eitaa logo
هامون
44.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
687 ویدیو
43 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از قاصدک
2برنامه غذایی مبتلایان به ویروس کرونا.pdf
141.9K
🗞 برنامه غذایی مبتلایان به ویروس کرونا منتشر شد... 🌟طبق قولی که داده بودیم؛برنامه غذایی دقیق و ویژه ای به طور کاملاً تخصصی و دانش بنیان تدوین شده است و هم اکنون در اختیار شما قرار گرفته است. 📌به همراه راهکار های کاربردی °برای سرفه خشک چه کنیم؟! °شب‌ها به کدوم طرف بخوابیم؟! °و از این قبیل سوالات،که در این برنامه به طور کاملاً تخصصی پاسخ داده شده است... منتظر مطالب بعدی ما هم باشید👇 https://eitaa.com/joinchat/3481010249C3249a72b80 🔰قرارگاه جهادی علی یاوران 🌐 @ali_yavaran
🌿حكايت شنيدني مرد خدايي كه يك شبه حافظ كل قران شد 📖 کربلایی کاظم در سال 1300 هجری قمری در روستای ساروق اراک بدنیا آمد و در همان روستا هم زندگی می‌کرد. سواد خواندن و نوشتن نداشت که داستان حافظ قرآن شدن او در دوران جوانیش اتفاق افتاد. او در روستا مشغول کار کشاورزی بود، در آن سال یک روحانی جهت تبلیغ و بیان احکام حلال و حرام به روستا آمده بود و در منبر و سخنرانی خود از خمس و زکات، مسائلی را گفت و توضیح داد که کسانی که گندم و جو و... آنها به حد نصاب برسد و زکات و حق فقرا را ندهند، مالشان مخلوط به حرام می‌شود و اگر با عین پول آن گندم‌های زکات نداده، خانه یا لباس تهیه کنند، با آن لباس و در آن خانه نمازشان باطل است، مسلمان واقعی باید به احکام الهی و حلال و حرام توجه کند و اهمیت دهد و زکات مالش را بدهد. (کربلایی) کاظم چون می‌دانست، صاحب زمینی که در آن کار می‌کند، مقید به پرداخت زکات و حق فقرا نیست، به این فکر فرو رفت که پس مال او مخلوط به حرام و زندگی او با پول حرام مخلوط یا شبهه‌ناک است. این مسئله را با صاحب زمین، در میان گذاشت و از او خواست تا او زکات مالش را پرداخت کند ولی او زیر بار نرفت. از این رو کاظم تصمیم گرفت از آن روستا هجرت کرده و درجای دیگر مشغول کار شود که اجرت او حلال و پاک باشد. چند سالی خارج از آن روستا به فعالیت پرداخت تا این که از او خواستند به روستای خود برگردد. به روستا برگشت و زمینی با مقداری گندم در اختیارش گذاشتند تا خودش مستقل کشاورزی کند، او همان سال اول نصف آن گندم را به فقرا داد و نصف دیگر را در زمین کاشت و خدا به زراعت او برکت داد، به حدی که بیش از معمول برداشت کرد و از همان سال بنا گذاشت که نیمی از برداشت خود را به فقرا بدهد و (با اینکه مقدار زکات یک دهم و یا یک بیستم است) هر ساله نصف محصول خود را به فقرا و مستمندان می‌داد. یک سال هنگام برداشت محصول، پس از چند روز که خرمنش را کوبیده بود که مشغول باد دادن خرمن شد تا کاه آن جدا شود. نزدیک ظهر شد، باد متوقف و هوا گرم شد و نتوانست به کار خود ادامه دهد، مجبور شد به خانه برگردد. در راه یکی از فقرای روستا به او می‌رسد و می‌گوید: امسال از محصولت چیزی به ما ندادی و ما را فراموش کردی! کاظم به او می‌گوید: خیر! فراموش نکردم ولی هنوز نتوانستم محصولم را جمع کنم. او خوشحال می‌شود و به طرف ده می‌رود اما کاظم دلش آرام نمی‌گیرد و به مزرعه برگشته، مقداری گندم با زحمت زیاد جمع آوری می‌کند تا برای آن فقیر ببرد. قدری علوفه برای گوسفندانش می‌چیند و گندم‌ها و علف‌ها را بر دوش می‌گذارد و روانه دهکده می‌شود. به باغ امامزاده مشهور به هفتاد و دو تن که محل دفن چند امامزاده است، می‌رسد. برای استراحت روی سکویی کنار درِ باغ امامزاده می‌نشیند و گندم و علوفه را گوشه‌ای می‌گذارد و به فکر فرو می‌رود. چند لحظه بعد دو جوان بسیار زیبا و جذاب را می‌بیند که به طرف او می‌آیند و وقتی به او می‌رسند، می‌گویند: کاظم! بیا برویم در این امامزاده فاتحه‌ای بخوانیم! کاظم می‌گوید: می‌خواهم به منزل بروم و این علوفه را به منزل برسانم. آنها می‌گویند: خیلی خوب، حالا بیا تا با هم فاتحه‌ای بخوانیم. آنها از جلو و کاظم دنبال آنها به سوی امامزاده روانه می‌شوند، ابتدا به امامزاده نزدیک‌تر می‌شوند و فاتحه‌ای می‌خوانند و آنگاه به امامزاده بعدی می‌روند و داخل می‌شوند. آن دو نفر مشغول خواندن ذکرهایی می‌شوند که کاظم نمی‌فهمد، ناگهان کاظم متوجه می‌شود که در اطراف سقف امامزاده کلمات روشنی نوشته شده است و یکی از آن دو به او می‌گوید: چرا چیزی نمی‌خوانی؟ او جواب می‌دهد: من سواد ندارم، آن جوان می‌گوید: باید بخوانی، آنگاه دست به سینه کاظم می‌گذارد و فشار می‌دهد و می‌گوید: حالا بخوان. کاظم می‌گوید: چه بخوانم؟ آن آقا آیه‌ای را می‌خواند و می‌گوید: اینطور بخوان! کاظم آیه را می‌خواند تا تمام می‌شود . بعد برمی‌گردد که به آن آقا حرفی بزند یا چیزی بپرسد که می‌بیند کسی همراهش نیست و خودش تنها در حرم ایستاده و ناگهان دچار حال خاصی می‌شود و بی‌هوش روی زمین می‌افتد. هنگامی که به هوش می‌آید، احساس خستگی شدید می‌کند و به این فکر فرو می‌رود، که اینجا کجاست و او در این جا چه می‌کند؟ آنگاه از امامزاده بیرون می‌آید و بار علوفه و گندم را برمی‌دارد و روانه دهکده می‌شود ولی در میان راه متوجه می‌شود که چیزهایی را می‌خواند و سپس داستان آن دو جوان را به خاطر می‌آورد و خود را حافظ تمام قرآن می‌یابد. *مرحوم آیت الله سید محمد تقی خوانساری که از مراجع بزرگ روزگار خود بود و نماز باران او مشهور است، از کربلایی کاظم آزمون مفصلی گرفت و در نهایت از وی خواست تا سوره بقره را از آخر به اول به طور معکوس بخواند. و او براحتي خواند. 📗 @e_adab
⭕️ کربلا یعنی با حداقل نفرات هم عقب نشینی نمی کنیم... کسی که در موضع حقّ استقامت ورزد،در نهایت پیروز و سربلند خواهد بود. چنین طرحی برای «رشد تاریخ» لازم بود و ایجاد این تقابل یکی از اهداف امام حسین (ع) در عاشورا بود. #محرم 📗 @e_adab
فوق العاده تأمل بر انگیز! خدا و خرما در حادثه کربلا با سه‌ نمونه شخصیت روبرو می‌شویم ... اول: امام حسین(ع) حاضر نیست تسلیمِ حرفِ زور و ناحق بشود. تا آخر می‌‌ایستد. خودش و فرزندانش کشته می‌شوند. هزینه انتخابش را می‌‌دهد و به چیزی که نمی‌خواهد تن‌ نمی‌‌دهد. از آب می‌گذرد، از آبرو نه‌ دوم: یزید بن معاویه (لعن الله) همه را تسلیم می‌خواهد. مخالف را تحمل نمی‌‌کند. سرِ حرفش می‌‌ایستد. نوه‌ پیغمبر و اهل بیت اش را سر می‌‌ٔبرد و به اسارت میبرد بی‌ آبرویی را به جان میخرد و به چیزی که می‌‌خواهد می‌رسد سوم: عمرِ سعد به روایتِ تاریخ تا روز8محرّم در تردید است. هم خدا را می‌خواهد هم خرما، هم دنیا را می‌خواهد هم اخرت. هم می‌خواهد حسین را راضی‌ کند هم یزید را هم اماراتِ ری را می‌خواهد،هم احترامِ مردم را نه‌ حاضر است از قدرت بگذرد،نه‌ از خوشنامی. هم آب می‌خواهد هم آبرو. دستِ آخر اما عمرِ سعد تنها کسی‌ است که به هیچکدام از چیزهایی که می‌خواهد نمی‌‌رسد. نه سهمی از قدرت می‌‌برد نه‌ از خوشنامی چون که بعد از بودن سردوراهی ..... راه نادرست رو انتخاب کرد ما آدمهایِ معمولی‌ راستش نه جرات و ارادهِ امام حسین صلوات الله علیه شدن را داریم، نه قدرت و حماقت یزید شدن را، اما در درونِ همه ما یک عمرِ سعد هست! من بیش از همه از عمر سعد شدن میترسم 📗 @e_adab
در دورانی که کوتاه کردن موی سامورایی‌ها نشانی از تحقیر بود، یک سامورایی خوشنام بعد از یک درگیری خونین به آرایشگاه رفت و مرد مو کوتاهی که از آن‌جا بیرون آمد با برهم زدن نظم سنتی و قواعد آن یکی از بنیانگذاران پیشرفت ژاپن مدرن شد که این کشور را از انزوای 200 ساله خارج کرد! ایواساکی یاتارو موسس شرکت میتسوبیشی! 📗 @e_adab
شكوه ملكوتى امام حسن عسكرى (ع ) معتمد عباسى (پانزدهيمن طاغوت بنى عباس ) امام حسن عسكرى عليه السلام (يازدهمين امام بر حق ) را از مدينه به سامراء آورد و آن حضرت را در كنار پادگان خود تحت نظر شديد نگه داشت و سرانجام او را توسط دژخيمانش به شهادت رساند. روزى جمعى از درباريان عباسى ، نزد صالح بن صيف (زندانبان امام ) رفته و با او درباره امام حسن عسكرى ، صحبت كردند، از جمله به او گفتند: بر امام ، سخت بگير و او را در تنگناى دشوارى قرار بده !. صالح به آنها گفت : مى گوئيد چه كنم ؟ من دو نفر از شرورترين افراد را پيدا كرده ام و آنها را نگهبانان خاص حسن بن على قرار دادم ، ولى همين دو نفر، آنچنان تحت تأ ثير مقام ملكوتى آن حضرت قرار گرفته اند كه همواره به عبادت و نماز و روزه اشتغال دارند، اينك همين جا باشيد من دستور مى دهم آن دو نفر را به اينجا آورند، و خودتان از آنها بشنويد. صالح دستور داد آن دو نفر را، احضار كردند، در حضور درباريان عباسى به آن دو نفر رو كرد و گفت : واى بر شما، با اين مرد (اشاره به امام حسن عسكرى ) كار شما به كجا كشيد؟ آنها با كمال صراحت گفتند: چه مى گوئى در مورد مردى كه روزها روزه مى گيرد و شبها از آغاز تا پايان شب ، مشغول عبادت و مناجات است ، اصلاً سخنى به ما نمى گويد، و به غير عبادت به هيچ چيز اشتغال ندارد، هر گاه چهره (ملكوتى ) او را مى ديدم ، از هيبت او، بر اندام ما، لرزه مى افتاد، و آنچنان دگرگون مى شديم ، كه گوئى افراد قبل نيستيم . وقتى كه درباريان شكمخواره عباسى اين گفتار را از آن دو نگهبان شنيدند، با كمال خفت و سرافكندگى از مجلس خارج شدند. 📗 @e_adab
جز آب چشم و آتش دل بعد از این مباد بعد از تو خاک بر سر دنیا علی علی... #محمدمهدی_سیار #حضرت_علی‌اکبر 📗 @e_adab
سپیده ی هرصبح طلوع دوباره خوشبختی ست آرزوی امروزمن یه حس خوب ویه لبخند زیبابرای شما🍃🌹 📗 @e_adab
همه چیز جفت آفریده شده جز قلب و دهان و بینی چون باید برای خودت یک هم دل یک هم زبان ویک هم نفس پیدا کنی. کسی که برایت آرامش بیاورد، مستحق ستایش است! انسان ها را در زیستن بشناس نه در گفتن. در گفتار همه آراسته اند! 📗 @e_adab
پدری برای پسرش تعریف میکرد که: گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت. هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش... هر روز. منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم. چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟ پسر: چی گفت پدر؟ می‌گوید: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!» بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه! 📗 @e_adab
✍️ آیت الله بهجت (ره) : چرا مثل گذشته برای رفع بلا و بیماری ها به حضرات معصومین (علیهم‌السلام) متوسل نمی شویم؟ وقتی بلایی مانند وبا در نجف اشرف پیدا می شد ، حتی در بازارها هم گاهی مجالس روضه خوانی و توسل برقرار می شد ؛ ولی ما مثل آدم های مآیوس و ناامید، گویا نمی خواهیم از این در رحمت داخل شویم و برای رفع بلا و گرفتاری ها ، به حضرات معصومین (ع) متوسل شویم ! آیا امروز برای رفع بلاها غیر از تضرعات و دعای صادقِ همراه با توجه و توسل ، راه دیگری داریم! ! 📘 در محضر بهجت ، ج 2 ، ص 40 . 📗 @e_adab
روزی خانمی مسیحی دختر فلجی را از لبنان به سوریه آورده بود زیرا پزشکان لبنان از معالجه دختر فلجش نا امید شده و به اصطلاح او را جواب کرده بودند. زن با دختر فلج خود نزدیک حرم مطهر حضرت رقیه (ع) منزل می گیرد تا در آنجا برای معالجه فرزندش به پزشک دمشقی مراجعه نماید تا این که روز عاشورا فرامیرسد و او می بیند که مردم دسته دسته به طرف محلی که حرم مطهر حضرت رقیه (ع) در آنجاست می روند، از مردم شام می پرسد: اینجا چه خبر است؟ می گویند: اینجا حرم دختر امام حسین (ع) است او نیز دختر فلج خود را در منزل تنها گذاشته و درب خانه را می بندد و به حرم حضرت می رود و به حضرتش متوسل می شود و گریه می کند تا به حدی که غش نموده و بی هوش برزمین می افتد در آن حال کسی به او می گوید: بلند شو و به منزل برو چون دخترت تنها است و خداوند او را شفاده داده است. زن برخاسته و به طرف منزل حرکت می کند وقتی که به خانه می رسد درب منزل را می زند ناگهان با کمال تعجب می بیند که دخترش درب را باز می کند! مادر جویای وضع دخترش می شود و احوال او را می پرسد دختر در جواب مادر می گوید: وقتی شما رفتید دختری به نام رقیه وارد اتاق شده و به من گفت: بلند شو تا با هم بازی کنیم من گفتم: نمی توانم چون فلج شده ام آن دختر گفت: بگو بسم الله الرحمن الرحیم تا بلند شوی و سپس دستم را گرفت و من بلند شدم و دیدم که تمام بدنم سالم است. او داشت با من صحبت می کرد که شما درب را زدید. آن دختر ( حضرت رقیه) ع به من گفت: مادرت آمد. سرانجام مادر مسیحی با دیدن این کرامت از دختر امام حسین (ع) مسلمان شد. : داستان هایی از بسم الله الرحمن الرحیم 2، 15، به نقل از: سحاب رحمت 777. 📗 @e_adab