#خاطراتشهدا📚
خواهرش بهش گفته بود: آخه دختر رو که تا حالا قیافه اش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه🙄 گفته بود: اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه😄
از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارید مهرم چه باشد. یک جلد قرآن و یک اسلحه. این هم که چه جور اسلحه ای باشد، برایم فرقی نداشت. پرسید: نظرتون راجع به مهریه چیه؟ گفتم: هرچی شما بگین. گفت: یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟ گفتم: قبول.
هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هایش گفت بود: دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد😎
روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد، گفتم: اینم آقا داماد. کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد. مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه فقط پوتین هایش کمی خاکی بود. هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت: ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟ گفتم: مثلا چی؟ گفت « کمک کنیم به جبهه» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان را دادم، ده-پانزده تا کلمن گرفتم.🌸
#شهیدمهدیباکری🌱
#خاطراتشهدا📚
زائـــر دل شکـــسته...✍
با محسن رفته بوددیم زیارت امام رضا (ع)
محسن محو تماشای امام رضا (ع) بود و من
غرق در آینه کاری های حرم. بهش گفتم: ببین
چقدر کار کردند. نگاهی کرد و گفت: آره! قشنگه.
اما زیبایی اش برای این است که کسی نمی تواند
خودش را توی این آئینه های شکسته ببیند. زائر
اگر بخواهد سیمش به امام رضا (ع) وصل شود،
باید دل شکسته باشد🙂💔
ادامه داد: من از امام رضا (ع) چیزی خواسته ام
که انشاء الله به زودی برآورده می کنند. از زیارت
که برگشتیم، یک ماه نشد که خواسته اش برآورده
شد. میل شهادت داشت🕊
#شهید_محسن_گلستانی🌷
#چهارشنبههایامامرضایی🕌
#خاطراتشهدا🌱
پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده
و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت:
یکی شان آمد به خوابم و گفت: ((جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید !)) از خواب بیدار شدم. هر چه
فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛
گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت .این بار فوراً اسمش رو پرسیدم. گفت: امیر ناصر سلیمانی. از خواب پریدم ،
رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه ی یکی شان نوشته بود ((شهید امیر ناصر سلیمانی)).
بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در
تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛ شهید
خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد.🥺
#خاطرهایازشهیدناصرسلیمانی
#خاطراتشهدا🌱
مخالف سرسخت
ساعت 12 شب زنگ خونه رو زدن. یکی از همکلاسیهای احمد بود که برای رفع اشکال درسی اومده بود. احمد با اصرار زیاد آوردش تو خونه و بردش توی اتاق. اما دوستش همش میگفت: «خیلی شرمندهام... منو ببخش!»... تا صبح چراغ اتاق روشن بود و احمد باهاش ریاضی کار میکرد. وقتی برای نماز صبح بلند شدم، دیدم دوستش داره خداحافظی میکنه، ولی باز هی میگه: «خیلی پشیمونم... حلالم کن!» خیلی تعجب کردم. وقتی رفت از احمد پرسیدم: «اگه این دوستت این قدر خجالتیه، پس چرا واسه رفع اشکال اومد اینجا؟!» خندید و گفت: «این بندهی خدا یکی از مخالفهای سر سختِ کلاس رفتن من بود و میگفت: اگه احمد رحیمی با اختلاط دختر و پسر مخالف هست، خوب خودش کلاس نیاد؛ چرا ما باید به آتیش اون بسوزیم؟! به همین خاطر منم دیگه کلاس نرفتم و بقیه درسهام رو تو خونه خوندم. الآن شرمنده بود که چرا اون برخورد رو با من داشته»😊
#شهیدسیداحمدرحیمی🍂🕊
#خاطراتشهدا📚
یکی از عملیاتهای مهم غرب کشور به پایان رسید.
پس از هماهنگی، بیشتر رزمندگان به زیارت حضرت امام رفتند.با وجودی که ابراهیم در آن عملیات حضور داشت ولی به تهران نیامد.رفتم و از او پرسیدم: چرا شما نرفتید!؟
گفت: نمیشه همه بچه ها جبهه ها را خالی کنند. باید چند نفری بمانند.گفتم: واقعا به این دلیل نرفتی؟
مکثی کرد و گفت: ما رهبر را برای دیدن و مشاهده کردن نمی خواهیم. ما رهبر را می خواهیم برای اطاعت کردن.
من اگه نتوانستم رهبرم را ببینم مهم نیست بلکه مهم این است که مطیع فرمانش باشم و او از من راضی باشد.
#شهیدیکهبهدیدارولیفقیهنرفت🍃
#شهیدابراهیمهادی♥️
#خاطراتشهدا🌱
مادرش تعریف میکرد چهار ساله بود، مریضی سختی گرفت. پزشکان جوابش کردند. گفتند این بچه زنده نمیماند. پدرش او را نذر آقا اباالفضل (ع) کرد. به نیت آقا به فقرا غذا میداد تا اینکه به طرز معجزهآسایی این فرزند شفا یافت😍.
هرچه بزرگتر میشد، ارادت قلبی این پسر به آقا اباالفضل (ع) بیشتر میشد. تاریخ تولد را تغییر داد و به جبهه رفت.
در جبهه به خاطر شجاعتی که به خرج داد، مسئول دسته گروهان اباالفضل (ع) از لشکر امام حسین (ع) شد. 16 سال بیشتر نداشت. آخرین باری که به جبهه رفت گفت: راه کربلا که باز شد، برمیگردم. 16 سال بعد پیکرش بازگشت. همان روزی که اولین کاروان به طور رسمی به سوی کربلا میرفت، به خواب مسئول تفحص آمده بود و گفته بود زمانش رسیده که من برگردم. محل حضور پیکرش را گفته بود.
#شهیدعلیرضاکریمی⚘
#خاطراتشهدا📚
#شهیدحمیدمحمودی🌱
یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر
تهران چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود
خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم تا
اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا سلام الله علیها
زیر و رویش کرد.بلند شد اومد جبهه یه روز به
فرمانده مون گفت:من از بچگی حرم امام رضا(ع)
نرفتم می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم🥲
یک 48ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام
رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ...
...اجازه گرفت و رفت مشهد دو ساعت توی حرم
زیارت کرد و برگشت جبهه. توی وصیت نامه اش
نوشته بود: در راه برگشت از حرم امام رضا(ع)
توی ماشین خواب حضرت رو دیدم، آقا بهم فرمود
حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام میبرمت.
یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود نیمه
شبا تا سحر می خوابید داخل قبر گریه می کرد
و می گفت:یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده
ام آقا جان چشم به راهم نذار...😔
توی وصیتنامه ساعت شهادت ، روز شهادت و
مکان شهادتش رو هم نوشته بود شهید که شد
دیدیم حرفاش درست بوده. دقیقا توی روز، ساعت
و مکانی شهیـد شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود.
#چهارشنبههایامامرضایی♥️
#خاطراتشهدا📚
🔴امام رضا(ع) محمد را طلبید
محمد از بچگي علاقه شديدي به آقا داشت. هر موقع مي خواست كاري بكنه كه ما دوست نداشتيم انجام بده و منعش مي كرديم، ما را به امام رضا(ع) قسم مي داد و ما هم مات و مبهوت نگاهش مي كرديم. هر روز كه مي خواست مدرسه برود، همراهش مهري بود كه پشتش عكس امام رضا(ع) درج شده بود، آن هم توي خفقان قبل از انقلاب. بچه ها مي گفتند: موقع نماز كه همه مي رفتند توي حياط مدرسه، محمد مهرش را درمي آورد و نماز مي خواند. پدر شهيد : يك روز كه محمد آمده بود براي مرخصي، گفت: بابا خيلي دلم مي خواد برم مشهد، پابوسي آقا امام رضا(ع). گفتم: خُب، بابا چند روز ديرتر برو جبهه، برو مشهد زيارت آقا. گفت: همه بچه ها تو جبهه دلشون مي خواد برن زيارت امام رضا(ع) و نمي تونن برن. من هم مثل اون ها. از طرفي ديگه دفاع از كشور واجب تره. آقا هم بيشتر راضي است. و مشهد نرفت. رفت سنندج و حدود يك ماه بعد شهيد شد. روزي كه محمد به شهادت رسيد، مادر شهيد خيلي بي تابي مي كرد. عجيب بي قرار بود. انگار يه چيزهايي رو مي دونست. وقتي در منزل را زدند، مادر شهيد در را باز كرد و من هم بعد از او آمدم دم در. بچه هاي سپاه بودند. از حالاتشون و طرز صحبت كردنشون و بغضشون فهميدم قضيه چيه. ديگه نفهميدم چي شد.
به ما گفتند: بياين توي معراج شهدا و جنازه شهيدتان را تحويل بگيرين. وقتي رفتيم، ديديم جنازه اون نيست. تحقيق كردند، گفتند جنازه شهدا را اشتباهي بردند مشهد براي تشييع. وصيت نامه محمد را كه خونديم، نوشته بود: پدرم و مادرم، اگر براي تان ممكن است مرا كنار امام رضا(ع) دفن كنيد. ما هم حسب علاقه و وصيت محمد، گفتيم همان مشهد كنار مرادش امام رضا(ع) به خاك بسپاريمش. از آن موقع هم ما از كرمانشاه آمديم مشهد، كنار محمد❤️
السلامعلیڪیاعلےابنموسیالرضا✋
#شهیدمحمدمردانی🕊
〔🌸🌱〕
•
•
احتمالاً زمستان سال 68 بود كہ در تالار انديشہ فيلمـے را نمايش دادند كہ اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفتہ بود ! سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ... در جايـے از فيلم آگاهانہ يا ناآگاهانہ ، داشت بہ حضرت زهرا سلاماللهعليها بـے ادبـے ميشد ! من اين را فهميدم ، لابد ديگران هم همينطور ، ولـے همہ لال شديم و دم بر نياورديم ، با جهان بينـے روشنفكرے خودمان قضيہ را حل كرديم ، طرف هنرمند بزرگـے است و حتما منظورے دارد و انتقادے است بر فرهنگ مردم ! اما يك نفر نتوانست ساكت بنشيند و داد زد ، خدا لعنتت كند ! چرا دارے توهين ميکنـے ؟! همه سرها به سويش برگشت ! در رديفهاے وسط آقايـے بود چهل و چند سالہ با سيمايـے بسيار جذاب و نورانـے ، كلاهـے مشكـے بر سرش بود و اوركتـے سبز بر تنش ! از بغل دستـےام (سعيد رنجبر) پرسيدم : آقا را میشناسـے ؟ گفت : سيد مرتضـے آوينـے است !#خاطراتشهدا🪴 #شهیدسیدمرتضیآوینی✨
#خاطراتشهدا📚
🔴رزمنده ای که زنده زنده سوخت اما آخ نگفت😳🥺
حسین خرازی نشست ترک موتورم بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش میسوخت. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده میسوزد؛ من و حسین آقا هم برای نجات آن بندهی خدا با بقیه همراه شدیم. «گونی سنگرها را برمیداشتیم و از همان دو سه متری، میپاشیدیم روی آتش جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت میسوخت، اصلاً ضجه و ناله نمیزد و همین موضوع پدر همهی ما را درآورده بود!» بلند بلند فریاد میزد: خدایا.... الان پاهام داره میسوزه! می خوام اون ور ثابت قدمم کنی.خدایا! الان سینهام داره میسوزه این سوزش به سوزش سینهی حضرت زهرا(س) نمیرسه....خدایا! الان دستهام سوخت می خوام تو اون دنیا دستهام رو طرف تو دراز کنم.... نمیخوام دستهام گناه کار باشه! خدایا! صورتم داره میسوزه! این سوزش برای امام زمانه برای ولایته.اولین بار حضرت زهرا(س) این طوری برای ولایت سوخت! آتش که به سرش رسید، گفت: خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمیتونم، دارم تموم میکنم. خدایا! خودت شاهد باش! خودت شهادت بده آخ نگفتم. آن لحظه که جمجمهاش ترکید من دوست داشتم خاک گونیها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه میکرد و میگفت: خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم. ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمیداره بگه جواب اینا رو چی میدی؟زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانهی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد.
#شهیدانـــہ🕊
#خاطراتشهدا📚
🟢نور سبز بر فراز یک تپه
سرهنگ کاجی از بچههای تفحص میگفت:
پیرمردی اطلاع داده بود که شبهای جمعه نور سبزی از آن تپه میآید ... با تعدادی از بچهها برای تفحص رفتیم. بعد از چند ساعت جستجو 40 شهید پیدا کردیم و برگشتیم. مدتی بعد مجدداً پیرمرد را دیدیم و تشکر کردیم. پیرمرد گفت هنوز در آنجا شهید هست. من دوباره شب جمعه آنجا نور سبز را دیدم. مجدداً به محل رفتیم و همهجا را به دقت جستجو کردیم، اما چیزی پیدا نکردیم. از خود شهدا کمک خواستیم، ناگهان نوک پوتین و سپس پیکری را پیدا کردیم. با بررسی پیکر شهید یک کیف پلاستیکی که یک وصیتنامه داخلش بود، یافتیم که نوشته بود: پدر و مادر عزیزم، شهدا با اهلبیت (ع) ارتباط دارند. من فردا شب در عملیات لشکر حضرت رسول الله (ص) به شهادت میرسم. جنازه من 8 سال و 5 ماه و 25 روز در منطقه میماند، بعد جنازه من پیدا میشود و آن زمان امام بین ما نیست ... این اسراری است که ائمه (ع) به من گفتند ... به مردم دلداری و روحیه بدهید و به آنها بگویید که امام زمان پشتوانه این انقلاب است، بگویید ما فردا شما را شفاعت میکنیم، بگویید ما را فراموش نکنید.😢
میگفت همانجا با مدارک همراهم چک کردم، دیدم عملیات لشکر حضرت رسول (ص) درست همان تاریخ بوده است و دقیقاً شهید در همان تاریخی که معین کرده بود، پیدا شد
💔#شهیدانـــہ🕊
#خاطراتشهدا📚
شهید علی عباس حسین پور از شهدای طلبه و دانشجوی لرستان است متولد 1345 خرمآباد
عملیات والفجر 8 شرکت کرد که در غروب 23 بهمن 1364 در فاو، در حال وضو گرفتن بود که از ناحیه گلو مورد اصابت ترکش بمباران شیمیایی قرار گرفت و یا زهرا (س) گویان به شهادت رسید.😔💔
بعد از انتقال جنازه شهید به مشهد و طواف حرم امام رضا (ع)، متوجه میشوند که شهید اهل مشهد نیست و با خرمآباد تماس میگیرند😞
ایشان از مشهد به جبهه اعزام شد و به همین دلیل بهاشتباه پیکرش بعد از شهادت به مشهد منتقل شده بود
یکی از دستنوشتههای شهید قبل از اعزام به جبهه و شهادتش دقیقاً این بود «ایکاش امام رضا (ع) را بار دیگر زیارت کنم» این یادداشت یا وصیت، ارادت ایشان به امام رضا (ع) را ثابت میکند.😢
وی فرمانده گروهان شناسایی لشکر ولیعصر (عج) تهران، عضو واحد اطلاعات نظامی قرارگاه سلمان، معاونت اطلاعات عملیات قرارگاه نجف (محور 2)، عضویت واحد اطلاعات سپاه لرستان و غواص خطشکن اطلاعات عملیات لشکر 5 نصر بودند
#شهید_علی_عباس_حسین_پور🕊
#خاطراتشهدا📚
🔴حتی بنی صدر هم گفت: آفرین‼️
ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت. اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه را دیده باشی چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شد و نیروها با هم دست می دادند . حسن آمد و از روی نقشه نشان داد. خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت. یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم دیدم از بچه های گردان ما نیست،
ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشد و از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»😇
#شهیدحسن_باقری🍂
#خاطراتشهدا📚
✍ از بچه های گردان تفحص بود. همراه علی محمودوند. کاروان 1000 تایی شهدا رو عازم مشهد الرضا علیه السلام کرده بودند،مشکل اینجا بود عده ای بنا گذاشتند بر سر و صدا کردن به خاطر نبودن 13 تا از پیکر مقدس این شهدا.قول داد و گفت هرجوری شده من این 13 تا شهید رو میارم.رفت شلمچه وشروع کرد زاری بالای یکی از کانال ها.آخرش که داشت برمی گشت گفت: شهدا داریم کاروان می بریم مشهد الرضا علیه السلام.13 تا جا هم خالی داریم. هر کی می آید بسم الله....اومد توی کانال، 13 تا دست از زیر خاک زده بود بیرون. لبیک ...🕊
#شهیدمجیدپازوکی🦋
#خاطراتشهدا📚
عنایت امام زمان(عج)💚
از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان(عج) داشت.
می گفت: من دوست دارم امام زمانم (عج ) از من راضی باشد.🥺
نماز امام زمان(عج) را همیشه می خواند.
صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود، اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است.
ازش پرسیدم چه شده:
گفت: وقتی تابوت شهید نوژه تشییع می شد مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود. آن آقا شمشیری بر کمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود: یا مهدی-عج، یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند: «صورتت چرا ورم کرده؟» بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود. باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت. من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم. بارها[او را] در حال خواندن نماز امام زمان(عج) دیده بودم😍. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود.
شهید امیر امیرگان در سال 1366 به شهادت رسید. همه بدنش سوخته بود. ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛ حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت امام-زمان-عج مشرف شده است.☘
#شهید_امیر_امیرگان 🌱
#خاطراتشهدا📚
پـوشـش زیـر آوار🦋
یـکـبــار زمـان جـنـگ رفـتـیـم خـانـه شـان. درسـت هـمـان زمـانـی کـه بــمـبــاران هـای هـوایـی امـان مـردم را بــریـده بــود. اواخـر شـب وقـتـی مـیـخـواسـتـیـم بــخــوابــیـم گـلـدسـتـه را بــا پـوشـش و حـجـاب کـامـل دیـدم ! بــاتـعجـب پـرسـیـدم :(( دخـتـرم کـاری پـیـش اومـده؟ جـایـی مـیـخـوای بــری!؟))
گـفـت :((نـه پـدر جـان ! ایـنـجـا هـر لـحـظـه مـمـکـنـه بــمـبــاران هـوایـی بــشـه مـمـکـنـه فـردا صـبــح زنـده نـبــاشـیـم و بــه هـمـیـن خـاطـر بــایـد آمـادگـی کـامـل داشـتـه بــاشـیـم تـا وقـتـی بــدن مـا رو از زیـر آوار در مـیـارن حـجـابــمـون کـامـل بــاشـه )).
#شهیدهگلدستهمحمدیان🌱
#خاطراتشهدا📚
شب جمعه، دعای کمیل می خواند. اشک همه را در می آورد. بلند می شد. راه می افتاد توی بیابان ؛ پای برهنه. روی رملها می دوید. گریه می کرد. امام زمان را صدا می زد. بچه ها هم دنبالش زار می زدند. می افتاد. بی هوش می شد. هوش که می آمد، می خندید. جان می گرفت. دوباره بلند میشد. می دوید ضجه می زد. یابن الحسن یابن الحسن می گفت. صبح که می شد، ندبه می خواند. بیابان تمامی نداشت. اشک بچه ها هم.
یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 60
#اللهمعجللویکالفرج🌹
#خاطراتشهدا📚
پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده 🕊
و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد به خوابم و گفت: ((جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید !)) از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم، گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت .این بار فوراً اسمش رو پرسیدم. گفت: امیر ناصر سلیمانی. از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه ی یکی شان نوشته بود ((شهید امیر ناصر سلیمانی)). بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد.
#شهیدناصرسلیمانی🌱
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
{﷽} بعضیها مثل گلاند ... کنارشان که مینشینی، حتی اگر حرف نزنند یا نگاهشان نکنی در قلبت مینشینن
#خاطراتشهدا💭🌱
جانماز جیبی کوچکش را از پاکت درآوردند و باز کردند. فکر میکنید توی جانمازش چی گذاشته بود؟
یک کارت جیبی زیارت عاشورا که عکس رفیقش شهید سعید علیزاده رویش بود.❤️ ختم استغفار امیرالمؤمنین، تسبیح آبی که ساعتش را هم به آن وصل کرده بود و عکس رفیق شهیدش علی خلیلی. هرچه چشم چرخاندم که پلاکش را ببینم ندیدم.
همان پلاکی که توی سفر راهیاننوری که با هم رفتیم برای خودش سفارش داد و گفت رویش بنویسند دو همکار: شهید رسول خلیلی و شهید نوید صفری!🔗🌻 طرف دیگر پلاک هم عکس شهید رسول را زده بود. انگار پلاک وقت شهادت گردنش بوده که دیگر برنگشت...👣❤️🩹
#شهیدنویدصفری🌹
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
••{﷽}•• سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم،
••🌸••
دوست شهید:
من دوست 15 ساله آقا نوید هستم. در مسجد با ایشان آشنا شدم. در بسیج محل مسئول نیروی انسانی بود. چند سالی هست که با هم یک روضه هفتگی منزل آقای رسولی راه انداختهایم. که من و ایشان و آقا مرتضی از بنیان گذاران این روضه بودیم. تقریبا هر هفته با هم روضه میخواندیم. گاهی با هم در تلگرام هماهنگ میکردیم که امشب از چه کسی روضه بخوانیم. هر هفته دور هم جمع میشدیم و زیارت عاشورا و روضه خوانی داشتیم. بعدش نوید از خاطرات سوریه برایمان تعریف میکرد📚
نوید خیلی مقید بود که شبهای جمعه دعای کمیل حاج منصور را در حرم شاه عبدالعظیم(ع) حضور داشته باشد. با هم خیلی مزار شهدا میرفتیم. همه حرفش هم با ما این بود که دعا کنید من شهید شوم. آنقدر هم پیگیری کرد و در روضهها خواست تا به آرزویش رسید🙂🕊
#خاطراتشهدا/#شهیدنویدصفری🌿••
#خاطراتشهدا📚
ساعت 12 شب زنگ خونه رو زدن.یکی از همکلاسی های احمد بودکه برای رفع اشکال درسی اومده بود.احمد با اصرار زیاد بردش تواتاق🙂.
اما دوستش همش می گفت منوببخش...خیلی شرمنده ام.تا صبح چراغ اتاق روشن بودواحمد باهاش ریاضی کار می کرد.وقتی برای نماز صبح بلند شدم دیدم دوستش داره خداحافظی میکنه ،ولی باز هم هی میگه:خیلی پشیمونم حلالم کن .خیلی تعجب کردم وقتی رفت از احمد پرسیدم «اگه این دوستت اینقدر خجالتیه پس چرا برا رفع اشکال اومد اینجا؟!»🤔
خندید وگفت: این بنده ی خدا یکی از مخالفای سرسخت کلاس رفتن من بودومی گفت:اگه احمد رحیمی بااختلاط دختروپسر مخالفه خب خودش کلاس نیاد پس چرا ماباید به آتیش اون بسوزیم ؟!😂
به همین خاطر منم دیگه کلاس نرفتم و بقیه ی درسام رو تو خونه خوندم. الان شرمنده بود که چرا بامن اون برخورد رو داشته.
#شهیدسیداحمدرحیمی🌱
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
«﷽» بذرِ عشقید که در خاک نهانید هنوز٫🦋 مثلِ کارون به دلِ دشت روانید هنوز... اهلِ دنیا همگی تشنهٔ شه
♥️:)
#خاطراتشهدا📚
✍🏻در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.
ابراهیم در آن دوران همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد.
او اهل ورزش بود.با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد.در والیبال و کشتی بی نظیر بود.هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه می ایستاد.✋🏻
در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل و حنظله در کانال های فـکه مقاومت کردند.اما تسلیم نشدند.🥰
سرانجام در 22 بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب،تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید.
او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند،
چرا که گمنامی صفت یاران محبوب خداست.
خدا هم دعایش را مستجاب کرد.✨
" ابراهیم سال هاست که گمنام و غریب در فکه مانده،
تا خورشیـدی باشد برای راهیـان نـور🌝🦋 "
#شهیدابراهیمهادی🕊
📃💚>>
#خاطراتشهدا📚
•یکی از روزهای بارانی اعزام نیرو در پادگان امام حسین (ع)...
پیشانی بندی در میان گل و لای بود.خم شد و برداشتش.رویش نوشته شده بود:«یا مهدی».
گفتم:حاج آقا!
از این پشانی بندها زیاد داریم.چنان نگاهی
به من کرد که جا خوردم.گفت:مغفوری زنده باشد و نام امام زمان زیر پا و در میان گل و لای باشد؟! فوری رفت پیشانی بند را شست
و در جیبش گذاشت.🥰
عبدالمهدی واقعا مرید و دلباخته امام زمان (عج) بود.💚
#شهیدعبدالمهدیمغفوری🕊
#خاطراتشهدا📚
گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه🤔؟
سئوال عجیب و غریبی بود! ولی میدانستم بدون حکمت نیست.
گفتم: شما فرماندهی نیروی هوایی سپاه هستین سردار.
به صندلیاش اشاره کرد.
گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛
ولی من که رسیدم، به شما میگم که این جا خبری نیست🙂!
آن وقتها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود.
با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم.
سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی ، این برات میمونه😍؛
از این پستها و درجهها چیزی در نمیآد!😉
#شهیدحاجاحمدکاظمی🌱
•
••🦋✨~
آقا حامد سال ها تو هیئــت فاطمیــه (س)
طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود.🏴
وقتی ایام محرم می شد یکی از چرخ های
مخصــوص حمل باندها رو برای خــودش بر
میداشــت و وظیــفه حــمل اون چــرخ رو بــه
عهــده مــیگرفت.🔊
با عشــق و علــاقــه خاصــی هــم ایــن کار رو
انجام می داد.
وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار
تا نهار میــدادیــم کــه حامــد منتــظر می شـد
همــه کم کم بــرن تا کار شستن دیگ ها رو
شروع کنه... 🧽
با گریه و حال عجیبی شروع به کار میکرد..
بهش میگفتن آقا حامد شما افسری و همه
مــیــشــنــاســنــتــون! بهتــره بــقیــه ایــن کــارو
انجام بــدن.😣
مــی گفــت: "ایــنجــا یه جایــی هست که اگه
سردارم باشــی بایــد شکــسته شوی تا بــزرگ
بشی"😇
و همینطور می گفت: "شفا تو آخر مجلسـه،
آخر مجلســم شستن دیــگ هاســت و من از
این دیگ ها حاجتــم رو خواهــم گرفت"😍
که بالاخره این طور هم شد...
#خاطراتشهدا📚/ #شهیدحامدجوانی🌹
.