♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهارم 4⃣
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجم 5⃣
.
نگاهت می ڪنم پیرهن سفیدباچاپ چهره شهیدهمت، زنجیروپلاڪ، سربنـــــد یازهراس ویڪ تسبیـــــح 📿 سبزشفاف پیچیده شده ب دورمچ دستت چقدرساده ای ومن ب تازگی سادگی رادوست دارم😍
قراربودب منزل شمـــــابیایم تاسه تایی ب محل حرڪت ڪاروان برویم.
فاطمـــــه سادات میگفت:ممڪن است راه رابلدنباشم..
وحالااینجاایستاده ام ڪنارحوض آبی⛲️ حیاط ڪوچڪتان وتوپشت ب من ایستاده ای.
ب تصـــــویرلرزان خودم درآب نگاه می ڪنم. #چادرب من می آید...این رادیشب پدرم وقتی فهمیدچ تصمیمی گرفته ام ب من گفت..
صدای فاطمـــــه رشته افڪارم راپاره می ڪند.
_ ریحانه❔...ریحـــــان⁉️....الوووو
نگاهش می ڪنم.
_ ڪجایی❔...
_ همینجا ....چ خوشتیپ ڪردی!! تڪ خور😒(و ب چفیه وسربندش اشاره می ڪنم)
میخندد...
_ خب توام میووردی مینداختی دورگردنت❕
ب حالت دلخورلبهایم راڪج می ڪنم...😏
_ ای بدجنس نداشتم!!..دیگه چفـــــیه ندارید❓
مڪث می ڪند..
_ اممم نه!...همین یدونس!
تامی آیم دوباره غر بزنم صـــــدای قدمهایت راپشت سرم میشنوم...
_ فاطمـــــه سادات❓
_ جونم داداش⁉️..
_ بیا اینجـــــا....
فاطمـــــه ببخشیدڪوتاهی میگویدوسمت تو باچندقدم بلندتقریبامیدود.
توب خاطرقدبلندت مجبورمیشوی سرخم ڪنی ،درگوش خـــــااهرت چیزی میگویی وبلافاصله چفـــــیه ات راازساڪ دستی ات 💼بیرون می ڪشی ودستش میدهی..
فاطمـــــه لبخندی ازرضایت میزندوسمتم می آید😊
_ بیا!!....
(وچفـــــیه رادورگردنم میندازد،متعجب نگاهش می ڪنم)
_ این چیع؟؟😐
_ شلواره!معـــــلوم نیس؟؟😁
_ هرهرهر!....جدی پرسیدم!مگه برای آقاااعلی نیست!؟
_ چرا!...امامیگه فعلا نمیخـــــاادبندازه.
ی چیزدردلـــ❣ــم فرومیریزد،زیرچشمی نگاهت می ڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی.
_ ازشون خیلی تشڪرڪن!
_ باعشه خانوووم تعارفـی.(وبعدباصدای بلند میگوید)..علی اڪبر!!...ریحانه میگع خیلی باحالییی!!😜
وتولبخندمیزنی میدانی این حرف من نیست.بااین حال سرڪج می ڪنی وجواب میدهی:
_ خـــــااهش می ڪنم!
احساس ارامش می ڪنم درست روی شانه هایم...
نمیدانم ازچیست!
از #چفـــــیه_ات یا #توووو...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@ebrahimdelha