♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #قسمت:صد و بیست و چهار #ابراهيم_هادي 🍀🍀🍀 ✍يه عکس بزرگي ازابراهيم هادي رو چاپ کردوتو اتا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
#در_ادامه...
✍همراه با #سيد و چند تا از خادم هاي شهيد درويشي رفتيم فکه، خاك فکه بوي
کربلا مي داد. غربت عجيبي داشت.عطش،رمل، گرماي سوزان بيابان،عجيب فکه
رو شبيه کربلا کرده بود.چشم دلت روبازمي کردي،خودت رودرکربلا ميديدي.
خيلي از شهدادراين منطقه بازبان تشنه به شهادت رسيدند. بسياري ازاين عزيزان
باداشتن زخم هاي سطحي به خاطرنبودآب وامکانات ذره ذره آب شدند و شهيد شدند.
در حالات #سيد ميلادمشهود بود که قدم در وادي مقدسي گذاشته.
پاهاي برهنه اش و چشمان اشک بارش گواه مدعاي من بود. با سختي رسيديم
پشت کانال کميل، سيم هاي خاردار مانع عبوربه کانال شده بود. بي اختيار زانوهامون
ُسست شد و ديگه اشک امان نداد. تنها چيزي که مرهم زخم هاي دل مون بود،
روضه هاي حضرت زهرا بود.
بعد ازاينکه يک دل سير گريه کرديم . #سيد بلند شد رفت سراغ خادم هايي که جلوي نرده ايستاده بودند گفت خواهش ميکنم بذاريدبريم داخل کانال من ميخوام
خاک اين مکان مقدس روببوسم. اونها گفتند به هيچ وجه نميشه، اجازه نداريم.
#سيد بغض کرده بودوبا گريه از اونها خواهش ميکرد که اجازه بدهند ماداخل
کانال بشيم، #سيد ديد اون هاراضي نمي شوند، گفت اگه ما لايق باشيم مثل شما خادم
الشهداهستيم. بالاخره اون هارو راضي کردودرب روباز کردند. گفت بچه هاوارد
کانال شديد يه سجده کنيد واز شهدا حاجت بخواهيد بياييد بيرون.
تا مسير کانال باز شد انگار که درب بهشت به روي ما باز شده، بوي عطرعجيبي
به مشام مون ميرسيد!!
#سيدرفته بود سجده وضجه ميزد. اين خاک هاروبرميداشت
وبه سروصورتش تبرک ميکرد.
اعتقاد داشت اگراستخوان شهدا روازاين جابردنداماپوست وگوشت شهدا بااين
خاک قاطي شده. اين هاروبه سرصورتش ميزدوتبرک ميکرد.وقت ما تمام شده
بود،اماکسي نميتوانست بچه هاروازاين زمين مقدس جداکنه،باهرزحمتي بچه ها
روبيرون آورديم، اما #سيد هنوزتوي سجده تو حال وهواي خودش بود.
باهرزحمتي #سيد رواز کانال بيرون آورديم. سوارماشين هم که شديم تا خود
اردوگاه بچه ها گريه ميکردند. حال #سيد خوب نبود،ديگه نتونست رانندگي کنه،
اومد عقب نشست وتو حال خودش بود...
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #در_ادامه... ✍برق شادي روتو چشمان #سيد ديدم. گفت احسان جان قارداش(برادر)الحمدلله باز هم
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
#در_ادامه...
✍سيدشلوار لي ولباس آستين کوتاه پوشيده بود!؟رفتم سراغش سلام دادم وگفتم:
#سيد اين ديگه چه قيافه است؟! ازتو بعيده!!
خنديد و گفت:ديگه ماهم ازراه به در شديم!! گفتم: #سيد جان من تو روازهمه
بهترميشناسمت راستش روبگوچه فکري توکله ات هستش!؟گفت راستش يه بنده
خدائي هست خيلي تو وادي نماز ودوري ازنامحرم نيست،ميخوام چند روزي رو
باهاش باشم بلکه ان شاءالله بتونم روش تأثيربذارم،البته اگه خدابخوادوشهدامددکنند.
به من ميگفت:شايد آبروي من پيش بعضي ازرفقابره وپشت سرمن حرفهايي
بزنند،امامن مطمئن هستم که آبروم پيش خداحفظ ميشه.همين برام بسه. فقط شما
دعا کن من بتونم تکليفم روانجام بدم. از حرفهاي #سيد حسابي شرمنده شدم.
جالبه تو همون دوران، بعضي ازبچه هيئتيها مي اومدند پيش من ميگفتند: شما
اگه ميتوني يه مقدار #سيد رونصيحت کن.مثلاخادم الشهداوبچه هيئتي است.چرا
باهرکسي رفت وآمد ميکنه!؟منهم بچه هاروتوجيه ميکردم.
کارهاي #سيد بعد ازمدتها جوابش رومي دادوهمون اشخاص متحول ميشدند.
من که اين صحنه ها روميديدم ميگفتم: #سيد جان دمت گرم. الحمدلله زحماتت
نتيجه داد. سيد سرش رو پايين ميانداخت و ميگفت: بابا ما چه کاره ايم؟ فقط
عنايت خداوائمه و شهداست وبس...
يه شب ماه مبارک رمضان بود اومدم سر مزار #سيد ميلاد. ديدم چند تا جوان
که خيلي چهرهاشون نشون نمي داداهل مسجد وهيئت باشند اونجا نشسته اند. باب
صحبت روبا اونها باز کردم. گفتند: ماهمه مون مديون #سيد هستيم.هر کدوم شون
نوع رفاقت شون با #سيد رومطرح کردند واينکه #سيد دست اونها رو گرفت. يکي
شون گفت: من نماز خوندنم رومديون #سيد هستم. بي نمازبودم و..
#سيد دستم رو
گرفت اهل نمازو جماعتم کرد. اول بامارفيق مي شد،محبتش تو دلمون مي نشست
وهر چي #سيد ميگفت سراپا گوش ميکرديم.
يکي ديگه شون گفت: رفقاي نا اهلي دور رو برم رو گرفته بودند. من هم کم
کم داشتم همرنگ اونهاميشدم. نميدونم چيکار کرده بودم که خدا لطف بزرگي
به من کرد که #سيد روتو راهم قرارداد. به هر سختي بودمن روازاون فضاي آلوده
جدا کرد.
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #قسمت:صد و بیست و شش #بيماري مادر #بروایت : خانواده و دوستان 🍀🍀🍀 ✍ اوايل دهه نود بود. شو
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
#در_ادامه...
✍موهاشو اصلاح ميکنه، هرکي ماشين اصلاح رو برداشت زد زيرگريه وگذاشت
زمين. نتونست موهاي مادرم رواصلاح کنه.
بعد من به خودم گفتم: حضرت زينب اون همه مصيبت روتحمل کرد. من
يعني نتونم يه اصلاح بکنم؟! بعد برداشتم اصلاح کردمو گريه ميکردم.
#سيدميلاد برگشت بهم گفت: قدرمادرت روبدون، خداي نکرده بعدها حسرت
اين روزا رو نخوري. گفت: تا ميتوني با مادرت مهربان باش. گفتم: کيشه چشم،
توکه ميدوني من غلام مادرمم.گفت:دمت گرم بيشترازاين بهش محبت کن،نکنه
يه روزپشيمون بشي. بعد ازمن خداحافظي کردورفت سرمزار شهيد مهدي رباني.
از کربلا يه پرچمي آورده بودم که به همه اماکن متبرک کرده بودم.آخر شب،
ديدم گوشي ام زنگ خورد. اسم #سيد ميلاد روش بود. گفت مهدي جان مياي
جلوي در؛رفتم درروباز کردم. چهره #سيد خيلي به هم ريخته بود. گفت اون پرچم
روميتوني امانت بدي ببرم براي مادرم، ان شاءالله به برکت اين پرچم شفا پيدا کنه.
گفتم نوکرتم #سيد جان، پرچم رو که بهش دادم گذاشت روي صورتش و گريه
کردو گفتيا فاطمه الزهرا نظري به مادرم کن.ديگه طاقت مريضيش رو ندارم.
چند هفته بعد خبر فوت مادرش رو شنيدم. بعد از فوت مادرش #سيد پرچم رو
آوردو گفت مهدي جان همين پرچم مامان رو شفاداد. خيلي داشت اذيت ميشد،
بالاخره مريضي مامان هم حکمتي داشت.
زمان مراسم تدفين مادرش فقطذکراهلبيت روميگفت ازته دلش ميگفت
حسين جان بي اختيار ياد روايت ريان ابن شبيب افتادم که از قول حضرت علي بن
موسي الرضا فرمودند: اگربرايچيزيگريهاتگرفت براي حسين بنعلي
گريه کن چرا که اورا سربريدند همانگونه که گوسفند راذبح ميکنند وهمراه او
هجده نفرازاهل بيتش که درزمين مانندي نداشتند، کشته شدند... اي پسر شبيب،
اگربراي حسين گريه کردي آنقدرکه اشکهايت برگونهات جاري شد،خداوند
تمام گناهاني که مرتکب شده اي، کوچک يا بزرگ، کم يا زياد را مي آمرزد...
#سيد بيشترين انسي که در خانواده داشت با مادرش بود. خيلي با مادرش درد دل
مي کرد. بعد ازفوت مادر، #سيدميلاد خيلي تنها شد.
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 # قسمت:صد و بیست و هفت #شهداي_گمنام #بروایت:حجة_الاسلام_امين_رضايي_و... 🍀🍀🍀 ✍ بسياربه شه
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
#در_ادامه...
✍حجةالاسلام رضايي نيزمي فرمود: يک بار سرمزارآيت الله شيخ محمد بهاري
بودم.روزهاي آخري بود که #سيد ميخواست اعزام بشود سوريه. اومد پيش من و
گفت: شيخ يه استخاره ميخوام:برام بگيري؟!گفتم استخاره براي:چي؟! #سيد خنديد
قرآن روباز کردم.
آيه ي بسيارزيبائي اومد. من المؤمنين رجال صدقوا..
(سوره
احزاب آيه 24 )
در ميان مؤمنان مرداني هستند که بر سر عهدي که با خدا بستند
صادقانه ايستادند، بعضي پيمان خودرا به آخررساندند ودرراه خدا شربت شهادت
نوشيدند وبعضي ديگردرانتظارهستند وهيچگونه تغييري درپيمان خود ندادند.
خودم هم باديدن اين آيه، شهادت #سيد رو خيلي نزديک و حتمي ديدم. گفتم
#سيد جان تو شهيد ميشي مثل سيد احمد پلارک شهيدي که مزارش بوي عطر
ميدهد
گفت: چرا حالا مثل سيد احمد؟! گفتم اول اين که تو #سيد هستي اون هم
سيده،دوم اون سيداحمده توسيد محمدي؟!سوم #سيداحمدمزارش بوي عطرميده
وبوي عطرمزارش همه جا پيچيده، اما شهادت تو کل شهررومتحول ميکنه وبوي
عطر شهادتت تو شهراثرميگذاره، #سيد سرش روانداخت پايين چيزي نگفت.
مدتي بعد به ذهنم رسيد نکنه حرف گزافي گفته باشم؟! گذشت تا اينکه بعد از
شهادت #سيدرفتم پيش يکي ازعلماواين داستان رونقل کردم. اون عالم ازاين تعبير
خيلي خوشش اومدوگفت ً کاملا درسته. چون خون شهيدجامعه رومتحول ميکنه.
خون شهيددردنياموج ايجاد ميکند. ايناست که با شهيدشدن يک عزيز،موجدر
تمام دنيا بلند ميشود. بهقول حضرت امام خميني که فرمودند:درآينده ممكن
است افرادي آگاهانه يا ازروي ناآگاهي درميان مردم اين مسئله رامطرح نمايند كه
ثمره خون هاو شهادت هاوايثارها چه شد. اين ها يقينا ازعوالم غيب وازفلسفه شهادت
بي خبرند و ...همين تربت پاك شهيدان است كه تا قيامت مزار عاشقان و عارفان و
دلسوختگان و دارالشفاي آزادگان خواهد بود. خوشا به حال آنان كه با شهادت
رفتند! خوشا به حال آنان كه دراين قافله نور جان و سرباختند! خداوندا، اين دفترو
كتاب شهادت راهمچنان به روي مشتاقان باز،وماراهم ازوصول به آن محروم مكن.
نکته جالب صحبتهاي حضرت امام اين بود که فرمودند تربت پاك شهيدان
دارالشفاست نه درمانگاه، چون دارالشفا جايي است که هرکس وارد شفا پيدا
ميکنه و #سيد هم در دارالشفاي ۷شهدا پرورش يافت وعاقبت به خير شد.
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #قسمت:صد و بیست و هشت #توسل_براي_اعزام #بروایت :حجت_الاسلام_امين_رضايي 🍀🍀🍀 ✍يک ماهي م
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
#در_ادامه...
✍امروز از سپاه زنگ زدند گفتند که اسم من روازليست اعزام خط زدند. حال و
حوصله ندارم. نميدونم چيکار کنم.
با ياس ونااميدي صحبت کردم. #سيد نگاه نافذي به من کردو گفت: ما از شماها
ياد گرفتيم که هروقت جايي گير کرديم و کم آورديم توسل کنيم.
هر چي که خواستيم بريم در خونه اهل بيت دست گدائي مون هميشه
در خونه ی اين خاندان دراز باشه... حالا خودت کم آوردي؟! تازه مگه نمي دوني
کجا مي خواييم بريم؟! اصالا براي کي مي خواييم بريم؟! خودت مي دوني که اينها
همه وسيله اند، اصل کار، خانم حضرت زينب هست، اگه بي بي اذن بده ما هم
جزومدافعين حرمش خواهيم شد. بروتوسل کن.هر چي عمه جان و سه ساله امام
حسين بخوادهمون ميشه. اگرما لياقت رفتن داشته باشيم عالم وآدم هم جمع
بشن نميتونند جلودار مابشن.
تو ماشين نشسته بوديم و #سيد براي من صحبت مي کرد.آخرصحبتهاش گفت:
شيخ دوست دارم برام روضه عمه جانم روبخوني،اگه ميخواي کار شماهم درست
بشه ياعلي بگو، ازهمين جا يه توسلي به بي بي داشته باشيم.
گفتم #سيد جان آخه اين وقت شب تو ماشين حال وحوصله روضه خوندن ندارم.
گفت ماشين روبزن کنار خودشون حال ميدن.
ماشين رو کنار خيابون پارک کردم و شروع کردم:صلي الله عليک يا اباعبدالله...
ازاونجايي که #سيد روضه سه ساله امام حسين رودوست داشت شروع كردم...
كودكي دامان پاكش شعله آتش گرفت
گفت بامردي بكن خاموش دامان مرا...
من ميخوندم و#سيد مي سوخت.دادمي کشيد،ناله ميزد،بدون توجه به اطرافش.
بعد از روضه رو کرد به من با حالت عجيبي گفت: انشاالله شهادت من نزديکه!!
دوست دارم کنارمزارمادرم دفن بشم،ديگه طاقت دوريش روندارم.
شيخ،دوست دارم برام زيادروضه حضرت رقيه روبخوني، مخصوصًازمان
تشييع جنازه ام حتمًاروضه بي بي سه ساله روبخونيد.
من مات صحبتهاي #سيدبودم.صحبتهاش بوي جدائي مي داد.مشخص بودکه
#سيد ديگه ازدنيا کاملا بريده شده.ذره اي تعلق تو وجودش نمونده بود.
