•○⏳○•
میدونی زیبایۍ سجده چیہ؟!
در گوش زمیݩ زمزمہ میکنۍ؛
صدایٺ را از آسماݩ میشنود..💫
#نمازاولوقت
28.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘•͜͡
خــدابههمرات(꧇
تنهایےرفتی...🚶🏻♂💔
#رفیق_شهیدم
#استوری
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⚘•͜͡ خــدابههمرات(꧇ تنهایےرفتی...🚶🏻♂💔 #رفیق_شهیدم #استوری #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ °•°•°•°•°•°•
፤°♥️❀°፤
جزوصـال تــومداوا نشود زخمدلم(:
چهشود گَرنظࢪی برمنِ بیچاࢪهڪنے...
#شهیدانه
↬❥ ⃟✿"
.-•چـادرانـه•-.
حفظ چادر زخم ها را مڔحم اسټ❤️
دست رَد بر سینہ نامحرم اسٺ🖐🏻
حفظ چادر التیام درد هاسټ
سد محڪم در برابر نامردهاسٺ👊🏻
#حجاب_مهدوی
#تلنگر
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_هفتاد_سه سمانه در آشپزخانه کوچک در حال آماده کردن سوپی بود که محمد
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_هفتاد_چهار
محمد سریع به اتاق برگشت و با دیدن کمیل که با سختی و درد در حال پوشیدن پیراهنش است،به سمتش رفت و گفت:
ــ داری چیکار میکنی؟
ــ دایی چرا برگشتی؟برو دنبال سمانه
ــ بهش نرسیدم،بعدشم نمیشد تورو تنها بزارم
کمیل به سمت در رفت که محمد بازویش را گرفت:
ــ کجا داری میری با این زخمت
ــ حال من خوبه دایی
ــ کمیل بشین استراحت کن خودم میرم
کمیل کلافه گفت:
ــ دایی من نگران سمانه ام ،اون الان بربرداشت کرده باید بهش بفهمونم قضیه چیه
ــ باشه خودم میرم دنبالش
ــ یا میزارید بیام باهاتون،یا بدون شما میرم
****
کمیل عصبی گوشی را کنار دنده پرت کرد و زیر لب لعنتی گفت.
محمد فرمون را چرخاند و نگران نگاهش کرد.
ــ آروم باش اینجوری که نمیشه
ــ چطور آروم باشم ساعت۱۲شبه ،تنها رفت بیرون از کجا مطمئنید اون عوضیا همون اطراف نبودن
محمد خودش هم نگران بود ولی نمی خواست جلوی کمیل چیزی بگوید ،سریع شماره خواهرش را گرفت.
ــ الو سلام فرحناز جان،خوبی؟محمود خوبه؟
ــ ......
ــ سلامت باشی ،سلام میرسونن ،میگم سمانه هستش؟هرچقدر زنگ میزنم گوشی اش در دسترس نیست
کمیل زیر لب آرام ذکر میگفت و منتظر خبر خوشی از محمد بود.
ــ ......
ــ آها خیلی ممنون اجی،پس برگشت بهش بگو بهم زنگ بزنه
ــ.....
ــ یا علی ،خداحافظ
تماس را قطع کرد و نگاه ناراحتش را به کمیل دوخت ،صدای کمیل که از عصبانیت و نگرانی میلرزید د اتاقک ماشین پیچید.
ــ حتما اتفاقی براش اتفاقی افتاده ،باید به بچه های گشت خبر بدم
ــ آروم باش کمیل،سمانه بچه نیست،حتما یکم دیگه میره خونه
ــ پس چرا گوشیشو جواب نمیده؟
ــ الان هم عصبیه هم ناراحت،حرفایی که شنید کم چیزی نیستند
ــ اما من منظورم اونی که فکر میکنه نبود
ــ میدونم اما اون الان اینطوری برداشت کرده
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🦋┋آیٺاللهبہجٺره:
“چہمصائبیبر|امامزمان|ڪه⇣
مالڪهمهڪرهزمیـ🌍ـــناسٺ
واردمۍشود→
وآنحضرٺدرچهحالۍاسٺ💔
وما در چهحالۍ⁉️
اودر زنداناسٺوخوشۍنداردوماچقدرغافلیم“
📚|درمحضربہجٺ، ج۱،ص۱۰۶
#امام_زمان_در_کلام_علما
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🦋┋آیٺاللهبہجٺره: “چہمصائبیبر|امامزمان|ڪه⇣ مالڪهمهڪرهزمیـ🌍ـــناسٺ واردمۍشود→ وآنحضر
°• ⃟💔
❁اۍدوسٺ⭏
دࢪغربٺمولایٺاندیشهڪن✨
ڪهدنیابااینهمهبزࢪگی
براۍاوزندان شده…😔
#اݪلــهمعجݪلولیڪاݪفرج
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
♥Γ∞
بعضےوقٺا↯
خـ∞ـداقلبٺۆمیشڪنه💔
که ࢪۆحٺنجاٺبده ツ
ࢪوزهفـدهم#چلهحـاجـتࢪوایۍ
فـرامـۅشنشـود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
خوابورؤیایهرشبمباشد
زائرِسامرایعسڪریاݥ
پسرفاطمهاسٺاینآقــا
شکرلِلهگداۍعسڪریاݥ
#میلاد_امام_حسن_عسکري
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
خوابورؤیایهرشبمباشد زائرِسامرایعسڪریاݥ پسرفاطمهاسٺاینآقــا شکرلِلهگداۍعسڪریاݥ #میلاد
💚 ⃟𖣔
آمادهشدهڪاسہۍخالۍگدایۍ⇣
همنام|حسن|بۍبروبرگردڪریماسٺــ❥
#امام_حسن_عسکري
|°❤️⃝⃡𖣊°|
آیتاللهسیدعلیآقاقاضی:
اگرڪسینمازاولوقتش را اولوقتبخواند و بهمقامعالیهنرسدمرالعنڪند
#نماز_اول_وقت
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⦃امــاممــاپدرصاحبالزمــاناسٺ⦄
#امام_حسن_عسکري
#تم_ایتا|#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
-●مدیریتزمانوبرنامه●-
⧒یکے از ویژگےهایمهدییاوࢪانایناست
ڪهڪارهایشانحسابشده و بࢪاساس برنامه و هدفمنداست👌🏼
⧑مهدییاوࢪاندرهنگامبࢪنامهریزی،چون اعتقادداࢪندڪهامامشانحاضراست و بࢪ اعمالشانمطلع، برنامهایتنظیممیڪنند ڪهموࢪدرضایتمولایمانباشد.
