Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
هر سحر به امیددیدن روی تو از جای برمی خیزیم...💔💚
💙یا صاحب الزمان(عج)به ظهورت شتاب کن...
💙عالم زدست رفته و پای در رکاب کن...
#یا_صاحب_الزمان(عج)
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت57 _سلام... _سلام...کلاس که نداری؟ _نه... _اوهو
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت58
آب دهنمو د قورت دادم و به صدرا نگاه کردم...
از نگام تعجب کرد و خندش و خورد...گوشی و خاموش کردوگفت:نرگس؟خوبی؟
_آره...تو...توچجوری بایکتا آشنا شدی؟
_خب...همونطوری که همه آشنا میشن...
_صدرا...هرچقدر میتونی از این دختره دور باش...این یه حرف خواهرانه ی من به توئه...
_هوففف...من فکر کردم تو مثل ساحل نیستی و میری اونارو راضی می کنی!!!الان توهم میگی ولش کنم؟؟
_صدراااا...
خودم از دادم تعجب کردم...
_ما خِیرتو میخوایم که میگیم این و ولش کن...حتما یه چیزی میدونیم که میگیم نرو طرفش...وقتی خاله میگه نه...وقتی ساحل میگه نه...وقتی بابات مخالفه یعنی اوناهم میدونن چرا نباید بری طرفش...
_خب اون دلیل قانع کنندتون و بگین که منم بدونم چرا نرم خواستگاریش؟
_اگه لازم بود ساحل و خاله بهت میگفتن...پس از من نخواه که بهت بگم...
_نرگس گوش کن...
_نه صدرا تو گوش کن...مگه باهم رابطه هم دارین؟؟
سرش وانداخت پایین و چیزی نگفت...
وایییی...حدسش و میزدم این دختره ی...بلده چجوری مخ بزنه!
_صدرا...
_آره...بهش قول ازدواج دادم...
_چرا...چرا آخه قبل این که تحقیق کنی قول و قرار میزاری؟؟
_خب من گفتم رفیق دوران دبیرستان تو و ساحلِ...گفتم شاید مثل شما باشه.
_نیست.باما خیلی فرق داره.
_خب بگو که منم بدونم.
_برو از ساحل بپرس.
ازماشین پیاده شدم و ازپنجره بهش گفتم:به حرفام فکر کن.
_وایسا لااقل تاخونت برسونمت.
_خداحافظ...لازم نیست.
قدم هام و تند کردم سمت خیابون.
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت59
کتلت های سرخ شده رو یکی یکی از توی ماهیتابه می گرفتم و میزاشتم تو ظرف...
فکرم به صدرا مشغول بود...
حامد خونه بودو داشت قرآن دوره می کرد...
خونه ی شمالمون نسبت به تهران که اجاره کرده بودیم بزرگتر بود...
دوتا خوابش و استفاده می کردیم و یه خواب و فعلا گذاشتیم برای مهمونا...
حامد قرآنش تموم شده بودو اومد توحال تلویزیون و روشن کرد و روی مبل ولو شد...
_حامد بی زحمت سفره پهن کن شام بخوریم...
_چشم خانمم...
بدون غرزدنی پاشد و سفره پهن کرد...بشقاب و سالاد و...رو برد سرسفره...
منم ظرف کتلت هارو بردم و هردو نشستیم کنار سفره...
_بسم الله الرحمن الرحیم...نرگس جانم اول غذا باید ازت تشکر کنم چون دست پختت فوق العادست...بوی غذات آدم و دیوانه می کنه!
هردو خندیدیم...
_نوش جونت عزیزم...
.......
حامد تشکر کرد و از کنار سفره بلند شد...یکی دوتا وسیله رو برداشت و گذاشت تو آشپزخونه...
تا خواستم پاشم سفره رو جمع کنم آیفونمون زنگ خورد...
_من جواب میدم نرگس...
بی خیال از این که کیه سفره رو جمع کردم که صدای حامد توجهم و جلب کرد:
_بفرمایید...خوش اومدین...
بعدهم گوشی آیفون و گذاشت...
_نرگس جان مهمون داریم...
_کیه؟
_پسرخالت صدرا...
کُپ کردم...سریع رفتم تو اتاق وحجاب کردم...
صدرا با تعارف حامد اومد تو و سلام و احوالپرسی کردیم... هرسه تامون روی مبل نشستیم...
صدرا:ببخشید این موقع شب مزاحمتون شدم...
حامدخندید و گفت:نه بابا این چه حرفیه...تازه ساعت 9...
صدرا:اومدم بابت موضوعی با آبجی نرگس حرف بزنم...
حامد بالبخند گفت:خیره ان شاالله...پس من میرم تو آشپزخونه چایی بیارم...
باخودم گفتم قربون شوهرم برم که اینقدر آقااااااست...
حامد که رفت صدرا آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:نرگس...خواهش می کنم بگو قضیه چیه...من مخم داره سوت می کشه از صبح تا حالا...
_گفتم که از خواهرت بپرس...
_نمیخوام...چون اونم بدتر از تو زبون باز نمیکنه...
_خب پس منم نمیگم...
_نرگسسسس....
_هیسسسس...آروم تر...چرا بچه بازی در میاری.؟!
_ببین به جون خالت که مادرمه...به جون مادرت که خالمه قسم میخورم...اگه همین امشب نگی میرم یه بلایی سر خودم و یکتا میارم...
از این حرف صدرا تنم لرزید...می دونستم اگه عصبانی بشه ازش هرکاری بر میاد...
_خیلی خب...باشه...ولی دیگه جون مامانامون و قسم نخور...
آروم شد و گفت:باشه...بگو...
حامد بایه سینی چای اومد پیشمون...
کنارصدرا که روی مبل دونفره نشسته بود نشست...
_صدرا جان بی تعارف...اگه من مزاحمم برم...
صدرا:نه داداش این چه حرفیه؟
اتفاقا شماهم بشین به عنوان شاهد...
حامد جدی شد و گفت:شاهد؟
صدرا:آره...قراره خانمت یه جریانایی تعریف کنه که لازمه یه شاهد باشه که یه وقت آینده مشکلی پیش نیاد...
حامد متعجب نگام کرد و قیافش سوالی شد!
_آره...قراره یه اتفاقاتی و برای صدرا تعریف کنم که...برمی گرده به پنج،شیش سال پیش...
هردوشون هیجانی و متعجب منتظر بقیه حرفم موندن...
_چند سال پیش که من و ساحل یازدهم بودیم...یه دختری از یه مدرسه ی دیگه اومد به مدرسه ی ما و تازه وارد کلاسمون بود...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
📌چقدر تلاش می کنی؟...🤔🧐
#حدیث
#تلنگر
#انگیزشی
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت59 کتلت های سرخ شده رو یکی یکی از توی ماهیتابه م
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت60
صدرا:خب؟
_اول خیلی خونگرم و خوش برخورد رفتار کرد...جوری که همه ی کلاس و به خودش جذب کرد...حتی من و ساحل و!
بعد از یکی دوماه با من و ساحل صمیمی شد و اکیپ پنج نفره ی ما با یکتا شد شیش نفره...
صمیمیت ما خیلی زیاد شدو حتی تابستون یازدهم به دوازدهم باهم درس می خوندیم که دوازدهم یکتا کاملا عوض شد...
حامد:ازچه نظر؟
_ازهمه نظر...زیرآب یکیمون و پیش یکی دیگه میزد...حجاب کاملش شد مقنعه ای که هرلحظه از سرش می افتاد و مانتوش تنگ تر و کوتاه تر شد...اخلاقش با ما عوض شد...
بین ما پنج نفر دعوا مینداخت...
فیس و اِفاده ای شده بود و نمره ی درس هاش کمتر شد...یه روز اوایل ماه آذر بود که بین ما شیش نفر دعوا شده بود توی مدرسه و نزدیک بود یقه به یقه بشیم که مدیر جمعمون کرد؛هرشیش نفرمون و بردن توی دفتر و بعد از تذکرات جدی مدیر رفتیم تو کلاس...
صدرا:دعواتون سر چی بود؟
_سر این که ساحل به یکتا گفته بود دوست پسر داشتن و این که بخوای باهاش ارتباط داشته باشی گناهه...اونم با همین حرف جنجال به پاکرد...انگار بهش فحش داده باشی...وسط جَرو بحثمون ساحل به یکتا گفت:من سر رفاقتمون بهت گفتم،حالا که اینطور شده به سینا میگم که تو لیاقتش و نداری!!
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگار عشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت61
❌🔞❌
صدرا و حامد باهم گفتن:سینا کیه؟
_سینا دوست پسرش بود...من و ساحل هم می شناختیمش...فروشنده ی یکی از مغازه های شهر بود...واسه همین یکتا حرصی شد و گفت:تو غلط می کنی...حالا که این حرف و جلو بچه ها بهم زدی...یه روزی یه بلایی سر خودت و خونوادت و مخصوصا داداش جونت میارم که فکرشم نکنی...
صدرا و حامد دهنشون از تعجب باز موند...
_بعد از اون ماجرا دیگه یه کلمه باهم حرف نزدیم...چند هفته بعد هم...اِممم...بچه های کلاس...اِممم...بچه های کلاس...
صدرا:بچه های کلاس چی؟
_بچه های کلاس می گفتن که یکتا و سینا رابطه ی نامشروع داشتن و وضعیتشون خرابه...
بعد از این که این خبر تو کلاس،مدرسه و حتی بین خونواده ها پیچید دیگه یکتا مدرسه نیومد...یعنی از ترم دوم دیگه نیومد و ما ندیدیمش تا الان!
صدرا و حامد متعجب بودن...
صدرا گفت:خب؟
_خب دیگه...الان باز چی میگی؟ساحل هم نمیخواست اینارو بهت بگه که نکنه کار دست خودت بدی!
صدرا:نرگس خوب شد که گفتی...آخه...آخه...آخه به من هم پیشنهادهای خوبی نمیداد...می گفت مامان و بابام کارمندن...میتونی بیای خونمون...یا می گفت بریم آتلیه عکس بگیریم...یا هرچی زشت دیگه که من قبول نکردم...
یهو با دستاش زد رو پیشونیشو گفت:آخخخخ...من میگم چرا این دختر حد و مرز حالیش نیست؟بگو چرا اصرار داشت تنها بریم خونشون...پس می خواست آبروم و ببره...خدا لعنتت کنه!!!
حامد:صدرا جان الان که واقعیت و فهمیدی بهتره یه جوری ازش دور بشی که با ساحل خانم و نرگس بیشتر از این دشمن نشه!!
صدرا:آره....نرگس ممنونم که کمکم کردی!داشتم دستی دستی خودم و خانوادم و مینداختم تو هَچَل...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وحشت در اسرائیل👏😍🤩🥳
ماشاالله به همه ی مسلمانان جهان...برای انتقام👏
دست علی(ع)یارتون👏😍🥳🤩🤲
#الله_اکبر
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv