eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
35.1هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
هر زمان جوانے دعاےِ فرج‌ را زمزمہ‌ ڪند🌻 همزمان‌ امام‌زمان﴿عج﴾‌ دست‌هاےِ مبارڪشان را بہ سوےِ ‌آسمان ‌بلند میڪنند🤲🏻 و‌ براے ‌آن ‌جوان‌ دعا میفرمایند؛ چہ ‌خوش ‌سعادتند ڪسانے‌ ڪہ ‌حداقل ‌روزے یڪ¹ ‌بار دعاے ‌فرج را زمزمہ میڪنند ..💙.. *الہم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج❣ *مشتے‌باشیم‌بخونیم😊 🌤 🤲 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
✨۵ مرداد سالروز شڪست‌ منافقین‌ در عملیات‌ مرصاد✨ 《امروز مہران فردا تہران رویایے ڪہ بہ ڪابوس بدل شد🚫》 در پنجم مرداد ماه 1367، با رمز مبارڪ یا علے(ع) و بہ منظور مقابلہ با منافقین در منطقہ اسلام آباد و ڪرند غرب در استان ڪرمانشاه، آغاز گردید. منافقین خلق، خوشحال از پیروزے هاے مقدماتےی و در یڪک اقدام عجولانہه، راهے باختران (ڪرمانشاه) شده و بہ خیال باطل خود، قصد حرڪت بہ سمت تہران و سرنگونے نظام جمہورے اسلامے ایران را نمودند. ❣به یاد شہداے مبارزه با منافقین عملیات مرصاد/مرداد ۱۳۶۷🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خصوصیات 💓 از زبان پدرو مادر بزرگوار ایشان بہ فڪر[مثل شہدا مُردن] نباش! بہ فڪر[مثل‌شہدا زندگےڪردن] باش!🙃 ❣||❣ 💗👑 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد_ودوم شهاب، دو بازوان مهیا را محکم در دست گرفت و با اخم گفت: ــ یک
📜 جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد_وسوم ــ دوباره مزاحم شدیم. دکتر خندید. ــ مزاحم نیستی دخترم. ولی دوست نداریم شمارو اینجا ببینیم. دکتر بعد از چک کردن وضعیت مهیا چیز هایی برای پرستار نوشت. ــ خداروشکر حالشون خوبه ولی دوباره عصبی و ناراحت شدند. من گفتم که این دوتا براش سمه! روبه مهیا لبخندی زد. ــ هیچی ارزش ناراحتی نداره دخترم! بیشتر مواظب خودت باش! با اجازه ای گفت و از اتاق خارج شد. تلفن احمد آقا، زنگ خورد که احمد آقا از اتاق خارج شد. بعد از چند دقیقه پرستار، وارد اتاق شد و سرمی برای مهیا وصل کرد. مهیا کم کم چشمانش بسته شد... مهیا آرام چشمانش را باز کرد. صدای بحث دو نفر را می شنید، اما آنقدر سرش درد می کرد و سرگیجه داشت؛ نمی توانست به اطرافش تمرکز کند. دوباره چشمان را بست. صدای باز شدن در آمد؛ احساس کرد کسی کنارش نشست. همزمان دستانی دستان سردش را درآغوش گرفتند. آرام چشمانش را باز کرد و کمی سرش را کج کرد. با دیدن شهاب شوکه شد. باورش نمی شد کسی که مقابلش بود؛ شهاب باشد. ــ شهاب... خودتی؟! شهاب بوسه ای بر دستانش نشاند و آرام زمزمه کر‌د. ــ آره عزیزدلم... خودمم. نگاهی به شهاب انداخت. لباس های یک دست مشکی اش، موهای پریشان و ریش هایش، چشمان سرخ اش و صورت و صدای بم و خسته اش، همه به مهیا نشان می دادند؛ که شهاب چقدر در این روز به اون نیاز داشته ولی او بچه گانه رفتار کرده بود و در این شرایط سخت مرد زندگیش را، تنها گذاشته بود شهاب، آرام صورتش را نوازش کرد. ــ چرا مهیا؟! چرا؟! مهیا که از دیدن حال آشفته ی شهاب بغض کرده بود؛ با صدای لرزان گفت: ــ چی؟! ــ چرا با خودت اینکار رو میکنی؟! ارزشش رو داره؟! باور کن فقط به خودت آسیب نمیزنی. با هر مریض شدنت؛ من دارم آتیش میگیرم. قطره اشکی از چشمان مهیا روی گونه ی سردش سرازیر شد. ــ منم با فکر به اینکه میری سوریه و این جنگ لعنتی تورو ازم بگیره؛ هر لحظه هر ثانیه، دلم آتیش میگیره و داغون میشم. مهیا نگاهی در چشمان مشکی شهاب انداخت، که الان از خستگی سرخ شده بودند. ــ نمیرم! باورکن نمیرم دیگه! فقط با خودت اینکار رو نکن. من ارزشش رو ندارم، اینجوری خودت رو نابودی کنی. یه نگاه به خودت بنداز؛ چقدر ضعیف شدی. نمیدونی وقتی به بابات زنگ زدم و گفت بیمارستانی؛ چه به سرم اومد. تا بیمارستان رو مثل دیونه ها رانندگی می کردم. مهیا من می خوام کنارم باشی، تگیه گاهم باشی، من بهت نیاز دارم. مخصوصا تو این روزها... مهیا با اینکه شهاب گفته بود؛ که به سوریه نمی رود. اما نمی دانست، که چرا خوشحال نشده بود. ودر جواب حرف های شهاب فقط توانست آرام اشک بریزد. شهاب آرام با دست اشک هایش را پاک کرد. ــ هیچوقت گریه نکن! مهیا با صدای آرام زمزمه کرد. ــ چرا؟! ــ چون نمیدونی با اشک ریختنت که آتیشی به د‌لم میندازی! قطره اشک دیگری بر گونه اش نشست و سرش را خجالت ز‌ده پایین انداخت. ــ چرا نزاشتی مادرت خبرم کنه؟! ــ اون روز تو اتاقت، وقتی عکس تو و دوستت رو دیدم؛ گفتی که خیلی مشتاق برگشتنشی... شهاب گنگ نگاهش کرد. ــ خب چه ربطی به نگفتنت داره؟! ــ مریم بهم گفت، که پیکر دوستت برگشته؛ نمی خواستم تو این روزا که میتونی کنار دوستت باشی؛ من مزاحم و سربارت باشم. شهاب اخم غلیظی کرد و دست مهیا را فشرد. ــ این چه حرفیه مهیا؟! سربار؟! مزاحم!؟تو زنمی! تو همه زندگیمی! تو این دنیا برام مهمترین فرد روی زمینی... بعد تو حالت بد میشه، نمیزاری خبرم کنن که خدایی نکرده سربار و مزاحم من نشی؟! شهاب عصبی سر پا ایستاد و شروع کرد قدم زدن. کلافه بود. از دست کشیدن هرلحظه درموهایش مهیا به کلافه بودنش پی برد. آرام صدایش کرد. ــ شهاب! با نگاه غمگینی به او نگاهی کرد. ــ جانم؟! ــ باور کن من نمی خواستم ناراحتت کنم. فقط میخواستم با دوستت خلوت کنی و روزای آخر از بودن کنارش سیر بشی... همین! شهاب دوباره روی صندلی نشست و دستان مهیا را در دست گرفت. ــ میدونم عزیز دلم من! از دست تو ناراحت نیستم! از دست خودم عصبیم که چه کاری کردم، که تو همچین فکری کردی. مهیا می خواست، اعتراض کند که شهاب اجازه نداد. ــ شهاب؟! شهاب چشمانش را آرام بست و باز کرد. ــ بخواب مهیا! با دکترت که صحبت کردم، گفت باید استراحت کنی. مهیا خودش هم دوست داشت چشم هایش را ببند و بخوابد. ــ شهاب... ببخشید... بخاطر آرام بخش هایی که بهم دادن، نمیتونم بیدار بمونم. شهاب لبخند خسته ای زد و دستانش را فشرد. ــ بخواب خانمی! مهیا مردد گفت. ــ می خوای بری؟! شهاب بوسه ای بر پیشانی اش کاشت. ــ نه عزیز دلم! کجا برم وقتی همه زندگیم اینجاست. مهیا لبخندی زد و چشمانش را بست. شهاب دست های مهیا را دردست گرفته بود و به او خیره شده بود. ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
•°•🌼🍃•°• آقاےخوبم....❣ بیا‌ڪہ‌بےتو نہ‌سحر‌راطاقتےاستـــ و‌نہ‌صبحےرا‌صداقتے؛ ڪہ‌سحر‌بہ‌شبنم‌لطفـــ تو بیدار‌مےشود... و‌صبح‌،بہ‌سلام‌تو از‌جا‌برمےخیزد |اَلسَّلامُ‌عَلَیڪَ‌‌حینَ‌تُصبِحُ‌وَ‌تُسّمے✋ سلام‌برتوآن‌هنگام‌ڪہ‌روز‌را‌آغاز‌مےڪنے و‌آن‌گاه‌ڪہ‌روز‌‌را‌پشتــ سر مےگذارے •°•🌼🍃•°• 🌤 🤲 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
••• ❣ «غـدیریعنے»↓↓ كسانےکه‌عقب‌مانده‌اند‌برسند وکسانےکه‌جلو‌رفته‌‌اند‌برگردند ﴿غـدیر‌ یعنے با ولایت حرکت كردن🌱| عاشورانتیجه‌ازیاد‌بردن‌غدیر‌استــ -------------------------------------------------- :) @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مداحی آنلاین - در دو روز زندگی غربت فراوان - محمود کریمی.mp3
5.32M
(ع)🏴 [🎧🎼] 🏴🖇   ●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ↻ در دو روز زندگے غربت فراوان دیده ام|🖤 بارها از پیڪر خود رفتن جان دیده ام|| 🎙 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد_وسوم ــ دوباره مزاحم شدیم. دکتر خندید. ــ مزاحم نیستی دخترم. ولی
📜 جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد_وچهارم وقتی که برای کاری به احمد آقا زنگ زده بود و احمد آقا به او گفته بود، حال مهیا بد شده و به بیمارستان آمدند؛ همان لحظه احساس کرد، ضعف کرده است. دست را بر دیوار گرفته بود، تا بر زمین نیفتد. دوباره نگاهی به چهره معصوم مهیا که الان غرق خواب بود؛ انداخت. دوست داشت کنار پیکر بی سر دوستش باشد، اما الان مهیا مهمتر بود. الان همسرش به او نیاز داشت و باید کنارش میماند... شهاب، آرام دستانش را از دست مهیا جدا کرد. از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. با بیرون آمدن شهاب، احمد آقا و مهلا خانم از روی صندلی بلند شدند و به طرف شهاب آمدند. ــ حالش چطوره شهاب جان؟! ــ حالش خوبه! الآن خوابید. شما هم دیگه لازم نیست، اینجا بمونید. برید خونه؛ استراحت کنید. ــ نه پسرم! تو الان باید مسجد و تو پایگاه باشی... برو ما هستیم. ــ نه! من میمونم شما برید خونه! ــ ولی... ــ لطفا بگذارید، من بمونم. اینجوری خودم راحت ترم. با دکترش هم صحبت کردم. گفت صبح مرخص میشه! شهاب بلاخره توانست آن ها را قانع کند. * مهیا، مرخص شده بو‌د و به خانه برگشته بود. احساس می کرد که حالش بهتر شده بو‌د. شاید دلیلش هم، نرفتن شهاب به سوریه بود. شهاب کمکش کرد، که روی تخت بخوابد. داروهای مهیا را به طرف مهلا خانم گرفت. ــ بفرمایید! این داروهای مهیا است. هر ۸ ساعت باید داروهاش رو بخوره. مهلا خانم، از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه، با کاسه ای سوپ؛ دوباره وارد اتاق شد. شهاب سینی را از او گرفت. مهیا سر جایش نشست. ــ میتونی بخوری؟! مهیا لبخندی زد. ــ زخم شمشیر که نخوردم. ــ الآن حالت خیلی خوب نیست؛ باید بیشتر مواظب خودت باشی. سینی را روی پاهایش گذاشت. با بسته شدن در، شهاب متوجه شد؛ که مهلا خانم آن ها را تنها گذاشت. مهیا مشغول خوردن سوپش شد. شهاب از جایش بلند شد و نگاهی به اتاق مهیا انداخت. نگاهش، روی قسمتی از دیوار متوقف شد. با لبخند به سمت عکس شهید همت رفت. ناخوداگاه لبخندی روی لبانش نشست. به چفیه کنارش نگاه انداخت. دستی به چفیه روی دیوار کشید؛ آرام زمزمه کرد. ــ خوشا به سعادتت امیرعلی! خوشا به سعادتت! دستش را کشید و به سمت میز تحریرش رفت. نگاهی به برگ یاداشت های رنگی، که روب لب تاپ مهیا چسبیده بودند؛ انداخت. کتابی را برداشت و آن را ورق زد. با شنیدن جابه جا کردن سینی، کتاب را روی میز گذاشت به طرف مهیا برگشت و سینی را از او گرفت. ــ صبر کن خودم میبرمشون! ــ خودم میرم. صورتم رو میشورم. اینا رو هم میبرم. ــ تو برو صورتت رو بشور. خودم میبرمشون. شهاب به سمت آشپزخونه رفت. مهلا خانم با دیدنش از روی صندلی بلند شد. ــ پسرم، چرا زحمت کشیدی! خودم میومدم برشون میداشتم. ــ کاری نکردم مادر جان! شهاب با اجازه ای گفت و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا روی تخت گفت: ــ می خوابی؟! ــ دیشب نتونستم درست بخوابم. ــ بخواب عزیزم! به طرف چراغ رفت، تا خاموشش کند؛ که با صدای مهیا متوقف شد. ــ خاموشش نکن... شهاب نگاهی به او انداخت. ــ میترسم! شهاب اخمی کرد و مهران را لعنت کرد. چراغ را خاموش کرد، که صدای نگران مهیا در اتاق پیچید. ــ شهاب کجایی؟! روشنش کن توروخدا! شهاب سریع خودش را به او رساند و دستانش را گرفت. ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم. من پیشتم ترسی نداره. ــ دست خودم نیست شهاب؛ میترسم! شهاب دستش را فشرد. ــ بخواب عزیزم؛ من کنارتم. مهیا دیگر ترسی نداشت؛ با نوازش موهایش، آرام آرام چشمانش گرم شدند. * مهیا، کنار تابوتی نشسه و زار می زد. بلند گریه می کرد و از آن ها می خواست که در تابوت را باز کنند؛ ولی هیچ کس قبول نمی کرد. با دیدن شهین خانوم که حال مساعدی نداشت به طرفش دوید. ــ شهین جون! شهین خانم با اشک صورت مهیا را نوازش کر‌د. ــ جانم؟! ــ بهشون بگو، بزارند ببینمش! نمیزارند ببینمش... ــ نمیشه عزیزم نمیشه! مهیا زار زد و التماس کرد. ــ تورو به تمام مقدسات قسم، بزار ببینمش! بهشون بگو! شههین خانوم به آن ها اشاره کرد، که در تابوت را بردارند. مهیا سریع به سمت تابوت رفت. با برداشتن در و دیدن چهره بی حال شهاب، جیغ بلند زد. سریع سر جایش نشست. نفس نفس می زد. قطرات عرق روی صورتش نشسته بود. خواب وحشتناکی دیده بود. با دیدن جای خالی شهاب؛ دلش بیشتر بی قرارتر شد... ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
°•| بـچـہ‌ھـا!♥️ دعـآڪنیم‌ڪہ‌مبتلا‌شویـم‌ بہ‌دردِ‌بـےقرار‌شد‌ن‌براےِامام‌زمانمون اونوقت‌بہ‌قول‌🌹: اگہ‌یہ‌جمعہ‌دعاےِندبہ‌رو‌نخوندے حس‌ڪسـے‌رو‌داری‌ڪہ‌شبانہ‌ لشڪر‌امام‌حسین{ع}رو ترڪ ڪرده..| 🌤 🤲 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{🖤🥀} ▪️اےآنڪہ‌قبرت‌بےچراغ‌وسایبان‌است روضہ‌نمےخواهے؛مزارت‌روضہ‌خوان‌است💔 گلدستہ‌ات‌سنگے‌ست،روےتربت‌تو گنبدندارے...گنبدتوآسمان‌است🖤 (ع)تسلیت‌باد🏴 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
°○|💗🌸|○° ♥️ همیشہ مےگفت : 👈 زیباترین شہادت را مےخوام ! یڪ بار پرسیدم🤔 : شہادت خودش زیباست ، زییاترین شہادت چگونہ‌ست⁉️ گفت🌹 : 👌 زیباترین شہادت اینہ ڪہ جنازه‌اے هم از انسان باقے نمونہ😍. 🕊 💓 🥀 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد_وچهارم وقتی که برای کاری به احمد آقا زنگ زده بود و احمد آقا به او
📜 جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد_وپنجم مهیا، کتاب را بست و روی پاتختی گذاشت. روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست. یاد خواب دیروزش افتاد. دیروز بعد اینکه از خواب پرید و با جای خالی شهار روبه رو شد؛ ترس بدی بر دلش افتا‌د. دوست داشت با شهاب، تماس بگیرد؛ اما نمی خواست مزاحمش شود. چون حتما کار مهمی داشته که رفته بود. مهلا خانم وارد اتاق شد. مهیا به مادرش که چادر مشکی سر کرده بود، نگاه کرد. ــ جایی میری مامان؟! ــ آره عزیزم! تشیع پیکر شهید امیرعلی موکله، امروز هست. ــ امروز؟؟؟ ــ آره دیگه مراسم الان شروع میشه! ــ پس چرا بهم نگفتید؟! ــ مگه می خواستی بیای؟! ــ آره!! ــ ولی مادر! شهاب گفت که نزارم بیای... مهیا، اخمی بین ابروانش نشست. ــ شهاب گفت؟! ــ آره مادر! گفت حالت خوب نیست، نزارم بیای! ــ ولی من میام! نمیشه که تو همچین روزی شهاب رو تنها بزارم! ــ نمیدونم والا مادر! هر جور راحتی. اگه میای زود آمادشو. ــ الان آماده میشم. مهیا سریع از جایش بلند شد و در عرض چند دقیقه آماده، دم در بود. ــ مادر مهیا! مطمئنی حالت خوبه؟! مهیا با اینکه کمی سر درد و سرگیجه داشت؛ اما لبخندی زد و سرش را تکان داد. مهلا خانم و مهیا در کنار هم، به طرف مسجد رفتند. مهیا به مسیر که برای تشیع پیکر شهید آماده شده بود، نگاهی انداخت. دم در مسجد، خیلی شلوغ بود. سعی کرد، شهاب را بین جمعیت پیدا کند. اما آنقدر شلوغ بود، که جست و جویش به جایی نرسید. وارد مسجد شدند. صدای مداح در فضای سرد مسجد میپیچید. خوش به حال، مدافعان حرم... پر کشیدند، از میان حرم... بین سجده، میان سرخیِ خون... آرمیدند با، اذان حرم... لک لبیک، یاحسین_ع گفتند... در حریم، نوادگانِ حرم... مثل عباس، با قدی رعنا... شده بودند، پاسبان حرم... چه قَدَر عاشقانه، جان دادند... در رهِ دوست، عاشقان حرم... روی سنگ مزارشان باید... بنویسند، خادمان حرم...! کم نشد از سرِ یکایکشان... سایه ی لطف، عمه جان حرم... پرچم یاحسین_ع را دادند... اربعین دست، زایران حرم... از دور شهین خانوم را دیدند. به طرفشان رفتند. شهین خانوم با دیدنشون از جا بلند شد و مهیا را در آغوش گرفت. ــ کجا بودی مهیا؟! نه سری میزنی نه چیزی؟! ــ شرمنده! حالم خوب نبود! ــ میدونم عزیزم! شهاب گفت. شرمنده نتونستم بیام دیدنت. همش