┆𖡟•♥️🌿•↫
•پڕوفایـڵڕهبڕے•❥
#پروفایل
#رهبرے
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
مداحی_آنلاین_گمان_نیک_به_خدا_حجت.mp3
1.62M
/'❞🔊✨'\●↯
تاکیدمےڪنم👌🏼
مؤمنےڪهمیخوادبندهخدابشه♥️°
مؤمنےڪهمیخوادراهخداروبره
براساسایندسترځمتےڪهخدادارهوبا
ایندستدارهعالمرومدیریتمےڪنه...✋🏻
⋮|حجتالسلامعالی|⋮↯♢
#سخنرانی
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
/'❞🔊✨'\●↯ تاکیدمےڪنم👌🏼 مؤمنےڪهمیخوادبندهخدابشه♥️° مؤمنےڪهمیخوادراهخداروبره براساسایند
|𖢖_ _•🕊🍃]¤↯
خدا همیشه میگه در رحمت من به روے^همه^بازه هرموقع بیایقبولت میڪنم ڪمڪت میکنم از منجلاب گناه میڪشونمت توبغڵ خودم
تو فقط بخواه بندهے من(:♡Γ
خداےخوبخودمــے•^
↬❥🤲🏾📿ベ
انقدر سرمان شلوغ شده📲 که برای ملاقات با خدا وقت نداریم😕⌚️❌
این را نماز اخر وقتمان فریاد میزند🗣
#نماز_اول_وقت
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_نهم نرنم بیرون از خونه... نتونسته چند نفرو بگیره من
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_چهلم
از حرف های سمانه اخمی بین ابروانش نشست، شاکی گفت:
- منظورتون چیه که به من ربطی نداره از این موضوع فقط من خبر دارم، پس در مورد این موضوع چه بخواید چه نخواید تنها کسی که میتونه به شما کمک کنه من هستم
سمانه همچنان سرش پایین بود و نگاهش به کفش هایش دوخته شده بود.
اینبار کمیل ملایم ادامه داد
نگاه کنید اگر به خاطر اینکه من پشت تلفن اینطوری جوابتونو دادم
تا سمانه میخواست لب به اعتراض باز کند کمیل دستش را به علامت اینکه صبر کند بالا برد و ادامه داد:
- من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم، برای همین ترجیح دادم حضوری براتون بگم
نگا کنید سمانه خانم، میدونم الان شما بی گناه هستید و این ثابت شده و شما آزاد شديد .
این درست. اما اینکه چرا شما رو قربانی برای این قله ی بزرگ انتخاب کردند، با سهرابی الان کجاست و این گروه کی هستند معلوم نشده.
پس الان هم خطر شمارو تهدید میکنه
یعنی ممکنه
سکوت کرد، نمی توانست ادامه دهد هم به خاطر اینکه این اطلاعات محرمانه بودند و هم نمی خواست سمانه را بیشتر از این بترساند
- پس لطفا حواستون به خودتون باشه، میدونم سخته اما بیرون رفتناتون از خونه رو خیلی کم کنید
سمانه حرف های کمیل را اصلا درک نمی کرد اما حوصله بحث کردن را نداشت برای همین سری تکان داد و به گفتن "باشه" پسنده کرد
صغری سینی به دست از پشت پنجره کافه به سمانه که سر زد زیر به صحبت های کمیل گوش می داد نگاهی انداخت
سفارشات آماده بودند اما ترجیح می داد صبر کند و بگذارد بیشتر صحبت کنند
کمیل که متوجه بی میلی سمانه برای صحبت شد، ترجیح داد دیگر حرفی نزند ولی امیدوار بود که توانسته باشد سمانه را قانع کند که در موقعیت حساسی است و باید خیلی مراقب باشد.
با اینکه نتوانسته بود خیلی چیزها را بگوید اما ای کاش میگفت
کمیل تا میخواست به دنبال صغری بیاید ، صغری را سینی به دست دید که به طرفشان می آمد
صغری متوجه ناراحتی کمیل و سمانه شد، ناراحت از اینکه تاخیر آن شرایط را بهتر نکرده هیچ، مثل اینکه اوضاع را بدتر کرده بود.
