از دل خاک فکه #شهيدی يافتند که
در جيب لباسش برگه ای📜 بود:
✍«بسمه تعالی»
جنگ بالاگرفته است.
مجالی برای هيچ #وصيتی نيست.
تا هنوز چند قطره خونی❣ در بدن دارم، #حديثی از امام پنجم مینويسم:
⇜به تو #خيانت میکنند، تو مکن.
⇜تو را تکذيب میکنند، آرام باش.
⇜تو را میستايند، فريب مخور❌
⇜تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن.
⇜مردم شهر از تو بد میگويند، اندوهگين مشو.
⇜همه مردم تو را نيک میخوانند، مسرور مباش
↫آنگاه از #ما خواهی بود
ديگر نايی در بدن ندارم
#خداحافظ_دنیا
یازهرا....♥️
#تفحص
#فکه
#جستجوگران_نور
┄═❁๑🍃🔮🍃๑❁═┄
●▬▬▬▬๑۩
🔶 @ebrahiimhadi74
۩๑▬▬▬▬●
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!
اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی...
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم...
دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم...
به سومین کوچه رسیدم!
شهید محمد حسین علم الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
به چهارمین کوچه!
شهید عبدالحمید دیالمه...
آقا حمید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
ششمین کوچه و شهید عباس بابایی...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دل..
کم آوردم...
گذشتم...
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم.
هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب...
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود...
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد...
#تمام
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت...
#شهدا
گاهی،نگاهی...
🌹سلام برابراهیم 🌹👇👌
@ebrahiimhadi74
🔴 اتفاقی جالب در #تفحص یک #شهید
📌 خوندی و دلت شکست اشک از چشمات سرازیر شد #التماس_دعا 😢💔
✍ شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ...
🔹#شهید_سید_مرتضی_دادگر🌷
🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران ...
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم .
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان ...
بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم .
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم .
سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین ...
تا اینکه ؛
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد
آشوبی در دلم پیدا شد
حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ...
نمی خواستم شرمنده ی اقوام شوم .
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم .
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد؛
🔹#شهید_سید_مرتضی_دادگر🌷
فرزند سید حسین ...
اعزامی از ساری ...
گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من 😔
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم .
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند ...
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم ...
🔹که " این رسمش نیست با معرفت ها ....
ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم .... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم ، و .... "
گفتم و گریه کردم ....
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید ... بی ادبی و جسارتم را ببخشید ... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم ....
هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام .
با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم
به قصابی رفتم، خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است .
به میوه فروشی رفتم ...
به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم .
جواب همان بود ؛
بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است .
گیج گیج بودم ...
مات مات ...
خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟
آیا همسرم ؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ....
با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد .
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم ....
اعتراض کردم که : چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود ...
بخدا خودش بود ؛
کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود ...
به خدا خودش بود ...
گیج گیج بودم ...
مات مات ...
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم ... مثل دیوانه ها شده بودم ...
عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم ... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز ...؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم ...
مثل دیوانه هاشده بودم ...
به کارت شناسایی نگاه می کردم ....
🔹#شهید_سید_مرتضی_دادگر ....
فرزند سید حسین ...
اعزامی از ساری ...
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
🔹شهداشرمنده ایم 😔
#التماس_دعا
🍃🌱↷
『 @ebrahiimhadi74 』