eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۷۰ #نویسنده مریم.ر وقتی محمد بیدارشد همینطوری که میومد گ
۷۱ مریم.ر توی راه علی آقا به محمد زنگ زد و گفت که یکاریش داره ماهم که خونشون توی راهمون بود رفتیم یه لحظه خونشون _بح بح آقا محمد چطوری؟ _سلام داداش قربونت بیمارستان بودیم _سلام مریم جون خوش آمدین _ممنون زهرا جون _دیدی آقا محمد برگشت بیخود نگران بودی _تو نگران علی آقا نبودی؟ _چرا ؛ ولی من سپرده بودمش به خدا و اهل بیت😔 فقط دلم براش تنگ شده بود😢 _به من خیلی سخت گذشت زهرا دیگه داشتم روانی میشدم😔 _خداراشکر که تموم شد😊 _خداراشکر🙂 زهرا مهمون قراره براتون بیاد؟ _آره نیلوفر اینا قراره بیاند😊 _نیلوفر😳 _آره با شنیدن اسم نیلوفر جاخوردم ؛ همون دختری که خانواده محمد قبلا برای ازدواجش درنظر داشتن😟 دلم نمیخواست با محمد رودررو بشن😡 به محمد اشاره کردم که بریم محمدم با نشونه تایید سرشو تکون داد اما بازم نشسته بود😕 دوباره گفتم _آقا محمد مهمون قرار براشون بیاد بهتره ما بریم _ای بابا مریم جون حالا چه اشکالی داره مهمونمون که غریبه نیست گفتم که نیلوفراینا هستن محمد متوجه شد که من بخاطر اومدن اونا به محمد میگم بریم ؛ یه لبخند زد و گفت بهتره ما بریم . توی ماشین محمد بهم گفت _مریم جان _جان دلم _میدونستی تو فقط عشق اول و آخرمنی؟ _محمدجونم😍❤️ _راستی حالا که اومدیم بیرون میخوای بریم یه سری هم به بابات اینا بزنیم؟ _توهم میخوای بیای؟😳 _اشکالی داره؟ _نه اما من فکرمیکردم از پدرم ناراحتی _اشکال نداره _پس بریم😊 خونمون که رسیدیم یکم نگران بودم😔اگه خانوادم با محمد مشکلی نداشتن اینجوری خوشبختیم تکمیل میشد ؛ محمد زنگو زد مادرم تا که ما رو دید بایکم مکث درو باز کرد . پدرمم بود اتفاقا برادر و خانومشم بود . مادرم و زن داداشم از دیدنمون خوشحال شدن اما برادر و پدرم معمولی بودن محمد خیلی تحویل نگرفتن😔 فقط باهاش دست دادن . پدر و برادرم به تلویزیون نگاه میکردن و با محمد یه کلمه هم حرف نزدن محمد گفت _بابا خوب هستین؟ _ما که خوبیم . ولی فکرکنم شما بهترین _شکرخدا ما هم خوبیم . دلمون براتون تنگ شده بود گفتیم یه سری بهتون بزنیم شما که تشریف نمیارین از اونطرف _منظورتون خونه پدرتونه؟ من گفتم _بابایی خونه پدر مادر محمد طبقه پایینه مادرم گفت _آقا محمد دختره منو گذاشتی و رفتی؟یه مرد زن جوونشو میزاره و میره اونم۲۰ روز؟ پدرم گفت _خانوم بگو خوش به غیرتت که زنتو ول میکنی میری از سوریه دفاع میکنی . آقا محمد شما اگه راست میگی از ناموس خودت مراقبت کن محمد خیلی عصبانی و ناراحت شد از چهرش کاملا مشخص بود😔 اما با آرومی گفت _اتفاقا منم دارم از ناموسم حفاظت میکنم _اینکه تنها بزاریشو بری میشه حفاظت؟میشه بفرمایید چطوری؟ _الان به عرضتون میرسونم . داعش یه مدت هدف نهایشو ایران اعلام کرده بود اگه بتونه حرم حضرت زینب دست درازی کنه یعنی به مقدسات ما اهانت کرده و این جسارتو پیدا میکنه و به ایران حمله میکنه ؛ هرچند اگه مدافعان حرم نبودند الان ما داشتیم توی ایران باهاشون میجنگیدیم و اگه پا به ایران میزاشتن یعنی جنگ ؛ یعنی غارت ؛ یعنی تجاوز به ناموس مملکت حالا داریم توی سوریه باهاشون میجنگیم تا به ایران نزدیک نشن و همینطور به حرم حضرت زینب _عجب...خب پولشومیگیرید _ کسی بخاطر پول جونش رو نمیده هدف فراتر از این حرفا هست هدف دفاع اسلام و حریم اهلبیت هست و اینکه جلوی دشمن رو در سوریه گرفتیم که به کشور خودمون نرسند چون هدف نهاییشون ایران هست و به نظر من در این دنیا زیباتر از این کار(دفاع از اسلام و حریم اهلبیت و دفاع از کشور خودمون)نیست . هیچی لذت بخش تراز این نیست که آدم پیش عزیزانش باشه پدرم دیگه سکوت کرد و هیچی نگفت ؛ فضای خونمون خیلی سنگین بود _خب دیگه ما بریم خیلی خوشحال شدم که دیدمتون دلم براتون تنگ شده بود مادر و پدرمو بوسیدم محمد هم با پدر و مادرم و برادرم دست داد پدرم به محمدگفت _آقا محمد _بله بابا _مریم از ارث محرومه . گفتم در جریان باشی _بابا اولا الهی ۱۲۰ساله بشید دوما من خداراشکر دستم به دهنم میرسه احتیاج به هیچکس ندارم ؛ چه شما مریم از ارث محروم کنیدچه نکنید من دخترتونو فقط بخاطر خودش بهش علاقه دارم نه چیزه دیگه _باهمین حرفا دخترمو گول زدی دیدم پدرم کوتاه نمیاد خداحافظی کردم و دست محمد گرفتم ورفتیم . محمدخیلی ناراحت و عصبانی بود اما چیزی نمیگفت توی دلش میریخت😔ازچهرش مشخص بود ناراحته😢 _محمد _جونم _ناراحتی؟😔 _یکم ناراحتم اما اشکال نداره عزیزم _کاش میتونستم ناراحتیتو از بین ببرم😔 محمد ماشینو نگهداشت و گفت _تو میتونی ناراحتیمو از بین ببری . دستتو بده من تا ناراحتیم ازبین بره وقتی که دستت توی دستمه انگار زمان دیگه نمیگذره بــیزارم از آزادے وقتـــے  دردستهای تــــو اســـیرم!😊❤️ ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۷۱ #نویسنده مریم.ر توی راه علی آقا به محمد زنگ زد و گفت
۷۲ مریم.ر بازوی محمد بعد از یه مدت خوب شد منم دیگه خیالم راحت شد . صبح از خواب بیدار شدم یه نگاه به چهره دلنشین محمد کردم بعدش یه نگاه به ساعت ؛ امروز جمعه بود ؛ دستمو آروم روی موهای مشکی و براقش کشیدم در اتاقو آروم بستم امروز که جمعه هست سروصدا نکردم تا یکم دیگه بخوابه ؛ اومدم توی آشپزخونه کتری رو آب کردم و گذاشتم روی اجاق و زیرشو کم کردم . یدفه احساس کردم داره سرم گیج میره نشستم روی صندلی ناهار خوری ؛ چرا یدفه سرم گیج رفت😕 یکم نشستم روی صندلی گوشیم روی میز بود برداشتم و یکم خودمو سرگرم کردم تا اینکه محمد بیدارشد _سلام علیکم _علیکم سلام😌 صبحتون بخیر قربان _صبح شمام بخیر فرمانده _خوب خوابیدیا😉 _آره ؛ تو چقدر زود بیدارشدی بانو _خوابم نبرد😊 صبحانه رو حاضر کردم ؛ وقتی که صبحانه تموم شد محمد رفت تلویزیون تماشا کرد منم ظرفهای صبحانه رو شستم ؛ ای وای دوباره سرم گیج رفت چرا من اینجوری شدم😥 نکنه چیزیم شده ؛ به محمد نگاه کردم هیچی نگفتم که ناراحت نشه یه لیوان آب خوردم . بعدشم اومدم کنار محمد نشستم و تلویزیون تماشا کردم _محمد _جونه محمد _حوصلم سررفت☹️ _زیرشو کم کن😊 _عه😒 _عذرخواهی😅 میخوای بریم بیرون؟ _کجا مثلا؟🤔 _هرجایی که تو بخوای _بریم پارک یکم پیاده روی؟🙂 _خوبه یدفه تلفن زنگ خورد تلفنو جواب دادم _الو _سلام زن داداش _سلام آقا مرتضی خوب هستین؟خانواده خوبن؟ _ممنون سلام میرسونن . داداشم هست؟ _بله الان گوشیو میدم بهشون . از من خداحافظ سلام برسونید _سلامت باشید خداحافظ محمد داشت با برادرش صحبت میکرد و من کنجکاو بودم که چی میگن ؛ بعد از اینکه خداحافظی کردن گفتم _داداشت چی میگفت؟ _ما رو برای شام دعوت کرد . پیاده رویمون امروز کنسل شد عزیزم . هفته دیگه میریم . باشه خانوم؟ _باشه ؛ اشکال نداره امشب شب خیلی خوبی بود🤗 گفتیم و خندیدیم ؛ خیلی دلم میخواست یه روزم بریم خونه پدرم به خوبی و خوشی بگذره😔 اما هنوزم که هنوزه با محمد رفتارشون خوب نیست😢 محمد هم گناه داره غرورش میشکنه با حرفهای خانوادم ؛ یعنی درست میشه یا این حسرت برای همیشه تو دلم هست😔صدای محمد شنیدم که میگه _مریم خانوم گوشیت زنگ میخوره رفتم از کیفم گوشیمو درآوردم زهرا بود یدفه قطع شد خیلی زنگ خورده بود من دیر متوجه شدم . از زهرا یکم ناراحت بودم ؛ چون میدونست من روی نیلوفر حساسم و خوشم نمیاد جایی که محمد هست اونم باشه میتونست قبل از اومدن ما بهم یواشکی خبر بده که نیلوفرهم قراره بیاد . میخواستم شمارشو بگیرم ببینم چیکارم داره اما منصرف میشم و میرم کمک جاریم برای پهن کردن سفره بعداز شام دوباره صدای زنگ گوشیم اومد ؛ بازم زهرا بود😕 _الوسلام _سلام مریم جان خوبی؟😊 _خوبم ممنون _چقدر شلوغه کجایی؟😕 _خونه برادرشوهرم اینا _مریم جون اون روز خیلی زود رفتین یه روزم درست حسابی بیاین اینجا😊 _نه زهرا جون ما که زحمت دادیم _چه زحمتی عزیزم _بعد که ما رفتیم نیلوفر اینا اومدن؟ _آره اوناهم اومدن باشوهرش _شوهرش؟😳مگه شوهرکرده؟🙁 _آره یک ماهه . بهت نگفته بودم؟ _نه _حتما یادم رفته _من از اومدنش یکم ناراحت بودم میدونی که چرا☹️ _آره میدونم😄 برای همین بهت زنگ زدم _راستی ؛ شوهرش خوبه؟ _آره خداراشکر _خداراشکر . باور کن خیلی خوشحال شدم . باورت میشه؟ _ باورم میشه چرا نشه ؟ میدونم تو دلت پاکه😊 _عزیزمی🙂 _خب مزاحمت نشم به مهمونیت برس این دومین باری هست که من درمورد زهرا زود قضاوت کردم و بی جهت ازش ناراحت شدم😔 اما واقعا از خوشبخت شدن نیلوفرخوشحال شدم😊 چون خیلی دختر خوبی بود حقش این بود که خوشبخت بشه . وایی چقدر یدفه سرم درد گرفت😣 بخاطر صدای تلویزیونه یا شایدم بخاطر سروصدا😕 آخه من که اینجوری نبودم . خواهرشوهرم باهام حرف میزد اما من از شدت سر درد درست متوجه نمیشدم . محمد و پدرش ؛ برادرش و دامادشون نشسته بودن باهم حرف میزدند یدفه اومد کنارم و گفت _خانومم چیزی شده؟ _نه چطور؟😶 _آخه رنگت پریده _نه خوبم گلم _اگه حالت بده میخوای بریم خونه؟ _نه عزیزدلم خوبم ممنون😊 نمیخواستم محمد الکی نگران کنم برای همین یه لبخند بهش زدم اونم رفت نشست ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۷۲ #نویسنده مریم.ر بازوی محمد بعد از یه مدت خوب شد منم د