او هم از سردی و ناراحتی آن دو بدون هیچ صحبت و خنده ای شکلات داغ ها را به آن ها داد.
سمانه و کمیل آنقدر درگیر بودند که حتی متوجه سرد بودن شکلات داغ ها نشدند.
بعد از نوشیدن شکلات داغ ها هر سه سوار ماشین شدند و سمانه سردرد را بهانه کرد و از کمیل خواست که او را به خانه برساند
و در جواب اصرار های صغری که به خانه ی آن ها بیاید، به گفتن "به وقت دیگه " پسنده کرد، صغری هم دیگر اصراری نکرد تا خانه ی خاله اش ساکت ماند.
با ایستادن ماشین در کنار در خانه سمان از ماشین پیاده شد تا می خواست به طرف در برود، پشیمان برگشت
با اینکه ناراحت بود ولی دور از ادب بود که تشکر و تعارفی نکند، او از کمیل ناراحت بود بیچاره صغری که تقصیری نداشته بود
به سمتشان برگشت و گفت:
- خیلی ممنون زحمت کشیدید، بیاید داخل
صغری لبخند غمگینی زد و گفت:
نه عزیزم باید برم خونه کار دارم
سمانه دیگر منتظر جواب کمیل نشد، از هم صحبتی با او فراری بود، سریع خداحافظی گفت و در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد
در را بست و به در تکیه داد از سردی در آهنی تمام بدنش بلرزه افتاد اما از جایش تکانی نخورد، چشمانش را بست و نفس های عمیقی کشید
بعد از چند ثانیه صدای حرکت ماشین در خیابان خلوت پیچید که از رفتن کمیل و صغری خبر می داد
روز ها می گذشت و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود، روز هایی که دانشگاه داشت .
آقا محمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند، اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت، با اینکه مادرش اعتراض می کرد اما او نمی توانست تا آخر عمرش با پدر یا برادرش بیرون برود
در این مدت اصلا به خانه ی خاله اش نرفت و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت که خودش و کمیل به دنبالش می آیند تا به دانشگاه بروند
با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد، تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود.
از ماشین پیاده شد.
- خداحافظ داداش
- بسلامت عزیزم، سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد
- خودم میام
- شبه ، خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم
-ا داداش این چه کاریه ،باشه خودم میگم
- میگی دیگه سمانه؟
- چشم میخواز اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم
محسن خندید و گفت:
- نمیخواد برو
- خداحافظ
- سلامت عزیزم
سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت، امروز دوتا کلاس داشت ، وارد کلاس شد، روی صندلی آخر کنار پنجره نشست
استاد وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد. سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت امروز صغری نیامده بود.
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
یااباصـاڷحاڸمَهـدۍ💕🖐🏽
◌چشمهاۍ دل من در پۍ دلدارۍ نیست
◌دڕ فراق تو بجز گریھ مڕا کاڕۍ نیست😢
◌سوختن دڕطلب یوسف زهڕا عشق است
◌بنازم به چنین عشق کھ تکراڕۍ نیست😌🌸
#مهدویت
#امام_زمان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
یااباصـاڷحاڸمَهـدۍ💕🖐🏽 ◌چشمهاۍ دل من در پۍ دلدارۍ نیست ◌دڕ فراق تو بجز گریھ مڕا کاڕۍ نیست😢 ◌س
اینعشـ♥️ـقآتشینزدلمپاکنمێ شود🚫
مجنونبہغیرخانہےلیلانمےشود…
بالاےتختیوسفکنعاننوشتہاند📄✎
هریوسفےکہیوسفزهرانمی شود😍🌤
شبتونمنوربهنگاهراضےامامزمان؏🤲🏽'°
#مهدویت
●"🌿]↯
❞اطلاعیه🔔⇩❝
عزیزانےکہساکنشهࢪکرمانهستندو تمایل بہهمکارےدربرگزارےزیارٺنیابتے گلزار شهدا دارندبہ ایدےزیرمراجعہکنند😊👇🏿
♡@Gh1456
یــڪاشـاࢪهبـࢪاۍشـھـداڪـافیـسـت!!
نـاامیـدشـدهبۅدم...
حـسمیڪࢪدمخـدادیـگهمنۅنمـیبـیـنـه...
اززمیݩوزماݩگلهداشتـم😭
توۍاونتاࢪیڪےوظلماتزندگیـم💔
بـادلشکستهام...
گفتـم:
شـھـدایعـنے
هیچکـدومتـونمنـونمیبینید😭
°•
•°
°•
بهدهسـاعتنرسیـدکهبزرگترینمشکل
زندگیمحلشد😍🕊
⇩
⇩
ایـنـجـاخیـليـاازشـھـداحاجـتگرفتن♡↯
ⓙⓞⓘⓝhttps://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
↯∞↯
#دعوتـنـامـه✉
شمـادعـوتشدینبـهيھ
دورهمیشھدایے🕊🕊
ماایـنجـابـراحاجترواییهـم
روزانهڪلےذڪرمیگیم📿
دلـتمیـخوادتوامبیـایکنـارمـا؟!!
زودعضوشوتالینـکشوبرنداشتم...
ختمذکـر👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
ختمقرآن👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
#عضویت_اجباری💯
•••♥•••
بـهدنـیـاۍاستیـڪـࢪ،تـم،گیـفشـھـدا↯
⇦خــــــۅشآمـديـن😍
✔ایـنجـاهمــهچےهسـت😎
ھـࢪچےڪـهمیـبيـنے"صـــ📿ــلـواتے"
زۅدعضـۅشـۅتـالیـنڪرۅبرنـداشـتـم💯
ⓙⓞⓘⓝ➣https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
⇦یـهنگـاهحلاله😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『•࿇🦋🍃•"』
❝اللهم ارنی الطلعة الرشیده
دیگه جونم به لب رسیده
همہدنیاازمبریده
امــا تـو نــہ...♥️
عھدمیبندم...🤝
دیگهاشکاتودࢪنیاࢪم💧
#مهدویت
#امام_زمان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
『•࿇🦋🍃•"』 ❝اللهم ارنی الطلعة الرشیده دیگه جونم به لب رسیده همہدنیاازمبریده امــا تـو نــہ...♥️ عھ
⊙[•🌿💚•'^|__↷
میگفت:🗣
میدونےڪِی
ازچشمِخدامیوفتی؟!👀
زمانےڪهآقاامامزمان
سڔشوبندازهپایینو
ازگناهڪردنتوخجالتبڪشه
ولےتـوانگاڔنـهانگاڔ💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
●"🌿]↯
❞اطلاعیه🔔⇩❝
عزیزانےکہساکنشهࢪکرمانهستندو تمایل بہهمکارےدربرگزارےزیارٺنیابتے گلزار شهدا دارندبہ ایدےزیرمراجعہکنند😊👇🏿
♡@Gh1456
•••بـهوقـتعاشــقـے↯
اگـࢪهمدنیـ🌎ـامیخـۅاهیـد،
هـمآخـࢪت↻
"نمـازاوڵوقـٺ"بخـوانید🤲🏽📿
>•آیټاللهمجتهدۍ
#التماسدعا
⇴^✿👫♥️^]↯
●ویتامینھ🍊🥂●
•••هردو بدانید🖐🏻•••
🔹 ازموفقیتهاێ یڪدیگر
احساسغرورڪرده وهمدیگر
راازتہدلتحسینڪنید!👌🏼
🔸 بهڪاریڪدیگرعلاقہمند
بوده وبہآناحتراݥبگذارید!