مشغول بودیم. ــ این چه حرفیه مامان! مریم کجاست؟! ــ نمیدونم والا عزیزم! اینجا بودن تازه! خودش و سارا و نرجس... مهیا سری تکان داد و به مداح گوش سپرد. وای بر ما، که بالمان بسته است... ما کجا و، کبوتران حرم... هر چه شد، عاقبت که جا ماندیم... نزدیم پر، در آسمان حرم... ما که مُردیم، ایهاالارباب...! پس نیامد، چرا زمان حرم... یادم آمد، فرار می کردند... از دل خیمه، دختران حرم...! آه، شیطان دوباره آمد و زد... تازیانه، به حوریان حرم... شمر و خولی، دوباره افتادند... بی عمو، نیمه شب به جان حرم... صدای حاج آقا موسوی، از بلندگوها پخش شد. ــ خواهران و برادران عزیز! لطفا برای ادامه مراسم و تشیع پیکر شهید امیرعلی موکل؛ به فضای بیرون مسجد تشریف بیاورید. با صلواتی بر محمد و آل محمد... صدای صلوات در فضای مسجد، پیچید. ــ بفرما! مهیا به دستمال نگاهی انداخت و سرش را بالا آورد با دیدن دخترها، لبخندی زد و با آن ها سلام واحوالپرسی کرد و برای نرجس فقط سری تکان داد. مریم روبه مادرش گفت. ــ مامان، شما و مهلا خانم برید. ما باهم میایم. شهین خانوم باشه ای گفت و همراه مهلا خانم بیرون رفتند. ــ پاک کن اشکات رو الان شهاب میبینه فک میکنه ما اشکات رو درآوردیم. مهیا لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد. از مسجد خارج شدند. بیرون خیلی شلوغ بود. دو ماشین وسط جمعیت بودند؛ که یکی پیکر شهید را حمل کرده بود و دیگری مداح بالای آن ایستاده بود. مهیا بغض کرده بود. دوست داشت شهاب را ببیند، اما هر چه دنبال او میگشت؛ به نتیجه ای نمی رسید. آشفته و کلافه شده بود. با پیچیدن صدای مداح؛ گریه و صدای همه بالا رفت. انگار، دل همه گرفته بود و بهانه ای برای گریه کردن می خواستند. این گل را به رسم هدیه... تقدیم نگاهت کردیم... حاشا اینکه از راه تو... حتى لحظه ای برگردیم... یا زینب_س! از شام بلا، شهید آوردند... با شور و نوا، شهید آوردند... سوی شهر ما، شهیدی آوردند... (یا زینب_س مدد) ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷 مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏 🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f 🔷 ابراهیم و رسول آسمانی👇 https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743 🔷شهیدان هادی و‌‌ پناهی👇 https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f 🔷کانال شهیدان هادی دلها👇 https://eitaa.com/joinchat/2983526416C2869843932 . 🔷کانال استیکر شهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80 . 🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c 🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 🌷ایدی ما در اینستاگرام: Instagram.com/ebrahim_navid_delha 💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
کلید ظهور.mp3
6.85M
💚•﴿ڪلید ظہور﴾•💚 🌹اگر اهل هیئت و روضہ و خلوت و سحر و... هستے، اما در رابطہ‌ے تو و امام زمانت، این چند تا نڪتہ وجود داره؛ ۱ـ❓ ۲ـ❓ ۳ـ❓ و .... از خودت خیـــلے بتـــرس !😔 🎤 🎤 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❣🕊 خـــــجالت میڪشم 😔 اسمم را گذاشتــــــه ام :مـــــنتظر🙃 ☝️اما زمـانے🕐 ڪه دفـــــتر📋 انتظارم را ورق میزنم مے بینم ؛ 📱 را بیشتر از امامم میشناسم ! حتے گاهے صبح آفتاب نزده🌥 آنها را چِـــڪ میڪنم ... امــــا عهــدم را نــــه...‼️ در قنوت نمازهایمان براے " مهدے فاطمه "❤️ دعا ڪنیم ...💕 🌱 🥀 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
{🍃🌼} |🌸| 🐚شہادت نوع راعوض میڪند وقت مرگ را عوض نمیڪند... 🐚ازمرگ نترسید؛ جورے در زندگے حرڪت ڪنید ڪہ خداوند شـہادتـ را نصیبتان ڪند وازدنـیا ببرد.❤ { }🕊🌱 🤲🏻📿 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🚫ميگن هركي‌رفته تواين كانال امضای کربلاشو گرفته فكركنم امتحانش ارزششوداره🌹 😍آنقدركه کلیپ و عکس از حرم آقا هست‌که دلتون کربلای میشه ديدنش ضررنداره ... شبا ڪه دلم میگیره میرم اینجا،آروم مَمیکنه:)♡ http://eitaa.com/joinchat/2796617737Cc5231e645a و همچنین 🌷عنایات شهدا رو در این کانال بخونین 🍃دختر لاکچری اینستا، به مدد شهدا با حجاب شد 🍃دستمال سفیدی که از طرف شهید هادی به یک دختر آرایش‌کرده💄داده شد http://eitaa.com/joinchat/2796617737Cc5231e645a
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد_وپنجم مهیا، کتاب را بست و روی پاتختی گذاشت. روی تخت دراز کشید و چ
📜 جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد_وششم کم کم، ماشین ها حرکت می کردند و مردم، همراه آن ها آرام آرام حرکت کردند. مهیا راه می رفت و آرام سینه می زد. تا نگاهش به شهاب می افتاد؛ دل آتش می گرفت. احساس می کرد، که داشتند شهاب را از او جدا می کردند. اشک هایش را پاک کرد، اما اشک های بعدی گونه هایش را خیس کردند. نصف راه را پیاده آمدند. اما بقیه راه را تا معراج شهدا، باید با ماشین طی می کردند. ــ مهیا خانوم! مهیا چرخید و با دیدن محسن سلامی کرد. ــ علیم السلام! مریم گفت، صداتون کنم تا با ما بیاید معراج... ــ نه مزاحمتون نمیشم، با اتوبوس ها میرم. ــ این چه حرفیه بفرمایید. مهیا تشکری کرد و به سمت ماشین محسن رفت. دختر ها در ماشین منتظر بودند، سوار ماشین شد. ــ کجا بودی مهیا؟! ــ گمتون کردم. مریم، مامان مهلا و شهین کجان؟! ــ با بابام رفتند. مهیا سری تکان داد. چشمانش را در آینه ماشین، دید. سرخ شده بودند. تکیه اش را به صندلی داد و چشمانش را بست، صدای مداحی که بدلیل فاصله زیاد، آرام تر به گوششان می رسید؛ دوباره اشک های مهیا را بر گونه نشاند. چون امّ وهب، بسیارند... در هر سوی این، مردستان... مادرهای عاشق پرور.... در ایران و افغانستان... یا زینب_س... هم چون این شهید، فراوان داریم... تا وقتی سر و، تن و جان داریم... ما به نهضت، شما ایمان داریم... ماشین که ایستاد، مهیا چشمانش را باز کرد. خیره به جمعیت زیادی که کنار معراج شهدا بودند؛ ماند. همراه دخترها پیاده شد و به سمت بقیه رفتند. هر از گاهی، نگاهی به اطرافش می انداخت؛ تا شاید شهاب را ببیند. اما اثری از شهاب نبود. وارد معراج شهدا شدند. همه ی خانم ها، یک طرف ایستادند؛ تا مزاحم کار آقایان نباشند. تابوت را کنار قبر گذاشتند که همزمان صدای خانمی آمد. ــ صبر کنید... مهیا نگاهی به آن خانم انداخت. به صورت شکسته و چشمان سرخ خانم جوان، نگاهی انداخت. آرام از مریم پرسید. ــ کیه؟! مریم که سعی می کرد، جلوی گریه اش را بگیرد؛ گفت: ــ مرضیه است... زن شهید... مهیا، چشمانش را محکم روی هم فشار داد. قلبش بی قراری می کرد. دوست داشت از آنجا دور شود. ــ صبر کنید توروخدا! آقا شهاب! مهیا با آمدن اسم شهاب، چشمانش را باز کرد. شهاب را دید؛ اما این شهاب را نمی شناخت. این شهاب آشفته، با چشمان سرخ را نمی شناخت. اشک در چشمانش نشست. دوباره به شهابی که سر به زیر به حرف های مرضیه گوش می داد؛ نگاهی کرد. مرضیه زار می زد و از شهاب خواهش می کرد. ــ آقا شهاب شمارو به هر کی دوست دارید؛ بزار ببینمش. بزارید برا آخرین بار ببینمش... شهاب سعی می کرد او را از دیدن همسرش، منصرف کند. ــ خانم موکل! بلند شید. نمیشه ببیندیش... مرضیه احساس می کرد، قلبش آتش گرفته بود. دوست نداشت شهادت عزیزش را باور کند. ــ همسرمه! می خوام ببینمش! چرا دارید این کارو میکنید؟! بزارید ببینمش. باور کنید اگه امیر علی بود و میدید من اینجوری به شما اصرار می کنم و شما قبول نمیکنید؛ هیچوقت ساکت نمیموند. با این حرف صدای گریه همه بلند شد. مهیا به شهابی که دستش را جلوی صورتش گذاشته بود و شانه هایش آرام تکان می خوردند؛ نگاه کرد. احساس بدی داشت که نمی توانست جلو برود و او را آرام کند. مرضیه با چشمانی پر اشک، به شهاب اصرار می کرد؛ که همسرش را ببیند. ــ خانم موکل باور کنید نمیشه! مرضیه با گریه گفت: ــ چرا نمیشه! میترسید، من پیشونیه تیر خوردشو ببینم؛ حالم بد بشه؟! مهیا احساس کرد؛ قلبش فشرده شد. هیچ کنترلی بر اشک هایش نداشت. مریم با نگرانی به مهیا نگاه کرد. صدای مرضیه، باز در فضای ساکت معراج پیچید. ــ بزارید برای آخرین بار هم که شده؛ ببینمش! آقا شهاب شما رو به بی بی زینب_س؛ به جدتون؛ به مادرتون فاطمه الزهرا_س؛ قسم میدم. فقط بزارید من امیر علیم رو ببینم. شهاب دیگر نمی توانست، نه بگوید. او را قسم داده بو‌د. با کمک محسن در تابوت را برداشت. ــ مهیا جان! می خوای بریم تو ماشین؟! مهیا به مریم که نگران بود؛ نگاهی انداخت. ــ نه! من خوبم! دوباره به طرف مرضیه چرخید. مرضیه دستی به صورت سرد و بی روح امیر علی کشید و با گریه گفت. ــ امیر علی! چشماتو باز کن جان من! چشاتو باز کن! نگاه قسمت دادم به جون خودم! مثل همیشه اخم کن و بگو، هیچوقت جونه خودتو قسم نده! زار زد. و قلب مهیا فشرده تر و اشک هایش بیشتر شد. ـ امیرعلی؛ چرا تنهام گذاشتی؟! من غیر تو کسیو ندارم. تو تموم زندگیم بودی... تو قول داده بودی، کنارم بمونی! من الان تکیه گاهی ندارم. مهیا به هق هق افتاده بود. ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar