این نہ خون است اے برادر بر لب خشڪیده اش
بر لب خونرنگ خود، آب بقا دارد شہید❤🌿
#شہیدجلالافشار🕊
#زیارتنیابتے❣
#شہداےگلستاناصفہان💫
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
كعبہ ے دل را زیارت ڪرده با سعے و صفا
در ضمیر جان خود، گویے منا دارد شہید❤🌿
#شہیدمحمدرضاقنادمعتمدے🕊
#زیارتنیابتے❣
#شہداےگلستاناصفہان💫
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
تا مس ناقابل خود را بدل سازد بہ زر
در رگ دل جوهرے از ڪیمیا دارد شہید❤🌿
#فریدونامیرے🕊
#زیارتنیابتے❣
#شہداےگلستاناصفہان💫
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
دست نوشتہ زینب:
خدایا اڪنون ڪہ من در این سن بہ سر مے برم تازه دریافتم ڪہ چقدر این دنیاے فانے بے ارزش وپوچ
است و حال مے فہمم ڪہ چگونہ شہید عاشقانہ بہ دیدارتو مے شتابد . خدایا مرا نیز بہ آرزوے خود
برسان و شہادت را نیز بہ من برسان❤🌿
#شہیدهزینبکمایی🕊
#زیارتنیابتے❣
#شہداےگلستاناصفہان💫
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷#قسمت:نود مهیا کلافه گوشی را در کیفش انداخت. از صبح تا الان بیشتر از پنجاه بار
📜#رمان جانم می رود
🔷#قسمت:نود و یکم
با صدای سرفه ای سرش را بلند کرد و تازه متوجه سوسن خانم و نرجس شد.
آرام سلامی کرد که آن ها آرام تر جواب دادند. مهیا حتی صدایی نشنید. فقط لبهایشان را دید که تکان خوردند.
مهیا با صدای شهین خانوم به خودش آمد.
ــ نمیگی دلمون تنگ میشه؟!
ناگهان اشک هایش روی گونه هایش سرازیر شد. تا مهیا خواست چیزی بگوید. شهین خانوم با صدای لرزانش گفت:
ــ شهاب رفت و تو هم بیخال ما شدی! من دلم به بودنای تو خوش بود. گفتم شهابم نیست زنش هست.
مهیا پا به پای شهین خانم اشک می ریخت و از شرمندگی زبانش بند آمد بود.
ــ وقتی کنارمی وقتی بغلت میکنم؛ حس میکنم شهابم کنارمه... دلتنگیم رفع میشه!
شهین خانوم اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد.
ــ چرا جواب تماس شهابم و نمیدی؟!
مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــ نمیدونی نبودنت چطور داغونش کرده! اون روز که داشتم باهاش صحبت می کردم، صداش خیلی خسته بود.
مهیا آرام زمزمه کرد.
ــ زنگ زدم جواب نمیده!
مهیا شروع کرد از دلتنگی هایش گفتن... کسی را پیدا کرده بود که نگرانی هایش را درک کند.
ــ دیشب ماموریت داشت. از دیروز تا الان زنگ میزنم جواب نمیده...
ــ یعنی چی؟!
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ دیروز دوستش رو تو دانشگاه خودمون دیدم، گفت که برای کاری اومده ایران... بعدش گفت که شهاب شب عملیات داره!
نفس عمیقی کشید.
ــ اما هرچی از دیروز بهش زنگ میزنم، یا در دسترس نیست یا جواب نمیده!
قطره اشکی روی گونه های سردش سرازیر شد و با صدای لرزانی گفت:
ــ خیلی نگرانم! خیلی!
صدای هق هقش در خانه پیچید. شهین خانم اورا در آغوش گرفت و او را همراهی کرد.
مهیا دلتنگ بود و الان ترس هم اضافه شده بود.
از دست دادن شهاب، کابووسی ترسناک بود. احساس می کرد، قلبش درد میکند و فقط با دیدن شهاب آرام میگیرد.
مریم اشک هایش را پاک کرد و با خنده به سمتشان رفت.
ــ اِ... بس کنید. عزا راه انداختید. مامان جون اگه شهاب بدونه اشک عروسشو دراوردی؛ واویلا میکنه!
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت.
سوسن خانم که از وضعیت پیش اومده عصبی بود؛ با حرص گفت:
ــ عزیزم شهین جون! نمیخواب نهار بدی به ما...
شهین خانم سریع بلند شد.
ــ شرمنده مهیارو دیدم، فراموش کردم اصلا!
با این حرف شهین خانوم؛ دستان سوسن خانم از عصبانیت مشت شد.
دخترها از جایشان بلند شدند و با کمک هم سفره را آماده کردند.
ــ سلام خدمت دخترای گلم...
مهیا با شنیدن صدای محمد آقا، برگشت.
ــ سلام! خوبید؟!
ــ سلام دخترم! خوبی؟؟ستاره ی سهیل شدی!
مهیا لبخند شرمگینی زد و سرش را پایین انداخت. محمد آقا دوست نداشت که مهیا را، بیشتر از این معذب کند. برای همین خندید و گفت:
ــ بروید نهارو آماده کنید. که دیگه نمیتونم صبر کنم!
دخترها لبخندی زدند و به کارشان ادامه دادند. مهیا همچنان که سالاد را آماده می کرد. نگاهش به پله ها کشیده می شد. دوست داشت به اتاق شهاب برود؛ تا شاید با دیدن اتاقش کمی آرام بگیرد.
اما با وجود اعضای خانواده، نمی توانست همچین کاری بکند.
مهلا خانم با اصرار شهین خانوم برای نهار ماند. و محمد آقا با احمد آقا هماهمگ کرد تا برای نهار به خانه ی آن ها بیاید.
مریم گوشی به دست، در حال کار بود. از لبخند ها و خنده های گاه و بی گاهش میشد حدس زد که در حال صحبت با محسن بود.
سالاد را در ظرف گذاشت و ظرف ها را آماده کرد. مریم میخواست به سمت قابلمه برود تا غذا را بکشد که مهیا با اشاره به او فهماند؛ که به صحبتش ادامه بدهد. خودش غذا را می کشد. مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت و به صحبتش ادامه داد.
صدای آیفون در خانه پیچید و مهیا حدس می زد که مریم محسن را دعوت کرده باشد. اما با دیدن مریم که با محسن صحبت می کرد؛ سرکی کشید تا ببیند چه کسی آمده، اما کسی وارد نشد.
شانه ای بالا انداخت و به کارش ادامه داد بعد از چند دقیقه در ورودی باز شد، که صدای ذوق زده و لرزان شهین خانوم در خانه پیچید.
ــ شهابم! اومدی...
#ادامه_دارد.....
#نویسنده_فاطمه_امیری
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
سلام علیکم🌹
💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال #باابراهیم_ونوید_دلہا_تاظہور هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇
🔹️@ebrahim_navid_delha
سخنران:#شیخ_محمدِ_اَمین🎤
💠با موضوع:#محرم
❣بسمـــ الـلـہ الرحمــن الرحیــم❣
🌸سلام و عرض ادب و شب بخیر خدمت همراهان عزیز
جلسہ هئیت این هفٺہ را با استعانت از آقا امام حسین(ع) شروع میڪنیم😊
🎙سخنران#حاج_آقا_محمد_امین
🔷موضوع: #محرم
باما همراه باشید🙏🌹
941.9K
شیخ احمد مجتہدے عالم جلیل القدر ارادت خاصے بہ سیدالشہدا داشتند .عنایتے ڪہ ایشون بہ مراسم عزاے امام حسین(ع) داشتند شہره خاص و عام بود
ایشون در دهہ اول ماه محرم در حوزه علمیہ اے ڪہ تاسیس ڪرده بودند مراسم عزادارے برگزار میڪردندغیر از روزهاے تاسوعا و عاشورا تا اینڪہ...
1.61M
بازار تمسخر دستگاه سیدالشہدا(ع) در فضاے مجازے و حقیقے زیاده شده است
واے بہ حال ڪسے ڪہ مجالس اباعبدالله را دست ڪم بگیرد و با ابروے اباعبدالله شوخے ڪند و بہ باد مسخره بگیرد..
