eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
شھید شدن لیاقت میخواد:-)🙃 #شھیدنویدصفری🍃 #مادرشھید ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
نوید هم پسرم و هم همدم زندگی ام بود. شهید گرانقدر بارها به سوریه اعزام شده بود چون هم دایی و عمویش به شهادت رسیده اند بارها به نوید می گفتم ما سهممون رو نسبت به شهدا ادا کرده ایم. شور و اشتیاق نوید برای رفتن به سوریه وصف ناپذیر بود و همیشه می گفت دوست دارم شهید بشوم. شش ماه قبل پسرم خواب دیده بود که به شهادت می رسد حتی نحوه شهادتش را هم دیده بود و به من می گفت مادر تاج مادر شهیدی را حضرت زینب(س) به سرت می گذارد. تازه برایش زن گرفته بودیم اما گذاشت و به سوریه رفت، چند روز قبل از شهادتش تماس گرفت و گفت برایم دعا کن، من هم دعا کردم که ان شالله عاقبت بخیر بشی و بخاطر این حرفم خیلی خوشحال بود. شهید صفری در انجام امور خیر کوتاهی نمی کرد پدر شهید صفری هم با اشاره اخلاقیات شهید بزرگوار گفت: شهید صفری همیشه دائم الوضو بودند و در انجام امور خیر کوتاهی نمی کردند. وقتی به روستای طلابر رودبار می آمدیم در انجام امور خیر پیشتاز بودند و کوتاهی نمی کردند خاطره مادرشھید💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طواف کعبه حسن، مسجدالحرام حسین است حسین مثل حسن،یاحسن تمام حسین است حسن غریب ترین مرد داغداربقیع ست حسن عزیز دل حضرٺ امام حسین است 🍃 ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#پاارت2•• - دوتاگردان‌دیگر،راه‌به‌جایی‌نبردند؛‌یکیشون‌به‌خاطرشناسایـی‌محـدود،راه‌راگُـم‌ کـرده‌بـودی
•• - من‌درست‌ڪنارعبدالحسین‌درازڪشیده‌بودم. گـفـت:«یـڪ‌خـبـر‌ازگـردان‌بـگـیـربـبـیـن‌ وضـعیـت‌چـطـوره.🤷🏻‍♂» سینہ‌خیزرفتم‌تاآخرستون.سیزده،چهارده‌تا شهید‌داده‌بودیم‌بعضی‌هابدجوری‌زخمی‌شده‌ بودند‌دوباره،بہ‌حالت‌سینہ‌خیز،رفتم‌سرستون، جایی‌ڪہ‌‌عبدالحسین‌بود.بہ‌نظرمی‌آمد خواب‌باشد.😴» همان‌طورڪہ‌بہ‌سینہ‌درازڪشیده‌بود،‌ پیشانی‌اش‌را‌گذاشتہ‌بودپشت‌دستش‌و تڪان‌نمی‌خورد.آهستہ‌صداش‌زدم.‌سرش‌را‌بلند ڪردوخیره‌ام‌شد!🤭» گفتم«نمیخوای‌برگردی‌حاجی؟» چیزی‌نگفت.ازخونسردی‌اش‌حرصم‌درمی‌آمد. بازبہ‌حرف‌آمدم:«میخوای‌چڪار‌ڪنیم‌حاج‌آقا؟» آرام‌گفت:«توبگوچڪارڪنیم‌سید،توڪہ‌ خودت‌رو‌بہ‌نقشہ‌هاواردی‌بگوچہ‌ڪنیم!؟🙍🏻‍♂» این‌طورحرف‌زدنش‌برام‌عجیب‌بود.بدون‌هیچ‌ فڪری‌گفتم:«معلومہ‌برمی‌گردیم.🙂» سریع‌گفت:«چی؟!» توفڪرناجوربودن‌اوضاع‌ودردزخمی‌هابودم. خاطر‌جمع‌ترازقبل‌گفتم:‌«من‌میگم‌برگردیم.💁🏻‍♂» گفت«مگرمیشہ‌برگردیم؟!» زودتوتوی‌جوابش‌گفتم‌مگہ‌میشہ‌ ازاین‌دژ‌؛رد‌بشیم!؟🤨» چیزی‌نگفت‌تابرایش‌توضیح‌دهم! - بہ‌ساعتم‌اشاره‌ڪردم‌وادامہ‌دادم:«خود فرماندهی‌هم‌‌گفت:تاساعت‌یڪ‌اگرنشد عمل‌ڪنید،‌حتماً‌برگردد🚶🏻‍♂» الان‌هم‌ڪہ‌ساعت‌دوازده‌ونیم‌شده.تواین‌چند‌ دقیقهمابہ‌هیچ‌جا‌نمی‌رسیم.🕕» این‌ڪہ‌اسم‌فرمانده‌راآوردم،بہ‌حساب‌خودم‌ انگشت‌گذاشتم‌رو‌نقطہ‌حساس.میدانستم‌تو حتی‌موقعیت‌های‌حساس‌روی‌حرف‌فرمانده‌ حرف‌نمیزند!» درحال‌مستقرشدن‌بودیم‌ڪہ‌ازردهای‌بالابی‌ سیم‌زدندو‌توهمچنین‌شرایطی،بایدبرمیگشت. حالاهم‌منتظرعڪس‌العملش‌بودم.‌ گفت:«نظرت‌همین بود؟🤔» پرسیدم،«مگہ‌شمانظردیگہ‌ای‌هم‌داری؟!» چندلحظہ‌ای‌ساڪت‌ماند.جورخاصی‌ڪہ‌ انگار‌بخواهدگریہ‌اش‌بگیرد،گفت:‌«من‌هم‌ عقلم‌بہ‌جایی‌نمی‌رسه.🙁» دقیقاًیادم‌هست‌همان‌جا‌صورتش‌را‌گذاشت‌رو‌ خاڪهای‌نرم.‌لحظہ‌ها‌همین‌طورپشت‌سرهم‌ می‌گذشت.‌دلم‌شورافتاده‌بود.‌او‌همین‌طور ساڪت‌بود‌وچیزی‌نمی‌گفت!😢» پرسیدم:«پس‌چڪارڪنیم‌آقای‌برونسی؟» حـتـی‌تـڪـانـی‌بـہ‌خـودش‌نـداد. عصبی‌گفتم:«حاج‌آقا‌همہ‌منتظرهستن، بگومیخوای‌چڪارڪنی؟!🙄» بازچیزی‌نشنیدم.اوانگارنہ‌انگارڪہ‌تواین‌ عالم‌است.یڪ‌آن‌شڪ‌برم‌داشت‌ڪہ‌نکند گوشھایش‌از‌شنوایی‌افتاده؟!😧‌‌» کپۍ❌ فوروارد✅ -ادامه‌دارد‌ ...🙂-! ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادری.... نعش جوان بی سرش در بر فشرد پاره های پیکرش از شوق بوسیدن گرفت...!❣ ⇣🕊🥀⇡ وداع جانسوز مادر دفاع مقدس خسرو قادری قمصری💔😭 ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
📋••• جنگ‌نرم‌است‌ولشگرمولانیازبه‌فرمانده‌دارد✌️ فرمانده ے ڪاربلد ✅ خادم تبادل یا ارسال پست ما ميشے ؟🙂 ±محفل شھدایی ما↯↯👇🌱 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa اطلاع بدین👇☺ @Shahidhadi_delha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙⃟🙂¦⇝ بچه های عزیزمن🥰 بدونید اگر درس نخونید نمی‌تونید تاثیرگذار خوبی باشید به اینا میگفتن بی مایه فطیر است باید درس بخونید....😇 📚 ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
﷽ دلم آشفتــه و غم بی امان است که غم از دوری‌صاحب‌زمان است💔 🍃 ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#پاارت3•• - من‌درست‌ڪنارعبدالحسین‌درازڪشیده‌بودم. گـفـت:«یـڪ‌خـبـر‌ازگـردان‌بـگـیـربـبـیـن‌ وضـعیـت‌
•• - ھیچـۍ‌‌نمۍ‌گفت!‌یڪدفعہ‌سرش‌را‌بلند‌ڪرد دلم‌تند‌و‌تند‌میزد‌ڪہ‌زودتراز‌آن‌وضع‌ خلاص‌شویم‌ '! دشمن‌بیڪار‌ننشسته‌بودگاه‌و‌گاهۍ‌‌ھم‌خمپاره‌ یا‌گلوگلہ‌دیگرے‌شلیڪ‌میڪرد بالاخره‌عبدالحسین‌به‌حرف‌آمد-! صداش‌با،چند‌دقیقہ‌پیش‌فرق‌میڪرد،‌گرفتہ‌بود! درست‌مثل‌ڪسۍ‌ڪہ‌شدید‌گریہ‌ڪرده‌باشد💔 گفت:سید‌‌ڪاظم‌خوب‌گوش‌ڪن‌ببین‌چۍ‌میگم! یقین‌داشتم‌میخواھد‌تڪلیفمان‌را‌یڪسره‌ڪند شش‌دانگ‌حواسم‌رفت‌به‌صحبت‌اوگفت: «خودت‌برو‌جلو!» با‌چشم‌هاے‌گرد‌شده‌ام‌گفتم‌:«برم‌جلو‌ چڪار‌ڪنم!؟» گفت‌:«هرچۍ‌میگم‌دقیقا‌همون‌ڪارو‌بڪن؛‌خودت‌میرے‌سر‌ستون‌،‌یعنۍ‌نفر‌اول!» به‌سمت‌راستش‌اشاره‌ڪردو‌ادامه داد‌:«سر‌ستون‌ڪہ‌رسیدے‌اون‌جا‌درست‌ برمیگردۍ‌سمت‌راستت‌بیست‌و‌پنج‌قدم‌‌ میشمارۍ‌ . .» ‌مڪث‌ڪرد‌‌،‌باتأڪید‌گفت‌:‌«دقیق‌بشمارے‌ها» ‌مات‌و‌مبهوت‌فقط‌نگاهش‌میڪردم🤷‍♂ . . '! «‌بیست‌و‌پنج‌قدم‌ڪہ‌شمردۍ‌و‌تموم‌شد‌،‌ همون‌جایڪ‌علامت‌بگذار! بعدش‌برگرد‌و‌بچہ‌ها‌رو‌پشت‌سر‌خودت‌اونجا‌ببر.» - یڪ‌آن‌فڪر‌ڪردم‌شوخۍ‌اش‌گرفته‌😅! ‌ولۍ‌خیلۍ‌محڪم‌حرف‌میزد‌؛‌هم‌محڪم‌،‌ هم‌بااطمینان‌ڪامل‌باز‌پۍ‌صحبتش‌را‌ گرفت‌:‌«وقتۍ‌به‌اون‌علامت‌ڪہ‌سر‌بیست‌‌وپنج‌ قدم‌گذاشتہ‌بودے‌رسیدۍ؛این‌دفعہ‌به‌عمق‌دشمن‌،‌چهل‌متر‌میرے‌جلو! ‌اونجا‌دیگہ‌خودم‌به‌بچه‌ها‌میگم‌چڪار‌ڪنن.» گفتم:‌«معلوم‌هست‌میخواۍ‌چڪار‌ڪنۍ‌ حاجـۍ؟!» به‌ناراحتۍ‌پرسید:«شنیدۍ‌چۍ‌گفتم‌ . .؟!» «‌شنیدن‌ڪہ‌شنیدم‌‌ولۍ‌ . .» آمد‌تو‌حرفم،‌گفت:«پس‌سریع‌انجام‌بده!» ڪم‌مانده‌بود‌صدام‌بلند‌شود‌اما‌جلوۍ‌خودم‌را‌ گرفتم‌به‌اعتراض‌گفتم‌:«حاج‌آقاحواست‌هست‌ دارۍ‌چی‌میگۍ؟!» هر‌چہ‌مسئلہ‌را‌بالا‌پایین‌میڪردم‌با‌عقلم‌جور‌ در‌نمی‌آمد.‌شاید‌برا‌همین‌بود‌ڪہ‌زل‌زدم‌تو‌ چشم‌هاش‌وگفتم‌‌:«این‌دستور‌خودڪشۍ‌ رو‌به‌یڪۍ‌دیگه‌بگو» گفت:«این‌دستور‌و‌به‌تو‌دادم‌،‌تو‌هم‌وظیفه‌دارۍ‌ اجراڪنۍ‌و‌حرف‌هم‌نزنۍ.» لحنش‌جدۍ‌بود‌وقاطع . .