سلام برابراهیم هادے🇵🇸
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ باعرض سلام و تبریک ماه مهمانی خدای مهربون 🌹🌹 میخواهیم ختم صلواتی به مناسبت زاد رو
تعدادصلواتهای اهدایی تااین لحظه
2⃣4⃣4⃣2⃣0⃣
💐💐💐💐💐💐
🌸 بعضی آدم ها هستندکه دایما شاکرند.
ذکر لبشان "خدایا شکرت" هست. اصلا انگار غم و غصه ندارند.
🌸وقتی به زندگیشان نگاه می کنی خیلی مشکلات هست اما آرامش محض اند.
هیچوقت از مشکلاتشان حرف نمی زنند.
فقط لبخند و امید.آدم کنارشان قوت قلب می گیرد.
🌸بعضی هام نه درست برعکس...همیشه شکایت دارند دائم از وضعشان ناراضی اند.
هر جا می نشینند از گرفتاریهایشان حرف می زننداز بدشانسی هایشان.آدم پیش آنها یاد غمهایش میفتد.
🌸خداوند شاکراست و بنده های شاکر رنگ خدا هستند.رنگ آرامش،زشتیها را میپوشانند.بدی ها را نادیده می گیرند.
سختی ها را رد می کنند.
🌸و باور دارند که آخرش آسانی است.
چون خداوند فرموده:"حتما آخرش آسانی است".آدمای شاکر خدا را واقعا باور دارند.
بیاییدما هم به رنگ خدا باشیم❤
@ebrahiimhadi74
🍃بارها در منزلشان به دیدنش رفتم هیچ گاه ندیدم که سرگرم روز مرگی شود هیچ گاه ندیدم که پای تلویزیون بنشیند.
👈ابراهیم اهل ورزش بود اهل مطالعه بود و اهل علم، در مسجد و هیئت هم که بود مشغول #تهذیب_نفس بود.
📚به مطالعه #کتب_دینی اهمیت می داد و از محضر بزرگانی چون علامه جعفری،حاج آقا مجتهدی و حاج اسماعیل دولابی که در محل بودند بسیار استفاده می کرد. در جلسه سخنرانی آیت الله حسن زاده آملی که در قم بود شرکت می کـرد.
✨ابراهیم بر طبق این آیه به ارزش علم پی برده بود:
يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ.
خدا از ميان شما كسانى را كه ايمان آورده و كسانى را كه صاحب علم و دانشاند، به درجاتى رفعت و بزرگى مىدهد و خداوند به آنچه انجام مىدهيد به خوبى آگاه است. #سوره_مجادله/ ۱۱
📙خدای خوب ابراهیم
@ebrahiimhadi74
•••••••••••••••••••••••••••••••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹حکایت ما و امام زمان (عج)
#استاد_رائفی_پور
@ebrahiimhadi74
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
⚠️ #تلنگـــــــر_و_تفکـــــــر
▫️همه ما یکساله در قرنطینه به سر میبریم
خونه نشین شدیم...
اما؛
آقای ما(؏ـج) '' 13 '' قرنِ
خونهنشینِ گناهان ماست!'
😔 حالا میفهمیم قرنطینه یعنی چی!؟
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
⚜ @ebrahiimhadi74
سلام برابراهیم هادے🇵🇸
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ باعرض سلام و تبریک ماه مهمانی خدای مهربون 🌹🌹 میخواهیم ختم صلواتی به مناسبت زاد رو
تعدادصلواتهای اهدایی تااین لحظه
2⃣4⃣6⃣2⃣0⃣
💐💐💐💐💐💐
هدایت شده از سلام برابراهیم هادے🇵🇸
🕌 سلام صبح گاهی محضر اربابمون
📿 السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ. 📿.
@ebrahiimhadi74
صبحتان حسینی
🔴 اتفاقی جالب در #تفحص یک #شهید
📌 خوندی و دلت شکست اشک از چشمات سرازیر شد #التماس_دعا 😢💔
✍ شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ...
🔹#شهید_سید_مرتضی_دادگر🌷
🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران ...
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم .
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان ...
بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم .
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم .
سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین ...
تا اینکه ؛
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد
آشوبی در دلم پیدا شد
حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ...
نمی خواستم شرمنده ی اقوام شوم .
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم .
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد؛
🔹#شهید_سید_مرتضی_دادگر🌷
فرزند سید حسین ...
اعزامی از ساری ...
گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من 😔
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم .
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند ...
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم ...
🔹که " این رسمش نیست با معرفت ها ....
ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم .... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم ، و .... "
گفتم و گریه کردم ....
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید ... بی ادبی و جسارتم را ببخشید ... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم ....
هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام .
با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم
به قصابی رفتم، خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است .
به میوه فروشی رفتم ...
به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم .
جواب همان بود ؛
بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است .
گیج گیج بودم ...
مات مات ...
خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟
آیا همسرم ؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ....
با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد .
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم ....
اعتراض کردم که : چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود ...
بخدا خودش بود ؛
کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود ...
به خدا خودش بود ...
گیج گیج بودم ...
مات مات ...
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم ... مثل دیوانه ها شده بودم ...
عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم ... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز ...؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم ...
مثل دیوانه هاشده بودم ...
به کارت شناسایی نگاه می کردم ....
🔹#شهید_سید_مرتضی_دادگر ....
فرزند سید حسین ...
اعزامی از ساری ...
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
🔹شهداشرمنده ایم 😔
#التماس_دعا
🍃🌱↷
『 @ebrahiimhadi74 』
سلام برابراهیم هادے🇵🇸
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ باعرض سلام و تبریک ماه مهمانی خدای مهربون 🌹🌹 میخواهیم ختم صلواتی به مناسبت زاد رو
تعدادصلواتهای اهدایی تااین لحظه
2⃣6⃣6⃣2⃣0⃣
💐💐💐💐💐💐
✨🌼✨
کاش در این رمضان لایق دیدار شَوم
سحری با نظر لطف تو بیدار شَوم
کاش منّت بگذاری به سَرم مهدی جان
تا که همسفرهٔ تو لحظهٔ دیدار شَوم
[ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج]
@ebrahiimhadi74
•••••••••••••••••••••••••••••••
-فهميدي فلاني چي گفته؟
+به من چه...
- آخه پشت سر تو گفته!!
+به تو چه
يعني اگه همين دو خط رو به كار بگيريم رستگار ميشيم
#اخلاقی
💖 @ebrahiimhadi74 💖
⚠️ #تــــݪنگـــرامــروز
۸چیز ۸ چیز دیگر را #مـےخورد
➊ غــیبت⇦ حسن عمل را
➋ تڪــبر⇦ عــــــلم را
➌ تــــوبه⇦ گــــــناه را
➍ عــــدل⇦ ظـــــلم را
➎ غــــــم⇦ عــــــمر را
➏صــدقه⇦ بــــــــلا را
➐خـــشم⇦ عــــــقل را
➑نیـڪی⇦ بــــــدی را
@ebrahiimhadi74
✨﷽✨
#پندانه
🔴تو برای خدا باش، خدا و همه ملائکهاش برای تو خواهند بود
✍آیتالله شیخ محمدتقی بهلول میفرمودند: ما با کاروان و کجاوه به گناباد میرفتیم. وقت نماز شد. مادرم کارواندار را صدا کرد و گفت: کاروان را نگهدار، میخواهم اول وقت نماز بخوانم. کارواندار گفت: بیبی! دو ساعت دیگر به فلان روستا میرسیم. آنجا نگه میدارم تا نماز بخوانیم. مادرم گفت: نه، میخواهم اول وقت نماز بخوانم. کارواندار گفت: نه مادر، الان نگه نمیدارم. مادرم گفت: نگهدار. کارواندار گفت: اگر پیاده شوید، شما را میگذارم و میروم. مادرم گفت: بگذار و برو.
من و مادرم پیاده شدیم. کاروان حرکت کرد. وقتی دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟ من هستم و مادرم، دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرا میرسد و ممکن است حیوانات حمله کنند. ولی مادرم با خیال راحت با کوزه آبی که داشت، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد، رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند.
لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر میشد. در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم. دیدم یک درشکه خیلی مجلل پشت سرمان میآید. کنار جاده ایستاد و گفت: بیبی کجا میروی؟ مادرم گفت: گناباد. او گفت: ما هم به گناباد میرویم. بیا سوار شو.
🤲 یک نفس راحتی کشیدم و گفتم خدایا شکر. مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده. به سورچی گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم. سورچی گفت: خانم، فرماندار گناباد است. بیا بالا، ماندن شما اینجا خطر دارد. کسی نیست شما را ببرد.مادرم گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم! در دلم میگفتم مادر بلند شو برویم. خدا برایمان درشکه فرستاده است. ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح میگفت.
آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست و گفت: مادر بیا بالا، اینجا دیگر کسی ننشسته است. مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم. در بین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم. اگر انسان بندهٔ خدا شد و در همه حال خشنودی خدا را در نظر گرفت، بيمه مىشود و خداوند تمام امور او را كفايت و كفالت مىكند.
💠 «أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ؛ آیا خداوند برای بندهاش کافی نیست؟» (سورۀ زمر: آیۀ ۳۶)
⚜ @ebrahiimhadi74
استاد #رائفۍپور ❤️
به خوشگلیت مینازی ؟! 😌
اون دنیا طرف میگه چکار کنم
صورتم قشنگه 😒
دخترا ولم نمیکردن به گناه افتادم ؛ 😞
خدا یوسف و عباس(ع)
رو نشونت میده😊
میگه از اینا خوشگلتر بودی ؟!🤨
عباسبنعلیای که با
نقاب راه میرفت😔
میگفت نمیخوام با دیدن
من کسی به #گناه بیفته !⛔️
چشمایِ خوشگلش رو،👀
بدنش رو ؛ 💪🏻
خرج خدا نکرد؟
#پویش_حجاب_فاطمے
@ebrahiimhadi74
امشب قبل ازخواب
زمزمه کنیم
اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ
امُورِنا خَیْراً
خداوندا 🙏
آخر و عاقبت کارهاے
ماراختم به خیرکن
آمین
شبتون پرازآرامش🌸
💚 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 💚
@ebrahiimhadi74