eitaa logo
هامون
44.6هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
666 ویدیو
43 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
صحبت ‌از صبح ‌شود رویِ تو آید نظرم در خیالاتِ خودم جلوهٔ ماهت نڪَرم ‌قلم عاجز شده از رســــــمِ رُخِ زیبایت محوِ این ‌عشقم ‌و از عشق ِ‌دوعالم بِدَرم.... • صبحتون بخیر 📗 @e_adab
وانمود کن قوی هستی تا قدرت یابی وانمود کن شاد هستی تا شاد شوی هرچه می‌خواهی وانمود کن، تا هر چه می‌خواهی بشوی... 📗 @e_adab
📚 داستان کوتاه شش یا هفت ساله که بودم دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم مادرم خیلی هول شده بود دفترچه را از دست من کشید وبه همراه کت پدرم به حمام برد آخر شب صدایشان را می شنیدم حواست کجاست زن میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟ می دانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟ میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟ "صدای مادرم نمی آمد" میدانستی و سر به هوا بودی؟ "بازهم صدای مادرم نمی آمد" سالها از اون ماجرا می گذرد شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش مادر است 📗 @e_adab
در ناحیه کوچکی از مکزیک جزیره‌ای مصنوعی و دیدنی وجود دارد که متعلق به دن جولیان سانتانا بررا(Don Julian Santana Barrera) و خانواده‌اش می‌باشد. پس از این که جسد دختر کوچکی شناور در کانالی در همان نزدیکی کشف شد، دن جولیان شروع به جمع آوری عروسک کرد. او بخش‌هایی از آن‌ها را دور انداخته و سپس عروسک‌ها را از درختان آویزان می‌کرد. هدف او از این کار دورنگه‌داشتن اشباح و ارواح شیطانی بود، حداقل این چیزی است که تاریخ به ما می‌گوید. در سال 2001 دن جولیان در سنین پیری درگذشت اما جزیره مخوف و عروسک‌های رهاشده‌اش باقی ماندند. اما علت مرگ دن چه بود؟ جسد او توسط برادرزاده‌اش شناور در همان کانالی پیدا شد که مدت‌ها قبل پیکر بیجان دختر بچه را از آن بیرون آورده بودند! مدت‌ها پس از این واقعه توریست‌هایی که از این ناحیه بازدید می‌کنند مدعی هستند که زمزمه عروسک‌ها را می‌شنوند که از آن‌ها می‌خواهند هر چه سریع‌تر آنجا را ترک کنند 📗 @e_adab
📚 حکایت کوتاه 🌸مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود، کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران» اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پس تکلیف آن همه ثروت چه می‌شد؟؟؟ 🔸برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» 🔸خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد : «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» 🔸خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.» 🔸پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.» به واقع زندگی نیز این چنین است‌ 📗 @e_adab
اولین چرخ خیاطی مرغوبی که به ایران آمد بین عوام به "گل فینگل" مشهور بود اونموقع خیاطی رونقی نداشت چون اغلب مردم شک داشتن که نمازخوندن با لباسی که توسط ابزار فرنگی دوخته شده جایزاست یانه! 📗 @e_adab
حق كشى علمى سيبويه و كسائى ، دو نفر از دانشمندان بزرگ قرن هشتم هجرى هستند، كه در علم نحو (دستور و قواعد زبان عرب ) سرآمد علماى زمان خود بودند. سيبويه (عمروبن عثمان ) در بيضاء نزديك شيراز متولد شد و همانجا از دنيا رفت ، و بنابراين ايرانى بود، ولى كسائى (على بن حمزه ) در كوفه متولد شد و درحدود سال 85 هجرى در نزديك رى از دنيا رفت . اين دو دانشمند بزرگ ، هردو در بصره نزد استاد بزرگ ادب ، معروف به خليل ، درس خواندند. در تاريخ آمده : هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) كسائى را طلبيد و به او دستور داد كه به دو فرزندش مأمون و امين درس بدهد و آنها را به دستور زبان و قوائد عربى ، آشنا كند، از اين رو كسائى از بصره به بغداد آمد و معلم فرزندان هارون شد. در همان روزها، سيبويه ، از بصره به بغداد آمده بود، امين پسر هارون ، انجمنى از دانشمندان تشكيل داد، و كسائى و سيبويه را به آن انجمن دعوت كرد، و آنها در بعضى از مسائل علمى با هم اختلاف نظر داشتند، ولى امين ، مى خواست ، معلمش (كسائى ) برنده شود. از جمله مسأ له زنبور بود، كه كسائى مثلى از زبان عرب به اين گونه گفت : كنت اظن الزنبور اشد لسعا من النحلة فاذا هو اياها: گمان مى كردم كه نيش زنبور از نيش مگس تيزتر است ، ولى اين درست همان بود. سيبويه گفت : مثل را اشتباه گفتى ، چرا كه آخرش چنين است : فاذا هوهى ، كسائى اصرار داشت كه همان گفته او درست است ، و سرانجام با هم موافقت كردند كه گفته يك عرب صحرانشين رابپذيرند، و آنچه او بگويد قبول كنند. امين پسر هارون اصرار داشت كه معلمش (كسائى ) پيروز گردد، لذا فرمان داد عربى بيابانگرد را آوردند، مسأ له را از وى پرسيد، عرب ، حق را به سيبويه داد، امين به عرب گفت : ميل دارم گفته كسائى را تصديق كنى ، عرب گفته امين را نپذيرفت و گفت زبانم را ياراى دروغ نيست ، ولى امين با تزوير خاصى ، عرب را حاضر كرد كه به نفع كسائى سخن گفت ، از آن پس سيبويه از بغداد خارج شد. خلفاى جور، از اين گونه حق كشى ها نيز داشتند، كه بدترين حق كشى است . 📗 @e_adab
ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟ تو ببخشای که درگاه تو را ثانی نیست #سعدی #روزنگار ،9 ذي الحجة، روز عرفه 📗 @e_adab
در کنارهم بودیم که برایم تعریف می‌‌کرد: روزی به شهر شما فومن رفته بودم و از من خواسته بودند که در آنجا برایشان سخنرانی کنم، در بین راه که می‌رفتم در انتهای بازار روز، مرد دست‌فروشی را دیدم که منتظر خودروهای عبوری بود. او فروشنده مرغ و جوجه و تخم‌مرغ بود. دیدم این مرد کنار جاده به انتظار ایستاده است. ترمز کردم تا ایشان را سوار کنم. مقدار زیادی گونی، مرغ و تخم‌مرغ خریداری کرده بود تا آنها را به فومن ببرد. کمک کردم و آنها را گذاشتیم توی خودرو و حرکت کردیم. در بین راه او گفت : اگر ممکن است کمی تندتر بروید . پرسیدم : چرا؟ جواب داد : می‌گویند امروز قرار است آقای استاندار به فومن بیاید و در مسجد بالامحله ، صحبت کند. می‌خواهم به سخنرانی او برسم . وقتی به فومن رسیدیم پرسیدم : شما را کجا پیاده کنم؟ گفت: جلوی مغازه‌ام. می‌خواهم وسایلم را توی مغازه بگذارم. شما تشریف ببرید. او را پیاده کردم و رفتم مسجد وضویی گرفتم ، دیدم مسجد آماده و مردم منتظر هستند. یک راست رفتم پشت تریبون. گرم سخنرانی بودم که همان مرد را دیدم که وارد مسجد شد. او وقتی مرا دید تعجب کرد ، همانجا وسط مجلس ایستاد و نمی‌نشست . شنیدم که از یک نفر پرسید ؛ آقای استاندار کی می‌آید؟ کسی به او گفت : استاندار همانی است که دارد صحبت می‌کند. او خنده‌ای کرد و گفت : نه، اینکه راننده من بود . نیم ساعت پیش او مرا از رشت به فومن آورد . وقتی نشست ، من به سخنرانی خود ادامه دادم . مجلس که تمام شد ، آمد جلو با من روبوسی کرد و گفت : مرا ببخشید که شما را نشناختم و معطلتان کردم ، ما استاندار این شکلی ندیده بودیم . به او گفتم : همان که گفتی درست بود ، من راننده شما هستم. کتاب آسمانی ( شهید علی انصاری، گیلان) 📗 @e_adab
#دیالوگ_های_ماندگار + خانم آپ جان میدونه که تو یه دامپزشکی؟ گروچو مارکس: نه بابا، طرف اونقدر عاشق منه که هیچی حالیش نیست؛ اصلا چون هیچی حالیش نیست عاشق منه! 🎥 یک روز در مسابقه 📗 @e_adab
موفقیت❗️ زمانی رخ می‌دهد که؛ رویاهای شما بزرگ‌تر از بهانه‌هایتان شوند 🌷❣️🌷 #سلام_صبح_بخیر ☘️☘️ 📗 @e_adab