💌🕊💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌
💌🕊
🕊
#قرار عاشـــ❤ـــقی
کانـــال#دوست شــ❤ـــهید من
معرفی#شهید_پویا_اشکانی
💌
💌🕊
💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊💌🕊
⚘﷽⚘
🍃⚘🍃
دلم تنگ شهیدانی ست ؛؛
که مرا از بهر خویش نمی
خواهند...
دلم تنگ شهیدانی ست ؛؛
که مرا با رسم خویش می
خواهند...
دلم تنگ همانان است ؛؛
که با پای خویش رفتند و با هزارن تابوت برگشتند...
دلم تنگ همانان است ؛؛
که از بهر حفظ من از جان خویش بگذشتند...
نه تنها منتی برمن ندارند ؛؛ که منتم را هم خریدارند...
دلم تنگ همانان است ؛؛
دلم تنگ ستارگان خاکی از افلاک برگشته است...
🍃⚘🍃
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃⚘🍃 دلم تنگ شهیدانی ست ؛؛ که مرا از بهر خویش نمی خواهند... دلم تنگ شهیدانی ست ؛؛ که مرا با رسم
⚘﷽⚘
#شهید مدافع امنیت پویا اشکانی
متولد۴/ ۱۳۷۷/۹شهرکرج
متاهل
میزان تحصیلات : دیپلم
علاقمندی : ورزش #کشتی و #بدنسازی (قهرمان وزن۸۵ کیلو ؛ #مدال طلا و نقره مسابقات پرس سینه)
مدت خدمت درنیروی انتظامی :
۹ ماه
محل#شهادت: محل درگیری کمالشهر کرج
تاریخ #شهادت : ۱۳۹۶/۹/۲۲
🍃⚘🍃
کارهای مهم : #دستگیری قاچاقچی مواد مخدر ؛ #دستگیری متجاوزان به عنف ؛ #دستگیری باندبزرگ قاچاقچی مواد مخدر درکرج
🍃⚘🍃
نحوه ی #شهادت:
درماموریت،در درگیری باقاچاقچی موادمخدردرکرج سوزانده شد وپس از ۴۲روزبستری شدن در بیمارستان به #شهادت رسید.
🍃⚘🍃
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#خواب_صادقه
#از زبان مادر#شهید
#شهید مدافع امنیت
#پویا اشکانی
🍃⚘🍃
#پویا دوست داشت #مدافع حرم و #شهید راه دفاع از حرم شود. 9 ماه خدمت بود. او با خودروی پدرش در ساعت های بیکاری کار می کرد. #پسرم با دختردایی اش هفت ماه بود عقد کرده و قرار بود پایان سال به خانه بخت بروند. #پسر شهیدم تازه 20 ساله شده بود. با #شهادتش آرزوی دامادی او بر دلم ماند.😔 یک هفته پیش از این که به آخرین ماموریت بی بازگشت برود، من خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم #پویا در یک مزرعه پر از گل ایستاده و چفیه به دور گردنش انداخته است. می گفت: مامان من #شهید شده ام برایم بی تابی نکن. از خواب که بیدار شدم، خیلی دلنگران بودم.صبح که #پویا می خواست به کلانتری محل خدمتش برود، خوابم را برایش تعریف کردم که گفت: مامان نگران نباش #خیر است. یک هفته بعد از آن خواب او به ماموریت رفت و دیگر بازنگشت. او برای #برقراری #امنیت در #جامعه اش #شهید شد.😔
🍃⚘🍃
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#نحوه #شهادت #شهید مدافع امنیت :
#شهید اشکانی #سرباز نیروی انتظامی به عملیاتی مربوط به #دستگیری قاچاقچی مواد مخدر اعزام
می شوند. این #قاچاقچی که قصد داشت خانه و خانواده اش را بسوزاند پس از اینکه ماموران در محل حاضر شدند قاچاقچی با ماموران همکاری نکرده و در را باز نکرد. ماموران ناچار به شکستن در شدند. #شهید اشکانی چند بار در را هُل میدن لگد میزنن تا در باز شود. یک مرتبه قاچاقچی در
را باز می کند و بنزین را که قبلا آماده کرده بود تا روی خانواده اش بریزد، روی ماموران می ریزد و بدلیل اینکه #شهید اشکانی جلوتراز بقیه ایستاده بودند بیشترین بنزین به بدن ایشان ریخته می شود. همان لحظه فندک می اندازد و آپارتمان منفجر شده و ماموران و#شهیداشکانی پرت می شوند پایین که شهید براثر پرت شدن سرش
می شکند و لباس هایش سوخته بود تا لباس ها را در بیارورند طول کشید و کمربندش چون قسمت فلزی داشت داغ شده بود نتوانست باز کند. همین باعث شد #کمرش و #پشت پهلوش آسیب شدید ببیند و سوختگی اش عمیق تر شود. دست چپ تا آرنج، دست راست کامل، بازوها و ساعد، کف دست، صورت یک مقدار کم و پاها نیز کاملاً سوخته بود. آتش، دود و بنزین به دهانشان
وارد شده بود و ریه ها نیز سوخته و عفونت کرد.