۷۳ مریم.ر بعد از تموم شدن این شب خوب کنار خانواده شوهرم ؛ خداحافظی کردیم و اومدیم . فردا باید محمد میرفت سرکارچشمامو باز کردم ؛ محمد نبود ساعتو نگاه کردم ای وای ساعت۱۰صبح بود😳 چرا من اینقدر خوابیدم ؛ محمد رفته سرکار😢 یعنی صبحونه خورده یانه😔 میخوام بهش زنگ بزنم اما گفتم شاید کارداشته باشه ؛ بهش پیام دادم من امروز خواب موندم عزیزم ببخشید ؛ توصبحانه خوردی ؟ گوشیو گذاشتم روی اُپن آشپزخونه ؛ دلم صبحانه نمیخواست یه لقمه کوچیک خوردم یکم خونه رو جمع و جور کردم ؛ صدای پیام گوشیم اومد ؛ محمد بود نوشته بود ؛ سلام اشکال نداره عزیزم ؛ صبحونه خوردم نگران نباش ؛ باز دوباره این سرگیجه اومد!!!! دیگه داشتم نگران میشدم ظهر که محمد نمیاد خوبه برم دکتر برام آزمایش نوشت اونا راهم انجام دادم. بعد از اینکه برگشتم سریع دست به کاره شام شدم ؛ یه نگاه به آینه انداختم چقدر رنگم پریده😕 کِرمو برداشتم زدم یکمم رژگونه به گونه هام زدم ؛ محمد زنگ زد😍با اینکه کلید داره اما دلش میخواد من براش درو باز کنم☺️ _سلام عزیزم _سلام خانومم _محمد نمیدونم چرا صبح اینقد خوابم برد😕 _حالا چرا اینقدر ناراحتی؟اصلا از این به بعد خودم صبحونه میخورم نمیخواد بلندشی بارها بهت گفتم _اینجوری دوست ندارم☹️ _مریم جان دلم میخواد برم توی سپاه _بری که چی بشه؟ _میخوام پاسداربشم _خب به سلامتی کارمون دراومد😶 فردا... محمد رفت سرکار ؛ منم کارامو کردم و رفتم تا جواب آزمایشو بگیرم ؛ خدایا چیزیم نباشه😔 جواب آزمایشو گرفتم اصلا باورم نمیشه...😱 یعنی من...😰 برگشتم به خونه با لباسهام نشستم روی مبل هنوز نتونستم باورکنم ؛ساعت۳بعدازظهر محمد که اومد خونه بهش گفتم _محمد بعدازظهر بریم پیاده روی _باشه عشقم فقط بزار یکم استراحت کنم بعد . اجازه هست؟ _بله آقایی😊 نمیدونستم چیکارکنم . خدایا بگم یا نگم بعد از یکساعت محمد بیدارشد . باهم رفتیم پیاده روی _وای خسته شدم محمد یکم اینجا بشینیم _خسته شدی؟بشین عزیزم خدایا به امید تو _محمد میخوام یچیزی بهت بگم _گوشم با شماست _نمیدونم چجوری بگم _چیزی شده؟ _آره _راجب خانوادت؟ _نه _خب بگو دیگه خانوم😕 _محمد...من...من _مریم جان چی شده کشتی منو _داری بابا میشی😶 _چی😳 _محمد من حاملم _چی😳مریم جان من راست میگی؟ _اینم جواب آزمایش😊 _مریم...مریم من دارم بابا میشم😃 _بله😌 _خدااااااشکرت _عه محمد یواش😬 زشته _دلم میخواد داد بزنم . من و تو...بچه من و تو😍 خدایا شکرت خدایاشکرت _محمد جان یکم یواش تر احساساتتو بروز بده دارن نگامون میکنند زشته😐 _نمیتونم دیگه از کنترل خارج شدم😆 _منم خیلی هیجان زدم وووییی بچه من و تو😌 فقط محمد یکم زود نبود به نظرت؟آخه ما فقط ۵ ماهه ازدواج کردیم _مریم هیچی نگو من قدرت فکرکردن ندارم الان فقط دارم به بچمون فکرمیکنم😍 _باورم نمیشد اینقدر خوشحال میشی☺️ _معلومه که خوشحالم این بچه ثمره یه عشقه💞 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۷۳ #نویسنده مریم.ر بعد از تموم شدن این شب خوب کنار خانوا
۷۴ مریم.ر اومدیم به طرف ماشین ؛ یدفه دیدم محمد اومد و در ماشینو برام باز کرد _محمد☺️ _از این به بعد بیشتر باید مواظب خودت باشی _هرچی شما بگی _میگم مریم بریم به خانواده هامون خبر بدیم _خانوادهامون... _آره یکم رفتم توی فکر ؛ خانواده محمد که حتما خوشحال میشه اما خانواده من چی؟😔شاید اوناهم خوشحال بشن😊ودیگه قهروناراحتی را بزارن کنار ؛ یا شایدم خوشحال نشن😢 _محمد جان یکم زود نیست؟ _نه . چه فرقی داره _باش هرجور خودت صلاح میدونی وقتی رسیدیم خونه محمد دوباره اومد در ماشینو برام باز کرد☺️ _محمد عزیزم نمیخواد محمد زنگ پایینو زد و به مادرش گفت مادر داری نوه دار میشی😃 _چی؟😳 الهی شکر چه خبرخوبی _چی شده پسرم؟ _بابا داری نوه دار میشی😃 _جدی؟به سلامتی پدر و مادر محمد منو بغل کردن و بوسیدن _مریم جون تو چه مادر قشنگی میشی _ممنون مامان جون☺️ _عه پس من چی مادر😕 _شما هم یه پدر خیلی خوشتیپی پدر محمد گفت _بله درست مثل باباش چهارتاییمون خندیدیم و اومدیم بالا _مریم پله ها را آروم بیا بالا _چشم _مواظب باش _محمد جان اینقدر حساس نشو عزیزم _نمیشه چون تو مواظب خودت نیسی _ای بابا😐 وقتی که اومدیم خونه ؛ دلم میخواست همین الان به مادرم بگم که اونم داره نوه دار میشه اما خیلی میترسیدم😔 _مریم _جانم _بنظرت بچمون دختره یا پسر😍 _نمیدونم آخه حالا خیلی زوده ؛ تو چهارماهگی مشخص میشه😊 _دلم میخواد اگه دختره شکل تو بشه😍 _اگه پسرم شد شکل تو بشه😊 _تا چهارماه دیگه طاقت ندارم من که😬 _پسر دوست داری یا دختر؟🙂 _فرقی نداره ؛ اول از خدا میخوام سالم باشه _راستی یچیزی را از همین الان باید بگم _بفرمایید😊 _یدونه کم . یکی دیگم میخوام😒 _محمد😐 _همین که گفتم _حالا بزار این بیاد _نه من سرحرفم هستم یدونه بچه کمه _خب باشه ؛ هرچی آقامون بگه😕 _آهان حالا شد😍 _پس کاش خدا یه دختر و یه پسربهمون بده😌 البته اول سالم باشه _خیلیم عالی میشه😋 _عزیزم فردا باید بری سرکار _خوابم نمیاد خواب از سرم پرید . انگار توی رویاهستم ‌. اینکه تو کنارمی بچمون توی راهه اینا همش مثل رویا میمونه . ازدواج با تو بزرگترین آرزوی من از خدا بود _خیلی دوست دارم محمد _مابیشتر عزیـــ👑ــزتر از آنۍ ڪھ بھ دل بنشینۍ!😄 ٺُ بھ جانم❣ نشسٺھ‌اے ! بھ جاے همھ آرزوهایم... ادامه دارد 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۷۴ #نویسنده مریم.ر اومدیم به طرف ماشین ؛ یدفه دیدم محمد
۷۵ مریم.ر فردا صبح دوباره من خوابم برد محمد هم خودش صبحانه خورد و رفت ؛ ساعت۹ بود چقدر گرسنه بودم از روی تخت بلند شدم ؛ دست و صورتمو شستم توی آینه نگاه کردم و یاد دیشب و کارهای محمد افتادم یه لبخند زدم ؛ در یخچالو باز کردم ؛ عه پس پنیرکجاست😶 گردو هم که نیست🙁 یعنی تموم شده 🤔کره و مربا و عسل هم نبود😐 یعنی همش تموم شده؟😕اما دیروز محمد همشو خریده بود ؛ در یخچالو بستم ؛ عه اینا که همشون روی میز هستن😳 با یه یادداشت "سلام علیکم عزیزم صبحانه خودت وبچمونو آماده کردم . بخوریا . قربانت محمد" محمد برام صبحونه آماده کرده بود☺️یادداشتشو بوسیدم و گذاشتم داخل کِشو ؛ همینطور که صبحانه میخوردم توی این فکربودم که به مادرم بگم ؛ دیگه طاقت نداشتم شاید اینجوری کدورتی که بینمون هست از بین بره ؛ تلفنو برداشتم و شماره خونمونو گرفتم مادرم گوشیو برداشت _سلام مامان خوبی😍 _مریم تویی سلام مامان چطوری _ممنون . بابا چطوره؟همگی خوبن؟ _خوبیم عزیزم . اگه توبودی بهتر بودیم _مامان من که از خدامه اما تو و بابا منو کنار گذاشتین . اصلا انگار من دخترتون نیستم _این چه حرفیه میرونی چقدردلم برات تنگ میشه میدونی شبا با گریه میخوابم . بابات که از من بدتره تو خودش میریزه لاغرشده😔 _الهی بمیرم😔مامان آخه مگه شما جز خوشبختی من چیزی میخواین؟باورکنید من خیلی خوشبختم _نمیدونم چی بگم . کل فامیل پشت سرمون میگن دخترشونو دادن به یه بسیجی حالام چادری شده _هرکی هرچی میخواد بگه . اینقدر بگن تا بمیرن . راستی مامان یچیزی میخواستم بگم نمیدونم خوشحال میشی یا نه _چی شده؟ _من حاملم _چی گفتی؟😧دخترم تو هنوز یکسالم نیست ازدواج کردی بعدشم تو خودت هنوز بچه ایی۲۱سالت بیشتر نیست _مامان اومد دیگه . اگه بدونی محمد چقدر خوشحال شد _معلومه که خوشحال میشه . اون میخواست زندگیشو محکم کنه اصلا نقشه داشت _نقشه؟ _بله نقشه . میخواد تو برای همیشه مال خودش بشی خواسته مطما بشه که یموقع ازش جدانشی ؛ دختر ساده من _مامان توروخدا برای یبارم که شده به محمد خوشبین باش _نمیتونم . حالا چندوقتته؟ _نزدیک یکماه _پس این ۲۰روزی که نبود تو حامله بودی و نمیدونستی؟ _بله ؛ چند روز پیش یکم سرگیجه داشتم آزمایش دادم گفتن باردارم _نمیتونم بگم خوشحال نشدم خیلی خوشحالم ؛ اما به بابات چطوری بگم _مگه چیزه بدیه که نتونی بگی مامان _چی بگم والا _باشه مادر کاری نداری قربونت برم؟ _نه مامان مواظب خودت باش _چشم خداحافظ خدایا کاش همه چیز درست میشد😔محمد خیلی خوبه ؛ کاش پدر و مادرمم اینو میدونستن😢 صدای تلفن اومد شماره طبقه پایینه _الو سلام مامان _سلام عروس گلم خوبی مادر؟ _ممنون _مریم جان ناهار برات درست کردم یموقع چیزی نپزیا _مامان من کلا ناهار یچیز ساده میخورم چون محمد نیست دلم چیزی نمیخواد _الان دیگه فرق میکنه . چه بخوای چه نخوای باید بخوری . محمد گفته زیاد از پله ها بالا و پایین نیای من ظهرناهارو میارم بالا بهت میدم _آخه زحمتتون میشه _چه زحمتی ما که برای خودمون غذا درست میکنیم خونمون سه خوابه بود . باید یکی از اتاقها اتاق بچه بشه کم کم باید آماده کنم ؛ اما اگه محمد بیاد و ببینه کار کردم عصبانی میشه😏 حوصلم سررفته بود رفتم یکم قرآن خوندم😊 نزدیک ظهر مادرشوهرم برام ناهار آورد . دستپختش حرف نداره اما من بدون محمد چیزی نمیتونم بخورم☹️ هرجوری شد یکم غذا خوردم ؛ گوشیم زنگ خورد عه بابامه😃 _سلام بابایی😍 _سلام . درست شنیدم؟تو بچه اون توشکمته؟ _بابا اون شوهرمه😔 _واقعا نمیدونم بهت چی بگم . اینقدر زود بچه دار شدین که چیو ثابت کنید؟ _بابا آخه این حرفا چیه میزنید😢 _من با ازدواجتون هیچوقت موافق نبودم . حالام که بچه دار داری میشی . گوش کن ببین چی میگم اون بچه نوه من نیست بابای اون بچه هم داماد من نیست پدرم گوشی رو قطع کرد😔 خیلی ناراحت شدم دلم شکسته بود😭حس میکردم خیلی تنهام😔 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۷۵ #نویسنده مریم.ر فردا صبح دوباره من خوابم برد محمد هم
۷۶ مریم.ر محمد که اومد خونه اصلا چیزی به روم نیاوردم که ناراحت بشه _مریم چیزی شده عزیزم؟ _نه ؛ چیزی نشده😊 _چرا شده ؛ من تو رو میشناسم _نه _مریم... _خب راستش... همه چیو به محمد گفتم بیشتر نتونستم تحمل کنم😔 محمد هم خیلی ناراحت شد یکم سکوت کرد و گفت _مریم جان من برم بیرون یکم کار دارم زود برمیگردم _کجا آخه یدفه؟😕 _زود میام عزیزم به روایت محمد... باید با خانواده مریم صحبت کنم این که نشد ؛ گوشیمو برداشتم شماره پدر مریم گرفتم و بهش گفتم من چند لحظه میخوام وقتتونو بگیرم ؛ ماشینو پارک کردم زنگ خونشونو زدم و رفتم داخل بعد از یه سلام علیک عادی رفتم سراصل مطلب _مامان ؛ بابا میدونم شما دامادی مثل من نمیخواستید ؛ اما من به مریم خیلی علاقه دارم بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنید ؛ ما با هم خیلی خوشبختیم شما هم اگه واقعا خوشحالی دخترتونو میخواین خواهش میکنم با حرفهاتون ناراحتش نکنید ؛ امروز نمیدونم بهش چی گفتین که اینقد ناراحت بود ؛ مگه مریم دخترتون نیست پس چرا اینقدر عذابش میدین مادرش اشک تو چشماش حلقه زد ؛ پدرشم سرشو آورد پایین و دیگه چیزی نگفت _من فقط طاقت دیدن ناراحتی مریم ندارم . اگه شما هم طاقت غم و غصه مریم ندارید دیگه دست بردارید لطفا . ببخشید مزاحمتون شدم با اجازه یدفه مادر مریم اومد جلو و پرسید _حال مریم چطوره؟😢 _قبل صحبت کردن با شما و آقای کمالی خیلی خوب بود از خونشون اومدم بیرون و داخل ماشین نشستم میخواستم حرکت کنم که نگران مریم شدم بهش زنگ زدم _سلام علیکم بانوی من _علیکم سلام😌 _خوبی ؟بچمون خوبه؟ _خوبیم😊 محمد _جون محمد _دلم بستنی خواست😕 _چشم میخوای حاضرشی بریم بیرون بخوریم؟ _ حوصله ندارم بخر بیار خونه بخوریم _نه بیا بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه . کاراتو بکن دارم میام دنبالت _باش😊 به روایت مریم... رفتم یه آبی به صورتم زدم توی آینه خودمو نگاه کردم یاد اون موقع هایی افتادم که برای بیرون رفتن چقدر آرایش میکردم 😏روسری که محمد برام خریده بود رو سرم کردم😊 چادرمو از داخل کمد برداشتم ؛ اصلا با اون موقعهام قابل مقایسه نیستم ؛ صدای گوشیم اومد محمد بود😊 _جانم عزیزم _راستی یادم رفت بهت بگم از پله ها آروم بیای پایین _اینقد نگران نباش عشقم طبق دستور محمد از پله ها آروم آروم اومدم پایین☺️ ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۷۶ #نویسنده مریم.ر محمد که اومد خونه اصلا چیزی به روم نی
۷۷ مریم.ر _سلام😊 _علیکم سلام ؛ پله ها رو آروم اومدی پایین؟ _بله😐 _احسنت ؛ پس خانومم هوس بستنی کرده☺️ _بستنی شکلاتی😉 بعد از اینکه با محمد بستنی خوردیم توی راه برگشت گوشی محمد زنگ خورد _کیه محمد _باباته😐 _بابای من😳 _آره وای نکنه بابا میخواد یچیزی بگه که محمد ناراحت بشه😥بعد از اینکه صحبتشون تموم شد گفتم _بابام چی گفت محمد سکوت کرد _محمد؟ _امروز برای شام دعوتمون کردند _چی؟😵 _خودمم هنوز هنگ کردم نمیدونستم چی شد که بابام این کارو کرد ؛ یعنی واقعا بابام مارو بخشید🤔 بعدازظهرکه شد داشتیم آماده میشدیم ؛ مشخص بود محمد هم مثل من استرس داشت ؛ چادرمو سرکردم محمد دستمو گرفت و پله ها رو آروم اومدم پایین خودم خندم گرفت😄 _چرا میخندی😕 _از کارات خندم میگیره😂 _خنده داره که مواظب زن و بچم هستم _بله حق با شماست😌 وقتی که رسیدیم یه نفس عمیق کشیدم ؛ زنگ و زدیم و رفتیم بالا بوی خوب غذای مامانم میومد یاد اون موقع ها افتادم ؛ پدرم هنوز هم با من سرسنگین بود اما نسبت به قبل خیلی بهتر بود . کنار پدرم نشسته بودم _خوبی بابا _خوبم _دلم برات تنگ شده بود _منم همینطور . ببین من هنوزم میگم که با ازدواجت موافق نبودم ونیستم اما نمیخوام دوری بینمون بیوفته هرچی باشه تو دخترمی از گوشت و خونمی _بابایی من خیلی دوست دارم❤️ امشب با اینکه حرفهای پدرم یکم ناراحتم کرد اما بازم شکر که تا همینجا هم مارو قبول کردن . و دیگه حرفی نزدن که محمد ناراحت بشه😊 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۷۷ #نویسنده مریم.ر _سلام😊 _علیکم سلام ؛ پله ها رو آروم
۷۸ مریم.ر سه سال بعد... بعد از اینکه دخترمون به دنیا اومد ؛ زندگیمون خیلی قشنگ تر از قبل شد😍تغیراتی هم تو زندگیمون رخ داد ؛ مثلا اینکه محمد پاسدار شد ؛ و من دوباره متوجه شدم که باردارم ؛ محمد دل تو دلش نبود تا بفهمه جنسیت بچمون چیه☺️ تا اینکه دوباره محمد اعزام به سوریه شد😢 هنوزم دلم نمیخواست محمد از پیشم بره😔دلم براش تنگ میشد ؛ اون خوشحال بود و من ناراحت اما طاقت نداشتم بگم نرو😢 چون همش تصویر کربلا میومد جلو چشمم و اینکه از خدا و امام حسین خجالت میکشیدم😔 _محمد تصمیمت برای رفتم قطعیه😔 _آره عزیزم . مریم جان ناراحت نباش تو که میدونی من طاقت ناراحتیتو ندارم _محمد من با یه بچه سه ساله و یکی توی شکم بدون تو چیکار کنم😔 _عزیزم تو و بچه هام خدا رو دارید بابام اینا هم که حسابی حواسشون بهتون هست من خیالم راحته _محمد اینجوری حرف نزن😢 _چجوری مگه حرف میزنم _یجوری که انگار میخوای بری دیگه برنگردی😔 _معلوم نیست مریم جان شایدم...تو خودتو باید آماده کنی چون احتمال هرچیزی هست _محمد دیگه بس کن😡 با عصبانیت از پیش محمد بلند شدم و رفتم داخل آشپز خونه ؛ فکر اینکه محمد ازدست بدم داشت دیوونم میکرد یه لیوان آب خوردم ؛ محمد اومد کنارم نشست _ببخشید مریم جان که ناراحتت کردم😔 _محمد من حلالت نمیکنم اگه ما رو بزاری و بری😭 _بله😳 _همین که گفتم😢 _باشه عزیزم حالا تو اخماتو باز کن . راستی پس کی جنسیت بچمون مشخص میشه😍 _چیزی دیگه نمونده☺️ _نازنین زهرا هنوز خوابه؟ _آره خوابیده _راستی مریم این دفه هم با علی هستیم و یکی دیگه از بچه ها اسمش عبدالصالح _عه خداراشکر که تنها نیسین . بیچاره زهرا هم که بچه کوچیک داره😔 اینقدر که من ناراحت رفتن محمد بودم زهرا ناراحت برای رفتن شوهرش نبود . خودم دلیلشو میدونم بخاطر اینکه زهرا ایمانش از من خیلی قوی تره😔 نازنین زهرا بیدارشد با محمد داشتن بازی میکردن منم فقط بهشون نگاه میکردم _محمد _جون محمد _وقتی که بری سوریه نازنین زهرا بهانه تورو میگیره😔 محمد یه لب خند بهم زد و نازنین زهرا رو بوسید دوباره باچشمای قشنگش به من نگاه کرد و گفت _منم خیلی دلم براتون تنگ میشه _محمد😭 _چیشد خانوم چرا گریه افتادی؟😳مگه چی گفتم😕 _دوباره اونجوری حرف زدی😭 _ببخشید باشه گریه نکن دیگه اصلا حرف نمیزنم🤐 پدرم و مادرم دلش برای نازنین زهرا تنگ میشد اما غرور پدرم اجازه نمیداد بگه ؛ مادرم زنگ میزد و میگفت نازنین زهرا رو بیار ببینیم . تلفن زنگ خورد عه زهرا بود _سلام زهرا جون چطوری _سلام بانو دخترخوشگلت چطوره _خوبه داره با آقامحمد بازی میکنه☺️کوچول مچلوی تو چطوره؟ _خوبه اونم شیر خورد خوابید😊 _ای جانم . زهرا میگم دوباره شوهرامون میخوان برن سوریه😔 _آره😢 _من همین الان دلم برای محمدتنگ شد _منم خیلی دلم برای علی تنگ میشه😔دخترم خیلی به باباش وابسته شده اگه بره همش گریه میکنه _نازنین زهرا هم دقیقا همینطور😔 _الهی بمیرم تو یه بچه هم تو شکمته . مریم هی نشینی گریه کنی و غصه بخوریا برای بچه ضرر داره _نمیتونم زهرا😔 اما سعی میکنم _جنسیت بچت مشخص نشد؟😊 _فردا میرم سونوگرافی . به محمد نمیگم میخوام غافلگیرش کنم☺️ _ای شیطون😉 روز رفتن رسید😢 دنیا داشت توی سرم خراب میشد😔 نمیتونستم جلوی اشکمو بگیرم نازنین زهرا رو گذاشتم پیش مامانم تا وقتی که محمد میره گریه نکنه ؛ هرچند یکی میخواد خودمو آروم کنه😔 فشارم افتاده بود . زهرا یه شکلات بهم داد ؛ شکلاتو از زهرا گرفتم علی آقا اونجا بود پیش زهرا ؛ چادرمو کشیدم جلو و رفتم _علی آقا میشه ازتون یه خواهشی کنم؟ _خواهش میکنم خواهرم درخدمتم _با بغض گفتم ؛ توروخدا مواظب محمد باشید ازتون خواهش میکنم فکرکنید منم خواهرتونم😔 من اول محمد به خدا بعدم به شما میسپارم😢 _مریم خانوم شما خواهرما هستید . چشم حواسم بهش هست . این آقا محمد که اگه ولش کنی میره تو دل داعش رودررو مبارزه میکنه نیست ورزشکارم هست ماشاءالله . اما شما نگران نباشید من هستم محمد مثل داداشمه _الهی به سلامت برین و برگردین _خواهر شاید یکی دلش شهادت بخواد زهرا رو با شوهرش تنها گذاشتم و اومدم پیش محمد ؛ داشت با مادرش صحبت میکرد ؛ منم فرصت پیدا کردم تا یه دل سیرنگاش کنم ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۷۸ #نویسنده مریم.ر سه سال بعد... بعد از اینکه دخترمون
۷۹ مریم.ر چشمام پر اشک شده بود ؛ محمد منو دید نزدیکم شد دستمو گرفت و یواش بهم گفت _خانومم لطفا گریه نکن ؛ طاقت اشکتو ندارما خودت که میدونی _دلم برات تنگ میشه😔نگرانتم😢 _عزیزم مگه نگفتی منو سپردی دست خدا؟ _قول بده مواظب خودت باشی😔خودم میدونم آرزوت شهادته اما اگه بری و برنگردی هیچوقت حلالت نمیکنم😭 _مریم جان این چه حرفیه آخه . گریه نکن بچمونم ناراحت میشه . حیف شد دلم میخواست قبل از رفتنم ببینم بچمون دختره یا پسر حالا اشکال نداره اگه شد از اونجا بهت زنگ میزنم . دیگه کم کم باید برم کاری نداری خانومم _محمد _جون محمد؟ _بچمون پسره _جدی؟😃از کجا میدونی _رفتم سونوگرافی میخواستم غافلگیرت کنم😊 _یه دختر یه پسر چقدر عالی😍خدایاشکرت _همه چی خوبه فقط تورا کم دارم😔 _مریم خانوم عزیزم دلم میگیره غمگینی _باشه عزیزم _مریم من یه اسم برای پسرمون انتخاب کردم . اگه تو هم موافقی بزاریم _چه اسمی؟ _امیرعلی . بنظرت خوبه؟ _قشنگه😊👌 _دلم نمیخواد باهات خداحافظی کنم . ولی باید برم . مواظب خودت و بچه هامون باش عزیزم _محمد _جون محمد؟ _دوست دارم _ما بیشتر❤️ محمد رفت دوباره برگشت و دست تکون داد ؛ از پشت سر به محمد نگاه میکردم ؛ خدایا عشقمو به تو سپردم خودت محافظش باش😔 به روایت زهرا... _خب زهرا خانوم کاری نداری؟ _چرا دارم _بفرمایید _اول اینکه مواظب خودت باش دوم اینکه اگه شهید شدی سلام منو به امام حسین برسون😔 و اینکه قول بده که اون دنیا منتظر ما بمونی _عزیزم مگه میشه من تو و دخترمونو فراموش کنم؟فقط جان علی غصه نخور _آخه نمیتونم ولی چشم سعی خودمو میکنم😔 _زهرا جان منو حلال کن اگه توی زندگی یموقع کاری کردم که ناراحت شدی _علی این چه حرفیه😡من تو زندگیم با تو به جز خوشبختی و خوبی چیزی ندیدم . تو منو حلال کن😭 _خانوم منم جز خوبی از تو چیزی ندیدم . فقط خواسته ایی ازت داشتم . دخترمونو درست تربیت کن دلم میخواد یه دختر باحجاب و با ایمان بشه درست مثل خودت _علی خیلی دلم برات تنگ میشه😭 _منم همینطور . من دیگه باید برم با اجازت . مواظب خودتون باشید یاعلی علی رفت و من اشکم جاری شد نمیدونم چرا اینقدر دلواپس بودم😢 «تــ❤️ــو» فَـردایـے !! هَـمان ڪہ بــاید به خاطـــرَش زِنده بِمــانم... ادامه دارد.. 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۷۹ #نویسنده مریم.ر چشمام پر اشک شده بود ؛ محمد منو دید ن
۸۰ مریم.ر من و زهرا همدیگه رو بغل کردیم و زدیم زیرگریه😭 بعد از اینکه همسرامون رفتند برگشتیم خونه ؛ اصلا نمیتونستم خونه رو بدون محمد ببینم😔چادرمو برداشتم و نشستم روی مبل ؛ بدون محمد زندگی کردن هیچ معنایی برام نداره اون انگیزه زندگی کردن منه ؛ خدایا عشقمو سپردم دستت مواظبش باش😔 به مادرم زنگ زدم و گفتم نازنین زهرا رو بیارن اما مادرم گفت بزار یکم دیگه پیشم بمونه منم قبول کردم ؛ دلم خیلی آشوب بود رفتم وضوگرفتم و نماز خوندم . دست و دلم به آشپزی نمیرفت حالا که محمد نیست حوصله هیچ کاری رو ندارم😢مادرم اومد خونه رو مرتب کرد ؛ مادرمحمد هم هر روز ناهار و شام منو نازنین میفرستاد بالا . وقتی که مامانم نازنین زهرا رو آورد بغلش کردم و بوسیدمش❤️ بعد از اینکه یکم بازی کرد خوابوندمش چقدر چهره معصومی داره و موهاشو نوازش میکردم . یاد حرف محمد افتادم که میگفت دلم میخواد دخترمون شکل تو بشه الان نازنین زهرا دقیقا شبیه من شده ؛ دستمو گذاشتم روی دلم و با پسرم صحبت کردم ؛ امیرعلی پسرم تو هم باید شبیه بابات بشیا هم ظاهرت هم باطنت دقیقا مثل پدرت جذاب و دوست داشتنی دلم میخواد مثل پدرت یه مرد مومن و باغیرت بشی یه مرد واقعی ؛ دیگه طاقت نداشتم بغض گلومو بسته بود😔 دراتاق نازنین زهرا رو بستم اومدم توی اتاق خودمون قاب عکس دونفریمونو دستم گرفتم و به چشمای محمد توی عکس نگاه میکردم ؛ آخ محمد خیلی تنهام😢من نمیتونم نبودتو تحمل کنم من برای این همه فشار طاقتم کمه من فقط ۲۴سالمه... فقط۲۴سال😭 برگرد توروخدابرگرد سالم برگرد من بدون تو هیچی رو نمیخوام . احساس میکردم از بغض الان خفه میشم پنجره رو باز کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم دلـ تنگ هستم میدانے😓 ؟! پناهم شانه های توستـ... ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۸۱ ۲۰روز بعد... هنوز محمد زنگ نزده بود😔از زهرا هم پرسیدم
۸۲ مریم.ر بچه ها باید روستارو از دست این حرومیا پاک کنیم😡 _علی جون تا اینجاشو به یاری خدا پیش رفتیم بقیشم به امیدخدا میریم جلو و آبکششون میکنیم عبدالصالح گفت _این علی آقا هم مثل منه مدام نگرانه . این روستا آزاد میشه _بعد از آزادی اینجا باید علی رو به جشن پتو دعوت کنیم😄 _قربون دهنت آقامحمد گل گفتی من که پایه هستم😀 _ما گردنمون از مو باریکتره تره هرچه از دوست رسد نیکوست😕 از علی و بچه ها یکم فاصله گرفتم داشتم میرفتم ببینم وضعیت درچه حالیه ؛ داشتم به این فکر میکردم که آزاد سازی اینجا خیلی هم راحت نیست ؛ اما نخواستم جلو بچه ها بگم که روحیشون خراب بشه همینطور نمیخواستم توی ذوق علی و عبدالصالح بخوره ؛ توی همین افکار بودم که یدفه دیدم علی داره داد میزنه _محمد برگرد...محمد خطرناکه نرو جلو هنوز یه قدم هم به عقب برنداشته بودم که یدفه درد وحشتناکی رو احساس کردم و افتادم روی زمین داشتم درد میکشیدم نمیدونم چرا یدفه صورت مریم اومد جلوچشمام ؛ یه نگاه کردم از پام داشت خون میرفت به پام تیر خورده بود ؛ خدایا کمکم کن کمکم کن دوام بیارم ؛ علی و عبدالصالح داشتن میومدن به سمت من علی جلوتر بود داد میزد _محمد چیزیت که نشده داداش محمد محمد دارم میادم دوباره یه صدای وحشتناک و مهیبی شنیدم ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۸۲ #نویسنده مریم.ر بچه ها باید روستارو از دست این حرومیا
۸۳ مریم.ر چشمامو بسته بودم وقتی که باز کردم دیدم عبدالصالح و یکی دیگه از بچه ها روی زمین افتاده بودن اون صدا بخاطر موشکی بود که حرومیا زده بودند . دیگه درد پامو فراموش کرده بودم نمیتونستم روی پام بیستم درد میکرد ؛ خودمو هر جور شده بود رسوندم به علی و عبدالصالح خودمو کشیدم و رفتم بالای سرعبدالصالح یه نگاه به عبدالصالح انداختم و یه نگاهم به علی بود تیرخورده بود به شونش _عبدالصالح بلندشو داداش...شادوماد بلندشو علی گفت _محمد نبضش نمیزنه😰 علی راست میگفت نبضش نمیزد بچه ها همه گریه میکردن منم که دیگه هنوز امید داشتم که عبدالصالح چشماشو باز میکنه نمیزاشتم کسی ببرتش _آقامحمد از پات داره خون میره بیا بریم _نه من رفیقامو تنها نمیزارم😭 _رفیقامون شهیدشدن😔 _نه...اینا فقط بیهوش شدن الان بلند میشن عبدالصالح تو قرار شد مارو عروسیت دعوت کنی پس چی شد؟😭راستی میخواستیم علی رو به جشن پتو دعوت کنیم بلندشو داداش😭 یدفه از هوش رفتم ؛ منو بردن بیمارستان چشمامو که باز کردم ؛ فکرکردم همه چیز خوابه یه پرستار اومد بالای سرم _من کجام _شما تو بیمارستان هستین پاتون تیرخورده خداراشکر تیرو درآوردین ولی باید استراحت کنید _رفیقام چی؟ _اسمشون؟ _علی حسینی و عبدالصالح جعفری ورضافدایی سرشو انداخت پایین و گفت _اونا عاقبت بخیرشدن . به درجه رفیع شهادت رسیدن😔علی آقا هم عمل شدن خداراشکر حالشون بهتره تیرو درآوردیم پس همه اون چیزا خواب نبوده واقعیت بود؛ خدایا میدونم من لیاقت شهادتو ندارم اما خیلی زود رفقامو ازم گرفتی ؛ حالا جواب خانوادشو چی بدم😔 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman