♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_صد_چهارده کمیل با تمام توان به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتم
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_صد_پانزده
ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم.
آهی کشید و ادامه داد:
ــ وقتی بهوش اومدم یاسر بالا سرم بود،سرگیجه داشتم وبی خبری از اطرافم بیشتر کلافم کرده بود،هر لحظه منتظر بودم تو بیای تو اتاق.اما یاسر حرفایی زد که اصلا باب میل من نبود اما باید اینکارو میکردم،نه اینکه مجبور باشم اما باید این قضیه تموم می شد.
دستی به صورتش کشید و کلافه گفت:
ــ قرار بود فقط چند ماه زنده بودنم مخفی بمونه اما کار طول کشید،تیمور یه خلافکار ساده نبود،مثل یه درخت بود با کلی شاخه،برای نابودیش باید اول شاخه هارو میشکوندیم.
این شد که کار چهارسال طول کشید.
سمانه با بعض زمزمه کرد:
ــ چرا خودتو تو این چهار سال نشون ندادی؟بلاخره فقط من.
ــ نمیشد سمانه،تیمور فک میکرد من کشته شدم ،و این به نفع ما بود،پس نباید خودمو به کسی نشون بدم،چندبار خواستم بهت نزدیک بشم اما بعد پشیمون شدم،چون مطمئن بودم اولین دیدار باتو جون تو به خطر میفته.
ــ میتونستیم مخفیانه همدیگرو ببینیم،چرا سختش کردی کمیل
دستان سمانه را در دست گرفت و گفت:
ــ تیمور اونقدرا که فک میکنی ساده نیست،من بعد از چهارسال اومدم دم در خونه و تو رو دیدم یه بارهم که اومده بودی سر مزار..
سمانه با شوک گفت:
ــ اون،اون تو بودی؟
ــ آره من بودم،بعد چند بار که دیدمت تیمور شک کرد،و اون شب لعنتی اون اومد سراغت،فهمیدیم که زیر نظری
سمانه با یادآوری آن شب و آن مرد وحشتناک ناخوداگاه لرزی بر تنش نشست.
ــ اون تیمور بود،شک کرده بود و برای همین خودش سراغ تو اومد،سمانه باور کن دست و پام بسته بود،تو این چهارسال به من سخت تر گذشت،دور از تو مادرم،صغری،خانوادم،دیگه امیدی جز یه روز بیام پیشتون امید دیگه ای نداشتم.
دست سمانه را نوازش کرد و با لبخند غمگینی ادامه داد:
ــ بعضی شبا تا صبح نمیخوابیدم،مینشستم خاطراتمونو مرور میکردم،دعواهامون،بیرون رفتنا،لجبازی های تو.
ــ حرص دادنای تو،زورگویی هات
کمیل نگاهی به اخم های درهم رفته ی سمانه کرد و بلند خندید
ــ اِ نخند،مگه من چیز خنده داری گفتم ،حقیقتو گفتم.
کمیل که سعی می کرد خنده اش را جمع کند سرش را به علامت "نه"تکان داد.
سمانه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و کمیل را همراهی کرد.
کمیل خیره به سمانه لبخندی زد،سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد،سرش را پایین انداخت و احساس کرد گونه هایش سرخ شده اند.
کمیل که متوجه خجالت سمانه شد سعی کرد موضوع را تغییر بدهد.
ــ از آرش چه خبر؟تو مهمونی ندیدمش
سمانه آهی کشید و گفت:
ــ از کارای آرش فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد اما با اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد،دایی هم آرشو فرستاد شیراز اونجا درسشو ادامه بده،خیلی کم میاد.
کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت:
ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟
سمانه لبخند تلخی زد و گفت:
ــ سال اول که تو شک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش شدم،همش تو اتاقت بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم.
