eitaa logo
عاشقان حجاب🇵🇸
188 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
451 ویدیو
89 فایل
تولد کانالمون:همزمان با تولد مهدی فاطمه🙃 https://harfeto.timefriend.net/16610118083803 حرف یواشکی👆 @sharayt313 بخوان شروط را👆 ریحآنـہ‌بودن‌را،از‌آن‌بانویۍ‌آموخٺم ڪه‌حتے‌درمقابل‌مردے‌نابینـا حجـآب‌داشـت... کپی⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 چشمانش روی لب های داراب میخکوب مانده بود. برخلاف تمام جمعیت حاضر در باغ که منتظر بله از زبان عروس بودند، چشمان نارین که توسط هاله ای از اشک تار شده بود، خیره ی داراب بود. فقط هرچند ثانیه دست های بی جانش را بالا می‌آورد و اشک هایی که بی اجازه گونه‌اش را خیس می‌کردند، کنار میزد. نمی‌خواست بیشتر از این میان کل فامیل خار شود. غده‌ی سخت جامانده در گلویش فقط منتظر شنیدن اجازه بود تا به مغزش دستور بدهد و بغضی که تا الان با زحمت مانع ترکیدنش بود، منفجر شود. لب های داراب بلاخره از هم باز شدند. قبل گفتن "بله"، برای صدم ثانیه ای به چشمان نمدار نارین خیره ماند و بعد رو به جمعیت قاطعانه و با صدایی مردانه بله گفت. فرمان شکسته شدن بغض به مغز نارین صادر شد. با ته مانده ی توانی که برایش مانده بود خودش را از صندلی جدا کرد و از میان جمعیت گذشت. به خیال خودش به سمت ماشین هجوم برد، اما تن خسته و بی جانش، قدم های لرزان و چشم گریانش از نگاه تیزبین داراب پنهان نماند. عاقد دفتر را جلوی داراب گذاشت تا امضا کند. چشمان داراب، بین دفتر و لبخند محیا در گردش بود. در واقع با امضا کردن سند ازدواج این وعده را به همه ی افراد حاضر در باغ داد که نارین واقعا تمام شده است. امشب دفتر نارین بسته و دفتر محیا باز می‌شد. اما آن دست های لرزان نمیتوانست حداقل به خودش دروغ بگوید. بعد امضا و اعلام رسمی زن و شوهر بودن داراب و محیا، همه دست زدند و کل کشیدند. حتی صدای خوشحالی جمعیت هم غم داشت. شاید هم از نظر داراب اینطور بود. نارین که خودش را به ماشین رسانده بود، به تن بی جانش اجازه ی لرزیدن داد. به چشماش گفت ببارند و هق هقش با خیال راحت اوج بگیرد. دیگر نمیتوانست تحمل کند. با آخرین توانی که برایش مانده بود پایش را روی پدال گاز فشار داد. {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