✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
#سلام_بر_ابراهیم✋🌻✨
#قسمت_پنجم
🍀ورزش باستانی به روایت جمعی از دوستان شهید ☺️
اوایل دوران دبیرستان بود که ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد.او شب ها به زورخانه حاج حسن میرفت.💪
حاج حسن توکل معروف به حاج حسن نجار،عارفی وارسته بود . 😇او زورخانه ای نزدیک دبیرستان ابوریحان داشت. ابراهیم هم یکی از ورزشکاران این محیط ورزشی و معنوی شد.🙂
حاج حسن ورزش را با یک یا چندآیه از قرآن شروع میکرد. سپس حدیثی میگفت وترجمه میکرد. بیشتر شب ها ابراهیم را می فرستاد وسط گود او هم در یک دور ورزش معمولا یک سوره از قرآن دعای توسل و یا اشعاری در مورد اهل بیت میخواند وبه این ترتیب به مرشد هم کمک میکرد.😍
از جمله کارهای مهم در این مجموعه این بود که هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب میرسید،بچه ها ورزش را قطع میکردند و داخل همان گود زورخانه،پشت سر حاج حسن نماز جماعت میخواندند. ✨☄
#ادامه_دارد....
@ebrahimdelha🌹
✨💫✨💫✨💫✨💫✨
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
❣
#عباس_دوران
#قسمت_پنجــم
🕊ایــ🇮🇷ــران از لحاظ سیاسی نتوانست مانع این امر شود و در نهایت متوسل به حـ⚔ـربه نظامی شد. تنها راهی که میشد از برگزاری کنفرانس جلوگیری کرد👈 ناامن نشان دادن شهر بغداد بود که صدام به امنیت آن خیلی افتخار میکرد.😏
از سوی دیگر در آن زمان (سال ۱۳۶۱ ) ایران موشــ🚀ــڪ دوربرد نداشت که بغداد را مورد هدف قرار دهد برای همین قرار شد این حرکت توسط هواپیـ✈️️ـماها انجام شود. این عملیات در ردیف عملیات «حمله به h-3 » قرار دارد.🔰
⭐️سرهنگ ناصر باقری دیگر همرزم عباس دوران میگوید: این عملیات از لحاظ سیاسی برای جمهوری اسلامی ایران بسیار مهم بود👌، (هر چند که تا کنون مهجور مانده است) اگر کنفرانس سران کشورهای غیرمتعهد در بغداد برگزار میشد صدام به مدت هشت سال ریاست آن را به عهده میگرفت. 😧جمهوری اسلامی ایران اعتراض👊 شدید خود را با تحریم کنفرانس نشان داده بود اما این امر کافی نبود 🙁و این کنفرانس نباید در بغداد برگزار میشد و ریاست آن به مدت هشت سال در دست صدام قرار میگرفت😞
#ادامه دارد...
@ebrahimdelha🌹
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
❣
#شهید_خلبان_احمد_کشوری
#قسمت_پنجم
💥وحشت كرديم😰 كه چرا تا اين حد، جلو آمده اند😑. كسى جلودار شان نبود‼️ هنگام روبرو شدن با آنها فكر كرديم در اطراف ستون، تيم هاى گشت👥👥👥 گذاشته اند. چون وقتى ستون بخواهد در منطقه ناشناسى حركت كند، تيم گشت در اطراف مى گذارند 👀كه از جايى ضربه 👊نخورند.
تا هفتصد مترى ستون جلو رفتيم😐 و شناسايى👀 كامل را انجام داديم.
احمد در يك لحظه به عنوان ليدر👮 (راهنما) تيم گفت: «اول و آخر ستون را بزنيد👊 كه مشكوك بشوند و همهمه اى بين آنها بيفتد و وقتى سرشان شلوغ شد، روى آنها آتش💣🔥 اجرا مى كنيم.»
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha🌺
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
❣
#سپبهد_علی_صیاد_شیرازی
#قسمت_پنجم
💥-نمونه ای از این برکات✨ خداوند در ذهنتان هست؟
-عراق در مرز تحرکاتی کرده بود😐 و سپهبد یوسفی-فرمانده لشکر تبریز-مامور شده بود تا قرارگاهی🏚 تاکتیکی در کردستان ایجاد کند. او من را- که ستوان یک بودم-با تعدادی سرهنگ و سرگرد دیگر، برای ستادش انتخاب کرد😌. من شده بودم آجودان عملیاتی اش🙂 آن روزها نمی دانستم که روزی فرمانده ی عملیات غرب کشور خواهم شد 😅و آگاهی داشتن از منطقه، آن هم در سطح قرارگاه برایم مهم خواهد بود‼️ و در اصفهان بود که اولین هسته ی تشکیلات ما به صورت مخفی شکل گرفت✌️ و من با شهیدان«کلاهدوز» و «اقارب پرست» آشنا شدم.😍
#ادامه_دارد....
@ebrahimdelha🌺
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃
🌷
#شهیدمحمدعلی_جهان_آرا
#قسمت_پنجم
🌷برادری تعریف می كند:
«روزهای آخر این مقاومت بود💔 كه بچهها با بی سیم📞 به شهید جهانآرا اطلاع دادند كه شهر دارد سقوط میكند😢. او با صلابت💪 به آنها پیام داد كه باید مواظب باشیم ایمانمان✨ سقوط نكند.✌️»
✨شهید جهانآرا میگفت:
«آرزو میكنم در راه آزاد كردن خونینشهر💔 و پاك كردن این لكه از دامان جوانان شهید شوم❣.»
💚من و همرزمانم با توكل به خدا، خالصانه جانفشانی كردیم❤️. در برابر دشمن👿 ایستادیم و با فرهنگ شهادتطلبی در برابر دشمن تا دندان مسلح‼️، مقاومت كردیم و زیر بار ذلت نرفتیم😠 و یكبار دیگر حماسه حسینی را در كربلای ایران اسلامی تكرار نمودند.✊
✨سردار غلامعلی رشید در ارتباط با این حماسه به لحاظ نامی میگوید:
«مقاومت در خرمشهر نه تنها در وضعیت مناطق مجاورش مثل آبادان اثر مستقیم داشت✔️، بلكه در سرنوشت كلی جنگ نیز تاثیر گذاشت‼️ و باعث تاخیر حمله عراقیها به اهواز گردید و آنها نتوانستند در ادامه جنگ، به اهداف خود برسند✌️. برادر عزیز شهید جهانآرا با الهام از سرور آزادگان جهان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) ❤️و یارانش به ما آموخت كه چگونه باید در برابر دشمن مردانه جنگید.»💪
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷
🌷🍃
🍃🌷🍃
🌷🍃🌷🍃
🍃🌷🍃🌷🍃
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#شهیدمحمودکاوه
#قسمت_پنجم
🌷 با این که در مقابله با ضد انقلاب، سازش ناپذیر، جسور و با شهامت بود💪، اما با نیروهای تحت امر خود، برخوردی بسیار متواضعانه و توأم با صفا و صمیمیت داشت☺️؛ تواضع او سبب شده بود که محبوبیت خاصی در بین نیروها کسب نماید. تا آنجا که بر قلب نیروهای بسیجی و سپاهی فرماندهی میکرد🙂. او مصداق بارز تلفیق «محبت» و «قاطعیت» در امر فرماندهی نظامی بود👌.
✨روزی یکی از نزدیکان وی به منطقه آمده بود، یکی از برادران تقاضا کرد که کار مناسبی به او محول کند؛ شهید کاوه پاسخ داد :«همه بسیجیها فامیل من هستند»😊.
✨در بعد جسمانی، هیچ گاه از ورزش غافل نمیشد. با تشویق نیروها و حضور در مسابقات ورزشی، آمادگی رزمی آنها را بالا میبرد💪. همواره برای تشویق بچهها میگفت :«موفقیتهای من در کوههای کردستان، مدیون ورزش است»✌️ او چریکی زبده بود که در عمل و جنگ، چریک شده بود نه با آموزش دیدن درسهای تئوری👌.
#ادامه_دارد....
@ebrahimdelha🏴🏴
🌷
🌷🍃
🍃🌷🍃
🌷🍃🌷🍃
🍃🌷🍃🌷🍃
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#شهیدمحمدبروجردی
#قسمت_پنجم
🌷او از طریق همین بیسم از طرح حمله آنها با تانک و زرهپوشها با خبر شد و نیروها را برای مقابله با آنها فرستاد👌. حتی از طریق همین بیسیم و گوش کردن به مکالمات بین سران ارتش به کودتایی که در شرف وقوع بود پی برد. وقتی خبر به امام رسید، اعلامیهای صادر کردند و از مردم خواستند که خیابانها را ترک نکنند و به خانه نروند✊، و باز از طریق گوش کردن به همین مکالمات بود که محمد توانست بفهمد وضعیت داخل پادگانها چگونه است و افراد داخل آنها چند نفر هستند👍. با پیروزی انقلاب توطئههای دشمنان داخل و خارج هم شدت گرفت و ضرورت تشکیل نیروهای نظامی وفادار و انقلابی به شدت حس میشد👌. بعضی افراد فعال شورای انقلاب هم این ضرورت را حس کردند و با امام در میان گذاشتند. امام دستور تشکیل چنین نیرویی را صادر کردند✌️ و محمد جزو چند نفری بود که برای تشکیل سپاه پاسداران انقلاب جمع شدند 😊و حرف زدند و بعد هم عمل کردند✌️.
#ادامه_دارد....
@ebrahimdelha🏴
🌷
🌷🍃
🍃🌷🍃
🌷🍃🌷🍃
🍃🌷🍃🌷🍃
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#شهیدمحمدبلباسی_مدافع_حرم
#قسمت_پنجم
✨زیاد تعجبی نمیکنم وقتی آرامش و صبوریاش را میبینم، صداقت زندگی و پیوند روحیشان و عشق چه قصهها که نمیآفریند! قصههایی که در زندگی واقعی محقق میشوند، حقیقتی تلخ اما دوستداشتنی…❤️✨
🌺«محبوبه بلباسی» متولد اسفند ۱۳۶۵ است ، تحصیلاتش دیپلم است اما طراحی هم می کند. ۱۵ ساله بود که سال ۸۰ با شهید محمد بلباسی عقد کرد و و سال ۸۲ هم رفتند زیر یک سقف😊❤️
🍃میگوید: جالب است برایتان بگویم که به شدت مخالف ازدواج بودم😳 ولی آن روز که با محمد صحبت کردیم حس کردم به هم میآییم. بیشتر زمان صحبت به خاطره گویی و خنده گذشت☺️
🌸شهید بلباسی در آن جلسه از اخلاق خودش و خانوادهاش گفت و من هم همینطور. دوست داشتم همسرم با ایمان باشد😊 آنقدر اخلاقش به دلم نشست که دیگر از تحصیلات و دارایی و شغلش سوالی نکردم🙂 حتی پدر و مادرم هم نپرسیدند. محمد بسیار محجوب و سر به زیر بود و خیلی این خصوصیات او را دوست داشتم و به دل من نشست👌 نه تنها من، هر کسی او را در جلسه اول میدید همین حس را پیدا میکرد🌺
🌹میخندد و ادامه میدهد: این اواخر بهش میگفتم آنقدر شانست بلند است که همه دوستت دارند😄 میگفت، آره اگر شهید شوم مراسمم خیلی شلوغ میشه😉
#ادامه_دارد....
@ebrahimdelha🌹
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#شهید_محمودرادمهر_مدافع_حرم
#قسمت_پنجم
✨مطمئن هستم پاسخ مادر شهید محمود رادمهر به ادعای رسانههای بیگانه مبنی بر اینکه ایران در سوریه جنگافروزی میکند و حضور کشورمان را نوعی را جنگطلبی میدانند😕 دندان شکن خواهد بود😡؛ و صد البته به تاکید این مادر« صم بکم عمی فهم لا یعقلون»👌: «بعد از شهادت پیغمبر ماهیت نظامی حکومت پیغمبر تغییر کرد، حضرت علی در 19 ماه رمضان سال 41 هجری و امام حسین (ع) در سال 61 هجری به شهادت نرسیدند‼️ بلکه اهل بیت در سقیفه و در شب وفات پیغمبر به شهید شدند😔. شبهه افکنی در جامعه از سقیفه شروع شد، مختص به امروز و دیروز نیست، علی را این شبهه افکنیها 25 سال خانهنشین کرد 😢و فاطمه زهرا (س) به دست این شبههها به شهادت رسید.»😞
🌸مادر تاکید میکند: «مرزهای ما حدود جغرافیایی ایران نیست، اصلا سرزمین برای ما مطرح نیست. اگر شما میگویید مدافعان حرم، مدافعان حرم خداوند بودند نه صرفا حرم حضرت زینب(س) و حرم حضرت رقیه(س)👌. این مدافعان طبق وصیت پیغمبر که «إِنِی تَارِکٌ فِیکُمُ الثِّقْلَیْنِ کِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِی» از قرآن و عترت حمایت کردند و مدافع حرم خدا شدند🙂.
🌺در ثانی اسلام مرز نمیشناسد، نه ایران، نه عراق، نه سوریه، نه ترکیه، نه عربستان هیچ جا برای ما مطرح نیست‼️، آنچه برای ما مطرح است اسلام و حد و حدود مسائل شرعی دین ماست👌 که ائمه ما برای به اجرا درآوردن این حد و حدود مبارزه کرده و به شهادت رسیدند🌷.
#ادامه_دارد....
@ebrahimdelha🌹
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهارم 4⃣
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجم 5⃣
.
نگاهت می ڪنم پیرهن سفیدباچاپ چهره شهیدهمت، زنجیروپلاڪ، سربنـــــد یازهراس ویڪ تسبیـــــح 📿 سبزشفاف پیچیده شده ب دورمچ دستت چقدرساده ای ومن ب تازگی سادگی رادوست دارم😍
قراربودب منزل شمـــــابیایم تاسه تایی ب محل حرڪت ڪاروان برویم.
فاطمـــــه سادات میگفت:ممڪن است راه رابلدنباشم..
وحالااینجاایستاده ام ڪنارحوض آبی⛲️ حیاط ڪوچڪتان وتوپشت ب من ایستاده ای.
ب تصـــــویرلرزان خودم درآب نگاه می ڪنم. #چادرب من می آید...این رادیشب پدرم وقتی فهمیدچ تصمیمی گرفته ام ب من گفت..
صدای فاطمـــــه رشته افڪارم راپاره می ڪند.
_ ریحانه❔...ریحـــــان⁉️....الوووو
نگاهش می ڪنم.
_ ڪجایی❔...
_ همینجا ....چ خوشتیپ ڪردی!! تڪ خور😒(و ب چفیه وسربندش اشاره می ڪنم)
میخندد...
_ خب توام میووردی مینداختی دورگردنت❕
ب حالت دلخورلبهایم راڪج می ڪنم...😏
_ ای بدجنس نداشتم!!..دیگه چفـــــیه ندارید❓
مڪث می ڪند..
_ اممم نه!...همین یدونس!
تامی آیم دوباره غر بزنم صـــــدای قدمهایت راپشت سرم میشنوم...
_ فاطمـــــه سادات❓
_ جونم داداش⁉️..
_ بیا اینجـــــا....
فاطمـــــه ببخشیدڪوتاهی میگویدوسمت تو باچندقدم بلندتقریبامیدود.
توب خاطرقدبلندت مجبورمیشوی سرخم ڪنی ،درگوش خـــــااهرت چیزی میگویی وبلافاصله چفـــــیه ات راازساڪ دستی ات 💼بیرون می ڪشی ودستش میدهی..
فاطمـــــه لبخندی ازرضایت میزندوسمتم می آید😊
_ بیا!!....
(وچفـــــیه رادورگردنم میندازد،متعجب نگاهش می ڪنم)
_ این چیع؟؟😐
_ شلواره!معـــــلوم نیس؟؟😁
_ هرهرهر!....جدی پرسیدم!مگه برای آقاااعلی نیست!؟
_ چرا!...امامیگه فعلا نمیخـــــاادبندازه.
ی چیزدردلـــ❣ــم فرومیریزد،زیرچشمی نگاهت می ڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی.
_ ازشون خیلی تشڪرڪن!
_ باعشه خانوووم تعارفـی.(وبعدباصدای بلند میگوید)..علی اڪبر!!...ریحانه میگع خیلی باحالییی!!😜
وتولبخندمیزنی میدانی این حرف من نیست.بااین حال سرڪج می ڪنی وجواب میدهی:
_ خـــــااهش می ڪنم!
احساس ارامش می ڪنم درست روی شانه هایم...
نمیدانم ازچیست!
از #چفـــــیه_ات یا #توووو...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@ebrahimdelha
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_میرود #قسمت_چهارم با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_پنجم
مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت
به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود
بلاخره تصمیم خودش را گرفت
در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده
ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد
طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید
دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت
احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت
ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی
و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند
ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا
اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم
مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید
ـــ چی؟؟
احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد
ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی
مهیا با خنده اعتراض کرد
ـــ اِ بابا
احمد اقا خندید
ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه
دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد
ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید
ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن
ــــ الان دیگه مرخصن
مهیا تشکر کرد
احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید...
چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب بود
از جایش بلند شد
ــــ ای بابا چقدر خوابیدم
به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و
به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت
یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد
بی اختیار اسمش را زمزمه کرد
ــــ سید،شهاب،سیدشهاب
تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند
ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره ی عقده ای، ولی دیر نیست ???
نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت
آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد
کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد
چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت
در آیینه نگاهی به خودش انداخت
ـــ وای که چه خوشکلم
و یک بوس برای خودش انداخت
به طرف اتاق پدرش رفت
تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد
به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود
احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد
باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید
از ناراحتی و عصبانیت دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت.
با افتادن کیف دستیِ چادر از دستش ،احمد اقا سرش را بالا اورد با دیدن مهیا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما
دیگر فایده ای نداشت...
✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
داستان عشق شیما . #قسمت_چهارم ..گفت: زندگيشو خراب کردي..حالا هم مي خواي عروسي اشو خراب کني..انکار ج
داستان عشق شیما
.
#قسمت_پنجم
گفت: چرا با من بازي کردي؟ چرا عروسي امو عزا کردي..داشتم فراموش مي کردم..مي خواستم فراموش کنم..تو که منو نمي خواستي پس چرا ..چرا لعنتي چرا؟؟
بجاي اينکه از خودم دفاع کنم شروع به التماس کردم..عشقم..عزيزم..اشک نريز خوب نيست..غلط کردم..به خدا مخصوصا اينکارو نکردم..بخدا اتفاقي بود..ديدي که وسطش رفتم..رامينم..بسه تو رو به خدا بسه..
گفت :-همه چيو ازم گرفتي..روحمو..قلبمو..زندگيمو..عروسيمو..
- بس کن بابکم..خانمت چشم به عشقته ....عشقتو به پاي اون بريز ..اون زندگيته.. چرت مي گفتم...((خب منم عاشقش بودم))....اشک مي ريخت..اشک مي ريختم
به همون خدا که عاشق بود و من هم همينطور!!
و من فقط هق هق مي کردم.عزيزم..قربونت برم..آروم تر شده بود..
گفت: مي دونه! همه چيو مي دونه..نمي تونستم تحملش کنم..بهش گفتم..خودش گفت بيام پيشت..
..تو سرم پتک مي کوبيدن..من چقدر خودخواهم و روح اون چقدر بلند..خاک بر سرمن..که اسم زن رومه!!!گفتم يعني چي؟
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
••📲🦋•• عــکس هــای پــــروفایـــل شــهید بابــک نــوری 🥲 #قسمت_چهارم🌱 #سہصلواتسهمشماهدیہبہشه
••📲🦋••
عــکس هــای پــــروفایـــل
شــهید بابــک نــوری 🥲
#قسمت_پنجم🌱
#سہصلواتسهمشماهدیہبہشهید
.