eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
37هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 بیستم طلائي از دوستان ❣❣❣ ⏪دوران سربازي نقطه عطفي برايش بود، غربت وتنهايي وسختيپ،رابطه اش رو با خدا نزديکتر کرد وروحش رو جلا داد آسماني تر🕊 شد🌷 ً غروب اين روحياتش رو ميتونيم در دست نوشته هاي زيبايش ببينيم🍃 معمولا جمعه ها مناجات هايي با امام عصر(عج)داشت🙏 و برخي ازاونها رو روي کاغذ آورد که خيلي زيباو جالب بود🍃 اما اواخردهه 80 گروههاي تروريستي در شرق کشورتحرکات زيادي داشتند و هرروز خبر شهـــ🌹ــ.ادت مظلومانه مرزبانان غيور کشور رامي شنيديم😔 سال87 بود که دو نفرازهمشهري هامون به نام شهــــــ🌹ـــيدان مصطفي طلائي واسماعيل سريشيدر سيستان شهـــ🌹ـــيد شدند🕊 عاشق مصطفي بود🍃 چون بچه محل بودند🍃 ميگفت خيلي دوست دارم برم درمحل شهـــــ🌹ــــادت مصطفي خدمت کنم👌 ازسيستان بوي شهـــ🌹ــــادت مياد🕊 دارد👇👇 @ebrahimdelha 💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 بیست و دوم 🌹ــــيد طاليي ادامه👇👇 ❣❣❣ ⏪ با توجه به تلاشهاي بسيارزيادي که دريگان انجام داده بود چندين بارمورد تشويق وتقدير فرماندهان قرار گرفت😊 يکي از فرمانده هان ايشان ميگفت: هر وقت که به مأموريت براي کمين عليه اشرار ميرفتيم تا اسم رو تو ليست ميديدم دلم قرص ميشد👌 حضور واقعًا براي گروه ما قوت قلب بود😌 و به قول سيد مرتضي آويني که فرمود: براستي شهــ🌹ــــادت مزد خوبان است... مصطفي مزد پاک بودنش رو با شهــ🌹ـــادت گرفت👌 اومصداق روايت مبارک ونوراني ⚜پيامبراعظم⚜شد که فرمودند: 🍃وقتي آخرالزمان ميرسد خداوندبهترين هاي امت من را با شهـــ🌹ـــادت گلچين ميکند🍃 پدرشهـــ🌹ــــيدطلائي تاوارد مسجد🕌ميشد، بلندميشد🍃 ميگفتم: بشين،چرا بلند ميشي🤔 اون که ما رو نميبينه،ميگفت: باشه،من که اون روميبينم، احترام من به ايشان تجليل از شهـــــ🌹ــداست🍃 هميشه به والدين شهـــ🌹ـــدا احترام ميگذاشت🍃 خاطره بسيارزيبايي ازآخرين باري که ، پدر شهـــ🌹ـــيد طلائي روتو مسجد🕌 ديد درذهنم نقش بسته🍃 دارد👇👇👇 @ebrahimdelha 💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 بیست و سوم 🌹ــیدطلائی ادامه👇👇👇 🍃🍃🍃 ⏪ مخصوصًا اين دعا كه ازعمق وجودش بود. باورش سخت است. کمترازيک هفته خبر دستگيري عبدالمالک رو از تلويزيون شنيديم❗️ تا رو ديدم با خنده گفتم جان دعات خيلي زود اثر کرد⁉️ الحمدلله عبدالمالک هم دستگير شد، با خنده جوابم رو داد و گفت: بله خدا رو شکر، عاقبت همه اين جنايتکارها همينخواهدبود... اما مزار شهــــ🌹ــيد طلايي در كنار ديگر شهــ🌹ــــدا در كنار آرمگاه يکي از مفاخر اين شهرستان،عارف بزرگ مرحوم آيت الله شيخ محمد بهاري است🍃 آيت الله شيخ محمد بهاري يکي ازعالمان وعارفان معاصربودند. مرحوم شيخ پس ازعمري مجاهدت وتلاش درتربيت عالمان وارسته ومهذب درنجف مريض شد وبه سفارش پزشكان، به ايران برميگردد🍃 عازم مشهد ميشود. او مدتي بعد، قصد بازگشت به نجف اشرف ميكند كه شدت يافتن بيماري، اورا ازاين تصميم منصرف ميسازدواوناچار به زادگاهش، شهرستان بهار برميگردد. او در نهم ماه مبارك رمضان 1325 هجري روحش به رضوان الهي پرميكشد. دارد👇👇👇 @ebrahimdelha 💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
🌷🌷🌷 بیست و چهارم از دوستان 🍃🍃🍃 ⏪کارکردن براش عيب نبود. ازجوانهايي که دنبال کارو تلاش نبودند بدش ميآمد.😕 ميگفت من حتي حاضرم برم بار بزنم، حمالي کنم و... اما مهم براي من اينه که فقط روزي ام حلال باشه.👌 مدتي تو کار خريد وفروش محصولات کشاورزي وارد شد. يه بارتخمه کدو معامله کرديم. به خاطرمشكلي كه پيش آمد از حقش گذشت👌 ميگفت پول حلال ارزش داره، ُشبهه که توش باشه بي برکت ميشه👌 من بارها شاهد بودم که افرادي به خاطرمبلغ بسيارناچيز کارشون به دعواو جنجال کشيده بود. اما به راحتي از کناراين موضوع گذشت... مدتي هم مشغول خريد و فروش سيب زميني بود. من ديده بودم که تو معامله بايد دائم قسم خورد، حالا راست و دروغش رو خدا ميدونه❗️ خيلي بهش تأکيد ميکردم،ميگفتم جان حواست باشه تو معاملات قسم دروغ نخوري👌 دارد👇👇 @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 بیست و پنجم به خاطر همین رفتارش خیلی هاملامتش ميکردند. اما من اثر اين رفتارهاي روتو زندگي اش ديده بودم که چقدرزندگي اش با برکت بود🍃 چند بار قبل از اينکه تخمه رو ببينه پول رو ريخت به حساب کشاورز و بعد ميرفت محصول روخريد❗️ گاهي اوقات پيش مي اومد کشاورز قيمت تخمه روكيلو 9000 تومان ميگفت، اما وقتي محصول رو ميديد ميگفت: بيشتر ميارزه، كيلو12000 تومان ميخرم❗️ كشاورزتعجب ميكرد. تاحالاچنين كاسبي نديده بود❗️ بهش اعتراض ميکرديم.ميگفتم نميدونم که اين باربيشترارزش داره، پس چرا بايد مالم رو ُشبه ناک کنم.👌 مسلمان بودن هزينه داره... يک بار يکي از کشاورزان بار خرابي به داد. بعد از معامله متوجه شد كه بار تحويلي با آنكه نشان داده بود فرق داره. خيلي محترمانه به طرف گفت: کيشه(مرد)مقدار از اون باري که به من دادي خرابه من ضررميکنم، اگه ميخواي قبول کن يا نه. برخورد اينقدر خوب ومحترمانه بود که کشاورزقبول کردو خسارت روپرداخت کرد🍃 دارد👇👇 @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 بیست هفت ،حلال ادامه 🍃🍃🍃 ✍ ميخواست يه مقدار سربه سر !! پيرمرد کشاورز هم ازکار متعجب بود. گفت حاجي ماميدونيم چيکار کنيم،ميخواي مابريم!! بادستمزدم پهلوشوگفتم جان چي ميگي؟!! پس25 ميليون تومان چي ميشه؟! پيرمرد کشاورز خنديد و گفت بفرمائيد، يا الله گويان وارد شديم ورفتيم تخمه ها روديديم وبار زديم. پيرمردکشاورزخيلي ازمرام واخلاق خوشش اومد،رفت توکوچه بقيه کشاورزها روهم صدازدگفت: بياييد؛بياييد هرچي تخمه داريد بديد به اين آقا، پول تون روهم ندادمن ضمانتش ميکنم. پيرمرد ادامه داد: شصت ساله دارم کارميکنم و خريد وفروش ميکنم تا حالا آدم روراستي مثل اين آقارونديدم، من هم فقط تماشا ميکردم. اين ديگه کيه؟! دارد👇👇 @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صد_و_هجدهم :حجه_الاسلام_رضايي_و_جمعي_از_دوستان ☘☘☘ ✍از روي عادت هيئت نمي رفت. به قول يکي از شهدا که در خواب به سردار شهيد علي چيت سازيان گفته بود:راهکاررسيدن به خداو شهادت " اشک "مي باشد، هم از اين راهکار مي خواست به شهدا برسد. تو روضه ها اشک امانش نمي داد،عاشق مناجات وروضه بود. گاهي اوقات حتي آهنگ زنگ موبايلش هم صداي حاج منصور و روضه حضرت رقيه بود. من درتمام عمرم کسي رو به اندازه عاشق اهلبيت نديدم.خودم چندين مرتبه ديده بودم که درعزاداري بيهوش شد،چندبارش رو من براش روضه خوندم. رفتيم اروند کنار، اون جا آب رو که مي ديديم، دلهامون هواي روضه ميکرد. اون هم روضه مادر. گفت: شيخ بريم يه گوشه براي من روضه ي حضرت زهرا بخون، اين جاعمليات با رمزمقدس يا فاطمه؛زهرا بوده. بريم به عشق اين شهدا توسل داشته باشيم. رفتيم گوشه اي نشستيم.آب بودوغربت اروند.هنوزهم بوي شهدا رو براحتي مي شد ازاون فضاي معنوي حس کرد. بسم الله گفتم وروضه رو شروع کردم.. روضه به اوج خودش که رسيد ازخود بيخود شد.حال خيلي منقلبي داشت. مثل عادت هميشگي که من ديده بودم،تو روضه دستش رومي گذاشت روي؛قلبش. آنجاهم داد ميزد و مي گفت:آخ مادر جان ... خيلي جان سوز ناله ميزد. مثل مار گزيده!ها به دورخودش مي پيچيد. کمکم بي حال شد و افتاد! من روضه رو قطع کردم. سرش رو گذاشتم روي زانوهام مقداري از آب اروند روي صورتش پاشيدم تا کمي حالش بهتر شد. ... @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صد_و_نوزدهم :حجه_الاسلام_رضايي_و_جمعي_از_دوستان ☘☘☘ شهيد عباس اميري اولين شهيد تفحص شده بود. ‌دومين شهيد کسي است که دست راستش مصنوعي بود. مشخص بود که در عمليات هاي قبل جانباز شده او را هم بيرون آوردند. اسمش ابوالفضل بود. آنجا فهميدند اينجا خيمه گاه آقا قمر بني هاشم است. تا پاش به خاک طلائيه خورد منقلب شد. حالت عجيبي پيدا کرد. گريه امانش روبريده بود. تا اين حالت رواز ديدم رها کردم تا تو حال خودش باشه. خرامان خرامان رفت طرف ضريح شهداي گمنام. اونجا ديگه گريه هاش به ضجه تبديل شد. نميدونم اين همه حال و گريه رواز کجاآورده بود!! ما انگار مسخ شده بوديم، خيلي هنر مي کرديم يه توسل کوچک و چند قطره اشک وتمام! اما ... گوشه اي نشسته بودم وتوحال خودم بودم،دوباره متوجه شدم.ديدم اينقدر گريه کرده داره از دست ميره؛ رفتم نزديکش دستش رو روي قلبش گذاشت وگفت: شيخ قلبم داره از جا کنده ميشه، را بردم گوشه اي دراز کشيد. .. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صد_و_بیستم :حجه_الاسلام_رضايي_و_جمعي_از_دوستان ☘☘☘ خيلي نگران شدم تا شهرفاصله ي زيادي داشتيم. از طرفي هم تاريکي شب امکان تردد در جاده مرزي را نمي داد. بالاي سر نشستيم تامقداري حالش بهترشد.جاي مناسبي براش آماده کرديم تا خوب استراحت کنه. حال که مقداري مساعد شد من هم گوشه اي چشمانم گرم شد و خوابيدم. نيمه هاي شب يک لحظه، نگران بيدار شدم. نگاهم به سمت چرخيد. سر جاش نبود!! چشم چرخوندم ديدم گوشه اي مشغول نماز شب است! از خجالت آب شدم. من فکرمي کردم با اين حال زارش نمازصبحش روهم به زورمي خونه، غافل ازاين که ... يکي از دوستان نقل مي کرد. رفته بوديم طلائيه،غروب بود که رسيديم منطقه. هوا تاريک شد وبه ما اجازه ندادند حرکت کنيم قرار شد شب رو دريادمان طلائيه بمونيم. نيمه هاي شب ظلمات عجيبي منطقه روفرا گرفته بود. به ظاهر شبهاي طلائيه تاريک بود، اما با نور شهداشبهاي طلائيه عجيب براي اهلش نوراني وملکوتي بود.زيرا که شبهاي طلائيه صحنه هايي ازعشق بازي شهدا راديده بود که خورشيد طلائيه هميشه ازنظاره آنهامحروم بوده. بلند شد رفت بيرون. تا سه راهي شهادت رفت. من هم پشت سرش رفتم. اينقدرتاريک بود که ترسيدم!ديگه جلوترنرفتم وبرگشتم. همه جا را سکوت و تاريکي مطلق فرا گرفته بود. رفتم و کنار محل اسکان، گوشه اي کز کردم.هواي مطلوبي بود. تو فکروخيال خودم بودم که صداي ناله هاي ميلاد رو از سمت سه راهي شهادت مي شنيدم. تقريبًا يک ساعت صداي ناله و گريه هاي رو ميشنيدم. واقعًا جرئت ميخواست نيمه هاي شب تنها بري تو اين بيابون؛ اما دلش خدائي بود. ياد قبرهايي افتادم که شهدا تو دوکوهه براي خودشون کنده بودند ونيمه شبها براي مناجات ميرفتند اونجا. هميشه فکرميکردم اينها نيمه شب چطور جرئت ميکنند بروند تو اين قبرهاو عبادت کنند. اما اون شب ديدم سيد چطورمناجات ميکردو... @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صد_و_بیست_و_یک آشتي :علي_احسان_حسني 🍀🍀🍀 ✍اردوگاه شهيد درويشي خادم الشهدابوديم.يه شب ساعت يازده شب بودکه کارواني ازقزوين براي اسکان به اردوگاه اومد. اکثر كاروان جوانهايي بودندکه اهل شهداو اينطورمسائل نبودند. اين جوانها روديد به من گفت علي جان بيابريم سراغ اينهابراشون صحبت کنيم.حيفه اينهاتااينجااومدندکسي نيست براشون حرف بزنه. گفتم جان چشم. رفتيم وبه زائرين شهدا خوش آمد گفتيم. با دو سه نفرشون گرم گرفت وبااونهاشروع کردصحبت کردن،اول ازواجبات دين صحبت کرد از نماز خوندن گفت و.. بعد وصل کرد به شهداواز رشادتهاي شهدا براي اون بچه هاگفت. اون هاچنان بااشتياق محوصحبتهاي ؛گوئي اهل اين مملکت نبودند وهيچ شناختي از شهدا نداشتند. من خيلي افسوس ميخوردم که چرا کسي نبوده تا با اين جوانها از شهدا بگه تا الگوي مناسبي براي خودشون پيدا کنند. باصحبتهاي کم کم به تعدادبچه ها اضافه شد. جوانها سؤال مي کردند و جوابهاي زيبائي ميداد.واقعًا من يقين پيدا کردم که همه اين جوابها و صحبت هايي که ميکرد عنايت شهدا بود و به همين خاطرتأثيرعجيبي روي مخاطبين گذاشت. من چشمام گرم شده بود. گفتم: من رفتم بخوابم.گفت:کيشه (مرد)بمون کمکم کن شماهم صحبت کن. خواب که هميشه هست، اما اين جوانها رو دوباره از کجاميخواي پيدا کني؟ من رفتم خوابيدم. رسم بود برخي از خادم ها براي نماز شب بيدار مي شدند من هم بيدار شدم تا مهياي نماز بشم،ديدم سر جاش نيست ؟!رفتم ببينم نماز شب ميخونه يا نه؟! ديدم اونجا هم نيست. رفتم بالاي پشت بام همون جايي که هر روزغروب به سمت غروب آفتاب خلوت ميکرد ومناجات داشت.ديدم اونجا هم نيست. .. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صد_و_بیست_و_دو به فقرا :جواد_رضواني 🍀🍀🍀 ✍ُمهر قبول اعمال شما، برآوردن نيازهاي امام كاظم چه زيبا فرمودند: همانا م برادرانتان و نيكي كردن به آنان در حد توانتان است و الا اگر چنين نکنيد هيچ عملي از شما پذيرفته نميشود. بحاراالنوار،ج75،ص379) گاهي اوقات شبهاي قدر به من زنگ ميزد ميگفت: شيخ بيا بريم وسايل رو بين فقرا تقسيم کنيم. زماني اين قدر دست و دلباز بود که من به يکي از ثروتمندان شهربراي فقيري صد هزارتومان کمک خواستم اما نداد، گفت من پول براي اين جور آدمها ندارم و... يکي ازبزرگان مي گفت اگراين جاغذا ميخوري، براي آخرتت هم غذاذخيره کن. اگربراي دنيا لباس ميپوشي، براي آخرتت هم لباس بدوز. يعني ازفقرادست گيري کن غذاولباس براشون ببرو... تو اردوگاه شهيددرويشي هم ازبچه هاپول جمع ميکرد گوسفند مي کشتيم بين فقراي اون منطقه تقسيم ميکرديم. گاهي اوقات غذاهايي هم که اضافه بود مي رفتيم بين فقراي منطقه پخش ميکرديم. اون مناطق خيلي فقروجودداشت. عمق ديد وسيعي داشت. با اين کار ديد اون مردم رو نسبت به نيروهاي انقلابي کاملا عوض کرد. يه بارمرغ برديم پخش کنيم خيلي کم بود افسوس ميخورد مي گفت حيف که بيشتر ازاين ازدست مون برنمياد، آخه چرامردم فقرا روفراموش کردند. تو اين شهر خيلي ها نمي دونند چطور پولهاشون رو خرج کنند ويه عده براي يه لقمه نون شرمنده زن وبچه شون شدند. .. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صد و بیست و سه 🍀🍀🍀 ✍ سيد يکي از ارادتمندان شهيد ابراهيم هادي بود. بسيار به اين شهيد علاقه مند بود گاهي دورهم كه مي نشستيم کتاب سلام برابراهيم وديگر شهدارومي آورد مي داد به دست بچه ها ميگفت بچه ها نيت کنيد يه صفحه از کتاب روباز کنيد وبخونيد. هر خاطره اي که مي اومد ميخونديم، هم خيلي مسلط بود واون خاطرات رو توضيح ميداد.هميشه مي گفت یعني ميشه ماهم مثل داش ابرام بشيم؟! يه سر رسيدي داشت که بالاي هربرگه اش وصيت ياداستاني از شهيد بود. بچه ها نوبتي به اون سررسيدتفأل ميزدندوحالت استخاره بازمي كردند. براي هرکسي که شهيدي حواله ميشد باوصيت نامه اي که انگار براي ما نوشته شده. با اين جور کارها اخوت و برادري و اون محبت شهدا رو در دل بچه ها زنده ميکردوبچه ها با شهدا احساس نزديکي وغرابت مي کردند... تو منطقه با هم خادم الشهدا بوديم. کتاب سلام بر ابراهيم خاطرات شهيد ابراهيم هادي تو دستش بود. رو کرد به من وگفت: علي جان اين کتاب رو بخون ديونه ات ميکنه، يکي ازبهترين کتابهايي که تو عمرم خوندم اين کتابه؛ کتاب رو باز کردآخرين داستانش رو که مربوط به نام گذاري اسم کتاب بود رو برام خواند. خيلي برام جالب بود نويسنده بعد ازاتمام کتاب براي انتخاب اسم هر چقدرفکر مي کنه چيزي به ذهنش نمياد، قرآن روبرمي داره وتفالي به قرآن ميزنه، آيه "سلام علي ابراهيم "آيه ۱۰۹ سوره مبارکه صافات اومده بود. گفت : علي جان تا حالا که با داش ابرام رفيق بودي؟ برو اين کتاب رو با دقت بخون وبه رفقات بده بخونند. .. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صد و بیست و چهار 🍀🍀🍀 ✍يه عکس بزرگي ازابراهيم هادي رو چاپ کردوتو اتاقش نصب کرده بود. عکس ابراهيم هادي رو نگاه ميکرد و با شور و حرارت خاصي از ابراهيم ياد ميکرد. باهمان لهجه محلي ميگفت:داش ابرام خيلي کيشه(مرد)بوده. مشهد رفتيم مزار شهدا از جمله شهيدان کاوه و برونسي، سرمزار اين شهدا اينقدر بيتاب بود و گريه ميکرد که اطرافيان رو هم تحت تأثير قرار ميداد. يه پيرمردي ازاون جا رد ميشد اومد سراغ ما گفت اين جوان چش شده؟! چرا اينقدر بيتابه؟!گفتيم چيزي نيست نگران نباشيد.دوستمون گفت بسه ديگه، انگشت نما مون کردي!! روبا سختي ازمزار شهدا جدا کرديم. مزار شهداي مشهد فاصله زيادي تاحرم داره، اما جزوبرنامه هاي سفرش بود. همه شهرها که ميرفت اين رسم رو داشت. هر شهري که وارد ميشد شهداي شاخص اون شهر رو ميزبان خودش ميدونست. تو هر شهري هم حداقل تعدادي از شهداي شاخص رومي شناخت و ارادت داشت. ً مثال قزوين مي رفت ميگفت مهمان شهيد عباس بابايي هستم. تو مشهد مهمان شهيدبرونسي،شمال ميرفت شهيدشيرودي،تهران ابراهيم هادي وشاهرخ،اصفهان شهيد خرازي وتورجي زاده روميزبان ميدونست. تو جمع هاي فاميلي ميخواست دعا کنه ميگفت انشاالله شهيد بشي. گاهي بعضيها ناراحت مي شدند. ميگفت: من از خدامه کسي اين دعاروبراي من بکنه، باشه شما ناراحت نشو ايشالا من به جاي تو شهيد بشم! بعدازچاپ کتاب شهيدابراهيم هادي،منطقه فکه ومخصوصًا کانال کميل خيلي سر زبونها افتاد. کانال کميل کانالي است در منطقه فکه که در سال ۶۱ حماسه ماندگاري توسط شيربچه هاي رزمنده درآنجارقم خورد. نيروهاي گردان کميل پس از ۵ روز محاصره و مقاومت در مقابل دشمن، مظلومانه درآن جابه شهادت رسيدند.کانال کميل همان مكاني است كه ملائك الهي به نظاره سربازان آخرالزماني رسول الله واميرالمؤمنين نشستند. اين كانال محل اتصال زمين به آسمان است. و در روز ۲۲ بهمن سال ۶۱ حماسه کانال کميل، پس از پنج روز محاصره با شهادت چندصد نفرازبهترين هاي امت به پايان رسيد. .. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صدوبیست و پنج بي نماز :علي_احسان_حسني 🍀🍀🍀 ✍ما تو اردوگاه سربازي داشتيم که هيچ چيزي رو قبول نداشت. نماز نميخوند. راهيان نور رو حرکت بيموردي ميدونست. اصالا اعتقادي به ولايت نداشت. به شدت از خادم هاهم دوري ميکرد.هيچکدوم ازبچه هادل ودماغ نشستن و شنيدن صحبتهاي بي مورد اين سرباز رونداشتند.دائم نق ميزدو طعنه،من حتي چند باري خواستم نصيحتش کنموبي فايده بود. با موضوع رو مطرح کردم. گفت حواسم هست. اون رو بسپارش به شهدا. ان شاءالله که تحولي پيش بياد. باروش خاص خودش با اون سربازرفيق شد. چندروزيروحسابي باهم عياق شدند. روميديدم که دائم باهاش همنشين بود و صحبت ميکرد. يک شلوار کردي مي پوشيد با يک تي شرت هيئتي. باهمديگه ميرفتندتو روستاهاي اطراف اردوگاه مي گشتند. حتي زمانيکه غذامي کشيديم بازهم ميرفت کناراون سربازوهم غذاميشد. گذشت تا اينکه يک شب تو اردوگاه بيخوابي به سرم زد. رفتم داخل چادر تنها باشم.در کمال ناباوري صحنه ي عجيبي ديدم!! اون سربازداشت نمازميخوند؟! تعجب کردم خدايا چي شده نصفه شب داره نماز ميخونه. وايسادم تا نمازش تموم بشه،رفتم سراغش وگفتم: جوان ديونه شدي؟! تو نمازواجبت رونمي خوندي، به ولايت توهين ميکردي؟! حالا چت شده نصفه شب بلند شدي نمازميخوني؟! گفت: جان من چيزي نپرس، حال حرف زدن ندارم.ديدم حال و حوصله نداره بلند شدم رفتم بيرون، نماز صبح که شد رفتم پيش گفتم: جان به فلاني چي گفتي؟!ديشب نيمه هاي شب ديدم که داشت نمازميخوند! .. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صد و بیست و شش مادر : خانواده و دوستان 🍀🍀🍀 ✍ اوايل دهه نود بود. شوک بزرگي به خانواده وارد شد. مادر دچار بيماري سختي شد. کار خانواده شده بودازاين دکتربه اون دکتر رفتن. اماروزبه روز حال مادربدتر شد. حتي دکترهاي تهران هم کار خاصي نتوانستند انجام دهند. يه بار خيلي پکر بود. بيماري مادرش خيلي اذيتش مي کرد. زنگ زدم گفتم: کجائي؟ گفت: اومدم شلمچه.داشتم تو شهرمي ترکيدم. اومدم اينجا خالي بشم. دوراني که مادرش مريض بود نذر کرده بود که با مادرش کربلا بره که قسمت نشد. چند بارپيگير شد که باهواپيما بروند که نشد. زمانيکه مريضي مادر خيلي سخت شد، دلش نمي اومد خونه بره.هروقت مي رفت چهره نحيف مادر رو که ميديد بهم مي ريخت. خيلي زودمي اومد بيرون. خيلي مادرش رودوست داشت. عاشق سينه سوخته امام حسين بود، محرم سال۹۳پيراهن مشکي نپوشيد!!مي گفت:مادرم من روبااين وضع ‌ببينه ناراحت ميشه. يه روز ميلاد اومد پيشم. ديدم تاب وقرار نداره. هي ميشينه پا ميشه، راه ميره، بعد رنگ و روش سفيد شد. گفتم چي شده؟ تا اين روگفتم زد زيرگريه. گفت خودت ميدوني که مادرم رو عمل کرديم. دکتر گفت هفته بعد بايد بياد شيمي درماني. بعد دکتر گفت وقتي که مي ياريد بايد موهاي سرش رو اصلاح کنيد. ميگفت وگريه ميکرد، گفتم: کيشه(مرد)! منم بابام شيمي درماني شده. منم اين مسائل رو ميدونم. به خاطر اين که بعد از شيمي درماني موهاش ميريزه از اون نظرگفتند. : تو خونه جمع شديم. گفتم خواهرم يا داداشم يا بابام .. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صد و بیست و هشت :حجت_الاسلام_امين_رضايي 🍀🍀🍀 ✍يک ماهي ميشد که دوره آموزشي مي رفتيم. تقريبًا صد نفري مي شديم. خيلي مشتاق رفتن به جمع مدافعان حرم بوديم . يک بار دور هم نشسته بوديم، يکي از رزمندگان جنگ به من گفت: شيخ به نظرت تو اين جمع کي قراره شهيد بشه؟! يعني رزق کدوم يک ازاين بچه هاست، خيليهاشون هم دوران دفاع مقدس رودرکنکردند. حتي اون زمان به دنيا نيومده بودند. من رو کردم بهش گفتم هيچکدوم ازجمع مالياقت نداره! اون بنده خدا برگشت گفت نه،اشتباه ميکني. به نظر من ميلادپاش برسه اون طرف صد درصد شهيد ميشه!! جمله اي شنيدم که هر طورزندگي کني،مرگت هم همين طور خواهد شد. شهادت گونه زندگي کردوبا شهادت خواهد رفت... يکي ازبچه ها به گفت: جان، تو پات برسه سوريه ميزنند سرت ميره!! هم با حاضر جوابي گفت: هستي ام فداي بي بي، به عشق بي بي سرم هم بره غمي نيست... بالاخره بعد از کلي آموزش و چشم انتظاري، ليست افراد اعزامي مشخص شد،در کمال ناباوري اسم من ازليست خط زده بود، خيلي ناراحت شدم، نمي دونستم چيکار کنم. تنها کسي که مي تونست من روآروم کنه بود. ازبين اين همه رفقارفتم سراغ ،در خونشون رسيدم وزن گزدم. گفتم جان بيا بيرون کارت دارم. :شيخ چه خبر؟اينوقت شب چيکارداري که ماروبي خواب کردي؟! گفتم چيکار کنم خوابم نميبره. .. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 :صد و بیست و نهـم :مجید_قره_خانی 🍀🍀🍀 سال 94 آخرين ماه مبارک رمضاني بود که با سيد ميلاد بودم. اولين شب قدر رادر گلزار شهداي بهار، کنار مزار آيه الله بهاري و شهدا بوديم. حال عجيبي داشت، انگار که با شهدا کنارهم احيا گرفته اند. مدام سرمزار شهدامخصوصًا شهيد محمدرحيمي ميرفت. شب بسيارملکوتي ونوراني براي من بود، چرا که در کنار يکي ازاولياي الهي بودم. شب 21 ماه مبارک رمضان طبق رسم هرساله رفتيم مراسمات حاج مهدي سلحشور. اعلام کردندکه حاج مهدي رفته سوريه. سيد بغض عجيبي کرد با حسرت گفت: خوش به حالش، يعني ميشه ماروهم ببرن پاسبان حرم عمه جان بشيم. خيلي رفت توفکر،مثل سيروسرکه ميجوشيدنميدونم اون شب سيدچه عهدي با خداي خودش بست که خيلي زودبهترين تقديرش روبراش نوشتند. تقديريکه فقط براي اولياي الهي مينويسند. اما خوشحال هستم که اون شب من براي لحظاتي هر چند کم حضورمعنوي سيد رودرک کردم. شب23ماه مبارک سيدگفت بريم گلزارشهداي همدان،هيچوقت باورم نميشد که اين آخرين شب قدر سيد است. اگر شب قدر شب تقديراست، اواخرعمر سيد همه ي شب هايش شب قدر بود. چرا که تقدير زندگي اش داشت رقم ميخورد. بي تابي و بي قراري تمام وجودش را فرا گرفت. رفتیم رسيديم گلزار شهداي همدان، اول زيارتي ازقبور شهداداشتيم. بعد رفتيم نشستيم گوشه اي ازقبور شهداو مراسم شروع شد. اشکهايي که اون شب سيد ميريخت گواه سوز دروني اش بود. رو کرد به من گفت مجيد جان، امشب شب عزيزي هستش. دعاها مستجابه؛ .. @ebrahimdelha 🌷✨🌷✨🌷✨🌷
‍ بہ افتخار اون #شهیده اے کہ 💍💞 نامزد بود بہ همسرش گفٺ: تا وقتے این نامردا تو این خاکـن😠 وقتِ سفره عقـد نیست! و هیچ وقت بہ سفره ے عقدش نرسید💔 #شهیده_شهنازحاجےشاه #یادش_باصلوات ┈┅━^*❀💠❀*^━┉┈ @Ebrahim_navid_delha ┈┅━^*❀💠❀*^━┉┈ #فوروارد_پست_صدقه_جاریه_است👆 #عاشقانه_مذهبی #قسمت
📜 جانم می رود 🔹:هشتاد و ششم ـ خداحافظ خانمی! دستان مهیا را فشرد و به طرف در رفت. اما سر جایش ایستا‌د سریع برگشت بوسه ای بر سر مهیا گذاشت و سریع از اتاق بیرون رفت. مهیا بهت زده خیره به در ماند. باورش نمی شد، که شهاب رفته باشد. همه چیز سریع اتفاق افتاد. چند قدم به عقب برگشت و خودش را به پنجره رساند. پرده را کنار زد و به بیرون خیره شد. با دیدن شهاب، در حال خداحافظی با مادرش و بی قراری شهین خانم اشک هایش روی گونه های سردش؛ سرازیر شدند... شهاب از زیر قرآن رد شد و قبل از اینکه از در خارج شود، نگاهی به پنجره اتاقش انداخت که با دیدن مهیا با چشمان اشکین سریع سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. با حرکت ماشین و کاسه ی آبی که مریم پشت سر شهاب ریخت؛ مهیا باور کرد که شهابش، همسرش، رفته است... اشک هایش تند تند گونه های سردش را میپوشاندند. سرگیجه گرفته بود؛ چشمانش را محکم بست، تا شاید کمی از سرگیجه اش کم شود. اما فایده ای نداشت. حالش بدتر شده بود. چشمانش سیاهی می رفتند. دیگر تعادلی نداشت و نتوانست روی پا بماند. بر روی زمین افتاد و فقط فریاد مریم را شنید. چشمانش کم کم بسته شدند و آخرین تصویری که دید، مریم بود که در را باز کرد و سریع به سمتش آمد. مریم به محسن خیره شده بود، که سعی در آرام کردنش میکرد. اما این طور دلش آرام نمی گرفت. ناخودآگاه چشانش به پنجره ی برادرش کشیده شد، که با دیدن مهیا که اصلا حال مساعدی نداشت بلند گفت: ــ یا حسین_ع! سریع دستانش را از دست های محسن بیرون کشید و به طرف اتاق شهاب دوید. بقیه با دیدن مریم پشت سرش دویدند. مریم پله هارا سریع بالا رفت در اتاق را باز کرد، با دیدن مهیا که روی زمین بیهوش شده بود؛ جیغی زد و به طرفش دوید. سر مهیا را روی پاهایش گذاشت. ــ مهیا... مهیا جواب بده... مهیا... محمد آقا به طرف مریم آمد و با نگرانی گفت: ــ زنگ زدیم آمبولانس داره میاد! ــ بابا بدنش سرده، رنگش سفید شده؛ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه... از دوری شهاب دق میکنه! و دوباره سر مهیا را در آغوش گرفت. .... شهاب نگاهش را به بیرون دوخت. دلش عجیب برای مهیا تنگ شده بود. در همین یک ساعت دوریش طاقت فرسا بود. دلشوره ی عجیبی داشت. از وقتی که حرکت کرده بودند؛ تا الان دلشوره داشت. چند بار هم به آرش گفته بود. که آرش به او گفت رسیدیم سوریه با خانواده اش تماس بگیرد؛ شاید آرام شود. با صداس آرش به خودش آمد. ــ کجایی پسر دو ساعته دارم باهات حرف میزنم. شهاب دستی به صورتش کشید. ــ شرمنده آرش! دلشوره عجیبی دارم اصلا نمیتونم به چیز دیگه ای فکر کنم یا خودمو مشغول کنم. ــ نگران نباش! رسیدیم سوریه هم زنگ بزن از نگرانی دربیار خانوادتو... هم دلشورت آروم میگیره! شهاب ان شاء الله گفت. و دوباره نگاهش را به بیرون دوخت... مهیا آرام چشمانش را باز کرد. سردرد شدیدی داشت. ناخوداگاه آهی کشید. که مریم سریع به سمتش آمد. ــ مهیا جان بیدار شدی؟! مهیا با صدای گرفته ای، گفت: ــ من کجام؟! ــ بیمارستانیم عزیزم! مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید چه اتفاقی برایش افتاده است. در بین یادآوری هایش؛ رفتن شهاب چند بار در ذهنش تکرارشد. چشمانش را باز کرد و و نگاهش را به پنجره دوخت و اجازه داد، اشک هایش بریزند. احساس سوزشی در دلش می کرد. رفتن شهاب او را بدجور از پا درآورده بود. در باز شد محمد آقا وارد شد. ــ رفتند بابا؟! محمد آقا سری تکان داد و گفت: ــ آره مریم جان به زور فرستادمشون که برند خونه... مهیا به سمتشان برگشت و گنگ نگاهشان کرد. محمد آقا به طرف مهیا امد. ــ خوبی دخترم؟! ــ خوبم ممنون! کیارو فرستادید...؟! ــ پدر و مادرت خیلی نگران بودن! با کلی اصرار قبول کردن که برن خونه... محسن رفت برسونتشون! مهیا چشمانش را از درد روی هم فشار داد. صدای تلفن محمد آقا در اتاق پیچید. محمد آقا با نگرانی گفت: ــ شهابه! مهیا سریع چشماش رو باز کرد. ــ نزارید بفهمه بیمارستانم! ــ آخه دخترم... حقشه بدونه! ــ نه نه! نگران میشه! ندونه بهتره... ــ باشه دخترم تو استراحت کن، من بیرون باش صحبت میکنم. میگم که خوابی... مهیا لبخند تلخی زد و تشکری کرد. محمد آقا از اتاق بیرون رفت. مهیا نگاهی به سرم دستش انداخت که دستش را کبود کرده بود بعد از چند دقیقه در زده شد. محمد آقا وارد اتاق شد. و مریم را صدا کرد مهیا به طرف در رفت. ــ جانم بابا؟! ــ شهاب فهمید! ــ چیو فهمید؟! ــ اینکه مهیا بیمارستانه! مریم با نگرانی گفت: ــ چطور...؟ ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📜 جانم می رود 🔷:هشتاد و هفتم ــ داشتیم صحبت میکردیم که یکی از دکترارو پیج کردند. شک کرد. قسمم داد؛ منم نتونستم دروغ بگم. ــ وای خدای من حالا چی شد! ــ پشت خطه؛ میخواد با مهیا حرف بزنه! و گوشی را به سمت مریم گرفت. ــ من میرم پایین کار دارم؛ زود برمیگردم. مریم سری تکان داد و به سمت مهیا رفت. ــ مهیا جان! مهیا سرش را به طرف مریم چرخاند با دیدن صورت رنگ پریده مریم با نگرانی پرسید. ــ چیزی شده مریم؟! ــ مهیا شهاب فهمید اینجایی! مهیا شوکه نگاهی به مریم انداخت و آرام لب زد... ــ خب...؟! ــ الان پشت خطه میخواد باتو حرف بزنه... مهیا با صدای لرزانی گفت. ــ من نمیخوام با شهاب حرف بزنم... ــ یعنی چی مهیا؟! مهیا صورتش را به طرف مخالف برگرداند. ــ همینی که گفتم! من نمیخوام با شهاب حرف بزنم! مهیا اصلا آمادگی هم صحبت شدن با شهاب را نداشت. می دانست به محض صدایش را بشنود، نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و چیزی میگوید و شهاب را ناراحت و دلخور میکند. پس ترجیح می داد با این حال خرابش با شهاب حرفی نزند. مریم با شنیدن صدای شهاب از پشت تلفن، ناراحت گفت: ــ سلام دادش خوبی؟! ــ... ــ ممنون.اونم خوبه! ــ... ــ داداش یکم حالش خوب نیست؛ نمیتونه صحبت کنه... ــ.... ــ نه نه نگران نباش! تاثیرات آرامبخشاست. ــ... ــ چی بگم آخه، میگه نمیخوام صحبت کنم. ــ... ــ باشه چشم! مریم گوشی را طرف مهیا گرفت. ــ مهیا بیا صحبت کن! شهاب نگرانته! مهیا دست مریم را کنار زد. ــ مریم حالم خوب نیست؛ نمیتونم! تمومش کن... ــ آخه مهیا! اینجور نمیشه؛ شهاب نگرانه... حرف بزن بزار از نگرانی در بیاد. مهیا اشک هایش را پاک کرد و عصبی گفت. ــ اگه نگرانه چرا ولم کرد رفت؟! چرا؟! هق هق کرد. ــ الان اون باید به جای تو کنارم بود؛ اون مواظب من بود نه تو... مریم اشک هایش را پاک کرد و گوشی را به گوشش نزدیک کرد و با بغض گفت. ــ داداش میدونم شنیدی همه چیو... ولی ناراحت نباش! اون الان حالش خوب نیست... ــ... ــ شهاب ما کنارشیم؛ نگران نباش قرار نیست اتفاقی بیفته! ــ... ــ داداش نگران نباش! چشم! چشم! حواسم هست! ــ... ــ خبرت میکنم. ـــ... ــ بسلامت! یاعلی_ع! مریم تماسو قطع کرد و با نگرانی به طرف مهیا که پتو را روی سرش کشیده بود و هق هق می کرد؛ رفت. پتو را برداشت. ــ مهیا عزیزم! آورم باش توروخدا! ــ مهیا جان جوابمو بده... اما مهیا جوابی جز گریه نداشت. مریم نگران، از اتاق بیرون رفت. مهیا چنگی به ملافه ی تخت زد و گریه کرد. درد زیادی داشت و نبود شهاب در کنارش اوضاع را بدتر کرده بود. هم دلتنگ شهاب بود و هم پشیمان از حرف هایی که زده بود. مریم همراه دکتر و دو پرستار وارد شدند. دکتر مشغول چک کردن چیزی شد و چیزهایی نوشت و به دست پرستار داد و از مریم خواست، که به بیرون بیاید؛ تا با او در مورد وضعیت مهیا صحبت کنند. مریم نگاه نگرانی به مهیا انداخت و همراه دکتر از اتاق خارج شد. پرستار آرامبخشی به مهیا زد؛ مهیا کم کم اثر آرامبخش را حس می کرد و در اخر زمزمه های دو پرستار را می شنید. ــ مشکلش چیه؟! ــ مریضه! نباید عصبی بشه! ــ مگه چی شده حالا؟! ــ شوهرش رفته سوریه! ــ خوش گذرونی؟! ــ اِ ساناز! سوریه جنگه! خوشگذرونی برا چی؟! ــ نه گلم میرن سوریه عشق و حال بعد به اسم جنگ و رزمنده و نمیدونم چی کلی پول بهشون میدن!!! ــ عجب آدمایی پیدا میشند میرن وسط میدون جنگ بخاطر پول! مهیا دیگر چشم هایش بسته شد و نتوانست فریاد بزند و به آن ها بگوید که همسرش به خاطر پول نرفته... برای عشق و حال... رفته تا الان شما اینجا بدون هیچ ترس و نگرانی اونو قضاوت کنید... رفته تا شما بتونید با این تیپ و موهای بیرون ریخته ی بلوندتان با امنیت بیرون بروید... رفته تا جنگی نباشد... تا خودتان و فرزندانتان بتوانند درس بخوانند... و به جایی برسن‌ تا بشن دکتر و پرستار و... همسرم رو بازم قضاوت کن ... نتوانست بگوید که که شهابم قهرمانه!!!... ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📜 جانم می رود 🔷:هشتاد و هشتم مهیا در بالکن نشسته بود و خیره به مناره های مسجد در افکارش غوطه ور شده بود. یک هفته ای از مرخص شدنش از بیمارستان می گذشت و دقیقا یک هفته ای از نبود شهاب... در این مدت، شهال دوبار زنگ زد و سعی کرد که با مهیا صحبت کند؛ اما مهیا حاضر نبود که حرفی با او بزند و همین باعث شد، آخرین بار انقدر شهاب عصبانی شود که صدای فریادش از پشت گوشی که در دست مریم بود هم؛ به گوش مهیا برسد. اما مهیا غیر از گریه کردن کاری نمی کرد و در جواب سوالات بقیه فقط سکوت می کرد. دوباره نگاهش را به مناره دوخت. هوا خنک بود. پتو را روی شانه هایش گذاشت و لیوان چای را به لبانش نزدیک کرد. بخار چای که به صورتش می خورد؛ احساس خوبی به او می داد و باعث می شد چشم هایش را ببندد... اما با یادآوری شهاب و علاقه ی زیادش به چای دارچین احساس کرد پلک هایش سنگین شدند. چشمانش را باز کرد که اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شد. دستی برروی گونه هایش کشید که از سرمایشان تنش هم لرزید! نگاهی به ساعت موبایلش انداخت. ساعت از دو شب هم گذشته بود؛ فردا کلاس داشت و باید در کلاس فردا حضور پیدا می کرد. لیوان چایی دارچینش که یخ زده بود را برداشت و به داخل خانه برگشت. بعد از شستن لیوان به سمت اتاقش رفت. از کنار اتاق قبلیش گذشت. لحظه ای مکث کرد و به یاد پنجره ی اتاقش که روبه اتاق شهاب بود؛ لبخند تلخی زد و به اتاق خودش رفت. صبح با عجله بیدار شد. کمی دیرش شده بود، سریع لباس هایش را تن کرد و چادر و کیفش را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت. ــ صبح بخیر! مهلا خانم و احمد آقا با لبخند جوابش را دادند. ــ مادر بیا صبحونه بخور... ــ دیرم شده مامان یه ساندویچ برام درست کن! بابا بی زحمت یه آژانس بگیر برام... اجازه اعتراض به مادرش نداد و سریع به طرف آینه رفت و چادرش را بر روی سرش مرتب کرد. مهلا خانم ساندویچ به دست به سمتش آمد. ــ اینجوری که نمیشه مادر! بیا یه چایی بخور... ــ دیرم شده مامان! بوسه ای بر گونه ی مادرش نشاند. ساندویچ به دست، از احمد آقا خداحافظی کرد و سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد که همان موقع آژانس دم در ایستاد. با مطمئن شدن از اینکه آژانس برای اوست سوار شد. سلامی کرد و شروع به خوردن ساندویچ کرد. وقتی سنگینی نگاه راننده را احساس کرد؛ ساندویچ را جمع چادرش را روی سرش مرتب کرد... با حساب کردن کرایه به سمت دانشگاه حرکت کرد با دیدن چندتا دختر چادری از دور روی آن ها زوم کرد که با نزدیک شدن آن ها لبخندی بر روی لب هایش نشست آن هارا شناخت بچه های بسیج دانشگاه بودند باهم سلام علیک کردن که یکی از ان ها وسط صحبت ها پرید ــ مهیا جان خوبه پیدات کردم ــ جانم چیزی شده ــ یه یادواره داریم خیلی بزرگه میخوایم همه جا صدا کنه این یادواره کلی هم مهمون های ویژه داره ــ چه خوب ،کمکی از من برمیاد ــ بله تا دلت بخواد کار روی سرت ریختم .کلاس داری؟؟ ــ آره ــ خب بعد کلاست بیا بهت بگم ــ باشه پس من برم دیرم شد ،با اجازه از دخترا دور شد و به سمت کلاس رفت مها با دیدن بسته بودن در عصبی پایش را روی زمین کوبید باز دیر رسیده بود آن هم سر کلاس استاد اکبری دیر رسیده بود از وقتی مهیا چادری شده بود همیشه به او پوزخند می زد و با او خیلی بد رفتار می کرد ومهیا تعجب می کرد که چطور استاد اکبری با اینکه مردی مذهبی است اما باز همچین عکس العملی نسبت به چادر سر کردن مهیا از خودش نشان می داد در را زد و وارد کلاس شد استاد اکبری ساکت و با اخم ترسناکی به مهیا نگاهی کرد ــ بشینید خانم رضایی مهیا تشکری کرد و روی صندلی نشست کلاس خیلی خسته کننده بود مهیا هیچی از صحبت های استاد اکبری را متوجه نشده بود وفقط روی دفترش خطوط نامفهومی می کشید با گفتن خسته نباشید استاد اکبری مهیا سریع وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت با صدای استاد اکبری سرجایش ایستاد ــ بله استاد ــ خیلی عجله دارید مثل اینکه ــ چطور ?? ــ بار دیگه دیر اومدید درسمو حذف کنید و با نیشخندی از کنار مهیا رد شد مهیا با حیرت به استاد جوانِ به ظاهر مذهبی نگاهی انداخت و به علامت تاسف سری تکان داد و به طرف دفتر بسیج دانشجویی رفت در را باز کرد سری به اتاقا زد کسی در اتاق ها نبود صدایی از سالن اجتماعات کوچک ته راهرو آمد و مهیا با خو‌د فکر کرد که شاید دخترا برای یادواره جلسه ای گرفته باشند به سمت در رفت و آرام در را بازکرد ــ سلام دخت.. اما با دیدن چند آقا و یک روحانی وبقیه دخترا حرفش ناتمام ماند شرمنده سرش را پایین انداخت ..... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📜 جانم می رود 🔷:هشتاد و نهم ــ شرمنده در جریان نبودم که جلسه است بازم عذرخواهی میکنم برگشت تا خواست در را ببندد صدای مردی او را سرجایش نگه داشت ـــ خانم مهدوی مهیا حیرت زده به این فکر کرد که چه کسی او را به فامیلیه شهاب را صدا زد سرش را بالا آورد و با دیدن شخص روبه رو فقط در ذهنش این صدا بود که مگر او الان نباید کنار شهاب سوریه باشد مهیا با تعجب گفت: ــ آقا آرش! همه با تعجب به مهیا و آرش نگاه می کردند. آرش از جایش بلند شد و کمی به مهیا نزدیک شد. ــ خوب هستید خانم مهدوی؟ ــ خیلی ممنون. شما اینجا چیکار میکنید؟! مگه نباید... آرش اجازه نداد که حرفش را کامل کند. ــ اگه اجازه بدید؛ خصوصی با شما صحبت کنم. مهیا سری تکان داد. ــ بله حتما! من مزاحم جلستون نمیشم. تو اتاق کناری منتظر میمونم. ــ خیلی لطف میکنید. مهیا با اجازه ای گفت و به اتاق رفت و روی یکی از صندلی ها نشست. ذهنش خیلی درگیر بود. تمام این وقت را فکر می کرد، که آرش چه صحبتی با او دارد. نکند اتفاقی برای شهاب افتاده باشد و می خواهد به او بگوید... آشفته از جایش بلند شد. از استرس نمی دانست چه کاری کند. در اتاق راه می رفت و با خودش صحبت می کرد و خودش را دلداری می داد. هراز گاهی نگاهی به ساعت می انداخت. آرش دیر نکرده بود؛ اما برای مهیا اینگونه نبود. سرجایش نشست و به در خیره شده بود. استرس بدی به جانش افتاده بود. و فکرهای مختلفی که در ذهنش در حال رد شدن بودند؛ حالش را بدتر کرده بود. چشمانش را محکم بست؛ تا شاید بتواند دیگر به اتفاقات بد فکر نکند. اما با صدای تقه ای به در سریع چشمانش را باز کرد و با صدای تحلیل رفته ای گفت: ــ بفرمایید! با باز شدن در، قامت آرش در چارچوب در نمایان شد. مهیا به احترام او سر پا ایستاد. ــ سلام خانم مهدوی! خوب هستید؟! مهیا چادرش را مرتب کرد و به آرامی جواب او را داد. ــ خیلی ممنون! شما خوب هستید؟! ــ خداروشکر. بفرمایید بنشینید. مهیا تشکری زیر لب کرد. روی صندلی نشست. و در سکوت به کفش هایش خیره شد و منتظر آن لحظه بود؛ که این سکوت شکسته شود. ــ راستش؛ نمیخواستم با شما در مورد این موضوع صحبت کنم. اما وقتی شمارو دیدم، گفتم شاید حکمتی بوده که شما رو زیارت کردم. تا این چیز رو به شما بگم. مهیا با استرس، آرام زمزمه کرد. ــ اتفاقی برای شهاب افتاده؟! ــ نه نه! شهاب حالش خوبه! یعنی جسمی حالش خوبه! ــ ببخشید متوجه صحبتتون نشدم. یعنی چی جسمی حالشون خوبه؟! ــ خب! من اون روز که شهاب با شما تماس گرفت و شما قبول نکردید، صحبت کنید؛ کنارشون بودم. مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت. ــ شهاب بعدش خیلی عصبی شد. اینقدر عصبانی و پریشون بود، که شب برای یکی از عملیات به او اجازه داده نشد، که تو عملیات حضور پیدا کنه و این اتفاق حالش رو بدتر کرد. آرش نفس عمیقی کشید و ادامه داد. ــ شهاب از لحاظ روحی داغونه! فکر کنم الان متوجه حرفم شدید. مهیا سرش را تا جایی که می توانست پایین انداخته بود؛ تا آرش چشم های غرق در اشکش را نبیند. ــ امیدوارم حرفام تاثیری بزاره و شما رو راضی کنه؛ که با شهاب صحبت کنید. از جایش بلند شد و به سمت در رفت تا می خواست از در خارج شود؛ با صدای مهیا ایستاد. ــ چرا با شما نیومد؟! ــ شهاب؛ امشب عملیات داره نمی تونست بیاد. مکثی کرد و ادامه داد: ــ براش دعا کنید! عملیاتشون خیلی سخت و خطرناکه... آرش دعا می کرد، که با این حرفش شاید مهیا را مجبور به صحبت کردن با شهاب کند و نمی دانست که با این حرفش این دختر را ویران کرد.... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📜 جانم می رود 🔷:نود مهیا کلافه گوشی را در کیفش انداخت. از صبح تا الان بیشتر از پنجاه بار با شهاب تماس گرفته بود، اما در دسترس نبود. موبایلش را روی تخت انداخت و نگران در اتاق شروع به قدم زدن کرد. از استرس بر دستان و پیشانیش عرق سردی نشسته بود. سرش را بالا آورد و به عکس شهید همت، خیره شد و آرام زمزمه کرد. .ــ تو از خدا بخواه؛ شهابم سالم برگرده! نگاهش را به ساعت روی دیوار سوق داد. ساعت از یک شب گذشته بود و حتما الان عملیات شروع شده بود. از استرس و اضطراب خواب به چشمانش نمی آمد. ترس عجیبی تمام وجودش را گرفته بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. سریع وضو گرفت. به بالکن رفت. سجاده اش را پهن کرد. چادر سفیدش را سر کرد. دو رکعت نماز خواند. و برو روی سجاده نشست. قرآن سفیدش را باز کرد و آرام آرام شروع به خواندن کرد. احساس می کرد، دلش آرام گرفته و این آرامش او را ترغیب می کرد که بیشتر بخواند. *** با تکان های مهلا خانم، مهیا چشمانش را باز کرد. ــ دختر چرا اینجا خوابیدی! بیدار شو ببینم! مهیا از جایش بلند شد. درد عجیبی در گردنش احساس کرد. چشمانش را روی هم فشرد. ــ بفرما! گردنت داغون شد. آخه اینجا جای خوابه؟! ــ خوابم برد. مهلا خانم به علامت تاسف سرش را تکان داد. ــ باشه بلندشو صورتتو بشور صبحونه آماده است! مهیا سریع سجاده و چادرش را برداشت و به طرف اتاقش رفت. با دیدن موبایلش سریع به سمتش رفت. ولی با دیدن لیست تماس؛ که تماسی از شهاب نبود؛ ناراحت شماره شهاب را گرفت. اما باز هم در دسترس نبود. بعد صورتش را شست به آشپزخانه رفت و در سکوت صبحانه اش را خورد. ــ کلاس داری؟! مهیا با صدای مادرش سرش را بالا برد. ــ نه! ــ پس اماده شو باهم بریم خونه شهین خانوم... مهیا سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد. ــ من نمیام! مهلا خانم با عصبانیت گفت: ــ این بچه بازیا چیه مهیا؟! ــ من کار دارم! ــ این مهمتره! کارتو بزار برا یه روز دیگه... ــ نمیشه! ــ میشه. حرف دیگه ای هم زده نمیشه! الانم برو آماده شو! مهیا سکوت کرد. خودش هم دلش برای آن خانه تنگ شده بود. برای حیاط و آن حوض آبی؛ برای شهین جان و محمد اقا؛ برای مهربانی های مریم و به خصوص اتاق شهاب! اما می دانست با رفتن به آن خانه داغ دلش دوباره تازه می شود... مهلا خانم دکمه ی آیفون را فشرد و نگاهی به دخترش که از استرس گوشه ای ایستاده بود؛ انداخت صدای مریم در کوچه ی خلوت پیچید. ــ بله؟! ــ منم مریم جان! ــ بفرمایید خاله مهلا! مهلا خانم و مهیا وارد شدند. مهیا در را بست و نگاهش را در حیاط چرخاند. گوشه به گوشه این حیاط با شهاب خاطره داشت. خیره به حوض مانده بود؛ که احساس کرد در آغوش کسی فرو رفته! ــ قربونت برم! دلم برات تنگ شده بود. چرا بهمون سر نمیزدی؟! مهیا، شهین خانم را به خودش فشرد و آرام زمزمه کرد: ــ شرمنده نتونستم! شهین خانوم از مهیا جداشد. اما دستش را محکم گرفت. ــ بفرمایید داخل! خوش اومدید! همه وارد خانه شدند، که مریم با خوشحالی به سمت مهیا پرواز کرد. هر دو همدیگر را در آغوش گرفتند. ــ خیلی نامردی مهیا! خیلی... و مهیا فقط توانست آرام بگوید. ــ شرمنده! با صدای شهین خانوم به خودشان آمدند. ــ ولش کن مریم بزار بیاد پیشم! مهیا لبخندی زد و کنار شهین خانوم نشست. .... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📜 جانم می رود 🔷:نود و یکم با صدای سرفه ای سرش را بلند کرد و تازه متوجه سوسن خانم و نرجس شد. آرام سلامی کرد که آن ها آرام تر جواب دادند. مهیا حتی صدایی نشنید. فقط لبهایشان را دید که تکان خوردند. مهیا با صدای شهین خانوم به خودش آمد. ــ نمیگی دلمون تنگ میشه؟! ناگهان اشک هایش روی گونه هایش سرازیر شد. تا مهیا خواست چیزی بگوید. شهین خانوم با صدای لرزانش گفت: ــ شهاب رفت و تو هم بیخال ما شدی! من دلم به بودنای تو خوش بود. گفتم شهابم نیست زنش هست. مهیا پا به پای شهین خانم اشک می ریخت و از شرمندگی زبانش بند آمد بود. ــ وقتی کنارمی وقتی بغلت میکنم؛ حس میکنم شهابم کنارمه... دلتنگیم رفع میشه! شهین خانوم اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد. ــ چرا جواب تماس شهابم و نمیدی؟! مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت. ــ نمیدونی نبودنت چطور داغونش کرده! اون روز که داشتم باهاش صحبت می کردم، صداش خیلی خسته بود. مهیا آرام زمزمه کرد. ــ زنگ زدم جواب نمیده! مهیا شروع کرد از دلتنگی هایش گفتن... کسی را پیدا کرده بود که نگرانی هایش را درک کند. ــ دیشب ماموریت داشت. از دیروز تا الان زنگ میزنم جواب نمیده... ــ یعنی چی؟! مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ دیروز دوستش رو تو دانشگاه خودمون دیدم، گفت که برای کاری اومده ایران... بعدش گفت که شهاب شب عملیات داره! نفس عمیقی کشید. ــ اما هرچی از دیروز بهش زنگ میزنم، یا در دسترس نیست یا جواب نمیده! قطره اشکی روی گونه های سردش سرازیر شد و با صدای لرزانی گفت: ــ خیلی نگرانم! خیلی! صدای هق هقش در خانه پیچید. شهین خانم اورا در آغوش گرفت و او را همراهی کرد. مهیا دلتنگ بود و الان ترس هم اضافه شده بود. از دست دادن شهاب، کابووسی ترسناک بود. احساس می کرد، قلبش درد میکند و فقط با دیدن شهاب آرام میگیرد. مریم اشک هایش را پاک کرد و با خنده به سمتشان رفت. ــ اِ... بس کنید. عزا راه انداختید. مامان جون اگه شهاب بدونه اشک عروسشو دراوردی؛ واویلا میکنه! مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت. سوسن خانم که از وضعیت پیش اومده عصبی بود؛ با حرص گفت: ــ عزیزم شهین جون! نمیخواب نهار بدی به ما... شهین خانم سریع بلند شد. ــ شرمنده مهیارو دیدم، فراموش کردم اصلا! با این حرف شهین خانوم؛ دستان سوسن خانم از عصبانیت مشت شد. دخترها از جایشان بلند شدند و با کمک هم سفره را آماده کردند. ــ سلام خدمت دخترای گلم... مهیا با شنیدن صدای محمد آقا، برگشت. ــ سلام! خوبید؟! ــ سلام دخترم! خوبی؟؟ستاره ی سهیل شدی! مهیا لبخند شرمگینی زد و سرش را پایین انداخت. محمد آقا دوست نداشت که مهیا را، بیشتر از این معذب کند. برای همین خندید و گفت: ــ بروید نهارو آماده کنید. که دیگه نمیتونم صبر کنم! دخترها لبخندی زدند و به کارشان ادامه دادند. مهیا همچنان که سالاد را آماده می کرد. نگاهش به پله ها کشیده می شد. دوست داشت به اتاق شهاب برود؛ تا شاید با دیدن اتاقش کمی آرام بگیرد. اما با وجود اعضای خانواده، نمی توانست همچین کاری بکند. مهلا خانم با اصرار شهین خانوم برای نهار ماند. و محمد آقا با احمد آقا هماهمگ کرد تا برای نهار به خانه ی آن ها بیاید. مریم گوشی به دست، در حال کار بود. از لبخند ها و خنده های گاه و بی گاهش میشد حدس زد که در حال صحبت با محسن بود. سالاد را در ظرف گذاشت و ظرف ها را آماده کرد. مریم میخواست به سمت قابلمه برود تا غذا را بکشد که مهیا با اشاره به او فهماند؛ که به صحبتش ادامه بدهد. خودش غذا را می کشد. مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت و به صحبتش ادامه داد. صدای آیفون در خانه پیچید و مهیا حدس می زد که مریم محسن را دعوت کرده باشد. اما با دیدن مریم که با محسن صحبت می کرد؛ سرکی کشید تا ببیند چه کسی آمده، اما کسی وارد نشد. شانه ای بالا انداخت و به کارش ادامه داد بعد از چند دقیقه در ورودی باز شد، که صدای ذوق زده و لرزان شهین خانوم در خانه پیچید. ــ شهابم! اومدی... ..... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📜 جانم می رود 🔷:نود و دوم مهیا با شنیدن صدای شهین خانم، احساس کرد که دیگر نایی برای ایستادن ندارد. میز غذاخوری را محکم گرفت، تا بر روی زمین نیافتد. مریم بادیدن حال بد مهیا، سریع خداحافظی کرد و به سمتش دوید. با اینکه برادرش آمده بود؛ اما صورت رنگ پریده ی مهیا، نگرانش کرده بود. به مهیا کمک کرد که روی صندلی بشیند. ــ مهیا جان! عزیز دلم بشین! سریع لیوانی پر از آب کرد و به سمت مهیا گرفت. ــ یکم بخور حالت جا بیاد! مهیا لیوان را به لبانش نزدیک کرد. نمیتوانست باور کند؛ که شهاب آماده است. اما صدای احوالپرسی و خنده هایی که از پذیرایی به گوشش می رسید، به او ثابت می کرد؛ که آمدن شهاب واقعیت دارد. به سختی از جایش بلند شد. استرس عجیبی برای دیدن شهاب داشت. همراه مریم، به سمت پذیرایی قدم برداشتند. شهاب پشت به مهیا در حال خوش و بش با احمد آقا بود. مهیا چادرش را با دستش فشرد. شهاب با دیدن مریم او را در آغوش کشید. ـ خواهر ما چطوره؟! ــ خوبم قربونت برم! تو خوبی؟! ــ خوبم عزیز دلم! معلومه خیلی دلتنگم شدی...! و چشمکی تحویلش داد. مریم لبخندی زد و گفت: ــ البته که دلتنگت شدیم. ولی نه به اندازه بعضیا، که حتی یه ساعت پیش؛ از دلتنگی داشتن گریه میکردن... مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت. نگاه شهاب به طرف مهیا کشیده شد. مهیا با احساس سنگینی نگاه شهاب، سرش را بالا آورد؛ و در چشمان شهاب نگاهی انداخت؛ که از نگاه شهاب به خود لرزید. شهاب خیلی سرد گفت: ــ سلام! خوبی؟! مهیا خشکش زد. دهانش را باز می کرد تا جوابش را بدهد؛ اما صدایی از دهانش خارج نمی شد. انتظار این برخورد سرد را بعد از چند هفته دوری را از شهاب نداشت. غیر از مریم، کسی حواسش به آن دو نبود. مریم که متوجه ناراحتی شهاب شده بود؛ اما نمیتوانست حرفی بزند. نمیخواست کسی متوجه ناراحتی شهاب از مهیا شود. مخصوصا زن عمو و دختر عمویش... مهیا آنقدر شوکه شده بود، که حتی جواب شهاب را نداد. شهاب هم دیگر منتظر جواب مهیا نماند و به سمت آقایان رفت. مهیا سریع به اتاق مریم پناه برد. در را بست و پشت در ایستاد. احساس می کرد؛ قلبش دیگر نمی زد. اشک هایش گونه های سردش را خیس کرده بودند. باورش سخت بود، که شهابی که پشت تلفن از نگرانی داد و فریاد راه انداخته بود؛ الان اینگونه سرد رفتار کند... ــ بفرما؟! چی میخوای بگی که منو کشون کشون اوردی تو اینجا؟! مریم در اتاق رو بست و به طرف شهاب برگشت با اخم گفت: ــ معلوم هست داری چیکار میکنی؟! لبخندی که رود لب های شهاب جاخوش کرده بود؛ جای خود را به اخمی بر روی پیشانی داد. ــ چه کاری کردم، که همچین عصبانیت کرده؟! ــ یعنی خودت نمیدونی؟؟؟؟! ــ نه بگو بدونم... ــ چرا با مهیا اینجوری رفتار کردی! بعد چند هفته همدیگه رو دیدید؛ برگشتی بهش میگی سلام خوبی و ول میکنی میری؟؟! شهاب تکیه اش را از روی دیوار برداشت. ــ خب؟ مریم عصبی خندید. ــ خب؟جواب من خب هستش؟! شهاب؟! ــ حتما بوده که گفتم! مریم میدانست شهاب نمی خواهد، در مورد مسائل خصوصی خودش و مهیا صحبتی کند. برای همین دارد با کلمات بازی میکند؛ تا قضیه را به پایان برساند. ولی او این اجازه را نمی دهد. ... نویسنده :فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