🖐! تا‌آن‌لحظه‌همچین‌برخوردۍ‌ازش‌ندیده‌بودم. چاره‌اۍ‌جز‌انجام‌دستور‌نداشتم‌:( دیگہ‌لام‌تا‌ڪام‌حرفۍ‌نزدم‌سینہ‌خیز‌راه‌افتادم‌‌ طرف‌نوڪ‌ستون . . آن‌جا‌بلند‌شدم‌وبرگشتم‌سمت‌راست‌،‌شروع‌ ڪردم‌به‌شمردن‌قدم‌ها‌‌سر‌بیست‌و‌پنج‌‌‌قدم‌ ایستادم‌‌علامتۍگذاشتم‌و‌آمدم‌سراغ‌گردان . . همه‌را‌پشت‌سر‌خود‌آوردم‌تا‌پاۍ‌همان‌علامت‌! بہ‌دستور‌بعدۍ‌اش‌‌فڪر‌‌ڪردم‌ "روبه‌عمق‌دشمن‌چهل‌متر‌میرۍ‌جلو" کپۍ❌ فوروارد✅ -ادامه‌دارد‌ ...🙂-! ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#والپیپر📱 ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
•|🖐🏽😒|• شھدا‌اصرار‌داشتن‌هر‌چھ‌زودتر‌در‌بھترین‌حالت‌ خدارو‌ملاقات‌ڪنن 🙂 براۍ‌دنیا‌ذره‌اۍارزش‌قائل‌نبودن‌!🖐🏽 ما‌تــٰاز‌میخاییم‌‌سعۍ‌ڪنیم‌گنــاه‌نڪنیم🚶‍♂ . .! چقدر‌عقبیم . .(:🤦🏾‍♂
🌷 ▪️از جبهه به سمت تهران برمی‌گشت، راننده‌ی اتوبوس آهنگ ترانه گذاشت تا بدین وسیله خوابش نبرد، ابراهیم برای اینکه کار بد او را گوشزد کند، قرآن را باز و شروع کرد بلند بلند قرآن خواندن! راننده آهنگ را خاموش کرد! این طور هم راننده خوابش نبرد و هم آهنگ پخش نشد✌️ به محفل‌شھداییمون😉👇بپیوندید 👇👇 ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
"🚓☁️" • • بِه‌خُراسان‌بِبَرۍ‌یانَبَرۍ‌حَرفـۍ‌نیست تونَگیراَزمنِ‌دِلخَسته‌رِضاگُفتَن‌را... ✋🏻 ‌↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#پاارت4•• - ھیچـۍ‌‌نمۍ‌گفت!‌یڪدفعہ‌سرش‌را‌بلند‌ڪرد دلم‌تند‌و‌تند‌میزد‌ڪہ‌زودتراز‌آن‌وضع‌ خلاص‌شویم‌
•• - باکمک‌فرمانده‌گروهان‌ها‌وفـرمانده‌دستـه‌ها، گران‌راحدودهمان‌چهل‌متر،بردم‌جلو.یکدفعه دیدم‌خودش‌آمد.سیّدوچهـار،پنج‌تا'آرپی‌چی زن‌دیگرهمراهش‌بودند . . :/💣 روکردبه‌سیدوپرسید«حاضري‌براي‌شلیک؟» «بله‌حاج‌آقا . .🙂🖐🏾» «به‌مجردي‌که‌من‌گفتم‌الله‌اکبرشماردِانگشت من‌روبگیروشلیک‌کن‌به‌اون‌طرف👈🏽» پیرمردانگارماتش‌برده‌بود.آهستـه‌وباحیرت گفـت:«ماکه‌چیزي‌نمی‌بینیم‌حاج‌آقـا!کجارو بزنیم؟!😕» «شماچکارداري‌که‌کجا‌بزنـی؟به‌همون‌طرف شلیک‌کن‌دیگه . ‌.» به‌چهـار،پنج‌تا'آرپی‌چی‌زنِ‌دیگرگفـت:«شما هم‌صداي‌تکبیرراکه‌شنیدید،پشت‌سـرسیدبه همون‌روبروشلیک‌کنید.» روکردبه‌من‌وادامه‌داد:«شماهم‌بابقیه‌بچه‌ها بلافاصله‌حمله‌روشروع‌میکنید.» سرش‌رابلندڪردروبہ‌آسمان.