اهی کشید وادامه داد:
ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد،خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم،بعد با یکی از دوستام شریک شدم و یه موسسه فرهنگی راه انداختیم
ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود،علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی کجا؟
ــ بعد اون اتفاق دیگه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم رشته و علایقم بود،نه من نه خاله نمیخواستم زیر بار کسی بریم، برای همین باید زود میرفتم سرکار،اون موقع فقط میخواستم زندگی خاله سر بگیره و خاطرات تو ،تو این خونه کمرنگ بشه،نه اینکه فراموشت کنیم،نه،ولی خاله تو هر گوشه از خونه با تو یه خاطره داشت،بعضی شبا تا صبح برام از خاطراتتون میگفت
با بغض پرسید:
میدونی اون لحظه چی نابودم میکرد؟
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♥Γ∞
『پیامبرمهࢪبانۍھا』
دراسلامهیچبنایۍنزدخداوند
محبوبتࢪوارجمندتࢪازازدواجنیست💍💐
روزچهارم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشـود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیابھ داددلتنگـ مابرساےعشق...♥️
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
بیابھ داددلتنگـ مابرساےعشق...♥️
⅌ ͜͡
------------
اینترڪخوردھ
دلموحشتآنࢪادارد
کھبمیردونبیندپسرزهࢪارا...💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
EslahNafs01-18k.mp3
7.61M
📝 #اولینقدمبرایاصلاحنفس¹
⤎توتسلیم منبشو تو روتوازمنبرنگردون
منبقیشودرستمیکنم.ツ
🎙┆استادپناھیان
#سلسله_مباحث_خودسازی
#جلسه_اول
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
مقاممعظمࢪهبري؛ ⤝انتقامدرهࢪزمانۍڪه ممڪنباشدقطعےاست.
❥••□ ⃟🕊
فراموشنمۍشود
یادآنهاڪه
دࢪراهِحقجانهایشانرا
فدایمسیرعبوࢪ
صاحبالزمانڪردند.
#عکسنوشته
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_صد_پانزده ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم. آهی کشی
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_صد_شانزده
#پارت_پایانی
کمیل سوالی نگاهش کرد،سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت:
ــ اینکه چرا من اینقدر با تو خاطره دارم
کمیل به طرفش رفت و او را در آغوش کشید،همیشه گریه های سمانه حالش را بد می کرد،بوسه ای بر سرش کاشت سمانه اینبار با گریه ی شدیدتر نالید:
ــ همه ی این چهارسال با این چند خاطره سر کردم،از بس تکرارشون کردم خودم هم خسته شده بودم،همش با خودم میگفتم ای کاش خاطرات بیشتری داشتم ای کاش وقت بیشتری کنارش میموندم،ای کاش...
گریه دیگر به او اجازه ادامه حرفش را نداد،کمیل چشمان نشسته بر اشک اش را پاک کرد و گفت:
ــ قول میدم اینقدر برات خاطره بسازم که اینبار از زیاد بودنشون خسته بشی.
ربع ساعتی گذشته بود اما سمانه از کمیل جدا نشده بود،و بدون هیچ حرفی در اغوش همسرش ماند،به این ارامش و احساس امنیت احتیاج داشت.
با ضربه ای که به در زده شد از کمیل جدا شد با صدای "بفرمایید" کمیل در باز شد و صغری با استرس وارد اتاق شد اما به محض دیدن چشمان اشکی و دستان گره خورده ی ان دو لبخندی زد و گفت:
ــ مامان خوراکی اماده کرده میگه میتونید بیاید پایین یا بیارم براتون بالا
کمیل سوالی به سمانه نگاه کرد که سمانه با صدای خشدارش بر اثرگریه گفت:
ــ میایم پایین
صغری باشه ای گفت و از اتاق خارج شد،کمیل به سمت سمانه چرخید و آرام اشک های سمانه را پاک کرد و با آرامش گفت:
ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل کنی،الان هم پاشو بریم پایین
__________________
ــ چی شد صغری؟
صغری ذوق زده گفت:
ــ صلح برقرار شد
سمیه خانم خندید و گفت:
ــ مگه جنگ بود مادر!!
ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود
ــ بس کن دختر،علی نمیاد
ــ نه امشب پرواز داره
ــ موفق باشه ان شاء الله
سر از مهر برداشتن ،وقتی نگاهشان به حرم امام حسین افتاد،لبخندی بر لبان هر دو نشست،نور گنبد ،چشمان سمانه را تر کرد،با احساس گرمای دستی که قطره اشکش را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد.
کربلا،بین الحرمین و این زیارت عاشورای دو نفره بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود.
سمانه به کمیل خیره شد،این موهای سفید که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی صبر و بزرگی این مرد را می رساند،در این ۳سال که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد و کمیل چه مردانه پای همه ی دردهایش و مشکلاتش ایستاد.
مریضی اش که او را از پا انداخته بود و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،و درخواست طلاقی که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده بود،اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد،زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین سپرد،و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،وقتی درخواست طلاق را دید ،سمانه را به آشپزخانه کشاند و جلوی چشمانش آن را آتش زد،و در گوشش غرید که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،با درد سمانه درد میکشید،شبایی که سمانه از درد در خود مچاله می شد و گریه می کرد او را در آغوش می گرفت و پا به پای او اشک می ریخت ،اما هیچوقت نا امید نمی شد.
در برابر فریادهای سمانه،و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد،آنقدر در کنار این زن مردانگی خرج کرد که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید.
خوب شدن سمانه و به دنیا آمدن حسین،زندگی را دوباره به آن ها بخشید.
ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من!
سمانه خندیدو پرویی گفت!
حسین که مشغول شیطونی بود را در آغوش گرفت و او را تکان داد و غر زد:
ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن من باید با تو اینجا کشتی بگیرم
کمیل حسین را از او گرفت و به شانه اش اشاره کرد:
ــ شما چشماتونو ببندید به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام
سمانه لبخندی زد و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت و چشمانش را بست،آرامش خاصی داشت این مکان.
کم کم خواب بر او غلبه کرد و تنها چیزی که می شنید صدای بازی کمیل و حسین بود....
پایان🌹
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
همـراهـانعـزیـز🌱 ســـــلام🖐🏻 بالاخـرهروزشـروع#چله_ازدواج فـرارسیـد... قـراره از امروز تـا ۲۲
♥Γ∞
『خَلَقَلَڪُممِناَنفُسِڪُماَزواجًالِتَسڪُنوٓااِلَیها』
و براۍشماهمسرانۍآفریدتاآرامشیابید♡
روزپنجم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشـود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
گࢪنبودیدلالھهـاࢪا ؛بـادبھیغمامیبُࢪد...
❥••□ ⃟🕊
• شہیدمهدۍزینالدین↯
دࢪزمان
غیبتامامزمانﷻ
چشموگوشتانبہ⤝ولۍفقیہ⤞باشد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
@shohadaa_sticker.attheme
210.1K
『بࢪعـرشدلھــا
یوسفے؛
فࢪداسلیـمانمۍشود』
#تممهدویت
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسْمِاللهِالرَّحْمنِالرَّحِیمِ
اللَّهُمَّكُنْلِوَلِیِّكَ
الحُجَةِ بنِالحَسَن🤲🏻
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
بِسْمِاللهِالرَّحْمنِالرَّحِیمِ اللَّهُمَّكُنْلِوَلِیِّكَ الحُجَةِ بنِالحَسَن🤲🏻
⅌ ͜͡
------------
شعࢪهایمهمگے
ترجمهےدلتنگیسٺ
بےتودلتنگتریݩشاعرِتاریخمنم
یاصاحبالزمان💔
#استوریرهبری
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_اول
مقدمه
عقیق!
یک اسم کاملا بداهه!
آدمها از اسمهای قشنگ حس خوب میگیرن!
عقیق!
یه اسم با یه انرژی مثبت فوق العاده!!
آدمو یاد آرامش یاد سجاده های پر از عطر یاس
، آدم خوبها،یا یاد امام رضا (ع) میندازه مگه نه؟
ولی خب تو قصه ما قرار یه کار خوب دیگه هم
بکنه! یه سنگ ارزشمند که قرار یک راز رو برمالا کنه!
راز زندگی آیه ...
________________
بسم الله الرحمن الرحیم
پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از
دست راست می زدم،انگشتر عقیق را به انگشت
چهارم از دست چپ.
شنیده بودم ثواب دارد.
اثر
هم داشت...
همیشه قدم زدن در خیابان شلوغ منتهی به
بیمارستان را دوست داشت!
این حس خیلی خوب بود که اول صبح اینقدر آدم
یکجا در خیابان باشند و سرو صدا کنند!! صدای
بوق ماشینها آنقدرها هم برایش ناخوشایند نبود
نشان زندگی میداد
دلش ضعف میرفت برای دبستانی هایی که کج
بودن خط چانه مقنعه هایشان نشان خواب آلود
سر کردن آنها بود
لبخندش را همیشه حفظ میکرد یک لخند محو و
نامحسوس آنقدر نامحسوس که حداقل عبوس
نمینمود
ماسک نمیزد همیشه میگفت دودماشینها را
بلعیدن شرف دارن به حبس کردن راه تنفسش
در این ماسک سفید.
به قول مریم او نیمه پر لیوان را نگاه نمیکرد بلکه
آنرا یک نفس سر میکشید
. با آرامش پیاده رو نزدیک درب بیمارستان را طی
کرد و به عادت هر روز قبل از رفتن به محل
کارش سری به باغبان پیر اما صاحب دل
بیمارستان زد .
عمو مصطفی را خیلی دوست داشت...
کنار باغچه مشغول به کار پیدایش کرد...با
خودش گفت شاید حلال ترین پولی که در این
بیمارستان بیرون می آید برای همین مرد روبه
رویش باشد ناظر بر اجرای عملکرد نداشت اما
بهترین عملکرد را داشت.
با لبخند منحصر به خودش با انرژی گفت:سلام عمو مصطفی صبحت بخیر همین اول صبحی
خسته نباشید خدا قوت
عمو مصطفی با شنیدن صدایش دست از کار
کشید و لبخندی در جواب لبخندش زد:
سلام دختر خوبم صبح تو هم بخیر دیر کردی
باباجان نرگسات پژمرده شد
_شما هر روز منو شرمنده میکنید دست شما درد
نکنه الان میرم برشون میدارم
_ دشمنت شرمنده باباجان برو برشون دار زودتر
هم برو سرکارت امروز بیمارستان یه جور خاصیه
همه دارن بدو بدو میکنن انگار یه خبراییه!
_ آره عمو مصطفی یه دکتر از فرنگ برگشته یه
سه ماهی میخواد بیاد اینا دارن خودشونو میکشن
عمو مصطفی میخندند و بیل زنان میگوید:حالاچرا اینقدر با حرص از این بنده خدا حرف میزنی
بابا جان؟
_ برای اینکه معتقدم اون بنده خدا کار شاخی
نمیکنه که بیاد به مملکت خودش خدمت کنه ولی
اینجا یه عده جوری باهاش برخورد میکنند انگارمنتی برسرما هست ایشون افتخار دادن دارن
میان کشور خودشون مریض درمان کنند! اصلاولش کن عمو جان من برم به نرگسهای دوست
داشتنیم برسم که این دکتر فرنگی برای ما نه
نون میشه نه آب گناه غیبتشم الکی دامن گیرمون
میشه!
_برو بابا جان ممنون که هر روز سر به این
پیرمرد میزنی برو نرگسها توگلدون گوشه
اتاقمن...
_بازم ممنون خدا حافظ
نرگس به دست وارد بیمارستان شد و با پرسنل
سلام علیکی کرد و مستقیم به سمت پذیرش رفت مریم و نسرین را مثل همیشه در حال حرف
زدن دید
_سلام بچه ها ..اوووف چه خبره اینجا کی قرار
بیاد مگه؟
هر دو سلامی دادند و مریم با ذوق خاصی
گفت:بابا دوساعت دیگه میاد جلسه معارفه و
هیچی نشده یه کنفرانس پزشکی داره... وای آیه
نمیدونی که چقدر باحاله سر صبحی دکتر تقوایی
داشت با دکتر حمیدی داشت در مورد برنامه
هاش حرف میزد تو این سه ماه به اندازه یه سال
برنامه ریخته!!
نسرین در تایید حرف مریم گفت:آره بابا نصف
عملای بیمارستانو برای این کنار گذاشتن!!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
همـراهـانعـزیـز🌱 ســـــلام🖐🏻 بالاخـرهروزشـروع#چله_ازدواج فـرارسیـد... قـراره از امروز تـا ۲۲
♥Γ∞
『پیامبࢪمھربانیھا』
بھترینازدواجهاآسانترینآنھاست...♡
روزششم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشـود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عڪسࢪفیقِشَھیدم
توقابِچِشمامھ ھرشب
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
عڪسࢪفیقِشَھیدم توقابِچِشمامھ ھرشب
⅌ ͜͡
------------
- شهیدابراهیمهادی؛
مشڪلِڪارهایما ایناستــ
ڪہبراےرضاےهمہ ڪاࢪمیکنیم
جزرضاےخدا .
#استوریشُھدایی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•💔 ⃟❥•
عَطــرِگُــ🌱ــلنَـرگِس
بویِتـوࢪامیدَهـد":)
کِےمیـٰایےیوسـفِزَهـرا . .؟!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
Alaeme_Akhero_Zaman_238333.mp3
3.38M
📝 #سخنرانےآخرالزمان
•ماازڪجامعلومھست
کهدرآخرالزمانھستیم.؟!
🎙┆استادپناھیان
#علائمآخرالزمان
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_اول مقدمه عقیق! یک اسم کاملا بداهه! آدمها از اسمهای قشنگ حس خوب میگیرن
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_دوم
آیه خنده ای کرد و گفت: پس این سالن میک
آپ واسه اینه که حضرتشان دوساعت دیگه داره میاد ...خدایی موجودات عجیبی هستید
نسرین هم که از حرف آیه به خنده افتاده بود
گفت:بد بخت اینا آینده نگرن مثل تونیستن که
نشستی میگی خودش میاد!! جوینده یابنده است نه اونی که تو اندرونی چشم به راهه
همانطور که به سمت اتاق تعویض لباس میرفت
گفت:برعکس شما من وجدان دارم نمیخوام با
یه کرم پودر صد تومنی و رژلب بیست تومنی یه
جوون آینده دارو بد بخت کنم! اونی که واسه اینا
بیاد همون بهتر که بره با لوازم آرایشم ازدواج
کنه!والا
نسرین و مریم همیشه پیش خودشان اعتراف
میکردند عاشق استدلالهای طنز گونه و در عین حال منطقی آیه بودند .
نرگسها را در گلدان مخصوصش گذاشت
وچشمکی به آن زندگی دسته شده و به گلدان
تکیه زده زد به سمت کمد مخصوصش رفت و
لباسهایش را با لباس فرمش عوض کرد بعد از
مرتب کردن مقنعه اش لبخندی به خود درآیینه
زد و آرام تکرار کرد: من نیازی به بتونه کاری مثل
اونایی که اون بیرونن ندارم...الکی مثال بی عیب
ترین صورت دنیا رو دارم...
و بعد بلند خندید! اگر کسی آیه را خوب
نمیشناخت فکر میکرد او از سلامت کافی روانی برخوردار نیست! اما فرق آیه با آدمهای اطرافش
این بود که زیادی با خودش آشتی بود
به نظرش این عیب نبود آدم گاهی با خودش
شوخی کند با خودش درد و دل کند اینها نشان
تنهایی نبود معتقد بود وقتی رازی را به خودش
میگوید نفر سوم آگاه این راز دونفره بین خودش
و خودش خدای خودشان بود و چه کسی بهتر از
او؟
بدون قضاوت و ترس از یک کلاغ چهل کلاغهای
آدمهای دور و برش.
کمد را بست راهی بخش کودکان شد
عاشق بخش کودکان بود وارد اتاق عمومی
دوستان کوچکش شد و سلام بلندی داد و بچه ها که عاشق پرستار خوش اخلاق بخششان
بودند یکصدا ولی آرام و با شوق جوابش را دادند
پرونده یکی یکی شان را بررسی میکرد. و در
همان حال از آنها احوال پرسی هم میکرد
_سلام مینا خانم خوشکلم ...امروز چطوری ؟؟ باز
که این شیلنگا رو از دستت درآوردی
دخترک ریز نقش که با وجود پرستار مهربانش
به وجد آمده بود با سرعت حرف زدن را سر
گرفت:
_سلام خاله آیه کجا بودی؟ دیشب بازم
سوزنم زدند و کلی گریه کردم من از این شیلنگا
بدم میاد اصلا از اینجا بدم میاد مامان همش
میگه میریم ولی نمیریم کی میریم پس...
آیه حس کرد دلش ضعف رفته برای این لحن
بچگانه و بغض کرده در آغوشش گرفت و گفت:
_الهی قربونت برم عزیز خاله آروم باش میری
فدات شم اگه گریه کنی حالا حالا ها مهمون
مایی از ما گفتن!!
دخترک سریع اشکهایش را پاک کرد و لبخند زد!
اغراق نبود آیه از این لبخندها جان میگرفت!
سروقت همه مریضها که رفت و کارش که تمام
شد پرونده ها را به ایستگاه پذیرش برد مریم و نسرین را بازهم در حال حرف زدن دید و ریز
گفت: یه حسی بهم میگه اینا رو خدا آفریده تنها
برای حرف زدن!!
صدایش را شنیدند و شروع به خندیدن
کردند:
_خب آیه جان چکار کنیم خواهرم؟؟ همین
حرف زدن برامون مونده دیگه
آیه همانطور که داشت پروند ها را سرو سامان
میداد گفت:
_ بابا مگه شماها کارو زندگی ندارید
دهنتون بازه برای مردم !پاشید برید یه سر بزنید
ببنید کسی چیزی نمیخواد؟ نمیمیرید یک بیشتر
از وظیفتون کار کنید
نسرین با حاضر جوابی ذاتی اش گفت:
_دوستان
جای ما آیه جان برو بخش منتظر قدوم مبارکه
بالاخره همه پرونده ها را جاساز کرد نفسی کشید
و برگشت روبه آن دو و نگاه عاقل اندر سفیه ای
نثارشان کرد و گفت: خیلی پررویید بابا!!
من رفتم یکم بخوابم دیشب کلا بیدار بودم
مامان عمه حکم کرده بود بشینم فیلم هندی مورد
علاقه اش رو با هوشیاری کامل ببینم !! تموم هم
نمیشد یه هفت تیر رو خالی میکردن رو سلمان
خان بازم نمیمرد خبری شد صدام کنید
مریم خم شد روی سکوی پذیرش و آرام
گفت:
_آیه تو رو خدا خواب نمونی!ساعت دو
معارفه است تو رو خدا جدی بگیر
آیه خسته باشه ای گفت و زیر لب زمزمه کرد:من
خودمم جدی نمیگریم چه رسد به یه از فرنگ
برگشته رو!!خواب و عشق است
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
PTT-20210106-WA0002.opus
456.7K
🕊⁐𝄞
ۅَظایِفمَرد دَربَرابَر زَن ⇩
از نِگاھ قُرآن ۅ
رِوایاټائِمہاطہارعلیہالسَلام♡
#هیئت_مجازی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