eitaa logo
هامون
45.4هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
605 ویدیو
42 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
بذار لبخندت دنیا رو عوض کنه اجازه نده دنیا لبخندت رو عوض کنه!! 📗 @e_adab
چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى‌خاست و كلید بر مى‌داشت و درب خانه پیشین خود باز مى‌كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى‌گذراند. سپس از آنجا بیرون مى‌آمد و به نزد امیر مى‌رفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى‌رود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‌خواند. امیر گفت: «اى وزیر! این چیست كه مى‌بینم؟» وزیر گفت: «هر روز بدین جا مى‌آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.» امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: «بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى!» 📗 @e_adab
🦁تاحالا کنجکاو شده‌اید که چرا شیر، سلطان جنگل است؟! در حالی که نه بدن ورزیده گوریل، نه قدرت بازو خرس، نه سرعت پلنگ، نه خیز آهو، نه درندگی گرگ، نه حیله‌گری روباه و نه خصلت کفتار را دارد ولی او را سلطان جنگل می‌نامند!!! شیر به دلیل خصائص رفتاریش سلطان جنگل است، چون تا گرسنه نباشد شکار نمیکند "درنده خو نیست"، در وقت گرسنگی شکار را به اندازه نیازش انتخاب می‌کند "طماع نیست"، در بین حیوانات قوی‌ترین را انتخاب می‌کند "ضعیف کش نیست"، از میان حیوانات ماده‌های باردار را شکار نمیکند "رحم و شفقت دارد"، بعد از شکار اول اجازه می‌دهد خانواده تغذیه کنند "از خود گذشتگی دارد"، هیچ گاه باقیمانده غذا را دفن یا از دسترس دیگر حیوانات دور نمیکند "بلند نظر و سفره گذار است"، و در وقت مریضی یا کهولت، گله را رها می‌کند تا مزاحم آن‌ها نباشد. 📗 @e_adab
📚 داستان کوتاه در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند. پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید . پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد . بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟ پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند. عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را 📗 @e_adab
این پهلوان نامش یداله شیرزادی بود که در سال ۱۳۴۵یکی از نمایش های معرکه‌اش کشتی با خر بود! ⇦ از آن پس واژه "خرزور" درجامعه رایج شد. 📗 @e_adab
زبان گمشده یکبار به زبان گل‌ها حرف زدم. یکبار هر کلمه‌ای که کرم ابریشم می‌گفت متوجه شدم. یکبار یواشکی به حرف‌های خاله‌زنکی سارها خندیدم، و با مگس در رختخوابم درد دل کردم. یکبار تمام سوال‌های جیرجیرک‌ها را جواب دادم و با هر دانه‌ی برفی که پس از بارش می‌مرد گریه کردم. یکبار به زبان گل‌ها حرف زدم ... چرا دیگر نمی‌توانم؟ چرا دیگر نمی‌توانم؟ ✍️ 📗 @e_adab
#کتاب_نوش عمیق‌ترین نیازِ بشری ما به هیچ عنوان جنبهٔ مادی ندارد: عمیق‌ترین نیاز ما این است که دیده شویم. ما نیاز به ماجراجویی داریم، ما بدنبال معنی هستیم. ما در جستجوی هویت هستیم، ما خواستار عشقیم. وقتی کسی با دیدگان عشق به ما بنگرد، اصل آسمانی‌مان را بخاطر آورده و از میان انبوهی از انسان‌هایی که به لحاظ روانی مرده‌اند خارج می‌شویم. - عشق ساحرانه - ماریان ویلیامسون 📗 @e_adab
پيشنهاد قريش ، رد شد نقل شده : هنگامى كه پيامبر (ص ) براى اولين بار حضرت على (ع ) را به عنوان رهبر بعد از خود انتخاب كرد، جمعى از قريش به حضور پيامبر (ص ) آمده عرض كردند: اى رسول خدا، مردم ، تازه مسلمان هستند (و هنوز اسلام بر اعماق دل و وجودشان نفوذ نكرده ) از اين رو راضى نيستند كه تو داراى مقام نبوت باشى ولى مقام امامت به پسر عمويت على (ع ) واگذار شود، اگر در اين مورد مدتى صبر كنى (تا اسلام به خوبى در دلها جا كند) و بعد اعلام امامت على (ع ) نمائى ، بهتر است . پيامبر (ص ) در پاسخ فرمود: من اين كار را به راءى و اختيار خود انجام نداده ام ، بلكه فرمان خدا بوده است . آنها گفتند: اگر پيشنهاد ما را بخاطر اينكه مخالفت با دستور خدا مى شود، نمى پذيرى ، پيشنهاد ديگرى مى كنيم و آن اينكه : در امر خلافت ، مردى از قريش را با على (ع ) شريك گردان ، تا دلهاى مردم به سوى على (ع ) متوجه و آرام شود و در نتيجه امر خلافت و رهبرى آسيب پذير نگردد و مردم در اين مورد با تو مخالفت نكنند. در اين هنگام جبرئيل از طرف خدا آمد و اين آيه (65 زمر) را نازل كرد: لئن اشركت لنحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين : اگر مشرك شوى تمام اعمالت نابود مى شود و از زيانكاران خواهى بود. 📗 @e_adab
چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست #سعدی پ‌ن: کرونا که تموم شد بیدارم کنین 📗 @e_adab
گاهی اوقات بهتره دست از جستجوی خوشبختی برداری و فقط خیلی ساده شاد باشی صبح بخیر❤️ 📗 @e_adab
تنها کسی که باید سعی کنی از اون بهتر باشی کسی هست که دیروز بودی... 📗 @e_adab
مادربزرگم تعریف میکرد: نمك، سنگ بود. برنجِ چلو را ساعتى با نمك‌سنگ مى‌خوابانديم تا كم‌كم شورى بگيره غذا را چند ساعتى روى شعله‌ى ملايم چراغ خوراك‌پزى مى‌نشانديم تا جا بيفته يخ‌كرده و تكيده كنار علاءالدين و والور مى‌نشستيم تا جون‌مون آروم گرم بشه عكسِ يادگارىِ توى دوربين را هفته‌اى، ماهى به انتظار مى‌نشستيم تا فيلم به آخر برسه و ظاهر بشه آهنگِ تازه‌ى آوازه‌خوان را صبر مى‌كرديم تا از آب بگذره و كاست بشه و در پخشِ صوت بخونه قلك داشتيم؛ با سكه‌ها حرف مى‌زديم تا حسابِ اندوخته دست‌مون بياد حليم را بايد «حليم» مى‌بوديم تا جمعه‌ى زمستانى فرا برسه و در كام مون بشينه هر روز سر مى‌زديم به پست‌خانه، به جست و جوىِ خط و خبرى عاشقانه، مگر كه برسه گوش مى‌خوابونديم به انتظارِ زنگِ تلفنِ محبوب: شبى، نيمه‌شبى، بامدادى، گاهى، بى‌گاهى؛ انتظار معنا داشت دقايق «سرشار» بود هر چيز يك صبورى مى‌خواست ،تا پيش بياد، تازمانش برسه.تا جا بيفته. تاقوام بياد: غذا، خريد، تفريح، سفر، خاطره، دوستى، رابطه، عشق "انتظار" مارا قدردان ساخته بود حالا فهمیدی چرا این روزها کسی قدردان نیست؟ 📗 @e_adab
بعد از دیدن این صحنه واقعا به این باور رسیدم که "محدودیت فقط در ذهن‌های ماست نه بیشتر" 📗 @e_adab
نیم‌تاج پیرزن مفلوج چشمانش را که باز کرد، دانست یک روز پر زحمت، باز برایش شروع شده است. با سختی لحاف سنگین و چرک مرده را کنار زد و نشست سر جایش. گوش‌هایش را تیز کرد تا شاید صدایی بشنود، اما آنچه عایدش شد سکوت بود و سکوت. خودش را کشاند طرف در، دستش را گیر داد به لبه پایینی و بازش کرد. از آنهمه برف یکّه خورد. با خودش فکر کرد: امروز در این قلعه مخروبه، با این برف، چه کسی به دادم می‌رسد؟ با ناامیدی در را بست و برگشت به زیر لحاف ضخیم و چرک مرده. چشمانش گرم خواب بود، نه بیدار که متوجه روی پشت بام باشد و نه خواب که صدای پا را نشنود. لحاف را کنار زد و خیره شد به تیرهای چوبیِ دود گرفته و سیاهِ سقف. کسی آن بالا سنگ دریچه را برداشت. صدای پچ‌پچ بچه ها بود، باز طبق معمول آمده بودند برای شیطنت و کنجکاوی. هر بار که می‌آمدند، از بالا، زل می‌زدند به نیمتاج و می‌زدند زیر خنده. بعضی وقت‌ها هم از بالا برای پیرزنِ فلک زده، خاک و سنگ‌ریزه می‌ریختند. معمولا نیمتاج سرش را بالا می‌گرفت و صدا می‌زد: من تنهام، الان کسی نیست، ولی شبها تنها نیستم، جن‌ها میان پیشم! تا صبح اینجان، کلی با هم میگیم و می‌خندیم. میخواید الان صدا بزنم، بیان؟ آل خاتون؟؟ بچه‌ها این حرف‌ را که می‌شنیدند با سر و صدا و عجله فرار می‌کردند. پیرزن از دستِ آزار و اذیت‌ بچه‌ها که خلاص می‌شد، زیر لب غر می‌زد: آخه چیکار دارید به من؟ از دار دنیا یه گوشه از خرابه مال من شده، نمی ذارید راحت باشم؟ از دست این بچه‌های شلوغ‌کار! نیم‌تاج اینبار دیگر غر نزد، داستان جن و آل را هم نگفت، در آن گیرودارِ گرفتاری و برف، وجود بچه‌ها نعمت بود. اصلا در آن سرما چطور جرات کرده بودند آنجا باشند؟ اینبار فرق داشت، پیرزن کمک می‌خواست. چیزی نگفت، منتظر ماند ببیند بچه‌ها چه می‌کنند. یکی از بالا صدا زد: نیمتاج! نیمتاج! خوابی؟ یا بیدار؟ تنهایی یا جن‌ها پیشت هستن؟ پیرزن سرش را بالا گرفت و جواب داد: تنهام، تنهایِ تنها، چند روزه جن‌ها رفتن. اگر دوست دارید بیایید پایین. بچه‌ها بی‌صدا و ساکت گوش ‌می‌کردند. حرف‌های نیمتاج که تمام شد، یکی از بچه‌ها به بقیه گفت: جن اونجا خوابیده، خودش رو قایم کرده، دروغ میگه. بچه‌ها با سروصدا فرار کردند. دمپایی ها را در دستش کرد و خودش را با حالت نشسته کشاند کنار در. در را باز کرد و صدا زد: آهای مردم! آهای مردم! یکی بیاد کمک. صدای نیمتاج در آن صبح برفی و سکوت گم شد میان قلعه بزرگ و مخروبه. همانجا تکیه داد به دیوار و چُرتش گرفت. در که باز شد چرتش پرید، نور آفتاب تابید میان صورتش، غلام با آن قد بلند باز آمده بود. با نان و ماست و شیر. نیمتاج با لبخند بی‌دندان گفت: غلام! خدا خیرت بدهد داشتم ناامید می‌شدم. پرویز ایمانی 📗 @e_adab
#دیالوگ_های_ماندگار نرگس: من مامان بدی بودم؟ علی کوچولو: نه... نرگس: نمیترسی یه وقت مامان بدی بشم؟ علی کوچولو: نه... نرگس: من خیلی دوسِت دارم... بیشتر از هرچیزی توی دنیا... علی کوچولو: من از همین میترسم... 🎥 خانه‌ی سبز (۱۳۷۵) 📗 @e_adab
يک روز جناب فرانتس کافکا نویسنده ی فرانسوی، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچه‌اي افتاد که داشت گريه مي کرد. کافکا جلو مي‌رود و علت گريه ي دخترک را جويا مي شود.دخترک همانطور که گريه مي کرد پاسخ مي‌دهد: عروسکم گم شده.کافکا با حالتي کلافه پاسخ مي‌دهد: امان از اين حواس پرت! گم نشده! رفته مسافرت. دخترک دست از گريه مي‌کشد و بهت زده مي‌پرسد: از کجا ميدوني؟ کافکا هم مي گويد: برات نامه نوشته و اون نامه پيش منه. دخترک ذوق زده از او مي پرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه؟ کافکا مي‌گويد: نه. تو خانه‌ست. فردا همين جا باش تا برات بيارمش. کافکا سريعاً به خانه‌اش بازمي‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه مي‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابي مهم است. اين نامه‌ نويسي از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه مي‌دهد و دخترک در تمام اين مدت فکر مي‌کرده آن نامه ها به راستي نوشته‌ عروسکش هستند.در نهايت کافکا داستان نامه‌ها را با اين بهانه‌ عروسک که «دارم عروسي مي کنم» به پايان مي‌رساند.اين ماجراي نگارش كتاب «کافکا و عروسک مسافر» است. اينکه مردي مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهاي سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکي کند و نامه ها را -به گفته همسرش دورا- با دقتي حتي بيشتر از کتابها و داستان هايش بنويسد؛ واقعا تأثيرگذار است. «او واقعا باورش شده بود. اما باورپذيري بزرگترين دروغ هم بستگي به صداقتي دارد که به آن بيان مي شود. امّا چرا عروسکم براي شما نامه نوشته؟ اين دوّمين سوال کليدي بود. و او(کافکا) خود را براي پاسخ دادن به آن آماده کرده بود.پس بي هيچ ترديدي گفت:- چون من نامه رسان عروسک ها هستم.» (کافکا دارای درجه ی دکترا در حقوق بود اما هرگز به وکالت نپرداخت. روحیات لطیفش این اجازه را نمی داد. او در اثر سل در جوانی در گذشت. وی اکنون از بزرگ ترین نویسندگان جهان است) کافکا و عروسک مسافر /ترجمه رامین مولایی انتشارات قطره 📗 @e_adab
✔️قانون اثر پروانه‌ای میگه: گاهی اوقات ارتعاش حاصل از بال زدن یک پروانه‌ی کوچک می‌تواند باعث ایجاد یک طوفان بزرگ و سهمگین شود. پس افکار، کارها و اتفاقات کوچک و جزئی زندگی ما، می توانند گاهی اوقات سرنوشت ما را به طور کامل تغییر می‌دهد. 📗 @e_adab
اهدائى گلوبند از خانم ايتاليائى يكى از اعضاء دفتر امام نقل كرد: چندى پيش يك خانم ايتاليائى كه شغلش ‍ معلمى ، و دينش مسيحيت بود، نامه اى پر مهر و ابراز علاقه شديد به امام خمينى (مدظله العالى ) نوشته بود، و همراه آن ، يك گردنبند طلا براى حضرت امام فرستاده بود و نوشته بود كه اين گردن بند، يادگار آغاز ازدواجم مى باشد، از اين رو آن را بسيار دوست دارم ، آنرا به نشان علاقه و اشتياقم نسبت به شما و راهتان ، اهداء مى كنم ، مدتى آن را نگهداشتيم و سرانجام با ترديد به اينكه امام آن را مى پذيرند يا نه ، همراه با ترجمه نامه ، خدمت امام برديم ، نامه به عرض ايشان رسيد و گردنبند را نيز گرفتند و روى ميز كه در كنارشان بود گذاردند. دو سه روز بعد، اتفاقا دختر بچه دو يا سه ساله اى را آوردند و گفتند پدر اين دختر، در جبهه مفقودالاثر شده است . امام وقتى متوجه شدند، فرمودند: او را بياوريد، دخترك را به حضور امام بردند، امام او را روى زانوى خود نشاند و نوازش داد، و آهسته با او سخن گفتند، با اينكه بچه افسرده بود، بالاخره در آغوش امام خنديد، آنگاه امام ، احساس نشاط و سبكى كرد، سپس ديديم امام ، همان گردنبند را كه خانم ايتاليائى فرستاده بود، بر گردن دختر بچه انداختند و در حالى كه دختر بچه از خوشحالى در پوست نمى گنجيد از خدمت امام بيرون رفت . 📗 @e_adab
دریادلان کریم‌اند در آن‌چه خود نخواهند تا خس بود کی از بحر گوهر به ساحل افتد #کلیم_کاشانی #تا_اربعین 📗 @e_adab
هيچ باراني نمی بارد مگر صفا دهد هيچ گلي جوانه نمي زند مگر هديه شود هيچ خاطره اي زنده نمي ماندمگر شيرين باشد هيچ لبخندي نيست مگر شـادی بياورد بگذار باران شـوق بـر زندگيت ببارد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 صبح بخیر 📗 @e_adab
خـــــدا را در دلت احساس کن به او توكل کن و قدمهایت را محکم بردار چرا که وقتی ایمان شکست می خورد ترس پیروزیش را جشن می گیرد 📗 @e_adab
فيلسوفی لطیفه‌ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. بعد از چندلحظه او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند. او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. او لبخندی زد و گفت: وقتی نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟ گذشته را فراموش کنید و با آن آینده را بسازید به جای افسوس خوردن... 📗 @e_adab
چقدر این جمله‌ی حسین پناهی قشنگه "مشکل ما از جایی شروع شد که نگاه ما به هم، نگاه آدم به آدم نبود نگاه آدم به فرصت بود" 📗 @e_adab
ابوالحسن خرقانی ميگه:جواب ٢نفر مرا سخت تکان داد...! اول : مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد ! او گفت : ای شیخ ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد ! دوم : مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده اى گل آلود میرفت. به او گفتم : قدم ثابت بردار تا نلغزی ! گفت : من بلغزم باکی نیست... بهوش باش تو نلغزی شیخ ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید. ياد اين متن داستايوفسكى از كتاب نفرين شدگان افتادم؛؛؛؛؛ هر"پرهیزکاری"گذشته ای دارد!!!!!..... وهر"گناه کاری"آینده ای!!!!!..... پس قضاوت نکن.........!!! 📗 @e_adab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا