بزرگترین آرزوی من از خدا بود
_خیلی دوست دارم محمد
_مابیشتر
عزیـــ👑ــزتر از آنۍ
ڪھ بھ دل بنشینۍ!😄
ٺُ بھ جانم❣
نشسٺھاے !
بھ جاے همھ آرزوهایم...
ادامه دارد
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۷۴ #نویسنده مریم.ر اومدیم به طرف ماشین ؛ یدفه دیدم محمد
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۷۵
#نویسنده مریم.ر
فردا صبح دوباره من خوابم برد محمد هم خودش صبحانه خورد و رفت ؛ ساعت۹ بود چقدر گرسنه بودم از روی تخت بلند شدم ؛ دست و صورتمو شستم توی آینه نگاه کردم و یاد دیشب و کارهای محمد افتادم یه لبخند زدم ؛ در یخچالو باز کردم ؛ عه پس پنیرکجاست😶 گردو هم که نیست🙁 یعنی تموم شده 🤔کره و مربا و عسل هم نبود😐
یعنی همش تموم شده؟😕اما دیروز محمد همشو خریده بود ؛ در یخچالو بستم ؛ عه اینا که همشون روی میز هستن😳 با یه یادداشت
"سلام علیکم
عزیزم صبحانه خودت وبچمونو آماده کردم . بخوریا . قربانت محمد"
محمد برام صبحونه آماده کرده بود☺️یادداشتشو بوسیدم و گذاشتم داخل کِشو ؛ همینطور که صبحانه میخوردم توی این فکربودم که به مادرم بگم ؛ دیگه طاقت نداشتم شاید اینجوری کدورتی که بینمون هست از بین بره ؛ تلفنو برداشتم و شماره خونمونو گرفتم مادرم گوشیو برداشت
_سلام مامان خوبی😍
_مریم تویی سلام مامان چطوری
_ممنون . بابا چطوره؟همگی خوبن؟
_خوبیم عزیزم . اگه توبودی بهتر بودیم
_مامان من که از خدامه اما تو و بابا منو کنار گذاشتین . اصلا انگار من دخترتون نیستم
_این چه حرفیه میرونی چقدردلم برات تنگ میشه میدونی شبا با گریه میخوابم . بابات که از من بدتره تو خودش میریزه لاغرشده😔
_الهی بمیرم😔مامان آخه مگه شما جز خوشبختی من چیزی میخواین؟باورکنید من خیلی خوشبختم
_نمیدونم چی بگم . کل فامیل پشت سرمون میگن دخترشونو دادن به یه بسیجی حالام چادری شده
_هرکی هرچی میخواد بگه . اینقدر بگن تا بمیرن . راستی مامان یچیزی میخواستم بگم نمیدونم خوشحال میشی یا نه
_چی شده؟
_من حاملم
_چی گفتی؟😧دخترم تو هنوز یکسالم نیست ازدواج کردی بعدشم تو خودت هنوز بچه ایی۲۱سالت بیشتر نیست
_مامان اومد دیگه . اگه بدونی محمد چقدر خوشحال شد
_معلومه که خوشحال میشه . اون میخواست زندگیشو محکم کنه اصلا نقشه داشت
_نقشه؟
_بله نقشه . میخواد تو برای همیشه مال خودش بشی خواسته مطما بشه که یموقع ازش جدانشی ؛ دختر ساده من
_مامان توروخدا برای یبارم که شده به محمد خوشبین باش
_نمیتونم . حالا چندوقتته؟
_نزدیک یکماه
_پس این ۲۰روزی که نبود تو حامله بودی و نمیدونستی؟
_بله ؛ چند روز پیش یکم سرگیجه داشتم آزمایش دادم گفتن باردارم
_نمیتونم بگم خوشحال نشدم خیلی خوشحالم ؛ اما به بابات چطوری بگم
_مگه چیزه بدیه که نتونی بگی مامان
_چی بگم والا
_باشه مادر کاری نداری قربونت برم؟
_نه مامان مواظب خودت باش
_چشم خداحافظ
خدایا کاش همه چیز درست میشد😔محمد خیلی خوبه ؛ کاش پدر و مادرمم اینو میدونستن😢 صدای تلفن اومد شماره طبقه پایینه
_الو سلام مامان
_سلام عروس گلم خوبی مادر؟
_ممنون
_مریم جان ناهار برات درست کردم یموقع چیزی نپزیا
_مامان من کلا ناهار یچیز ساده میخورم چون محمد نیست دلم چیزی نمیخواد
_الان دیگه فرق میکنه . چه بخوای چه نخوای باید بخوری . محمد گفته زیاد از پله ها بالا و پایین نیای من ظهرناهارو میارم بالا بهت میدم
_آخه زحمتتون میشه
_چه زحمتی ما که برای خودمون غذا درست میکنیم
خونمون سه خوابه بود . باید یکی از اتاقها اتاق بچه بشه کم کم باید آماده کنم ؛ اما اگه محمد بیاد و ببینه کار کردم عصبانی میشه😏 حوصلم سررفته بود رفتم یکم قرآن خوندم😊 نزدیک ظهر مادرشوهرم برام ناهار آورد . دستپختش حرف نداره اما من بدون محمد چیزی نمیتونم بخورم☹️ هرجوری شد یکم غذا خوردم ؛ گوشیم زنگ خورد عه بابامه😃
_سلام بابایی😍
_سلام . درست شنیدم؟تو بچه اون توشکمته؟
_بابا اون شوهرمه😔
_واقعا نمیدونم بهت چی بگم . اینقدر زود بچه دار شدین که چیو ثابت کنید؟
_بابا آخه این حرفا چیه میزنید😢
_من با ازدواجتون هیچوقت موافق نبودم . حالام که بچه دار داری میشی . گوش کن ببین چی میگم اون بچه نوه من نیست بابای اون بچه هم داماد من نیست
پدرم گوشی رو قطع کرد😔 خیلی ناراحت شدم دلم شکسته بود😭حس میکردم خیلی تنهام😔
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman