eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
بســـــ‌ رب الحسین ــــــــم به‌مناسب‌فرارسیدن‌اربعین‌حسینی... پنج‌شنبه‌ ۱۳۹۹/۷/۱۷ مصادف با به نیابت‌ازشهدای‌کربلا، به‌زیارت‌شهدای و میرویم... بزرگوارانی‌که‌تمایل‌دارند‌به‌ نیابت از آنان زیارت شود... نام‌شهید موردنظر خود را از‌لیست‌زیر‌انتخاب و به آیدی زیر اعلام کنین❣ 1⃣شهید علی قدم کرمی 2⃣شهید محمدعلی یوسفوند 3⃣شهید محمد ابراهیم یوسفوند 4⃣شهید حشمت الله نظری 5⃣شهید محمد نظری 6⃣شهید میرزا قبادی 7⃣شهید ابراهیم هادی 8⃣شهید محمد هادی ذوالفقاری 9⃣شهید نوید صفری 0⃣1⃣شهید رسول خلیلی 1⃣1⃣شهید سید احمد پلارک 2⃣1⃣شهید سجادزبرجدی 3⃣1⃣شهید روح الله قربانی 👇👇👇 🆔@Gh1456
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_پنجم سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان ا
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 پاهایش به لرزش در آمدند، دیگر توانی برای ایستادن نداشت ، بر روی زمین نشست و در کنج اتاق خودش را در آغوش گرفت دلش گرفته بود از این تنهایی، از کمیل از سهرابی از همه احساس بدی بر دلش رخنه کرده بود، بغض گلویش را گرفته بود، دوست داشت فریاد بزند ،زجه بزند تا شاید این بغضی که از صبح راه گلویش را بسته بود بشکند و بتواند نفس راحتی بکشد، اما چطور چند ساعت گذشته بود پنج ساعت یا ده ساعت چند ساعت خانواده اش از او بی خبر بودند می دانست الان مادرش بی قرار بود، می دانست الان پدرش نگران شده، می دانست برادرش الان در به در دنبال او می گشت می دانست که دایی و یاسین پیگیر هستن، اما دستی به صورتش خیسش کشید، کی گریه کرده بود و خودش نمی دانست؟ الان نیاز داشت به آغوش گرم مادرش، که در آغوش مادرش فرو رود و حرف بزند و در کنار حرف هایش از بوسه هایی که مادر بر روی موهایش می کاشت، لذت ببرد اما الان در این اتاق تاریک و سرد تنها بود، قلبش بدجور فشرده شده بود احساس می کرد که نفس کشیدن برایش سخت شده بود. اشک هایش به شدت بر صورت سردش سرازیر می شدند، گریه های آرامش به هق هق تبدیل شده بودند اما او با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدایش را خفه کند نمی خواست کسی شکستنش را ببیند، می دانست اینجا کسی نیست مادرانه به داد او برسد.. کمیل عصبی مشتی بر روی میز زد، امیرعلی با شتاب به سمتش رفت و بازویش را گرفت و گفت: - آروم باش مرد مومن - چطور آروم باشم، فرار سهرابی کم بود. این روزنانه ها و نشریه هاچیه؟؟ - نمیدونم والا.منم فک میکردم قضیه ی خیلی ساده ای که زودی تموم میشه میره.اما مثل اینکه اینطور نیست. اینکه دارن نشریه پخش میکنن خیلی عجیبه، همیشه فعالیت های ضد انقلابی مجازی بوده تعجب میکنم الان دارن نشریه و سخنرانی میدن بیرون - یه حدسایی میزنم اما باید یکم بیشتر تحقیق کنیم، بگو خانم شرفی ، خانم حسینی رو بیاره اتاق بازجویی - به نظرم خبر دار نشه بهتره؟ بلاخره روحیه اشو میبازه - مجبورم امیرعلی، شاید از چیزی خبر دار باشه - شاید، من برم هماهنگ کنم ! با خروج امیر علی از اتاق، سریع چند نمونه از نشریه ها را برداشت و از اتاق خارج شد، قبل از اتاق بازجویی به اتاق گروه خودش رفت و پرونده ای که امیر علی به او تحویل داده بود را با توضیحات به گروه تحویل داد و روند کار را برایشان توضیح داد و بعد از اطمینان از اینکه همه ی کارها به خوبی در حال انجام هستند و به اتاق باز جویی رفت. با دیدن سمانه احساس کرد قلبش فشرده شده از چشمان پف شده و سرخش سخت نبود فهمیدن اینکه دیشب حال بدی داشته با ناراحتی روی صندلی نشست. منتظر ماند سمانه حرفی بزند اما سمانه حرفی برای گفتن نداشت - سلام، خوبید؟ - سلام به نظرتون خوب به نظر میرسم؟ - باید باهم حرف بزنیم - گوش میدم کمیل نشریه ها را رو به روی سمانه گذاشت؛ - در مورد اینا چی میدونی؟ سمانه نگاهی به آن ها انداخت ، با دیدن متن های ضد نظام، که کلی حرف دروغ در مورد جنایات دروغین نظام بود چشمانش از تعجب گرد شده اند کمیل با این عکس العمل مطمئن شد که سمانه از این نشریه ها بی خبر هستش. - اینا چین دیگه؟ میدونی اینا رو کجا پیدا کردیم؟ - کجا؟ - تو اتاق کارت... سمانه شو که به کمیل خیره شد و زمزمه کرد -چی؟ - امروز چند نفرو فرستادم تا پوستر وcd که سهرابی بهت داده بیارن،اما تو دفترت ازشون خبری نبود . - غیر ممکنه، من خودم گذاشتمشون روی فایل کنار کمد. من برا چی باید دروغ بگم آخه؟ کمیل اخمی بین ابروانش نشست! - من نگفتم دروغ میگید ، چیزی نبوده، یعنی برشون داشتن تا به دست ما نرسن، موقع گشتن چند تا بسته برگه A4 پیدا میکنن که وقتی بازشون میکنن، این نشریه ها رو پیدا میکنن - وای خدای من، بشیری - بشیری کیه؟ - بشیری یکی از آقایونی که تازه شروع به همکاری کرده ، اون روز که اومدم تو اتاق دیدم بدون اجازه رفته تو اتاق ،وقتی هم پرسیدم گفت آقای سهرابی گفت برای کارای فرهنگی و انتخابات برگه بیارم براتون با اینکه من برای کارام به برگه نیاز نداشتم مخصوصا اون مقدار زیاد. - بشیری چطور آدميه؟ - به ظاهر مذهبی و بسیجی، تو جلسات که باهم بودیم همیشه سعی می کرد بقیه رو برای شورش با اعتراض تشویق کنه نویسنده:فاطمه امیرے . ..... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f.👆
🥀🥀 خـواستـم‌ایـن‌اربـعیـن‌راکـربـلابـاشـم،نشـد ازنـجف،پای‌پـیاده…کـربـلابـاشـم،نشـد زائـران‌بـین‌نـمازی‌درحـرم‌یـادم‌کـنید هـرنـمازی‌خـواستـم‌درکـربـلابـاشـم،نشـد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🥀 آقـاجـان... شـرمـنده‌ام‌که‌ایـن‌را‌می‌گـویم... امــا‌ایــن‌جمــعـه‌ام‌نــیـا...💔 خــبــری‌از‌طــرفـدار‌نــیــست... ایــن‌روزهــا پـرسپـولـیس و اسـتقـلـال طرفــدارانشــان‌بــیــشــتراز مهــدی‌فاطــمــه‌است... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔💔 خـبـرداری رفـیـق نـیـمـه‌راهـت... تـنگـه‌دلـش‌بـرای‌روی‌مــاهــت... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
| °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
Reza Narimani - Hossein Agham Hame Miran (128).mp3
5.67M
🥀💔🥀 حســیــݩ‌آقــــام هَـمِــه‌مـــیـرَݩ‌تـو‌مـیـمـوݩـی‌بَـرام | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
حـال‌هـوای‌جامونده‌های‌اربعین‌چطور...🥀 بیاین‌باهم‌درد‌و‌دل‌کنیم... https://harfeto.timefriend.net/708744597
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
حـال‌هـوای‌جامونده‌های‌اربعین‌چطور...🥀 بیاین‌باهم‌درد‌و‌دل‌کنیم... https://harfeto.timefriend.net/7
اونایـے‌ڪہ‌ڪـربلا‌رفتـیـن از‌حــرم‌شـش‌گوشـه‌بگین...💔 مـاڪربـلا‌نـرفتـه‌هـام از‌سـه‌ڪنـج‌اتـاقمـون‌میـگـیـم..🥀🥀.
بســـــ‌ رب الحسین ــــــــم به‌مناسب‌فرارسیدن‌اربعین‌حسینی... پنج‌شنبه‌ ۱۳۹۹/۷/۱۷ مصادف با به نیابت‌ازشهدای‌کربلا، به‌زیارت‌شهدای و میرویم... بزرگوارانی‌که‌تمایل‌دارند‌به‌ نیابت از آنان زیارت شود... نام‌شهید موردنظر خود را از‌لیست‌زیر‌انتخاب و به آیدی زیر اعلام کنین❣ 1⃣شهید علی قدم کرمی 2⃣شهید محمدعلی یوسفوند 3⃣شهید محمد ابراهیم یوسفوند 4⃣شهید حشمت الله نظری 5⃣شهید محمد نظری 6⃣شهید میرزا قبادی 7⃣شهید ابراهیم هادی 8⃣شهید محمد هادی ذوالفقاری 9⃣شهید نوید صفری 0⃣1⃣شهید رسول خلیلی 1⃣1⃣شهید سید احمد پلارک 2⃣1⃣شهید سجادزبرجدی 3⃣1⃣شهید روح الله قربانی 👇👇👇 🆔@Gh1456
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_ششم پاهایش به لرزش در آمدند، دیگر توانی برای ایستاد
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 یک بار هم با هم بحثمون شد که صغری هم بودش - چرا زودتر نگفتید؟ - فک نمیکردم مهم باشه! - اسم و فامیلش چیه؟ - اشکان بشیری کمیل سری تکان داد و آرام زمزمه کرد: - چیزی لازم ندارید؟ دیشب خوب خوابیدید؟ سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت و می خواست با دیدن چشمان سرخ اش خودش حدس بزند که راحت خوابیده یا نه؟ کمیل سرش را پایین انداخت و کلافه دستی در موهایش کشید، غمی که در چشمان سمانه نشسته بود و او را آتش می زد. - میشه یه خواهشی بکنم  - آره حتما - میشه بگید اتاقی که هستم ، چراغ بزارن - چراغ ؟؟مگه چراغ نداره - نه چراغ نداره - دیشب یعنی تو تاریکی خوابیدید؟ سمانه به یاد دیشب بغض در گلویش نشست و با صدای لرزانی گفت: اصلا نخوابیدم کمیل خوب می دانست که سمانه چقدر از تاریکی وحشت دارد. دستان مشت شده اش از شدت عصبانیت سرخ شده بودند، اما سعی کرد بر خودش متسلط باشد و آرام باشد سخت بود اما سعی خودش را کرد. از روی صندلی سریع بلند شد و برگه ها را جمع کرد - چی میشه الان؟ - چی، چی میشه؟ - تکلیف من؟ تا کی اینجام؟ کمیل با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت: - قول میدم ، سمانه قول میدم، که هر چه زودتر از اینجا بری ، قول میدم و دل سمانه آرام گرفت از این دلگرمی و تکیه گاهی که هیچ وقت فکرش را نمی کرد داشته باشد... امیرعلی خیره به کمیل که با عصبانیت در حال جابه جا کردن پروندها بود نگاه می کرد. - متوجه شدی این دو روز چقدر عصبی شدی فک میکنی برات اعصابی میمونه اینطوری کمیل نیم نگاهی به او انداخت و گفت: - بی دلیل که عصبی نشدم  - الان دعوات با خانم شرفی سر چی بود؟؟ - یادم ننداز که اعصایم بیشتر خورد میشه - درست بگو ببینم چی شده؟ کمیل بیخیال پرونده ها شد و به صندلی تکیه داد و گفت: - اون بندی هست که برای فعالان سیاسی ضد انقلابی بود، یادته؟ - آره، مگه همونی نیست که دیگه اوضاع ساختمونش مناسب نبود بستیمش - آره همون میدونی خانم شرفی دیشب خانم حسینی رو برده بود اونجا امیرعلی شوکه به کمیل نگاهی انداخت و با حیرت گفت: - چی میگی؟ اونجا حتی روشنایی نداره ، میدونی چقدر سرده اونجا؟ کمیل متاسفانه سرش را تکان داد و گفت: - آره میدونم، وقتی هم بهش میگم چرا بردیش اونجا میگه که بند زندانیای سیاسی اونجاست بهش گفتم ما چند ماهه که کسیو تو این بند نمیبریم، و اینکه خانم حسینی زندانی سیاسی نیست هنوز چیزی ثابت نشده میگه هرچی چه فرقی میکنه، نباید احساسی رفتار کنیم تو این قضیه - چرا اینکارارو میکنه؟؟ - نمیدونم، فقط میدونم این بچه بازیا جاش اینجا نیست. اینجا جای فضولی و این مسائل بچه بازی نیست. اگر میخواد اینطوری ادامه بده، انتقالش میدم جای دیگه ای برگه ای به سمت امیر علی گرفت و همزمان کتش را از روی صندلی برداشت این اطلاعات اشکان بشیریه، برام پیداش کن ، و هر چی اطلاعات ر موردش هست برام بیار منم میرم بیرون، تا برگردم حواست به اینجا باشه بعد از خداحافظی از محل خارج شد، اول به وزارت اطلاعات رفت و بعد از پیگیری بعضی از کارها به سمت خانه ی خاله اش رفت می خواست مطمئن شود که کسی از آن هایی که این بلا را سر سمانه آوردند، به سراغ خانواده ی سمانه رفته اند، یانه  خاله اش را در آغوش گرفته بود و به حرف های خاله اش گوش می داد. و از اینکه نمی توانست آرامش کند. کلافه شده بود - خاله جان، آروم باشید، با این گریه ها که سمانه خانم پیدا نمیشه - چیکار کنم خاله؟ چیکار کنم تا پیداش بشه؟ - شما فقط بشینید دعا کنید، خودمون پیداش میکنیم، الان محسن و یاسین و دایی حتی آقا محمود دارن میگردن، پس نگران نباشید مژگان و خواهرش نیلوفر ، که برای همدردی به خانه ی فرحناز خانم آمده بودند، گوشه ای نشسته بودند و با ناراحتی به نجواهای کمیل و خاله اش نگاه می کردند. - بدبخت سمانه، الان پیداش بشه هم بدبختياش تموم نمیشه ، ببیند چه حرفایی پشت سرش میگن مردم، که فلان و..  با در هم رفتن اخم های کمیل ، نیلوفر ترجیح داد سکوت کند، او فقط میخواست با این حرف اعلام حضور کند اما، حرف هایش خیلی بد، غیرت کمیل را آزرده بود. سمیه خانم به طرف خواهرش آمد و او را برای استراحت به اتاق برد. کمیل سراغ صغری، را گرفت که ثریا گفت - تو اتاقه از وقتی اومده تو اتاق سمانه است، قبول نمیکنه چیزی بخوره، فقط گریه میکنه ، کاشکی برید باهاش کمی صحبت کنید نویسنده:فاطمه امیرے . ..... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f.👆
🥀 کـربـلاواسـم‌ضـروریـه‌حـسیـن "اربـعیـن"‌اوضـاع‌چجـوریـه‌حـسیـن کارمـن‌امـسال‌صبـوریـه‌دارم‌میـمیـرم °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پدر و مادرم ب فدایت ای فرزند رسول خدا (فراز دوازدهم زیارت اربعین) -تو-از-دور-سلام -الحسین-یجمعنا *.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
پدر و مادرم ب فدایت ای فرزند رسول خدا (فراز دوازدهم زیارت اربعین) #اربعین #به-تو-از-دور-سلام #حب-ال
🥀🥀 ایـن‌روزا‌عـطـراَقـاقـیـو‌مـیـخـوام تـلـخـی‌چـای‌عـراقیـو‌مـیـخـوام گـریـہ‌تـوصـحـن‌سـاقـیومـیـخـوام آرومـــ‌ جـــونم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 دلــتــنـگـی‌یــعـنـی‌حـالـه‌مــن دلـتـنـگـی‌شــدوَبــالـه‌مـن دلـتـنـگـی‌سـخـتـه‌واسـه‌اون‌‌کـه ‌هـوایـی‌‌میـشـه °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
غمـی‌اسـت‌دردل‌جـامـانـده‌هـای ‌کـرب‌وبـلا کـه‌هـرچـه‌هسـت، یقیـن‌دارم‌از‌حسـادت نیسـت ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
مـیان‌مـاکـه‌نـرفتیـم‌ورفتـه‌ها،شایـد تفاوتـی‌ست‌درآغازودرنـهایت‌نـیست ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
حـال‌هـوای‌جامونده‌های‌اربعین‌چطور...🥀 بیاین‌باهم‌درد‌و‌دل‌کنیم... https://harfeto.timefriend.net/708744597
‎⁨زیارت اربعین آسان⁩.pdf
630.7K
کَـربَـلاواسَـم‌ضَـروریـه‌حـسـیـن "اَربَـعـیـن"‌اوضـاع‌چِـجـوریـه‌حـسـیـن؟!! کـار‌ِمَــن‌اِمـسـال‌صـبـوریـه‌حـسـیـن دارم‌مـیـمـیـرم...🥀 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
∞ یــارَب فَـــرَج‌امٰــامِ‌مــارا‌بِــرســـٰان °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
∞ یــارَب فَـــرَج‌امٰــامِ‌مــارا‌بِــرســـٰان #اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
بــی‌خَــبَـر‌در‌بِــزَنُ‌سَـرزده‌از‌راه‌بـِـرِس مِــثـلِ‌بــاران‌ِبَــهـاری‌ڪـہ‌نِــمـی‌گویَـد‌ڪِـی ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f