داستان مقبل ڪاشانے رو حتما گوش کنید..
576.8K
رسول الله فرمودند:
مقبل بیا،دخترم فاطمہ میل داره تو هم اشعارت رو بخونے...
یا زهرا
مادر جان..
دراین شب عزیز بہ ماهم نگاهے کن..😭
355.4K
اجر و پاداش حسینے ها و عِقاب تمسخر ڪننده هاے سیدالشہدا نزد خدا و اهل بیت محفوظ است
خوش بحال مقبل ڪہ جزا و عقاب خودش را در همین دنیا دید...
💞🌸💞🌸💞🌸
#دلنوشته🍃🌸
🌴🌌سلام امشب. شب زیبایے هست و خاص
اصلا امشب باید رفت ڪربلا
با پا نشد با دل.، با دل نشد با فکر
با فکر نشد با زبان.... برید ڪربلا.....
🌸الان هیچے حالمونو خوب نمیڪنہ
جز تڪيہ دادن به دیوار حرم..
💞من شنیدم حسین درهم میخره
🌸ارباب امشب مارا هم درهم بخر
با خوبان بخر.
💞مے بینید که امشب چه دلگیره
فقط هم دل هواے ڪربلا داره
🌸امشب همہ دلها یڪ دله شدن
و براے اربعین دارن لہ لہ می زنن
🌹 حسین دوستت دارم حسین اربابم 😭
التماس دعا
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
Hamdi Alimi - Moharam Salam (128).mp3
2.93M
محرمسلامقدمرنجہڪردےبہروےچشمام😭
پیرهنمشڪیمودوختہزهرابرام💔🏴
محرمسلام✋
نزارایندفعہڪمبشہگریہهام😭
#مداحےتایم🏴🖇
●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ↻
#حمیدعلیمے🎙
#شبزیارتےارباب❤
دارد میرسدماهعاشقے
اماگناهانم....!😓
{حسینجان😭}
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
✨والسلام علیکم والرحمه الله و برکاته✨
💢همسنگریان عزیز جهت گفتن پیشنهادات نظرات و انتقادهای خود به ایدی زیر پیام بفرستید👇
🆔 @Gh1456
🌹منتظر همراهے شما عزیزان هستیم😊
هفتہ ها رو دورِ تڪرارِ ♻️
شنبہ میاد
یڪشنبہ میاد
دوشنبہ میاد
سه شنبہ میاد
چہارشنبہ میاد
پنجشنبہ میاد
#جمعه میاد ...💔
ولے آقا نمیاد ...😭
آقا نمیاد ...
نمیاد ...
#ولے_آقا_نیومد😔🤚
#براےظہوریڪقدمےبرداریم🥀
#التماسدعاےفرج🤲
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
داستان عشق شیما . #قسمت_هشتم سعی کردم حرفشو مرور کنم !وای خداجون!باورم نمیش! سرمو بلند کردم و پریدم
داستان عشق شیما
.
#قسمت_نهم
چه دریای زیبایی ، چقدر مردم مهربانانه نگاهمون میکنند .... چقدر همه چیز زیباست... وقتی بابک کنارم است ، دنیا زیباتر دیده میشود
ویلای همسایه پر از صدای کودکان قد ونیم قد بود که دنبال هم میدویدند... دیرم میشد که کودکانمان را ببینیم ، بابک روی تحت سفید خواب بود و چه زیبا خوابیده است گویا دیگر بیدار نمیشود ، چه لبخندی به لب دارد ، بعد از مدت ها اورا خوشحال میبینم به قدری خوشحال که گوشه چشمش اشک نهفته است...
رفتم آشپزخانه تا میز را برای اولین روز ماه عسل مان بچینم.. برای اولین صبحانهی مشترک
باورم نمیشد روزی برای بابک لقمه بگیرم....
صدای مهیبی از بیرون شنیده شد ، سریع به پشت پنجره رفتم تا دریای خروشان را ببینم رعد و برق شیشه ها را میلرزاند... صدایی از پشت سر میآمد ، واضح نبود
- خانم ، خانم
به هوش آمدید؟
اسم تون چیه؟
شما تصادف کردید و توی بیمارستان هستید ، شماره ای از آشنایان تون دارید؟
صداها به صورت بلند تو سرم میپیچیدن.....
