eitaa logo
سلام برابراهیم هادے🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2هزار ویدیو
40 فایل
🌹 ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند🌹 تاریخ فعالیت کانال : 97/2/27
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 بعضی آدم ها هستندکه دایما شاکرند. ذکر لبشان "خدایا شکرت" هست. اصلا انگار غم و غصه ندارند. 🌸وقتی به زندگیشان نگاه می کنی خیلی مشکلات هست اما آرامش محض اند. هیچوقت از مشکلاتشان حرف نمی زنند. فقط لبخند و امید.آدم کنارشان قوت قلب می گیرد. 🌸بعضی هام نه درست برعکس...همیشه شکایت دارند دائم از وضعشان ناراضی اند. هر جا می نشینند از گرفتاریهایشان حرف می زننداز بدشانسی هایشان.آدم پیش آنها یاد غمهایش میفتد. 🌸خداوند شاکراست و بنده های شاکر رنگ خدا هستند.رنگ آرامش،زشتیها را می‌پوشانند.بدی ها را نادیده می گیرند. سختی ها را رد می کنند. 🌸و باور دارند که آخرش آسانی است. چون خداوند فرموده:"حتما آخرش آسانی است".آدمای شاکر خدا را واقعا باور دارند. بیاییدما هم به رنگ خدا باشیم❤ @ebrahiimhadi74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃بارها در منزلشان به دیدنش رفتم هیچ گاه ندیدم که سرگرم روز مرگی شود هیچ گاه ندیدم که پای تلویزیون بنشیند. 👈ابراهیم اهل ورزش بود اهل مطالعه بود و اهل علم، در مسجد و هیئت هم که بود مشغول بود. 📚به مطالعه اهمیت می داد و از محضر بزرگانی چون علامه جعفری،حاج آقا مجتهدی و حاج اسماعیل دولابی که در محل بودند بسیار استفاده می کرد. در جلسه سخنرانی آیت الله حسن زاده آملی که در قم بود شرکت می کـرد. ✨ابراهیم بر طبق این آیه به ارزش علم پی برده بود: يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ. خدا از ميان شما كسانى را كه ايمان آورده و كسانى را كه صاحب علم و دانش‌اند، به درجاتى رفعت و بزرگى مى‌دهد و خداوند به آنچه انجام مى‌دهيد به خوبى آگاه است. / ۱۱ 📙خدای خوب ابراهیم @ebrahiimhadi74 •••••••••••••••••••••••••••••••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ ▫️همه‌ ما یکساله‌ در قرنطینه‌ به‌ سر میبریم خونه نشین شدیم... اما؛ آقای ما(؏ـج) '' 13 '' قرنِ‌ خونه‌نشینِ‌ گناهان ماست!' 😔 حالا می‌فهمیم‌ قرنطینه یعنی‌ چی!؟ اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 ⚜ @ebrahiimhadi74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕌 سلام صبح گاهی محضر اربابمون 📿 السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ. 📿. @ebrahiimhadi74 صبحتان حسینی
🔴 اتفاقی جالب در یک 📌 خوندی و دلت شکست اشک از چشمات سرازیر شد 😢💔 ✍ شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ... 🔹🌷 🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران ... 🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم . 🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان ... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم . 🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم . سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین ... تا اینکه ؛ 🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد آشوبی در دلم پیدا شد حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوام شوم . 🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم . 🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد؛ 🔹🌷 فرزند سید حسین ... اعزامی از ساری ... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من 😔 🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم . 🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند ... 🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم ... 🔹که " این رسمش نیست با معرفت ها .... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم .... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم ، و .... " گفتم و گریه کردم .... 🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید ... بی ادبی و جسارتم را ببخشید ... » 🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم .... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام . با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده 🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم به قصابی رفتم، خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم : بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است . به میوه فروشی رفتم ... به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم . جواب همان بود ؛ بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است . گیج گیج بودم ... مات مات ... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟ 🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد . 🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم .... اعتراض کردم که : چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود ... بخدا خودش بود ؛ کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود ... به خدا خودش بود ... گیج گیج بودم ... مات مات ... کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم ... مثل دیوانه ها شده بودم ... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم ... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز ...؟ 🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم ... مثل دیوانه هاشده بودم ... به کارت شناسایی نگاه می کردم .... 🔹 .... فرزند سید حسین ... اعزامی از ساری ... 🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹 🔹شهداشرمنده ایم 😔 🍃🌱↷ 『 @ebrahiimhadi74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز چهارم ماه مبارڪ رمضان🌙 @ebrahiimhadi74
✨🌼✨ کاش در این رمضان لایق دیدار شَوم سحری با نظر لطف تو بیدار شَوم کاش منّت بگذاری به سَرم مهدی جان تا که همسفرهٔ تو لحظهٔ دیدار شَوم [ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج] @ebrahiimhadi74 •••••••••••••••••••••••••••••••
-فهميدي فلاني چي گفته؟ +به من چه... - آخه پشت سر تو گفته!! +به تو چه يعني اگه همين دو خط رو به كار بگيريم رستگار ميشيم 💖 @ebrahiimhadi74 💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ ۸چیز ۸ چیز دیگر را ➊ غــیبت⇦ حسن عمل را ➋ تڪــبر⇦ عــــــلم را ➌ تــــوبه⇦ گــــــناه را ➍ عــــدل⇦ ظـــــلم را ➎ غــــــم⇦ عــــــمر را ➏صــدقه⇦ بــــــــلا را ➐خـــشم⇦ عــــــقل را ➑نیـڪی⇦ بــــــدی را @ebrahiimhadi74
✨﷽✨ 🔴تو برای خدا باش، خدا و همه ملائکه‌اش برای تو خواهند بود ✍آیت‌الله شیخ محمدتقی بهلول می‌فرمودند: ما با کاروان و کجاوه به گناباد می‌رفتیم. وقت نماز شد. مادرم کاروان‌دار را صدا کرد و گفت: کاروان را نگهدار، می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم. کاروان‌دار گفت: بی‌بی! دو ساعت دیگر به فلان روستا می‌رسیم. آنجا نگه می‌دارم تا نماز بخوانیم. مادرم گفت: نه، می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم. کاروان‌دار گفت: نه مادر، الان نگه نمی‌دارم. مادرم گفت: نگهدار. کاروان‌دار گفت: اگر پیاده شوید، شما را می‌گذارم و می‌روم. مادرم گفت: بگذار و برو. من و مادرم پیاده شدیم. کاروان حرکت کرد. وقتی دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟ من هستم و مادرم، دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرا می‌رسد و ممکن است حیوانات حمله کنند. ولی مادرم با خیال راحت با کوزه آبی که داشت، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد، رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند. لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر می‌شد. در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم. دیدم یک درشکه خیلی مجلل پشت سرمان می‌آید. کنار جاده ایستاد و گفت: بی‌بی کجا می‌روی؟ مادرم گفت: گناباد. او گفت: ما هم به گناباد می‌رویم. بیا سوار شو. 🤲 یک نفس راحتی کشیدم و گفتم خدایا شکر. مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده. به سورچی گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمی‌نشینم. سورچی گفت: خانم، فرماندار گناباد است. بیا بالا، ماندن شما اینجا خطر دارد. کسی نیست شما را ببرد.مادرم گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمی‌نشینم! در دلم می‌گفتم مادر بلند شو برویم. خدا برایمان درشکه فرستاده است. ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح می‌گفت. آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست و گفت: مادر بیا بالا، اینجا دیگر کسی ننشسته است. مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم. در بین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم. اگر انسان بنده‌ٔ خدا شد و در همه حال خشنودی خدا را در نظر گرفت، بيمه مى‌شود و خداوند تمام امور او را كفايت و كفالت مى‌كند. 💠 «أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ؛ آیا خداوند برای بنده‌اش کافی نیست؟» (سورۀ زمر: آیۀ ۳۶) ⚜ @ebrahiimhadi74
استاد ❤️ به خوشگلیت می‌نازی ؟! 😌 اون دنیا طرف میگه چکار کنم صورتم قشنگه 😒 دخترا ولم نمیکردن به گناه افتادم ؛ 😞 خدا یوسف و عباس(ع) رو نشونت میده😊 میگه از اینا خوشگل‌تر بودی ؟!🤨 عباس‌بن‌علی‌ای که با نقاب راه میرفت😔 میگفت نمیخوام با دیدن من کسی به بیفته !⛔️ چشمایِ خوشگلش رو،👀 بدنش رو ؛ 💪🏻 خرج خدا نکرد؟ @ebrahiimhadi74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب قبل ازخواب زمزمه کنیم اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً خداوندا 🙏 آخر و عاقبت کارهاے ماراختم به خیرکن آمین شبتون پرازآرامش🌸 💚 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 💚 @ebrahiimhadi74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا