♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #رمان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_پن
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
#مـدافععشــــــق💓
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_چهار 4⃣5⃣
.
همانطورڪه هاج وواج نگاهت میڪنم
یڪدفعه مثل دیـــــوانه ها آرام میخندم.🙊🙈
زهرا خانوم دست درازمیڪند و یقه ات راڪمی سمت خودمیڪشد؛
_علی معلومه چته؟😳...مادر این چه ڪاریه؟میخوای دخترمردم بدبخت شه؟...نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟😦
خونسرد نگاه آرامت را به لبهای مادرت دوخته ای.
دودستت رابلندمیڪنی و میگذاری روی دستهای مـــــادرت.
_ اره میدونم دارم چیڪار میڪنم...میدونم!🙂
زهرا خانوم دودستش رااز زیر دستهایت بیرون میڪشد
نگاهش راب سمت حسین اقا میچرخاند
_ نمیخوای چیزی بگی؟...ببین داره چیڪارمیکنه!...
صبرنمیڪنه وقتی رفت وبرگشت دختر بیچاررو عقدڪنه!
اوهم شانه بالامیندازد وبه من اشاره میڪندڪه:
_ والا زن چی بگم؟...وقتی عروسمون راضیه!🤦♂
چشمهای گرد زهراخانوم سمت من برمیگردد😳
از خجالت سرم را پایین میندازم🙈واشڪ شـــــوقم رااز روی لبم پاڪ میڪنم
_ دخترم...عزیزدلـــــم! من ڪه بدتورو نمیخوام!یعنی توواقعا راضی هستی؟...نمیخوای صبـــــرڪنی وقتی علی رفت و برگشت تڪلیفت رو روشن ڪنه؟😧
فقط سڪوت میڪنم و اویڪ آن میزند پشت دستش ڪه:
_ ای خدا!...جــــووناچشون شده اخه😱
صدای سجاددرراه پله میپیچدڪه؛
_ چی شده ڪه مامان جون اینقد استرس گرفته؟
همگی به راه پله نگاه میڪنیم.
اوآهسته پله هاراپایین می آید.دقیق ڪ میشوم
اثر دردرا درچشمان قرمزش میبینم.لبخند لبهایـــــم راپر میڪند.
پس دلیل دیرامدن ازاتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانه ست...
زینب جوابش را میدهد؛
_ عقـــــد داداشه!🙂
سجـــــادباشنیدن این جمله هول میڪند😨پایش پیچ میخوردوازچند پله اخر زمین میخورد.
زهراخانوم سمتش میدود
_ ای خدا مرگم بده! چت شد؟😨
سجادڪه روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد😂🙈
_ چیه داداشههه؟..بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشـــــن بگیری؟...دقیقا چته بـــــرادر😂
وبازهم بلندمیخندد.مادرت گوشه چشمی برایش نازڪ میڪند😒
_ نه خیر.مثل اینکه فقط این وسط منم ڪ دارم حرص میخورم.🤨
فاطمه ڪه تابحال مشغول صحبت باتلفن همراهش بود.
لبخندڪجی میزندومیگوید؛
_ به مریم خانوم وپدرریحانه زنگ زدم.گفتم بیان...
زینب میپرسد؛
_ گفتی برای چی باید بیان❓
_ نَه فقط گفتم لطف ڪنید تشریف بیارید.مراسم خداحافظی توخونه داریم...
_ عه خب یچیزایی میگفتی یڪم اماده میشدن😯
تو وسط حرفشان میپری؛
_ نَه بزار بیان یهو بفهمن! اینطوری احتمال مخالفت ڪمتره🙂
شوهرزینب ڪه درڪل ازاول ادم ڪم حرفی بود.
گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست.روحیات زینب رادارد.هردوبهم می ایند.
تومچ دستم را میگیری وروبهمه میگویی؛
_ من يه دودیقه باخانــومم صحبت ڪنم🙂
ومراپشت سرت به اشپزخانه میڪشی.
ڪنار میز می ایستیم وتــــو مستقیم به چشمانم خیـــــره میشوی؛
سرم را پایین میندازم🙈.
_ ریحانه؟اول بگو ببینم ازمن ناراحت ڪه نشدی ؟
سرم رابه چپ وراست تڪان میدهم.
تبســـــم شیرینی میڪنی☺️ادامه میدهی؛
_ خدارو شڪر.فقط میخوام بدونم از صمیم قلـــــبت راضی ب اینڪار هستی؟
شاید لازمه يه توضیحاتی بدم..
من خودخواه نیستم ڪه بقول مادرم بخوام بدبختت ڪنم!
_ میدونم..💓
_ اگراینجاعقدی خونده شه دلیل نمیشه که اســـــم منم حتما میره تو شناسنامه ات
باتعجب نگاهت میڪنم؛😕
_ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه بعدش بایدرفت محضر تاثبت شه
ولی من بعدازجاری شدن این خطبه یه راست میرم ســـــوریه...
دلم میـــــلرزد.💔
نگاهم روی دستانم ڪه بهم گره شده سرمیخورد.😔
#ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق_قسمت54
#ابراهیم_و_نوید_دلها_تا_ظهور💚
@Ebrahim_navid_delha
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••