🔹 سعیکنیدڪارهاێ خستهکننده
ویڪنواختیمثلڪارهاێ خانه
راباهمتقسیمڪردهو
آنرابراێ همجذابڪنید.♥️
#عاشقانهحلال
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⇴^✿👫♥️^]↯ ●ویتامینھ🍊🥂● •••هردو بدانید🖐🏻••• 🔹 ازموفقیتهاێ یڪدیگر احساسغرورڪرده وهمدیگر راازت
•`🙊___"↯
گفتهبودمبہکسـےعشـ♥️ـقنخواهموࢪزید
آمدےوهمہفࢪضیہهاࢪیخٺبہهم...🍃
#عاشقانهحلال
35.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•"🕊🌿←❞
اینآخرینقدݥبراےدیدنټـ👣
اینآخرینپلهواسهرسیدنتـ⛜
اینآخریننفسکشیدنمبراےتو✨
#شهیدانه
#سیره_شهدا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•"🕊🌿←❞ اینآخرینقدݥبراےدیدنټـ👣 اینآخرینپلهواسهرسیدنتـ⛜ اینآخریننفسکشیدنمبراےتو✨ #شهیدان
^🌸 ⃟🦋^
▷اگهمیخواۍیهروزی
دوࢪِتابـوتـتبگردن؛
امࢪوزباید
دوࢪ"امامزمانت"بگࢪدۍ...(:"◁
#سیره_شهدا
❛🗝 ⃟🌿▼⤶
هࢪوقٺهࢪکاࢪیمیخواسٺیانجاݦبدی قبلش↻یهکمیفکࢪکن🧐
بعدیہسوالاساسیازخودٺبپࢪس
[ڪہچی؟!]
آدݦوقتیاینسوالوازخودشنپرسہ
بہ بسیاࢪیازحماقتادسٺمیزنه👋🏾
🔹استادرائفیپور
#تلنگر⚿
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•••📿🔮•••
هـُوَ الَّذێ اَنزَلَ السـَّڪینَةَ
فے قلـوبِ المُومِنیـن...
↻اوڪسےاستڪهنازلمےڪند
آرامـش را...!✨🍃
در دلـهاێ مومنان...❤️
#نماز_اول_وقت
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_چهلم از حرف های سمانه اخمی بین ابروانش نشست، شاکی گفت:
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_چهل_یکم
اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد تا او را نخنداند دست بردار نبود.
با صدای برخورد قطرات باران به پنجره نگاهش را به بیرون دوخت، زمین و درخت ها کم کم خیس می شدند
دوست داشت الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود.ان چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد.
دو کلاس پشت سر هم بدون وقت استراحتی برگزار شدند و همین باعث خستگی او شده بود، تمام کلاس یک چشمش به استاد و چشم دیگری اش به ساعت دوخته شد،
عقربه های ساعت که آرام تر از همیشه حرکت می کردند، بلاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید
استاد سمانه نفس راحتی کشید و سریع دفترچه ای که چیزی در آن پاداشت نکرده بود را در کیفش گذاشت و از کلاس بیرون رفت از پله ها تند تند پایین می آمد
در دل دعا می کرد که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند.
از ساختمان دانشگاه که خارج شد ، با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد ، باران بند آمده بود.
می خواست با پدرش تماسی بگیرید تا به دنبالش بیاید اما بوی خاک باران خورده مشامش را پر کرد ناخوداگاه نقس عمیقی کشید
بوی باران و خاک و درخت های خیس لبخندی بر لبانش نشاندند، گوشی اش را داخل کیفش گذاشت و تصمیم گرفت که کمی قدم بزند، هوا تاریک شده بود
دانشگاه هم خلوت بود و چند دانشجو در محوطه بودند، آرام قدم می زد .
از دانشگاه خارج شد ، اتوبوس سر ایستگاه ایستاده بود میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و زمین خیس او را وسوسه کرد که تا قدمی بزند.
به اتوبوسی که هر لحظه از او دور می شود نگاه می کرد، خیابان خلوت بود، روی پیاده رو آرام آرام قدم می زد
قسمت هایی از پیاده رو آبی جمع شده بود، با پا به آب ها ضربه می زد و آرام میخندید، دلش برا بچگی اش تنگ شده بود و این خیابان خلوت و تنهایی بهترین فرصتی بود برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی
باد ملایمی می وزید و هوا سرد تر شده بود، پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش پیچاند، نیم ساعتی را به پیاده روی گذرانده بود
هر چه بیشتر می رفت کوچه ها خلوت و تاریکتر بودند و ترسی را بر جانش می انداختند، هر از گاهی ماشینی از کنارش عبور می کرد که از ترس لرزی پر تنش می نشست
نمی دانست این موقعیت ترسناک بود با به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود، صدای ماشینی که آرام آرام به دنبال او می آمد اسٹرس بدی را برایش به وجود آورده بود
به قدم هایش سرعت بخشید که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد، دیگر مطمئن شد که این ماشین به دنبال او است، می دانست چند پسر مزاحم هستند ، نمیخواست با آن ها درگیر شود.
برای همین سرش را پایین انداخت و بدون حرفی به سمت نزدیکترین ایستگاه اتوبوسی که در این شرایط خالی بود رفت، تا شاید این ماشین بیخیالش شود.
با رسیدن به ایستگاه ماشین باز به دنبال او آمد، انگار اصلا قصد بیخیال شدن را نداشتند.
به ایستگاه اتوبوس رسید ، اما نمی توانست ریسک کند و انجا تنها بماند ، پس به مسیرش ادامه داد.
دستانش از ترسو اضطراب میلرزیدند،
با نزدیکی ماشین به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد
صدای باز شدن در ماشین و دویدن شخصی به دنبال او را شنید و همین باعث شد با سرعت بیشتری به دویدن ادامه بدهد
آنقدر دویده بود که نفس کشیدن برایش سخت شده بود، نفس نفس می زد .
گلویش میسوخت، پاهایش درد می کرد اما آن مرد خیلی ریلکس پشت سرش می امد و همین آرامش او را بیشتر به وحشت می انداخت.
الان دیگر مطمئن شده بود که یک مزاحمت ساده نبود، کم کم یاد حرف های کمیل افتاد.
سریع گوشی اش را در آورد و بدون نگاه به تماس های بی پاسخش در حالی که می دوید شماره را گرفت.
کمیل در جلسه مهمی بود، با ماژیک روی تخته چیزهایی را یادداشت می کرد و بلافاصله توضیحاتی را در مورد آن ها می داد.
این پرونده و عملیاتی که در پیش داشتند آنقدر مهم و حساس بود، که همه جدی به صحبت ها و توضیحات کمیل گوش سپرده بودند
صفحه ی گوشی کمیل روشن شد اما کمیل بدون هیچ توجه ای به توضیحاتش ادامه داد. احساس بدی داشت اما بی توجه به احساسش صلواتی زیر لب فرستاد و ادامه داد.
چرخید و از میز برگه ای برداشت تا نشان دهد که چشمش به اسم روی صفحه افتاد، با دیدن اسم سمانه ناخوداگاه نگاهش به ساعت که عقربه ها ساعت ۱۰ را نشان می داد خیره شد
ناخوداگاه ترسی بر دلش نشست ، عذرخواهی کرد و سریع دکمه سبز را لمس کرد و گوشی را بروی گوشش گذاشت.
- الو
جوابی جز نفس زدن نشنید، با شنیدن صداها متوجه شد که در حال دویدن هست .
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
●|°∞ღ°|●↯
باسلاموعࢪضخدمتبہهمࢪاهانھمیشگے🌿
زیاࢪتنیابتےاینهفتہدࢪخدمتشهداێ
استانکࢪمان هستیم
لطفانامشهدایےڪہدوستداریدبہ نیابتازشمازیارتبشہبہلینڪزیࢪ پیامبدید📲
👇🏾👇🏾👇🏾
[https://harfeto.timefriend.net/484472695]
《اسامےشـ🦋ـهدا》
1⃣شهید سردار قاسم سلیمانی
2⃣شهید محمد حسین یوسف اللهی
3⃣شهید غلامرضا لنگری زاده
4⃣شهید شفیعی
5⃣شهید علی ماهانی
6⃣شهید مغفوری
باتشکراز همراهےشماعزیزان
یاعلے✋🏾❤️