دارھدنیاےعلےمیسۅزھ...💔
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡
------------
مننمےگویمچهشد!
گوینددرچشمِعلی
سیـلِدشمنبــودپیــدا،
فاطمهپیــدانبـود💔
#استوریفاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•-🕊⃝⃡♡-•
حڪ شدهباخطِحیدر
روےدرهایبهشت
اولویتهستاینجا
باگداۍِفاطمه ✨
#فاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
منازعالمتــۅراٺنهاگزیـــدم یافاطمہ••࿐
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡
------------
⟡گوهریآوردهام
باچشمِگریاناے بقیع
ماهراخواهمڪنم درخاکْپنهان ایبقیع⟡
#استوریفاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
୫♥୫
دادیمبهحَڪّاڪعقیقدلوگفتیـم
حَڪڪنبـہعقیقدلمـاحضرتزهـࢪا🖤
همـراهانعزیز
سلام✋🏿
یکشنبه۲۸دۍسالروز شـھـادتحضرتزهࢪا
#زیارت_نیابتی حـرممطھرامامرضا؏
بـهنیابتشمـاعزیـزان
برگزارمےگردد.
تصاویرزیارتنیابتےداخلڪانال
ارسالخواهدشُد
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
°𖦹 ⃟💔°
〖نࢪواینگونہ↯
مرایکّہ وتنھانگذاڔ بہروےخواھشمآڔامشمنپانگذاࢪ...〗
روزپانزدهم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#فاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
2450971171.mp3
7.59M
•🥀•
مادࢪم↯
تکیہگاهِمنہ...
چادڔشسࢪپناهِمنہ... :)
#فاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡
------------
ــ میخواست
تاپیشعلےباشدهمیشہ
امــاورقرا
تازیانـهبـازگرداند.💔
#استوریفاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_نهم بی حرف فقط گونه اش را میبوسم و عجله میکنم برای رسیدن به نمازعقیق انگش
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_دهم
مهران معترض میگوید: ابوذر به نظرت اون چه
انتظاری میخواد از دامادش داشته باشه که تو
نداری؟ با بیست و سه سال سن داری مدرک
مهندسیتو میگیری! تازه چند وقت دیگه معلمم
میشی!! و یه مغازه هم که داری برای خرجیت و با
پول خودت هم یه ماشین زیر پاته؟ با جربزه تر از
تو کجا میخواد پیدا کنه؟
ابوذر فقط میخندد! مهران هنوز هم بزرگ نشده...
ترجیح داد چیزی نگوید... مهران که از کم حرفی
ابوذر حسابی کلافه شده بود خداحافظی کوتاهی
کرد و ترجیح داد با دوستانش برنامه ریزی اردو
را انجام بدهد مهران با نگاهش بدرقه اش کرد و
بعد آنرا امتداد داد تا به زهرا که نه زهرا خانم
رسید که همراه دوستانش نزدیکش میشدند!
کمی خودش را جمع و جور کرد... از کنارشان رد
شدند و ابوذر سرش را به زیر انداخت و زهرا زیر
ریزکی تنها لبخند زد!با خودش گفت :
_مرد سر به
زیر دوست دارد! به پیشنهاد پروانه درست پشت
سر و ابوذر نشستند. سامیه مثل همیشه پر حرفی
اش را از سر گرفته بود و ابوذر با خودش گفت
نهایت رذالت است که بخواهد بنشیند و به
حرفهای آنها گوش دهد...زیپ کیفش را بست و
بلند شد و رفت تا به کلاس بعدی برسد
ناخواسته ذهنش درگیر چند کلمه ای شد که
برخالف میل باطنی اش شنیده بود شد
مرد ...قوی هیکل...بازوهای کلفت...شکم شش
تکه!!!! میخواست با این کلمات در ذهنش جمله
بسازد یک جمله معنا دار مثال اینکه:
مرد بودن به هیکل قوی داشتن و بازو های کلفت
بودن و شکم شش تکه است!
یا مثال آن مرد با هیکل قوی و بازو های کلفت و
شکم شش تکه آمد... به این افکار لبخندی زد!
نه ترجیح داد با این کلمات کاری نداشته باشد!
هنوز آنقدر نامرد نبود که در حق مردانگی با
جمالت من درآوردی نا مردی بکند!!!
ناخود آگاه نگاهی به خودش انداخت! نبود!
شکمش شش تکه نبود! لاغر نبود ولی هیکلی هم
نبود!!
دوباره خندید و به این جمله مضحک فکر
کرد:کاش میشد مثل خیلی ها گفت! ظاهر که مهم
نیست! دلت شش تکه باشد! پوفی کشید !
تازگی ها واقع نگری اش عجیب گل کرده بود!
اینها واقعیت بود و او داشت فکر میکرد به این
فلسفه که چرا شعار و واقعیت اینقدر دور از همند!
ترجیح داد زودتر به کلاسش برسد زیر لب
زمزمه کرد:ماه خندید به کوتاهی شور و
شعفم،دست بردم به تمنا و نیامد به کفم،کشش
ساحل اگر هست چرا کوشش موج،جذبه دیدن
تو میکشد از هر طرفم.
زهرا با نگاهش بدرقه اش کرد!! در دلش اعتراف
کرد:آنقدرها هم مهم نیست شکم مردی شش
تکه باشد!! ظاهر که مهم نیست دل مرد باید
شش تکه باشد...!
سامیه دستهایش را رو به روی چشمان زهرا
تکان میدهد و زهرا را به خود می آورد نگاهش را
به سختی از قامت ابوذرمیگیرد.پروانه خنده کنان
میگوید:
_روی مجنونو سفید کردی زهرا ...
زهرا تنها به یک لبخند برای پاسخ بسنده
میکند... و آوایی در دلش پژواک میشود که:اگر
مجنون دل شوریده ای داشت دل لیلی از آن
شوریده تر بود!
سامیه با دلسوزی نگاهش میکند...زهرا هر روز
پژمرده تر میشود.خبرهایی برایش رسیده که
ابوذر هم حال و هوایی مثل زهرا دارد ولی رو
نکرده!! خطای یک درصدی معروف نگذاشته تا
زهرایش را بی خودی امیدوار کن دستهایش را میگیرد و میگوید:این همه حسرت برای چیه
زهرا؟ ابوذر هم یکی مثل همه هم فکراش... تو
که دور و برت زیاد هستن از این مدل
زهرا به چشمهایش خیره میشود آرام
میگوید:سامیه میدونی؟ من حتی میدونم از ابوذر
بهتر هم دور و برم هست ولی چه کنم؟
سرید...دل بود..سرید اونم برای یکی مثل ابوذر
من خیلی وقته با خودم کنار اومدم من نمیتونم
فراموشش کنم! اگه خدا نخواست و قسمت هم
نبودیم من تا آخر عمر تنها میممونم!!! اینو با
خودم عهد بستم! نه اینکه بگم اونقدری
عاشقشم که به پای عشقش میمونم و با یاد عشقش زندگی میکنم! نه من آدم خیانت کردن
نیستم فکر به ابوذر هم خیانته به یکی دیگه
سامیه ترسید... خیلی هم ترسید این لحن مسمم
را خوب میشناخت...ماشین را رو به روی مدرسه پارک کرد. نگاهی به کارگر هایی کرد که کیسه های سیمان را به داخل حوزه میبرند و دربین آنها حاج رضا علی با آن عرق چین سفید دوست داشتنی روی سرش راتشخیص داد.دوید به سمتش و بی حرف کیسه سیمان را گرفت و شانه اش را بوسید.
_سالم آقا ابوذر اینطرفا جاهل؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
୫♥୫
『امـامعلـے﴿؏﴾』
هڔگاهفاطمہࢪا مۍدیدم
تمامِغموغصہهایمبࢪطرفمۍشد..
روزشانزدهم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#فاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
YEKNET.IR - roze - fatemieh 99.10.25 - javad moghaddam.mp3
4.78M
یکـےبیادتوکوچہها
بہمادࢪمکمککنھ . . .🖤
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
یکـےبیادتوکوچہها بہمادࢪمکمککنھ . . .🖤
•🥀•
وچقـدࢪایندسٺ ''سنگین'' بود!
قرنها ازماجراےکوچہمۍگذرد
ولۍگوششیعــ ـہ . . .↯
هنوزدردمیکنـــد )):
#فاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