این‌طرف‌و‌آن‌ طرفش‌را‌جورخاصی‌نگاه‌ڪرد.انگاردعایی‌ هم‌زیرلب‌خواند👀🙂! یڪهوصدای‌رفت‌بہ‌آسمان.«االله‌اکبر.» پشت‌بندش‌سیدفریادزد:«یاحسین.» وشلیڪ‌ڪرد.گلولہ‌اش‌خوردبہ‌یڪ‌نفربرڪہ‌ منفجرشدوروشنایی‌اش‌منطقہ‌راگرفت. بلافاصلہ‌چهار،پنج‌تاگلولہ‌ی‌دیگرهم‌زدندوپشت‌ بندش،باصدای‌تڪبیر‌بچہ‌ها،حملہ‌شد✊🏻💣! دشمن‌قبل‌ازاینڪہ‌بہ‌خودش‌بیاید،تارومار‌شد. بعضی‌‌هامیخواستنددنبال‌عراقی‌ها‌بروند،‌ عبدالحسین‌دادزد:«بگردیددنبال‌تانڪهای‌72-T مااین‌همہ‌راه‌روفقط‌بہ‌خاطراونااومدیم.» بالاخره‌هم‌رسیدیم‌بہ‌هدف.وقتی‌چشمم‌بہ‌‌آن‌ تانڪهای‌پولادین‌افتاد،ازخوشحالی‌ڪم‌مانده‌ بودبال‌در‌بیاورم🤩.! بچہ‌هاهم‌ڪمی‌ازمن‌نداشتند.توهمان‌لحظہ‌ها، از‌حرفهایی‌ڪہ‌بہ‌عبدالحسین‌زده‌بودم،‌احساس‌ پشیمانی میڪردم🙁. افتادیم‌بہ‌جان‌تانڪها.توآن‌بحبوحہ‌،عبدالحسین‌ روڪردبہ‌سیدوگفت:«نگاه‌ڪن‌سیدجان، این‌همون‌«72-T»هست‌ڪہ‌میگن‌گلولہ‌بہ‌اش‌ اثرنمیڪنه.🤦🏻‍♂» ویڪ‌آرپی‌چی‌زدبہ‌طرف‌یڪی‌شان‌ڪہ‌کمانہ‌‌ ڪرد.بچہ‌های‌دیگرهم‌همین‌مشڪل‌راداشتند. ڪمی‌بعدآمدندپیش‌اوبہ‌اعتراض‌گفتند:«ما میزنیم‌بہ‌این‌تانڪها،‌ولی‌همہ‌اش‌ڪمانہ‌ میڪنہ،چڪارڪنیم؟🤔» کپی❌ فوروارد✅ ادامہ‌دارد....🙂 ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
「💞🍃」 •|ولآتحزن اِن‌َّالله‌مـعنــٰا|• -غمگین ‌نشو‌‌من‌کنارتمـ..:) ♥️ ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
♥️͜͡🌱 - بِـسـم‌ِاللّٰـھ˘˘ خداآن‌حس‌زیبائیست‌که‌درتاریکی‌صحرازمانی‌که هراس‌مرگ،آرامشت‌رامی‌دزدد یکی‌آهسته‌می‌گوید: «کنارت‌هستم‌ای‌تنها» ودل‌آرام‌می‌گیرد... ♥️¦⇠ 🌱¦⇠
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#پاارت5•• - باکمک‌فرمانده‌گروهان‌ها‌وفـرمانده‌دستـه‌ها، گران‌راحدودهمان‌چهل‌متر،بردم‌جلو.یکدفعه دی
•• - یڪهوصدای‌رفت‌بہ‌آسمان.«االله‌اکبر.» پشت‌بندش‌سیدفریادزد:«یاحسین.» وشلیڪ‌ڪرد.گلولہ‌اش‌خوردبہ‌یڪ‌نفربرڪہ‌ منفجرشدوروشنایی‌اش‌منطقہ‌راگرفت. بلافاصلہ‌چهار،پنج‌تاگلولہ‌ی‌دیگرهم‌زدندوپشت‌ بندش،باصدای‌تڪبیر‌بچہ‌ها،حملہ‌شد✊🏻💣! دشمن‌قبل‌ازاینڪہ‌بہ‌خودش‌بیاید،تارومار‌شد. بعضی‌‌هامیخواستنددنبال‌عراقی‌ها‌بروند،‌ عبدالحسین‌دادزد:«بگردیددنبال‌تانڪهای‌72-T مااین‌همہ‌راه‌روفقط‌بہ‌خاطراونااومدیم.» بالاخره‌هم‌رسیدیم‌بہ‌هدف.وقتی‌چشمم‌بہ‌‌آن‌ تانڪهای‌پولادین‌افتاد،ازخوشحالی‌ڪم‌مانده‌ بودبال‌در‌بیاورم🤩.! بچہ‌هاهم‌ڪمی‌ازمن‌نداشتند.توهمان‌لحظہ‌ها، از‌حرفهایی‌ڪہ‌بہ‌عبدالحسین‌زده‌بودم،‌احساس‌ پشیمانی میڪردم🙁. افتادیم‌بہ‌جان‌تانڪها.توآن‌بحبوحہ‌،عبدالحسین‌ روڪردبہ‌سیدوگفت:«نگاه‌ڪن‌سیدجان، این‌همون‌«72-T»هست‌ڪہ‌میگن‌گلولہ‌بہ‌اش‌ اثرنمیڪنه.🤦🏻‍♂» ویڪ‌آرپی‌چی‌زدبہ‌طرف‌یڪی‌شان‌ڪہ‌کمانہ‌‌ ڪرد.بچہ‌های‌دیگرهم‌همین‌مشڪل‌راداشتند. ڪمی‌بعدآمدندپیش‌اوبہ‌اعتراض‌گفتند:«ما میزنیم‌بہ‌این‌تانڪها،‌ولی‌همہ‌اش‌ڪمانہ‌ میڪنہ،چڪارڪنیم؟🤔 - بہ‌شوخی‌و‌جدی‌گفت:«پس‌خداوندشماروساختہ‌‌برای‌چی‌؟!خوب‌بپربالای‌تانڪ‌و‌نارنجڪ‌بنداز‌تو‌برجڪش‌ خودش‌یڪ‌آرپی‌چی‌گرفت‌وراه‌افتادطرف‌ تانڪها.همان‌طورڪہ‌میرفت.گفت:«بالاخره‌ اینهاروباید‌منفجر‌ڪنیم🖐🏻! آن‌شب،دوگردان‌زرهۍدشمن‌را‌کاملاً‌منھدم کردیم‌آن‌شب‌خیلۍخسته‌بودیم‌وبعدازنماز خوابیدیم‌داشتم‌به‌رازدستور‌هاۍ‌دیشب‌ اوفڪر‌میکردم‌خوابم‌برد🕊 یڪدفعہ‌یاد‌دیشب‌افتادم‌گویی‌برام‌یڪ‌رؤیای‌‌ شیرین‌بود،یڪ‌رؤیای‌شیرین‌و‌بهشتی😍! عبدالحسین‌داشت‌بلندمیشد،دستش‌را‌گرفتم‌ صورتش‌رابرگرداندطرفم.توچشمهاش‌خیره‌ شدممن‌و‌منی‌ڪردم‌وگفتم:«راستش‌جریان‌ دیشب‌برام‌سؤال‌شده.🧐» «ڪدام‌جریان؟» ناراحت‌گفتم:«خودت‌روبہ‌اون‌راه‌نزن،این‌ بیست‌و‌پنج‌قدم‌بہ‌راست‌وچهل‌متربہ‌جلو، چی‌بودجریانش؟» ازجاش‌بلندشد.«حالابریم‌سیدجان‌ڪہ‌دیرمیشہ‌،‌ برای‌این‌جورسؤال‌وجوابهاوقت‌زیادی‌داریم.» خواه‌ناخواه‌من‌هم‌بلندشدم،ولی‌اورانگہ‌داشتم. گفت:«نہ،همین‌حالابایدبدونم‌موضوع‌چی‌بود» کپۍ❌ فوروارد✅ -↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
•|👀🥀|• #حاج_قاسم 💔📿 ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
•|👀🥀|• حاج‌ قاسم‌ میگفت: همراه‌ خود، دو چشم‌ بسته‌ آورده‌ام...! که آن‌ در کنار همه‌ ناپاکی‌ها، یک‌ ذخیره‌ ارزشمند دارد و آن: گوهر اشک‌ بر حسین‌ فاطمه‌ است... گوهر اشک‌ بر اهل‌ بیت‌ است...! گوهر اشک‌ دفاع‌ از مظلوم ،یتیم، دفاع‌ از مظلوم‌ در چنگ‌ ظالم 💔📿
💙͜͡✨ بسم‌رب‌المھد؎ﷻ|❁ بِھ‌انـتِظارنشَستھ‌اے؟بھ‌انتِظاربأیـست هَنـوزحَضرت‌مَعشـوق‌یـٰآرمےخواهَد..シ! 💙¦⇠ ✨¦⇠