#سبک_زندگی_مهدوی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
-●مدیریتزمانوبرنامه●- ⧒یکے از ویژگےهایمهدییاوࢪانایناست ڪهڪارهایشانحسابشده و بࢪاساس برنا
•-✎♥️࿑
پیامبڔاڪرم(ص) :
⇦وای بر ڪسے ڪه عمڔش طولانے و عمݪش بد و فڔجامـش با ناخرسندی پڔوردگار همڔاه باشد.!!!➣
#سبک_زندگی_مهدوی
شناخت امام زمان - قسمت دوم.mp3
3.17M
📝 موضوع: #شناخت_امام_زمان²
🗣┆استـادمحمودی
#سلسله_مباحث_مهدوی
#پادکست
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_هفتاد_چهار محمد سریع به اتاق برگشت و با دیدن کمیل که با سختی و درد
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_هفتاد_پنج
ساعت یک بامداد بود و کمیل و محمد همچنان در خیابان ها میچرخیدند.
محمد نگران کمیل بود،زخمش کمی خونریزی کرده بود اما حاضر نبود که برود و پانسمانش را عوض کند.
کمیل خم شد و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد،تا شایدکمی از سر دردش کم شود.
ــ دایی زنگ بزن به خاله ببین سمانه نیومده ؟
ــ نمیخوام نگران بشن
ــ دایی اگه سمانه تا الان نیومده حتما به من رنگ میزدن چون سمانه بهشون گفته که با منه،مگه خاله اینو بهتون نگفت؟
محمد سریع شماره خواهرش را گرفت،که بعد از چند تا بوق آزاد صداب خوابالود فرحناز خانم در گوشی پیچید
ــ الو
ــ سلام ،ببخشید بیدارت کردم فرحناز،سمانه برگشت؟
ــ آره داداش بعد اینکه زنگ زدی به ربع ساعت اومد،من بهش گفتم زنگ بزنه،زنگ نزد؟
محمد نفس راحتی کشید و دستش را روی شانه ی کمیل گذاشت و فشرد:
ــ اشکال نداره شاید خسته بود
ــ اره وقتی اومد چشماش سرخ بودند از گریه،فک کنم با کمیل بحثش شده بود
ــ خب پس فردا بهاش حرف میزنم،شب بخیر
محمد سریع خداحافظی کرد و روبه کمیل گفت:
ــ درست حدس زدی،خونه است
ــ خدایا شکرت
با ناراحتی گفت:
ــ خاله نگفت حالش چطوره؟
محمد نمی خواست به او دروغ بگوید برای همین حقیقت را گفت:
ــ گفت حالش خوب نبود،چشماش از گریه سرخ بودند،حدس میزنن که با تو بحثش شده
ــ نباید سمانه رو وارد این بازی می کردم نباید این کارو میکردم
و مشتی بر زانویش نشاند.
***
ــ خسته نباشید
سمانه بی حوصله وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت،نگاهی به ساعت انداخت،ساعت۱۱ صبح بود،و کلاس بعدیش نیم ساعت دیگه شروع می شد،حوصله صحبت های استاد را نداشت ،با این ذهن درگیر هم نمی توانست چیزی یاد بگیرد،کیف را روی شانه اش درست کرد و از دانشگاه خارج شد.
چشمانش درد میکردند،گریه های دیشب اثرات خودشون را کم کم داشتن نشان می دادند،احساس می کرد زخم عمیقی بر قلبش نشست،حرف های کمیل برایش خیلی سنگین بود.
با صدای بوق بلند ماشین،سرش را بلند کرد،وسط جاده بود ،خودش هم نمی دونست کی به وسط جاده رسیده بود،خیره به ماشینی که به سمتش می امد بود پاهایش خشک شده بودند و نمی توانست از جایش تکان بخورد.
باکشیدن بازویش از جاده کنار رفت و صدای ماشین با بوق کشیده و وحشتانکی در گوشش پیچید.
سرش را بلند کردتا صاحب دست مردانه ای که محکم بازویش را گرفته ببینید.
با دیدن شخص روبه رویش با عصبانیت گفت:
ــ تو .. تو اینجا چیکار میکنی؟
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞┋ڪسۍڪہ↓
|نمــازشب|میخواند
عذابقبࢪنداࢪد ∅❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
#نماز_شب
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🎞┋ڪسۍڪہ↓ |نمــازشب|میخواند عذابقبࢪنداࢪد ∅❌ #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ #نماز_شب °•°•°•°•°•°•°•°•°
🦋Γ•∞•
قطعاعبادٺدرشبــ🌌
اسٺواࢪٺر⇢
خالصانهتر⇢
وازلغزشدورتراسٺــ✔️
🍃|(6-مزمل)
#نمازشب