eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
935 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
خوش به حال کسایی که بهت رسیدن محمود. خوش به حال اکبر و علی و عمار و میثم و مسیب و محمد... خوش به حالتون... خوش.... #رفیق #محمود #ما_به_دی_ماه_پر_از_حادثه_عادت_داریم #پنج_سال... #سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج #فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها #شهیدمحمودرضابیضایی @dosteshahideman
🌸🍃 آدم های ساده را دوست دارم .. همان ها که وقتی مےآیند .. کسی به خودش تکانی نمےدهد .. اما... وقتی می روند .. خیلی ها تکان مےخورند .. کسی مثل @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❤️🌹دالون بازار رضا رو تو تاریک روشنی حجره ها سر به هوا میرفتیم تا ببینیم تابلوی "عطر سید جواد" رو و بایستیم و به رسم سوغات و به نیت تبرک، عطر خالص بهشتی از بوس و فواکه هلو گرفته تا نارسیس و یاس و گل یخ تا رایحه ی حرم آقاجانمون امام رئوف؛ چند شیشه تو جعبه های منقش به سیمای یه سید نورانی بخریم. انگار جزء آداب زیارت امام رضا، خرید از عطر سید جواد هم وارد شده بود. شاید اولین بار با محمود رفتم، شاید هم نه. ولی قطعا اولین باری که رفتم عطر فروشی سید جواد، برای محمود هم یه شیشه عطر خریدم. چه همراهم بوده، چه همراهم نبوده. یادش بخیر اون روزا، حتی اگه باهم بودیم هم باید عطر سید جواد میخریدیم برای هم. برای مصطفی و مرتضی و سید علی؛ برای حمید و مهدی و سید هادی، برای مسیب... زیارتمون تکمیل نمیشد اگه عطر سید جواد نمیخریدیم. یادش بخیر تو راهروهای بازار رضا با محمود رضا‌. اگه خوش شانس می بودیم میتونستیم خود سید جواد رو هم زیارت کنیم. جلوی حجره اش رو به عطرفروشی روی صندلی مینشست و یه مشت جوون دور و برش جمع می شدن و سلامی و تبسمی و برخی هم گپی میزدن. اونایی هم که نمیرفتن جلو با انگشت نشونش میدادن و میگفتن: سید جواد ایشونه ها. خلاصه زیارات مشهد ما هم آغشته شده بود به عشق و خنده و گریه و رفاقت و محمودرضا و.... آخرش هم معطر می شد به عطر سید جواد. چند وقت پیش که شنیدم سید جواد هم مثل رایحه ی عطرهای دل انگیزش پر کشیده و ترکمون کرده، اول دلم برای محمود تنگ شد.... آره، شاید دنبال بهونه ام که یاد محمود بیافتم ولی اینبار ذکر محمود تو ذهنم خیلی معطر شده بود. مثل الان که دماغم پر از بوی عطره....انگاری که توی عطر فروشی سید جواد با محمود و بچه ها ایستادیم و داریم بوی عطرها رو امتحان میکنیم. انگاری که الان مصطفی از پسر سید انفیه میگیره و با مرتضی و محمود میریزیم گوشه دستمون و با نفسی تو هر سوراخ دماغ، انفیه رو میکشیم بالا و چند لحظه بعد دماغمون به خارش می افته و چشامون قرمز میشه و رگباری و بی وقفه صدای عطسه مون بلند میشه و میشمریم.....مصطفی ۳۰ بار؛ مرتضی ۳۲ بار؛ محمود دماغش خوب کار نمیکنه همش ۱۸ بار عطسه کرده.... بعد میخندیم و حالا که باز هم راه نفسمون باز شده دوباره شروع میکنیم به تست عطرهای جدیدتر و انتخاب و خریدشون. اما حالا..... محمود رفت...😭 مسیب رفت.😭.. سید جواد هم بار و بندیلش رو جمع کرد و رفت. و من موندم و عطر تن هایی که بیچیده تو اتاقم....تنهایی😔 سید جواد عزیز؛ روحت شاد که خاطراتمون رو معطر کردی. دعا میکنم غرق در عطر تن آقامون علی بن موسی الرضا باشی. سید جواد عزیز، اگه محمود و مسیب رو دیدی، سلام ما رو هم برسون و بگو دلتنگشونیم💔. بهشون بگو تا عطرشون از شامّه ی ما نپریده، ما رو بپرونن سمت خودشون. بگو که چشم انتظاریم. بگو که تنهاییم.😭 راوی دوست شهیدبیضایی وشهیدمسیب😔 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
رب شهدا دم غروب بود... خونه پدرم بودم،رفته بودیم عید رو تبریک بگیم... گوشی زنگ خورد،پیام داشتم،رضا بود،پیام رو باز نکردم،از صبح کلی پیام داشتم،پیام تبریک عید میلاد... نیم ساعتی گذشت که اینبار گوشیم زنگ خورد، آقا مهدی بود،خیلی وقت بود باهاش صحبت نکرده بودم، بزرگی کرده بود و زنگ زده بود،خیلی خوشحال شدم، حال و احوال کردم و تبریک گفتم و حال دختر گلش رو پرسیدم... سر حوصله جوابم رو میداد تا اینکه... یهو پرسید: از محمود خبر نداری....؟ تنم سرد شد... نفسم به شماره افتاد... قلبم تند تند میزد... گفتم: نه.... چی شده...؟ جواب داد: بچه ها تماس گرفتن و گفتن که محمود............شهید شده... گفت ولی خبر هنوز تأیید نشده،زنگ زدم ببینم تو خبری نداری... تک تک سلول های بدنم سرد شده بود... پشت خطی داشتم، خط رو عوض کردم مرتضی بود.... گفت خبر رو شنیدی...؟ چی دارن میگن...؟ گفتم قطع کن ببینم میتونم خبری گیر بیارم. زنگ زدم به یکی از رفقاش،اگه اون تأیید میکرد... مطمئن بودم که محمود هم... اما امید داشتم که بگه....نگران نباش،فقط مجروح شده....؟ دوست داشتم حتی شده بهم دروغ بگه... اما... حتی نمی تونستم گریه کنم... سرد سرد سرد بودم.. شاید اشکم یخ زده بود... نباید گریه میکردم... نباید جشن و شادی خانواده رو خراب میکردم...نباید... . . . محمودرضا... حتی یک لحظه... حتی یک لحظه داداش... حتی یک لحظه ناراحت نشدم... خوشحال بودم محمود... خوشحال... خوشحال از اینکه... آخ محمود... اما... نمیتونستم جلوی آواری که داشت رو سرم خراب میشد رو بگیرم... . . باید میخندیدم... باید... میفهمی داداش... خندیدم... . . دیدم رو گوشیم یه پیام نخونده دارم، از رضا... بازش کردم... فکر میکردم تبریک روز عید باشه... باز کردم دیدم نوشته.... محمود بیضائی هم شهید شد.... راوی ...آقای...دوست شهید @dosteshahideman
باسلام خدمت همه همسنگران عزیزم✋ دوستان امشب به پایان داستان و خاطرات رسیدیم، البته فرداشب شهیدبیضایی به رو هم تقدیم حضور گرم شما عزیزان خواهیم کرد... امیدوارم از این داستان هم خوشتون اومده باشه و راضی بوده باشید.... ♦شما هم جهت معرفی شهید ، داستان زندگی شهید رو درحد توانتون انتشار بدید... ممنون که باماهستید و مارودنبال میکنید. حتما دوستانتون رو دعوت کنید به کانال...ان شالله که پشیمان نخواهند شد... شادی روح و عاقبت بخیری هممون ✋ 🌸| @dosteshahideman 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دعای فرج به نیابت از 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