🍃⚘🍃
پس از ۴۳ روز بستری بودن در بیمارستان و تحمل رنج و درد ناشی از سوختگی صبح روز چهل و سوم ۲۲ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۸ صبح به فیض #شهادت نائل آمدند.
🍃⚘🍃
(روحشان شاد و یادشان گرامی)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
یـــادِش بخـــیر😔
شہــــیـ🌹ـد مــے گُفتــ :
جنگ نرم مثل خمپاره ۶۰میمونه نه صدا داره نه سوت فقط متوجه میشی که دیگه رفیقت نه مسجد میاد نه هیئت...
#شهید_حجت_الله_رحیمی🌷
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_دهم با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد ولی باهاش
⚘﷽⚘
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_یازدهم
بلاخره از ملیکا جدا شدم .
ملیکا_ زهراسادات توماشینه بیابریم گرمه خانم خانما.
_ اها باشه بریم.
ملیکا راه افتاد و منم دنبالش ، تا رسیدیم به یه سمند سفید . ملیکا در جلو رو برام باز کرد و خودش هم رفت عقب نشست. سوار شدم و سلام کردم و بعدهم با آغوش زهراسادات مواجه شدم بلاخره بعد از احوال پرسی و این چیزا راه افتاد.
ملیکا_ خوب چه خبرا؟ دیگه میای قم و میری حرم؟ مثلا یه زمانی خواهر بودیما.
در جوابش به لبخند اکتفا کردم. راست میگفت همیشه هرجا باهم میرفتیم میگفتیم ما خواهریم و از این حرفا ولی اون برای بچگیامون بود خب. جالبه که همه چیزو یادشونه. هم خوشحال بودم هم ناراحت. ناراحت به خاطر اینکه هنوزهم نمیتونستم خیلی از برخوردای این مذهبیا رو تحمل کنم چون با اعتقاداتشون مشکل داشتم و خوشحال هم برای اینکه دلم برای دوستام تنگ شده بودو حالا بعد یازده سال داشتم میدیدمشون. البته ناگفته نماند که من خیلی سرد برخورد کردم وظاهرا ناراحت شدن که دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد منم سکوت رو ترجیح دادم .
زهراسادات_حانیه جان. الان خونه مامان بزرگ اینا خیلی شلوغه مامان اینا گفتن بهت بگم اگه دوست نداشتی بیای اونجا بریم خونه ما.
_ نمیدونم هرجور خودت میدونی .
زهراسادات_ پس بریم خونه ما.
.
.
زهراسادات در رو باز کرد و کنار وایساد تا من وارد بشم. با وارد شدنم خاطره های خیلی محوی,از کودکی برام زنده شد. چه روزای خوبی رو اینجا گذروندیم. .
.
.
زهراسادات با یه سینی شربت وارد پذیرایی شد و نشست کنارم.
زهراسادات_ حانیه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟
_ اگه تانیا صدام کنی نه.
_ بابات چجوری حاضر شد تو همش پیش عموت باشی با این اعتقاداتش؟
شونه بالا انداختم.
_ نمیدونم. شاید....
با اومدن ملیکا حرفمون نا تموم موند . خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده که من هم طبق معمول مسئولیت خطیر خندوندن بقیه رو داشتم صدای آیفون بیانگر اومدن مامان باباها بود...
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•