eitaa logo
رمان لند 📖
894 دنبال‌کننده
561 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت 24 حامد آروم،جوری که من بشنوم گفت:مامانم میگه ب
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفردگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت25 مامانم گفت این دخترعموی حامد.... فازش و درک نکردم به خاطر طرز نگاهش! همه رفته بودن جز یکی دوتا خانواده ی مادریم...تواتاقم بودم و آرایشم و پاک کرده بودم...یه مانتوی بلند شیری تنم بود بایه شال همرنگش... خواستم برم بیرون که یکی در زد... فکر کردم حامد... _بیاتو... درباز شد و صدرا اومد تو... تنم لرزید...این اینجا چیکار میکرد!! بایه لبخند تصنعی و چشمای پراز اشک که اجازه ی جاری شدن نداشتن اومد ت... _مبارک باشه آبجی... بااین حرفش انگار قلبم چاقو خورده بود...واییی صدرا...کاش ازاول بهم می گفتی آبجی...!! ولی آبجی و جوری گفت که انگار مسخرم می کردـ _ممنون...ان شاالله خوشبختی توهم ببینیم... _ان شاالله...ببخشید مراسم های قبلیت نبودم...آخه.. _ساحل گفت...اشکالی نداره..مهم عقده که بودی... فقط نگام کرد... ادامه دارد... ✍نویسنده: ساجده تبرائی مارا در کانال رمان لند دنبال کنید: 👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت26 فقط نگام کرد... استرس داشتم اگه حامد مارو می دید چی فکر می کرد... ازتوجیبش یه پاکت در آورد و گرفت سمتم:این هم هدیه ی من...امروز موقع بله گفتنت به یه بهونه رفتم بیرون...نمی تونستم تحمل کنم...ولی تا اومدم بیرون دوتا آیه الکرسی به نیتتون خوندم که ان شاالله خوشبخت بشین آبجی نرگس... آبجی نرگس و خیلی محکم گفت... پاکت و بالبخندازش گرفتم وگفتم:ممنون داداش...ممنون که عاقلی...خودم برات آستین بالا میزنم یکی و برات پیدا می کنم که از همه ی دخترا سرتر باشه... بااین جملم یهو یه قطره ازچشماش ریخت که سریع بادست پاکش کرد و جاش رولباش لبخند نشست... _ممنون... منم بغض داشتم... این و گفت و از اتاق خارج شد... پاکت و باز کردم... دوتا ربع سکه بود...حتما یکیش مال من...یکیش مال حامد...چقدر صدرا فهمیده بود...حتما ساحل باهاش حرف زده. خدایا به حق اشکایی که ریخت...یه دختری بزار توزندگیش که بهترین دختر باشه... پاکت و که گذاشتم رومیز رفتم بیرون... ادامه دارد... ✍نویسنده: ساجده تبرائی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت27 همه رفته بودن و من و حامد تو اتاقم بودیم... لباس راحتی پوشیدم و نشستم روی تخت... حامد داشت قاب عکس های تو اتاق و می دید... _به نتیجه ای رسیدین؟ یهو به خودش اومد و برگشت سمت من...بالبخند گفت:عکس های قشنگی هستن...خودت گرفتی؟ _آره... حامد هم لباساشو عوض کرده بود...یه تیشرت سفید و شلوار مشکی... اومد کنارم نشست؛دستمو گرفت بین دوتا دستش...گرمای دستش به تمام وجودم رسید... _کمتر از یه ماه دیگه کنکور داری درسته؟ _اوهوم... _استرس که نداری؟ _چرا...یکم... ریز خندید و گفت:استرس نداره که...تهش خونه داریه!!! منم خندم گرفت... _نخیر..من قبول میشم..دانشگاه فرهنگیان... _ای جاان...ان شاالله...شوخی کردم.. هردو خندیدیم... _میگم پسرخالت صدرا چرا وسط عقد رفت بیرون؟ بااین سوال حامد بدنم یخ شدو گفتم:خب من چرا باید بدونم؟ _همینجوری گفتم شاید بدونی... خداراشکر بلند شد و حرف و ادامه نداد. ادامه دارد... ✍نویسنده: ساجده تبرائی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جدیدا خیلی ها التماس دعا گفتن برای شفای بیماراشون😞 ماهم به نیت شفای بیماران گفتیم یه کار خیر انجام بدیم و این کلیپ و ارسال کردیم تو کانال🥺🥰 التماس دعا🤲 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
محکمه ی عجیبی است...🤔 مارا در کانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
یه صبح دیگه و شروع یه ماجراجویی دیگه برای هر انسانی😇 بگو:خدایا شکرت که امروز هم نفس می کشیم🥰💙 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
خدایا شکرت😍👏 ان شاالله که زیر سایه ی امام زمان(عج)موفق و موید باشین.💚🍃 حالا بقیه چقدر به فکر امام زمانشونن؟🧐🤔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت27 همه رفته بودن و من و حامد تو اتاقم بودیم... لب
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت28 دوهفته از عقدمون گذشت و یه هفته مونده بود به کنکورم... تو این دوهفته حامد خیلی خوب درک می کرد که چه موقع زنگ بزنه یا کی بیاد خونه ی ما!!به منم اصرار نمی کرد که برم خونه مامانش...بااین که چندباری رفته بودیم... ...... صبح روز کنکورم،حامد ساعت پنج و نیم اومده بود جلو درخونمون... من که از یه ساعت پیش که نماز خوندم نخوابیدم... مامان هم بیدار بود... حامد بهم زنگ زد و گفت که اروم در و باز کنم تا مزاحم کسی نباشه... منم آیفون و زدم و اومد تو...بابا و حسین خواب بودن...نسرین هم بود خونه مادرشوهرش... آروم با من و مامان سلام و احوالپرسی کرد و باهم رفتیم تواتاقم...بیچاره حامد تا ساعت شیش و ده دقیقه داشت باهام حرف می زد و بهم انرژی میداد... بارفتارهای حامد احساس می کردم از خودم خجالت می کشیدم که فکرای اشتباهی دربارش می کردم... مامان بهمون صبحانه داد...بابا و حسین هم بیدار شده بودن...بعدصبحانه خداحافظی کردیم و من و حامد سوارماشین شدیم تا بریم سمت مکانی که قرار بود کنکور برگزار بشه... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت29 توراه هم باهم حرف زدیم...بازم بهم انرژی می داد..بهم ذکر یاد می داد که بخونم...وقتی رسیدیم یه جا پارک کردو گفت:می مونم تا برگردی... _وااا!مگه... _مگه هیچی عزیزم...دلم می خواد اینجا بشینم منتظر خانمم باشم...حرفی هست؟ _نه...باشه بشین..فقط کارِت چی؟ _ازبابام مرخصی گرفتم!! باهم خندیدیم و من پیاده شدم و با بسم الله وارد محوطه شدم... ........ ساعت یازده بود که من ازجام پاشدم و بالاخره کنکور پراسترس و دادم... نمیدونم چرا ولی دلم می خواست بشینم واسه حامد ازحال و احوال خودم و دیدن سوالا بگم...آخه خودش رشتش ریاضی فیزیک بود و الان هم بخش مدیریت مالی کارخونه ی باباش کار میکنه... دانشگاه تهران درس خونده بود... ازمحوطه اومدم بیرون...تو اون شلوغی دنبال ماشین حامد گشتم که بالاخره کوییک سفیدشو پیدا کردم... در و باز کردم و نشستم ... حامد خیلی گرم و باخونسردی پرسید:به به...بالاخره تموم شد؟؟ _بلههههه....خداروشکر تموم شد... _الحمدالله...حالا شیری یا روباه؟ _من گل نرگسم!!! خندید و گفت:اون که بله...شما اصلا تاج سری... هردومون زدیم زیر خنده... _قراره به افتخار پایان رنج و سختی شما بریم بیرون یه دل سیر باهم باشیم...قبوله؟ _قبوله! ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv