eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #رمان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_پن
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ 💓 4⃣5⃣ . همانطورڪه هاج وواج نگاهت میڪنم یڪدفعه مثل دیـــــوانه ها آرام میخندم.🙊🙈 زهرا خانوم دست درازمیڪند و یقه ات راڪمی سمت خودمیڪشد؛ _علی معلومه چته؟😳...مادر این چه ڪاریه؟میخوای دخترمردم بدبخت شه؟...نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟😦 خونسرد نگاه آرامت را به لبهای مادرت دوخته ای. دودستت رابلندمیڪنی و میگذاری روی دستهای مـــــادرت. _ اره میدونم دارم چیڪار میڪنم...میدونم!🙂 زهرا خانوم دودستش رااز زیر دستهایت بیرون میڪشد نگاهش راب سمت حسین اقا میچرخاند _ نمیخوای چیزی بگی؟...ببین داره چیڪارمیکنه!... صبرنمیڪنه وقتی رفت وبرگشت دختر بیچاررو عقدڪنه! اوهم شانه بالامیندازد وبه من اشاره میڪندڪه: _ والا زن چی بگم؟...وقتی عروسمون راضیه!🤦‍♂ چشمهای گرد زهراخانوم سمت من برمیگردد😳 از خجالت سرم را پایین میندازم🙈واشڪ شـــــوقم رااز روی لبم پاڪ میڪنم _ دخترم...عزیزدلـــــم! من ڪه بدتورو نمیخوام!یعنی توواقعا راضی هستی؟...نمیخوای صبـــــرڪنی وقتی علی رفت و برگشت تڪلیفت رو روشن ڪنه؟😧 فقط سڪوت میڪنم و اویڪ آن میزند پشت دستش ڪه: _ ای خدا!...جــــووناچشون شده اخه😱 صدای سجاددرراه پله میپیچدڪه؛ _ چی شده ڪه مامان جون اینقد استرس گرفته؟ همگی به راه پله نگاه میڪنیم. اوآهسته پله هاراپایین می آید.دقیق ڪ میشوم اثر دردرا درچشمان قرمزش میبینم.لبخند لبهایـــــم راپر میڪند. پس دلیل دیرامدن ازاتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانه ست... زینب جوابش را میدهد؛ _ عقـــــد داداشه!🙂 سجـــــادباشنیدن این جمله هول میڪند😨پایش پیچ میخوردوازچند پله اخر زمین میخورد. زهراخانوم سمتش میدود _ ای خدا مرگم بده! چت شد؟😨 سجادڪه روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد😂🙈 _ چیه داداشههه؟..بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشـــــن بگیری؟...دقیقا چته بـــــرادر😂 وبازهم بلندمیخندد.مادرت گوشه چشمی برایش نازڪ میڪند😒 _ نه خیر.مثل اینکه فقط این وسط منم ڪ دارم حرص میخورم.🤨 فاطمه ڪه تابحال مشغول صحبت باتلفن همراهش بود. لبخندڪجی میزندومیگوید؛ _ به مریم خانوم وپدرریحانه زنگ زدم.گفتم بیان... زینب میپرسد؛ _ گفتی برای چی باید بیان❓ _ نَه فقط گفتم لطف ڪنید تشریف بیارید.مراسم خداحافظی توخونه داریم... _ عه خب یچیزایی میگفتی یڪم اماده میشدن😯 تو وسط حرفشان میپری؛ _ نَه بزار بیان یهو بفهمن! اینطوری احتمال مخالفت ڪمتره🙂 شوهرزینب ڪه درڪل ازاول ادم ڪم حرفی بود. گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست.روحیات زینب رادارد.هردوبهم می ایند. تومچ دستم را میگیری وروبهمه میگویی؛ _ من يه دودیقه باخانــومم صحبت ڪنم🙂 ومراپشت سرت به اشپزخانه میڪشی. ڪنار میز می ایستیم وتــــو مستقیم به چشمانم خیـــــره میشوی؛ سرم را پایین میندازم🙈. _ ریحانه؟اول بگو ببینم ازمن ناراحت ڪه نشدی ؟ سرم رابه چپ وراست تڪان میدهم. تبســـــم شیرینی میڪنی☺️ادامه میدهی؛ _ خدارو شڪر.فقط میخوام بدونم از صمیم قلـــــبت راضی ب اینڪار هستی؟ شاید لازمه يه توضیحاتی بدم.. من خودخواه نیستم ڪه بقول مادرم بخوام بدبختت ڪنم! _ میدونم..💓 _ اگراینجاعقدی خونده شه دلیل نمیشه که اســـــم منم حتما میره تو شناسنامه ات باتعجب نگاهت میڪنم؛😕 _ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه بعدش بایدرفت محضر تاثبت شه ولی من بعدازجاری شدن این خطبه یه راست میرم ســـــوریه... دلم میـــــلرزد.💔 نگاهم روی دستانم ڪه بهم گره شده سرمیخورد.😔 ... 💘 💚 @Ebrahim_navid_delha •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••