درد دارم......
بابک.................................
اخ پاهام....
- داره به هوش میاد!
چند نفر با لباس سفید دارن سعی میکنن وضعیتمو کنترل کنن.
بهم اکسیزن وصله....
- بابک......................................
مثل یه رویای سپید بود.....
دکترا پرستارا پس بابکم کجاست؟
داد میزنم ولم کنین....درد دارم.....................ولم کن!
بابک.....................................
دوباره بیهوش میشم.........
دوباره همه چی محو میشه....
دوباره دریای خروشان را میبینم
رعدی مهیب ساختمان را لرزاند ، ترس تمام وجودم را گرفته ، نمیتوانم حتی جیغ بزنم
به سمت تخت سفید بابک میدون تا اورا بیدار کنم ، اما....
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
010.mp3
3.89M
🌷🌱🌷🌱🌷
🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷
🌱🌷
🌷
#سخنان حضرت آقا در ارتباط با روز مباهله😍
#روزی که پیامبر ص برای اولین بار برای بیان حق عزیزان خود را می آورد... :)
#تبلیغ_دین_به_سبک_پیامبرص💚🕊
#روزمباهله برشماشیعیان امیرالمومنین
مبارک باد🍃🌸
🌷
🌱🌷
🌷🌱🌷
🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز تولد داریم چہ تولدے😍
تولد یہ دهہ هفتادے😍🌱
یہ دهہ هفتادے ڪہ لذت هاے این دنیــ🌍ـــاش رو
با دفاع از حــ🕌ــــرم بے بے جانمون عوض ڪرد🤩
و در آخر بے بے هم برگہ ے شہــ🥀ـــادتش رو امضــــ🖋ــا ڪرد
🎊🎈❣🎂
••🌸
#داداۺعارفٺوݪدتمبـارڪ😍🎈🎉
#شہیدعارفڪایدخورده🕊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
°•°{❤🌿}°•°
❣|♡°• وقتے دست ✋#جوانان را
در دستِ امامحسیــــن«؏»🏴
قرار دهید ، مشڪل آنہا حل میشود☺️
و امام بامہربانی😌 بہ آنہا
نگاه مےڪند👁... :) °•♡|❣
#شہیدابراهیمهادے🕊
#بوے محرم مے آید...🥀😢
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
بوے #محرم آمده ما را صدا 🗣ڪنید😞
ما را دوباره در غم 💔خود مبتلا ڪنید🥀
سالے بہ انتظار شما گریه😭 ڪرده ایم..
شاید بہ چشم قدمے🚶♂آشنا ڪنید👁
🏴تعویض سربند ها و سیاه پوش ڪردن مزار شہید نوید صفرے بہ مناسبت فرا رسیدن ماه عزاے اباعبدالله الحسین ع توسط خادمین مجموعہ ے شہید ابراهیم هادے و نوید صفرے🖤🥀
🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷#قسمت:نود و یکم با صدای سرفه ای سرش را بلند کرد و تازه متوجه سوسن خانم و نرجس
📜#رمان جانم می رود
🔷#قسمت:نود و دوم
مهیا با شنیدن صدای شهین خانم، احساس کرد که دیگر نایی برای ایستادن ندارد. میز غذاخوری را محکم گرفت، تا بر روی زمین نیافتد.
مریم بادیدن حال بد مهیا، سریع خداحافظی کرد و به سمتش دوید. با اینکه برادرش آمده بود؛ اما صورت رنگ پریده ی مهیا، نگرانش کرده بود.
به مهیا کمک کرد که روی صندلی بشیند.
ــ مهیا جان! عزیز دلم بشین!
سریع لیوانی پر از آب کرد و به سمت مهیا گرفت.
ــ یکم بخور حالت جا بیاد!
مهیا لیوان را به لبانش نزدیک کرد. نمیتوانست باور کند؛ که شهاب آماده است. اما صدای احوالپرسی و خنده هایی که از پذیرایی به گوشش می رسید، به او ثابت می کرد؛ که آمدن شهاب واقعیت دارد.
به سختی از جایش بلند شد. استرس عجیبی برای دیدن شهاب داشت. همراه مریم، به سمت پذیرایی قدم برداشتند. شهاب پشت به مهیا در حال خوش و بش با احمد آقا بود. مهیا چادرش را
با دستش فشرد. شهاب با دیدن مریم او را در آغوش کشید.
ـ خواهر ما چطوره؟!
ــ خوبم قربونت برم! تو خوبی؟!
ــ خوبم عزیز دلم! معلومه خیلی دلتنگم شدی...!
و چشمکی تحویلش داد.
مریم لبخندی زد و گفت:
ــ البته که دلتنگت شدیم. ولی نه به اندازه بعضیا، که حتی یه ساعت پیش؛ از دلتنگی داشتن گریه میکردن...
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت. نگاه شهاب به طرف مهیا کشیده شد.
مهیا با احساس سنگینی نگاه شهاب، سرش را بالا آورد؛ و در چشمان شهاب نگاهی انداخت؛ که از نگاه شهاب به خود لرزید.
شهاب خیلی سرد گفت:
ــ سلام! خوبی؟!
مهیا خشکش زد. دهانش را باز می کرد تا جوابش را بدهد؛ اما صدایی از دهانش خارج نمی شد.
انتظار این برخورد سرد را بعد از چند هفته دوری را از شهاب نداشت.
غیر از مریم، کسی حواسش به آن دو نبود. مریم که متوجه ناراحتی شهاب شده بود؛ اما نمیتوانست حرفی بزند. نمیخواست کسی متوجه ناراحتی شهاب از مهیا شود. مخصوصا زن عمو و دختر عمویش...
مهیا آنقدر شوکه شده بود، که حتی جواب شهاب را نداد. شهاب هم دیگر منتظر جواب مهیا نماند و به سمت آقایان رفت. مهیا سریع به اتاق مریم پناه برد.
در را بست و پشت در ایستاد. احساس می کرد؛ قلبش دیگر نمی زد. اشک هایش گونه های سردش را خیس کرده بودند. باورش سخت بود، که شهابی که پشت تلفن از نگرانی داد و فریاد راه انداخته بود؛ الان اینگونه سرد رفتار کند...
ــ بفرما؟! چی میخوای بگی که منو کشون کشون اوردی تو اینجا؟!
مریم در اتاق رو بست و به طرف شهاب برگشت با اخم گفت:
ــ معلوم هست داری چیکار میکنی؟!
لبخندی که رود لب های شهاب جاخوش کرده بود؛ جای خود را به اخمی بر روی پیشانی داد.
ــ چه کاری کردم، که همچین عصبانیت کرده؟!
ــ یعنی خودت نمیدونی؟؟؟؟!
ــ نه بگو بدونم...
ــ چرا با مهیا اینجوری رفتار کردی! بعد چند هفته همدیگه رو دیدید؛ برگشتی بهش میگی سلام خوبی و ول میکنی میری؟؟!
شهاب تکیه اش را از روی دیوار برداشت.
ــ خب؟
مریم عصبی خندید.
ــ خب؟جواب من خب هستش؟! شهاب؟!
ــ حتما بوده که گفتم!
مریم میدانست شهاب نمی خواهد، در مورد مسائل خصوصی خودش و مهیا صحبتی کند. برای همین دارد با کلمات بازی میکند؛ تا قضیه را به پایان برساند. ولی او این اجازه را نمی دهد.
#ادامه_دارد...
نویسنده :فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖«««﷽»»»📖
#اطلاعیه🔈
√|| مجموعه
شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین
🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین
🆔 @Shahedaneeh
|🌸🍃|
کافیست صبـ🌤ـح
که چشمانت را باز میکنے
به #شهـدا سلام ڪنے ...🕊
#صبح که جاے خودش را دارد
ظهر و عصرو شب هم
#بخیر مےشود😌
#سلام_صبحتون_شهدایی🌱🌺
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