eitaa logo
روش مطالعه، تحقیق و نگارش
388 دنبال‌کننده
364 عکس
187 ویدیو
147 فایل
نظر خود را برای مدیر کانال بفرستید. @drhosseins
مشاهده در ایتا
دانلود
دو بزرگ در ما وجود دارد: نخست اینکه همه هستیم و را به رسمیت نمی‌شناسیم، و دوم اینکه ... البته قسمت اول این سخن بحمدلله امروز تحول یافته و «ما» در کشور عزیزمان ایران تجلّی درخشانی دارد.
اگر شما می‌خواهید یک شوید، باید دو کار را در اولویت قرار دهید، ، . تو می‌توانی و تو باید موفق شوی، و اگر آنقدر شجاع باشی که شروع کنی، خواهی شد. استفن کینگ – از نوشتن
🌸کاملا رایگان🌸باساده ترین روش🌸 📣 در ایتا در یک هفته (روزی چند دقیقه کوتاه)👌 🔸تاحالا شده بخوای قرآن رو بفهمی ولی نتونی؟🔸کارشماراحت شد🔸آموزش رو به خانه شماآوردیم🔸کافیه یک هفته و روزی چنددقیقه وقت بذاری🔸ازفرصت درخانه ماندن استفاده کنید 🔹 کاملا رایگان 🔹 کاملا مجازی 🔹 کاملا تضمینی 🔹 بسیار آسان 🔹درکمترین زمان 🔹بدون پیش نیاز 🔹 پشتیبانی روزانه🔹اساتید برتر کشور 🔹شروع آموزش از هفته آینده ⚠️ظرفیت محدود👈اولویت باافرادیست که زودتر ثبت نام کنند👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3544645675Cb652c81296 🔹برای لذت ازقرآن در ماه رمضان آماده شویم 🔹بعد از۷روز لذت عجیبی از قرآن میبری👌
جعفر شهری
هدایت شده از معارف اسلامی
👆برترین کشور دختری 6 ساله با مطالعه 2000 جلد کتاب : ((هیچ روزی بدون کتاب نیستم)) "نازنین نرگس اسماعیل پور" دختر 6 ساله ای که از 3 سالگی خواندن و نوشتن را آغاز کرد و در 3/5 سالگی به عضویت کتابخانه درآمد! او در مراسم تجلیل از اهالی کتاب که چندی پیش با حضور برخی از مقامات و وزرا برگزار شد، اینطور گفت: ((بعنوان نخستین سفیر فرهنگ کتابخوانی پیشنهاد می کنم هفته کتاب چند بار در سال برگزار شود تا مردم به بهانه این هفته بیشتر به کتابخانه ها سر بزنند و آشتی با کتاب و کتابخوانی دوباره رونق گیرد. همین چند روز پیش مراسم انتخاب کاندیدای شورای مدرسه بود که من هم دوست داشتم در این فعالیت اجتماعی شرکت کنم، کتابهای زیادی هم در این رابطه مطالعه کرده بودم _قابل توجه بسیاری از مدیران و مسئولان!_ اما به دلیل کم بودن سن و سالم اجازه ثبت نام پیدا نکردم در حالی که پیشنهادهای خوبی برای مدیر داشتم و دوست داشتم در حل مشکلات بچه های مدرسه کوشا باشم. معمولا کتابهای مورد علاقه ام را خلاصه نویسی می کنم و اگر بشود داستان جدیدی را خلق می کنم. دوست دارم پزشک اطفال شوم، برای همین است که در زمینه های مختلف کتاب می خوانم تا روز به روز بر اطلاعاتم اضافه شود و موفق شوم در آینده هر کودک بیمار را درمان کنم تا خودش و خانواده اش دیگر رنج نکشند و همیشه لبخند بر لبشان باشد.)) این دختر دوست داشتنی با 6 سال سن در مقطع چهارم دبستان مشغول تحصیل است و علاوه بر مطالعه کتب درسی و متفرقه، پیانو می نوازد و آهنگسازی می کند و همچنین تکواندو کار است و در 4/5 سالگی موفق به کسب قهرمانی و اخذ کمربند قرمز در رشته تکواندو شده است.
نکته ی نگارشی: یکی از غلط های رایج در زبان فارسی،نوشتن"ط"به جای"ت"است. حرف یا واج"ط"مخصوص زبان عربی است و نباید کلمه های ترکی و فرانسوی و انگلیسی وارد شده به فارسی را با"ط"نوشت. ------------------------------------------- نادرست درست ------------------------------------------- اطاق ------- اتاق اطو -------- اتو اطریش ------- اتریش امپراطوری ------- امپراتوری باطری --------- باتری باطلاق ---------- باتلاق بلیط -------- بلیت طالار --------- تالار طاس ----------- تاس طشت،طشتک ---- تشت،تشتک طپانچه ---------- تپانچه طپش --------- تپش طپنده -------- تپنده طپیدن ----------- تپیدن طوطیا،طوتیا ----- توتیا رطیل ------- رتیل غلطان -------- غلتان غلطاندن ---------- غلتاندن غلطک ---------- غلتک طوس. ----------- توس توجه: توفان،واژه ی فارسی است به معنی توفنده،غران،دمان وبه همین صورت نوشته می شود. طوفان،واژه ی عربی است به معنی باد و باران شدید است و به همین صورت نوشته می شود. ------------------------------------------- تدوین : دکتر مهدی نادریان.
اعضای ارجمند کانال «روش تحقیق و نگارش» در جهت ارتقای کانال و ارزشمند خود را برای مدیر کانال👈👈👈 بفرستند: @drhosseins
به نام خدا / سری / نگارش داستان : سی و پنج نامزد من ساسان هستم. سال 1393 ش از یکی از شهرستان‌های نسبتاً دور برای تحصیل در دانشگاه به تهران آمدم. مدتی طول کشید تا از بهت و حیرت بیرون آمدم و با فضای دانشگاه مأنوس شدم. از یکی از دختران همکلاسی‌ام خوشم اومد. دنبال این بودم تا به طریقی سر صحبت با او را باز کنم و به او بگم: «دوست دارم با او ازدواج کنم.» اما جرأت نمی‌کردم. تجربه‌ای نداشتم و خجالت می‌کشیدم از کسی دیگر هم کمک بگیرم تا واسطه آشنایی ما بشود. شماره‌ی موبایلم را در کاغدی نوشتم و دنبال فرصت بودم تا آن را هر طور شده به او بدهم. تا اینکه یک روز دیدم او از پله‌های طبقه بالاتر به سمت پایین می‌آید. من در حالی که ضربان قلبم به شدت می‌زد و دست‌هایم خیس عرق شده بود، با تظاهر به نقش کسی که عجله دارد از کنار او رد شدم، کیفم به طور عمدی با او برخورد کرد و کتاب‌هایی که در دستش بود پخش زمین شد. در حالی که وانمود می‌کردم بسیار شرمنده هستم و مرتب عذرخواهی می‌کردم، شروع کردم به جمع کردن کتاب و دفتر او، تا اینکه احساس کردم فرصتی را که مدت‌ها به دنبالش بودم آماده است. در حالی که حواسم به او بود که نبیند، شماره تلفن خود را لای یکی از کتاب‌های او گذاشتم. مکرر از آن لحظه هرگاه موبایلم زنگ می‌زد، ضربان قلبم بالا می‌رفت با عجله در پی آن بودم که چه کسی پشت خط است؟ از طرفی می‌گفتم: «شاید تا یک سال دیگر این برگه را در لای کتاب نبیند!» از طرفی دیگر به خود امید می‌دادم هر چه زودتر شماره را پیدا می‌‌کند و با من تماس می‌گیرد. تا اینکه عصر روز بعد، موبایلم زنگ زد. با تپش شدید قلب آن را برداشتم، گفتم: «الو بفرمایید.» مردی پشت خط بود گفت: «آقا ساسان؟» گفتم: «بله خودمم، امرتون؟!» گفت: «تو حراست، منتظرت هستم، هرچه زودتر بیا!» با ترس و لرز گفتم: «چشم.» برخلاف تصورات من از حراست دانشگاه بود، و آن دانشجو حسابی آبروداری کرده و از خجالتم درآمده بود، یک راست شماره تلفن را به دفتر حراست برده بود. و حدس زده بود که شماره را در آن تصادف ساختگی لای کتابش گذاشته‌ام. خودم را به حراست رساندم. آقایی که مرا نزد خود خواند و شروع به صحبت با من ‌کرد، گفت: «آقا ساسان، این این کاری که تو کردی مال چهل پنجاه سال پیشه.» خودم رو به اون راه زدم و گفتم: «کدام کار، برام توضیح بدید!» گفت: «خودتو به اون راه نزن، برات بهتره به اشتباهت اقرار کنی.» وقتی دید نه من زیر بار نمیرم و مرتب طفره میرم، به من گفت: «ببین پسر جون این راهی که تو میری من بارها اون رو آسفالت کردم، بهتره به اشتباه خودت اعتراف کنی، تعهد بدی که دیگه تکرار نشه.» من که از بچگی حاضر جواب بودم، گفتم: «عجب شما آسفالت کاری هم می‌کنید؟!» گفت: «حالا!» ناگزیر مُقُر اومدم، عذرخواهی کردم و تعهد کتبی دادم که دیگر از این سیاه بازی‌ها در محیط دانشگاه در نیارم. اما چه کنم محیط اینجا با شهر کوچک من بسیار متفاوت بود. هر دانشجویی رو که می‌دیدم آرزو می‌کردم همسر آینده‌م باشه. با شگردهای گوناگون که به تدریج یاد گرفتم، سر صحبت را با دانشجویان باز می‌کردم و به آنها قول ازدواج می‌دادم. از شما چه پنهون تا ترم پنجم به سی و چهار نفر قول ازدواج دادم. (قول شرف!) بدبختانه طبق رسم و رسومات منطقه‌ی ما، پدر و مادرم برای خواستگاری به خانه یکی از همسایگان رفتند و دخترشان را برای من خواستگاری کردند. به آنان گفتند: «آینده پسر ما به صورت تضمینی معلوم است: از همین الان حقوق می‌گیره سربازی نمی‌ره و مزایای دیگر معلمی را برای آنان گفتند. آنان هم قبول کردند و به اعتبار گفته‌های من و پدر و مادرم، نامزدی ما را رسماً به همسایه و فامیل اعلام کردند. اما مدیریت ۳۵ نامزد برای من کار طاقت فرسایی بود، از درس و کلاس عقب افتادم، سه ترم پیاپی مشروط شدم. دانشگاه به من اخطار داد که برای اخراج و تسویه حساب آماده باش. مجموع مبلغی که باید به عنوان جریمه و هزینه تحصیل و تعهد و این‌ها پرداخت می‌کردم صد و بیست میلیون تومان شد. وقتی داستان را برای پدر و مادرم تعریف کردم، از شدت ناراحتی در معرض سکته قرار گرفتند. مادرم آمد دانشگاه و با آقای دکتر خوشبخت صحبت کرد بلکه راه چاره‌ای پیدا کنیم. مادرم با بغض و گریه به دکتر گفت: - اینکه پسرم درس نخوانده، مشروط شده می‌فهمم. - اینکه یکی از اقوام ضامن پسر ماست و برای به زحمت نیفتادن او باید ۱۲۰ میلیون تومان پول بدیم، این را هم می فهمم. اما این درد رو کجا ببرم؟ که ما روی دختر مردم اسم گذاشتیم به اونا گفتیم: «پسرمون معلمه، سربازی نمی ره، حقوق می‌گیره.» الان با چه رویی به اونا بگیم همه‌ی اینها باد هواست: پسر من باید به سربازی بره، شغلی نداره و بیکاره، برای پرداخت جریمه‌ی او خانه‌مان را هم باید بفروشیم. چطور باور می‌کنن؟! نمیگن: «شما با آبروی ما و دخترمون بازی کردید؟!» : 👈: @drhosseins
عزیز لطفاً خود را درباره این برایم بفرست: @drhosseins
⭕️معرفی 🔷، یک تاریخی مذهبی با محوریت جریانات به خلافت رسیدن (ع) تا قیام است. 🔹اتفاقات جنگ ، اشاره به یاران امام علی(ع) از جمله و در کنار این مستندات تاریخی، تاروپودی از ماجرایی روایت داستان را دلپذیرتر می‌سازد. 👈یکی از نقاط قوت کتاب حاضر این است که شخصیت‌های شاخص صدر اسلام، خصوصا یاران را به خوبی نشان داده و این شخصیت‌ها، به وجهه تاریخی‌شان نزدیک ترند. ناشر: شهرستان ادب
به نام خدا ، سال دوم دانشجویی استاد بزرگواری داشتیم که به صورت فوق برنامه، ابن مالک را برای ما تدریس می‌کرد. استاد دکتر محمود قدی کوتاه، صورتی پهن و محاسنی مشکی و انبوه داشت که تارهای سفید مو در دو سوی آن دیده می‌شد. آن وقت‌ها تخته وایت برد و ماژیک نبود. تخته سیاه و گچ بود. استاد با نام خدا شروع می‌کرد. و هر جلسه همزمان با شروع تدریس این شعر را زمزمه می‌کرد: «ای که ز خویش غافلی مرگ خبر نمی‌کند...» سپس شروع به تدریس می‌کرد و با شفافیت زیاد عربی را درس می‌داد. استاد خرسندی بود. بابت تدریس عربی از دانشجویان دریافت نمی‌کرد. از دانشگاه نیز حق‌الزحمه‌ای نمی‌گرفت. و می‌گفت: «شهریه شما این است که هر شب سی آیه قرآن بخوانید.» و با لبخندی ملیح می‌افزود: «هرکی نخونه کلاس من حرومش می‌شه.» و بدین طریق دانشجویان را به استمرار در قرائت و انس با قرآن سوق می‌داد. استاد سراسر خلوص بود. هم علم بود هم اخلاق. برای رفع مشکلات مالی، ما را به خواندن سوره واقعه توصیه می‌کرد. و از کرامات این سوره در زندگی خود نیز برای ما می‌گفت. یک روز در پایان کلاس، دیدم غبار گچ چهره و دست‌هایش را سفید کرده بود. جلو رفتم گفتم: «استاد خدا قوت.» بعد قبل از اینکه بتواند مانع شود، دست‌های گچی او را بوسیدم. خیلی لذت‌بخش بود. بسیاری از ‌های خود را مدیون همان بر دستان گچی هستم. / /