eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
اۍ‌ڪاش‌همہ‌پنجره‌ها رو‌بہ‌خراسـاڹ‌بودند💛
⅌ ͜͡ آقاجان مریضم ... بیمارۍ‌ام‌علاجۍ‌ندارد ! دکترهم‌رفتم ؛ علت‌بیمارۍ‌ام‌را‌دلتنگۍنوشت💔 ودواۍدردم‌را‌آب‌ِسقاخانھ‌ات " انصافا‌دکترخوبۍهم‌بود ... + دریافت‌ِ‌بیمارۍِگناه _ جزحرم‌درمانۍندارد‌‌ッ
❥••□ ⃟🕊 بہ‌اهتمامِ‌علے‌ اڪبرے مَزدآبادے بُرِشـ‌ هایێ‌ از خاطراتـِ شَفاهۍشَہید •⊱حاج‌قاسِمِ‌سلیمانے⊰• بــرشۍ‌از‌ڪِتابـــ‌↯ قاسم بزرگ لشکر ۴۱ ثارالله بود که واقعا من امروز در هر ماموریتی جای خالی او را میبینم.
⟡⟡ اَز جُدایے‌نَتَواݩ گُفتـ بہ جُز آھ سُخَنــ
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
⟡⟡ اَز جُدایے‌نَتَواݩ گُفتـ بہ جُز آھ سُخَنــ
⋄ ⃟❤ دَࢪ‌ مِیدانِ‌ نَبَࢪدِ رو‌ دَر رو با ⊰ او ⊱ مُواجِہ نَشُدَند ⊰ او ⊱ ࢪا بُزدِلانہ بہ ⟣ شَہادَتـ ⟢رساندَند
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_صد_نه کمیل سریع اسلحه اش را چک کرد،به دو مردی که از ماشین پیاده شد
✐"﷽"↯ 📜 💟 کمیل با چشمانی پرا از تشکر به یاسر نگاهی انداخت و گفت: ــ ممنونم داداش ــ کاری نکردم ،یه روز تو هم این کارارو برام میکنی و بلند خندید. کمیل لبخند تلخی زد و گفت: ــ امیدوارم هیچوقت از خانوادت دور نشی،چون خیلی سخته خیلی یاسر از جایش بلند شد لبخندی زد و گفت: ــ من برم دیگه،سردار گفت که یک هفته با خانوادت باش،بعد باید بیای سرکار،البته دیگه به خاطر این اتفاقات و باخبر شدن همه از کارت نمیتونی تو وزارت بمونی،از هفته ی بعد همکار دایی جونت میشی هر دو خندیدن.یاسر از اینکه توانسته بود موضوع را عوض کند خوشحال شد. ــ من دارم میرم سردارو ببینم ،میای؟ ــ اره بریم سمانه روی تخت نشست و با بغض به عکس کمیل روی دیوار خیره شد. صداهای خنده در حیاط پیچیده بود،از صبح همه با شنیدن خبر امدن کمیل به خانه،آمده بودند. دایی محمد و یاسین و محسن کمیل را به نوبت در آغوش گرفتند،و مردانه اشکـ ریختند. صغری برای مدت طولانی در آغوش کمیل مانده بود و گریه می کرد،که با اسرارهای همسرش کمی آرام گرفت. در طول روز سمیه خانم کنار کمیل نشسته بود و دستانش را در دست گرفته بود. کمیل همه ی وقت یک نگاهش به همسر خواهرش بود و یک نگاهش به دَر خانه،در انتظار آمدن سمانه. اما سمانه همه ی اتفاقات را از پنجره اتاق مشاهده می کرد،و از وقتی کمیل آمده بود به اتاقش رفته بود،حتی با اصرارهای مادرش و زهره و بقیه هم حاضر نشد که پایین بیاید. در زده شد و صفرا وارد اتاق شد،سمانه لبخندی زد و گفت: ــ داری میری؟ ــ اره،پایین نیومدی گفتم بیام بهات خداحافظی کنم سمانه صغرا را در آغوش گرفت و آرام گفت: ــ بسلامت عزیزم صغری غمگین به او نگاهی انداخت و گفت: .ــ سمانه اینکارو نکن،کمیل داغونه داغون ترش نکن سمانه تشر زد: ــ تمومش کن صغری ــ باشه دیگه چیزی نمیگم،اما بدون کمیل بدون تو نمیتونه ــ برو شوهرت منتظرته ــ باشه صغری بوسه ای بر گونه ی سمانه نشاند و از اتاق خارج شد. همه رفته بودند،سمانه چمدانی که آماده کرده بود را روی تخت گذاشت،به طرف چادرش رفت که در اتاق باز شد و سمیه خانم وارد اتاق شد. ــ دخترم سمانه،برات شام بز.. با دیدن چمدان آماده، حرفش نصفه ماند و با صدای لرزانی گفت: ــ این چمدون چیه؟ ــ خاله گ.. ــ سمانه گفتم این چمدون چیه ؟ ــ دارم میرم خونمون سمیه خانم تشر زد: ــ خونه ی تو اینجاست ،میخوای تنهام بزاری؟ سمانه با صدای لرزونی گفت: ــ پسرت برگشته ،دیگه تنها نیستی ــ اون پسرمه،اما تو دخترمی ،عروسمی ــ من دیگه عروست نیستم ،باید برم خاله صدای سمیه خانم بالا رفت و جدی گفت: ــ تو چهار سال اینجا زندگی کردی،تو این اتاق،کنار من.پس این خونه ی تو هستش،این خونه ی شوهرته پس جای تو اینجاست ــ خاله لطفا .. ــ سمانه با من بحث نکن ــ من اینجا نمی مونم در باز شد و کمیل وارد اتاق شد: ــ دلیل رفتنت اومدن من به این خونه است؟ ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ...
مداحی آنلاین - از حضرت زهرا کم نخواه - استاد عالی.mp3
1.52M
برگࢪد ۅ باز‌مادریت‌را‌ شرو؏‌ڪن‌زهرا‌جان...♡
@ebrahim_navid_delha.attheme
208.8K
🦋⃟❥•< ⊰ السَّلامُ‌عَلَیــڪ‌ْیا‌‌اَبا‌صالِحــ‌ المَہدے ⊱ ⟡⟡ با‌ما‌ایتایێ‌مُتَفاوِتــ‌ ࢪا‌ تجرُبہ ڪنید
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
اشڪ ⇠تو⇢ ساختـ زِ ما، یڪ سُلیمانے دیگَࢪ :))
⃟⃟⃟⃟⃟ ⃟🇮🇷 ↜شَہید‌سُلِیمانے↝ چِہره‌ۍ بِین‌المللے مُقاوِمَتـ است و همہ‌‌ۍ دِلــبستِگانــِ مُقاوِمَتـ خونخواھِ اویَند مَقامِ‌معظَم‌ِرَهبَرے
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_صد_ده کمیل با چشمانی پرا از تشکر به یاسر نگاهی انداخت و گفت: ــ مم
✐"﷽"↯ 📜 💟 سمانه سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند. ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم،ولی نمیدونم چرا نمیخوای باور کنی سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت: ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن،بگو چته؟ ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست،میخوتم برم خونمون ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش،خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو ــ من شوهری ندارم ،شوهرم چهارسال پیش شهید شد کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد! ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد: ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان خواستگاری من،اگه بودی چرا باید چهارسال من زجر بکشم،چرا باید تکیه گاه نداشته باشم،چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟ از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد: ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم،چرا باید از مردم حرف بشنوم،چرا وقتی کمک خواستم،تکیه گاه خواستم نبودی میتونی جواب این چراهارو بدی ??? سمانه در سکوت به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود،تنها صدایی که در اتاق میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود. سمانه نتوانست جلوی بارانی نشدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با بغض گفت: ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم میگفتم اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند،کل این خونه رو با دادهایش روی سرش میگذاشت که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد. خنده ی تلخی کرد وگفت: ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کارد نکرد،شوهرم بود و حرفی نزد هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد. به دیوار تکیه داد،شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست پوشانده بود. کمیل که با شنیدن حرف های سمانه دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمی کردن.روی دیوار تکیه داد و کم کم نشست،چشمانش می سوخت،دستانش مشت شده برو روی زانوانش بود. سمانه وسط گریه گفت: ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن بیام تو اتاقت و تا شب با عکست حرف بزنم و گریه کنم،قلبم میسوخت احساس می کر دم داره میترکه ،همیشه منتظره اومدنت بودم ،باور نمی شد که رفتی! ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود،کار من شده بود گریه های شبانه تو اتاقت،حتی نمیتونستم راحت گریه کنم جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم تا خاله نشنوه تا دوباره حالش بد نشه. دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد: ــ مریض شدم تو نبودی،درد داشتم تو نبودی خاله حالش بد شد بستری شد اما تو نبودی،صغری ازدواج کرد بچه دار شد اما باز هم تو نبودی کمیل تو،تو مهمترین لحظات زندگیموم نبودی،چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن ارش مهمتر بود سمیه خانم که نگران سمانه شده بود با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت: ــ قربونت برم مادر آروم باش الان حالت بد میشه ــ بزار بگم خاله بزار پسرت بشنوه تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه دردم چیه نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بودسوق داد. ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن کمیل چشمان سرخش را دو چشمان سمانه گره زد. ــ میدونی درد من چیه؟ کمیل آرام زمزمه کرد: ــ چیه قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان گفت: ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این وصلت کردن کمیل از جایش بلند شد و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت گرفت و غرید: ــ بفهم چی میگی؟فهمیدی.هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی دیگه،دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود والا زودتر از اینا پیشقدم می شدم ــ بسه نمیخوام بشنوم به طرف چمدان رفت و قبل از اینکه دستش به ان برسد سمیه خانم با گویه جلویش ایستاد ــ کجا میری دخترم ــ اینجا دیگه جای من نیست کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت: ــ من میرم تو بمون ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ...
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
آنچناݧ‌جاےِتو‌خالیست‌ صدامے‌پیچد...😔
°𖦹 ⃟♥️° چہ‌روز‌هاڪہ‌گذشت‌و ‌هنوز‌منتظریم‌ چہ‌‌جمعہ‌هاڪہ‌نشد‌از ظهور‌ٺو‌خبری...💔
•💔 ⃟❥• چہ‌ڪسے‌گُفتہ‌ڪہ‌گُمنـامۍ‌ ⋄مادَࢪ‌جـانَم⋄ ؟!؟ تـو‌ میانـِ‌ د‌لــِ ما ⊰داࢪُالزَّهرا⊱ دارے ❥
هَمچو‌عڪســِ رُخِ مَہتابــْ ...ツ
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
هَمچو‌عڪســِ رُخِ مَہتابــْ ...ツ
✉⃟ ↯ تا کِے؟! تا ڪُجا؟! نمےخواهے ایݩ خَــط چینــ هاۍِ فاصلـ ـ ـہ ࢪا پُࢪ بڪنے جـ♡ـانانَم ؟!؟
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_صد_یازده سمانه سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا کمیل حرف های دلش
✐"﷽"↯ 📜 💟 سمیه خانم دستان خیسش را با لباسش خشک کرد و از آشپزخانه بیرون آمد،نگاهی به ساعت انداخت،ساعت۱۲شب بود. از وقتی که کمیل رفته بود ،سمانه از اتاقش بیرون نیامده بود،حدس می زد که شاید خوابیده باشد . با یادآوری چند ساعت پیش آهی کشید،برای اولین بار بود که اشک را در چشمان پسرش می دید،هر چقدر میخواست کمیل را امشب در خانه نگه دارد ،قبول نکرد وحشت رفتن سمانه از این خانه را در چشمان تک پسرش را به وضوح دید. آهی کشید و از پله ها بالا رفت،در اتاق سمانه را آرام باز کرد،چراغ ها خاموش بود. کمی صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند،با دیدن سمانه که بر روی تخت خوابیده بود،نزدیکش شد. صدایی شنید،بیشتر به سمانه نزدیک شد،متوجه ناله های سمانه شنیده بود،که کمیل را صدا می کرد. متوجه شد که خواب دیده،صورتش از عرق خیس شده بود،سمیه خانم دستی بر صورت سمانه کشید،که با وحشت دستش را از روی صورتش برداشتت!! سریع پتو را کنار زد ،تمام بدن سمانه خیس عرق شده بود،زیر لب ناله می زد و کمیل را صدا می کرد،سمیه خانم آن را تکان داد اما سمانه بیدار نمی شد. ــ سمانه دخترم چشماتو باز کن،خاله عزیزم بیدار شو سمانه خانم که دید سمانه بیدار نمی شود ،سریع به طرف تلفن رفت و شماره را گرفت بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی کمیل در گوشی پیچید: ــ بله ــ کمیل مادر کمیل با شنیدن صدای لرزان مادرش سریع در جایش نشست و نگران پرسید: ــ چی شده مامان ــ سمانه مادر کمیل نگران پرسید: ــ رفت ؟ ــ نه مادر تب کرده،حالش خیلی بدنه بدنش اتیش گرفته نمیدونم چیکار میکنم کمسل سریع از جایش بلند شد و سویچ ماشین را از روی میز چنگ زد. ــاومدم مامان،الان به دکتر زنگ میزنم که بیاد خونه سمانه خانم گوشی را روی میز گذاشت و سریع به آشپزخانه رفت و کاسه ی بزرگی را پر از آب کرد و با چند دستمال تمیز به اتاق برگشت. کنار سمانه نشست و دستمال خیس را بر روی پیشانی اش گذشت،لرزی بر تن سمانه افتاد و وباره زیر لب زمزمه کرد. ــ کیمل کمیل به دیوار سرد بیمارستان تکیه داد و چشمانش را بست. یک ساعت از وقتی که به خانه رفته بود گذشت،دکتر بعد از معاینه ی سمانه،لازم دید که به بیمارستان منتقل شود،فقط خدا می دانست وقتی سمانه را در این حال دیده بود،چه به سرش آمد. راهروی بیمارستان در این ساعت خلوت بود و فقط صدای زمزمه های ارام سمیه خانم و تیک تاک ساعتش شنیده می شد! با باز شدن در اتاق،سریع چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد و به سمت دکتر رفت. دکتر مشغول نوشتن چیزهایی بود، و میان نوشتن هایش توضیحاتی به پرستار می داد،با دیدن کمیل لبخندی زد و گفت: ــ نگران نباشید آقای برزگر،حال همسرتون خوبه کمیل نفس راحتی کشید و خداروشکری زیر لب گفت. ــ پس این تب برا چیه؟ ــ تب خانمتون ناشی از عصبانیت و استرس بیش از حد هستش،نمیدونم دقیقا چه اتفاقی براشون افتاده اما باید از هر چیزی که عصبانیش میکنه که استرس بهش وارد میکنه دورش کنید کمیل سری تکان داد و گفت: ــ میتونم ببینمش؟ ــ با اینکه خواب هستن اما کنارش باشید بهتره،نسخه ی داروهارو پرستار میارن براتون ــ خیلی ممنون خانم دکتر دکتر لبخندی زد و گفت: ــ وظیفه است بعد از رفتن دکتر،سمیه خانم به نمازخانه رفت تا نماز شکری به جا بیاورد،اما کمیل سریع به اتاق سمانه رفت. در را آرام باز کرد تا او را بیدار نکند،به چهره ی غرق درخوابش نگاهی انداخت،در خواب بسیار معصوم می شد. کنارش روی صندلی نشست و دست سردش را در دست گرفت‌،سمانه تکانی خورد اما بیدار نشد، باورش نمی شد این چهارسال با تمام مشکلات و سختی ها با تمام تلخی ها و دوری ها تمام شده،و الان کنار سمانه است. با اینکه سمانه هنوز با او کنار نیامده بود،اما همین که الان کنارش بود و دستانش در دستان او بود،برایش کافی بود ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
اِنَّالِلَه وَاِنَّااِلَيْهِ رَاجِعُوْنَ
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
اِنَّالِلَه وَاِنَّااِلَيْهِ رَاجِعُوْنَ
°.• 🖤 ⃟🥀⠀ روزگاࢪ تلخ آخࢪالزمانۍها دقیقا یِڪسال بَعد از شهادت <مالِڪ> سرداࢪ رشید سپاه اسلام <عَماࢪانقلاب> هم از دنیاࢪفت و علۍ تنهاتࢪ ازگذشته شد...🥀 وَچہ‌جُمعہ‌هایی‌کہ‌خِیرےدَر آن‌نَبود...
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
تویۍ‌سرداࢪمن...🖤
🕊⁐𝄞 تویۍ‌سردارمن‌ وقتۍ‌گلولہ‌چاره‌گر‌میشہ کہ‌توقلباۍ‌این‌مردم‌امیدو‌عدل‌جاریشہ...
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#چله‌_ازدواج #چلـه_سوره_یاسین همـراهـان‌عـزیـزسـلام🌱 ایـن‌روزهـا"ازدواج‌" از دغدغه‌هـاۍ‌ اصلۍ مجـ
همـراهـان‌عـزیـز‌🌱 ســـــلام🖐🏻 بالاخـره‌روز‌شـروع‌ فـرارسیـد... قـراره از امروز تـا ۲۲ بـھمـن بـه نیـت‌حـل‌مشـکل ازدواج برگزار کنیـم دوستـان‌علاقمنـد‌بـه‌ شـرکت‌درایـن‌چلـه‌‌‌مۍ‌تـواننـد‌ا‌ز‌ طریق‌‌لینـڪ‌زیـر↯ وارد‌گـروه‌ذڪر‌شـونـد... https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 یـادآورۍ‌روزانـه‌چلـه‌‌داخـل‌ڪانال‌ انجـام‌میشـودッ ممنـون‌از‌همـراهۍ‌شمـا ان‌شاءالله‌حاجـت‌رو‌شـویـد...
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
↬❥(:⚘ ‌‌ بااینــڪہ غم‌داشتیـم صاحِب‌عَلَـم داشتیـم...💔 ‌#استوࢪۍحاج‌قاســم #ڱـڔدان‌منتظـڔان‌ظه
°.• ❥ ⃟✨⠀ ↻فدایۍهاۍ توهم‌قَــسم ڪھ دست‌ظُلـم‌مۍشودقَــلم نمۍاُفتدبࢪزمــین عَلــم ناصࢪالحُــسین قاسم‌سلیمانۍ..