. محمودرضا وقتش بود از تو بنویسم از حرفایی که وقتای دیگه نمیتونم بگم جز روزای آخر دی ماه اما همه جا صدای مادر مادر بلنده. تا میام از تو بگم روضه مادر تو سرم میپیچه....از خودم خجالت میکشم...از مادرم....از زینب علی... میخوام از لحظه ای بگم که خبر شهادتت رو دادن...از استیصال اون ساعات، یاد گریه های اطفال خونه امیرالمومنین میافتم....یاد بارها زمین خوردن علی از مسجد تا خونه...یاد گریه های حسن...یاد صورت حسین و کف پای زهرا...یاد مادر مادر گفتنای زینب و ام کلثوم....جا میمونه از تو بگم رفیق..؟ میخوام از لحظه ای بگم که تو معراج دیدمت...از دستم و پیشونی سردت...از جراحتهای بدنت... یاد لحظه ای میافتم که علی یتیمای فاطمه اش رو از روی بدن بی جان همسرش جدا میکرد...یاد وقتی که امیرالمومنین فاطمه اش رو غسل داد...یاد دیده های ندیده اش...یاد لحظه های علی و حرفای با زهراش...یاد گریه های های هایش...یاد.... جا میمونه از تو بگم رفیق...؟ میخوام از سرمای روز تدفینت بگم...از هاج و واجیم تو وادی رحمت....از خلوتی بعد خاکسپاری تو...تنهایی من و تو مرتضی...از لحظه ای که خودمون رو روی خاکت انداختیم..... اما یاد زمانی افتادم که مولا غریبانه قبر معشوقه اش رو میکند....یاد زمانی که پیکر زهراش رو تو قبر میگذاشت...یاد زمانی که میخواست امانت برادرش رسول الله رو پس بده...یاد تند تند خاک ریختن و خارج شدن از قبرش....یاد نگاه آخر علی....یاد غربتش وقتی که زیر لب گفت: تمام هستی حیدر همین بود...یاد زمانی که روح داشت از تن علی جدا میشد....یاد غربت حسن....یاد اشکای حسین...یاد ناله های ام کلثوم...یاد زینب....زینب....زینب....آخ امان از دل زینب.... جا میمونه از تو بگم رفیق...؟ وعده مون باشه یه وقت دیگه محمود...فقط کاش....منو هم میبردی رفیق.... @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 📚 تهران كه بود، با خيلي اينطرف و آنطرف مي‌رفت. بقول همسر معززش، بيشتر عمرش توي ماشينش گذشته بود! گاهي كه با هم بوديم نگرانش ميشدم؛ ديده بودم كه پشت فرمان، چقدر زنگ مي‌خورد. همه‌اش هم تماس‌هاي كاري. چند باري خيلي جدي به او گفتم پشت فرمان اينقدر با تلفن صحبت نكن؛ خطرناك است! ولي بخاطر ضرورت‌هاي كاري انگار نمي‌شد. گاهي هم خيلي خسته و بي‌خواب بود اما ساعت‌هاي زيادي پشت فرمان مي‌نشست. با اين همه، دقت رانندگيش خيلي خوب بود، خيلي. من هيچوقت توي ماشينش احساس خطر نكردم.☺ هميشه بسته بود و با سرعت معقول مي‌راند. لااقل دفعاتي را كه با هم بوديم اينطور بود! يكي از همرزمانش مي‌گويد: «من بستن را از ياد گرفتم. توي سوريه هم كه رانندگي مي‌كرد، تا مي‌نشست كمربند را مي‌بست. يكبار در سوريه به من گفت: محسن! مي‌داني چقدر مواظب بوده‌ام كه با نميرم؟!» شـادی روح شهدا 🌸| @dosteshahideman 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
وقتی شهید محمود رضا بیضایی و شهید عبدالحسین برونسی مراقب بودند تا بیهوده جان ندهند تا بتوانند شهید شوند.🌹👌 @dosteshahideman
🌹🌸🌹 روزے ڪہ دلم شهید مذهب بشود خون رگ غیرتم لبالب بشود ... آموختم از «مدافعان حرمٺ» باید ڪہ سرم فداے «زینب» بشود #لبیڪ_یا_زینب_س💞 🕯 #شهدا #شهیدمحمودرضابیضایی 💛 🌹شبتون آرام بایاد شهدا 🌿| @dosteshahideman 🌹🌸🌹
❤️ از مهدے(عج) چخبر؟😭 🔸آنان شیران روزاند و زاهدان شب... گمنام در زمین اند و مشهور در آسمانها... شاید از مهدی فاطمه(س) خبری داشته باشند... @dosteshahideman
26.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نماهنگ زیبای 🎙 باصدای حامد زمانی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @dosteshahideman