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 #قسمت:صد و بیست و نهـم #شب_قدر #بروایت:مجید_قره_خانی 🍀🍀🍀 سال 94 آخرين ماه مبارک رمضاني
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
#در_ادامــه..
درهاي رحمت خدا به روي همه بندهاش بازه. از طرفي هم ديگه اين آخرين شب
قدر امساله، خداوند تقديرامسال مون روميخواد بنويسه. قََسمت ميدم که براي من
مخصوص دعا کن.من دوست دارم شهيد بشم،ديگه هيچ رغبتي به اين دنيا ندارم.
من زياد حرف شهادت رواز سيد شنيده بودم. اما خيلي جدي نميگرفتم.ولي
سيد اون شب کنار مزار شهدا، دست به دامن شهدا شد. نميدانستم که آخرين
بِکَ یا الله رو از زبان سيد ميشنوم. قرآن به سرش بود و اشک از چشمانش سرازير.
زمزمه مناجات سيد با مناجات شهدا در آميخت و خدا هم خيلي زود دعاهاش
رومستجاب کرد. کمتراز سه ماه سيد به آمال وآرزويش رسيد. و اون شب قدر به
ياد ماندني ترين شب قدرعمرمن شد...
جواد رضواني ميگفت: اين روزهاي آخر با يکي از رفقا نزديک گلزار شهدا
قرارداشتم.رفتم کارهام رو که انجام دادم چشمم به مزار شهدا افتاد. حيفم اومد تا
اينجا بيام ودست خالي برگردم. يک نيرويي من رو کشوند سمت مزار شهدا،رفتم
و فاتحه اي خوندم. داشتم بر ميگشتم که صدايي آشنا من رو صدا زد، آقا جواد
وايسا کارت دارم. برگشتم سيد ميلاد رو ديدم. سلام و احوال پرسي کرديم. گفت
جواد جان، تو رو شهدا فرستادند!! گفتم بابا اين ديگه چه حرفي؟!آخه من کي باشم
که شهدامن روتحويل بگيرند؟!! گفت آقا جواد خداييش الان سرمزار شهدا بودم.
ميخواستم کار خيري انجام بدم اما خودم نميتونستم، متوسل به شهدا شدم. گفتم
خودشون يه نفر واسطه روبفرستند تا اين کار خير روانجام بده، تو همين گيرودار
بودم که تو روديدم اومدي سرمزار شهدا...
گفتم: ُخب حالا بگو ببينم چه کاري از دست من برمياد؟!
گفت: يه بنده خدايي هست كه مريض احواله، من براش دارو و مواد غذايي
خريدم چند باري براش بردم، ديگه الان روم نميشه برم درخونشون. ميترسم ازمن
خجالت بکشه.خواستم زحمت اينکار خير رو يه نفري بکشه که شهدا حواله کرده
باشند. خيس عرق شدم. گفتم من که لياقت ندارم، اما حالا که اينطور شد چشم ..
سيد قسمم داد گفت: جواد جان، تو روبه همين شهدا قسم ميدم که حق نداري اين
قضيه رو تا من زندهام جايي نقل کني، بي اختيار ياد کمکهاي اهل بيت: و...
افتادمو حركت كردم..
#پایان_این_قسمت..
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
گذشت واز کربلا برگشتيم. چند ماه بعد خبر شهادت سيد ميلاد تو شهر پيچيد،
اما هنوز پيکرش برنگشته بود. تو مغازه نشسته بودم که اون بنده خدا اومد سلام دادو
نشست: گفت آقا جواد يه چيزي ميگم راستش روبگو، گفتم در خدمتم.
گفت اون پول کربلا رو سيد ميلاد داده بود؟! گفتم براي چي ميخواي بدوني؟!
گفت نه بايدبه من بگي.ديدم تقريبًا خبر شهادت سيد ميلاد قطعي شده وميتونم
ّسر رو فاش کنم. گفتم آره داداش، اون پول رو سيد ميلاد داده بود. اون جوان خيلي
گريه کرد.
بهش گفتم: يادته تو بين الحرمين اومدي گفتي همش اينجا سيد ميلاد مياد تو
ذهنم. بي دليل نبود. چون تو کامپيوتر خدا هيچي گم نميشه.
اون جوان با گريه گفت:ديشب خواب ديدم که يک نفر به من گفت پول کربلات
رو سيد ميلاد داده. تا اين رو گفت سيد ميلاد روش رو برگردوند تا من خجالت
نکشم. حالا اومدم مطمئن بشم که خوابم صحت داشت يا نه. گفتم بله...
ميگفت: مدتي بعد،دنبال اين بودم كه مادرم روببرم كربلا.دلم آشوب بود که
کربلا قسمت ما ميشه يا نه. گفتند: ازثبت نام جا موندين اما ميتوني بياي!؟
مدارک رو شبونه فرستادم. صبح يادشون رفته بود که مدارک منم براي ويزا ببرند.
گفتند اگه ميخواي خودت ويزا بگير انفرادي با کاروان ما همراه شو.ديگهً کلا نااميد
شدم. کلي گريه کردم. يکي ازدوستام من رو ديد متوجه شد خيلي به هم ريخته ام
گفت برو مزار آقا سيد ميلاد.
برام عجيب بود که چرا يادم رفته.همون لحظه رفتم سرمزارآيت الله بهاري و آقا
سيدميلاد،واسشون سوره يس خوندم.
گفتم سيدجان، نائب الزيارتون ميشم، کمک کنيد من امسال برم کربلا. به
آقاسيدگفتم شماروبه مادرتون قسم به مادرخودتون وحضرت زهرا سلام الله علیه که خيلي
بهش ارادت داشتيد کمک کنيد مادرم امسال راهي بشه و کربلاش امضا شه.
ميدونم دلتون نمياد من شرمنده مادرم بشم... ميدونم که اينبارم کمک ميکنيد
که مادرم نائب الزياره مادرتون بشه...
باورش سخته ولي همه چي به راحتي درست شد.
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
گفت: کيشه (مرد)قسمت ميدم به آقا قمر بني هاشم علیه السلام که خيلي دوستش
داري،دعا کن من رفتم ديگه برنگردم!
گفتم: خدا نکنه سيد جان، ما بعد از تو بيچاره ايم، ان شاءالله بري به سلامت هم
برگردي. اما سيد ً کلا از دنيا بريده بودو کوله بارش روبسته بود.
گفت: نه ديگه من جام اينجا نيست، همه کارهام رو انجام دادم.هيچ تعلقي هم
به اين دنيا ندارم. حتي از مادرم هم اجازه ام رو گرفتم.رفتم گوشم رو گذاشتم روي
سنگ مزارش. گفتم مامان جان، اومدم براي رفتنم از شمارضايت بگيرم دعا کن،
دعا کن کارهام زودتر راست و ريس بشه زودتر بيام پيشت، ديگه فراق بسه. داغ
دوريت رو نميتونم تحمل کنم، الان هم مطمئن هستم مادرم رضايت داده که اينطور
همه کارهام داره درست ميشه...
همين اواخر سيد اومد مغازه ديدم موهاش رو کلا با تيغ زده!! گفتم سيد چقدر
زشت شدي؟! اين ديگه چه قيافه است که براي خودت زدي؟! بابا ناسلامتي تو جوان
هستي، فردا پس فردا ميخواي بري خواستگاري، تيپ بزن زود بپسندنت؟!!
سيد نگاهي به من کردو گفت: اتفاقًا اين تيپ رو زدم تا دخترها ازمن فرار کنند!!
بي اختيار ياد داستانهايي که ازعلما و شهدا به خصوص شهيد ابراهيم هادي افتادم كه
براي فراراز گناه دست به اينطور کارهايي ميزدند و حالا سيد هم ....
روزهاي آخر به يکي ازبچه ها گفته بود علي جان من خواب مادرم رو ديدم که
تو مکه بوديم. به من گفت:ميلادجانم به زودي تو هم مياي پيش من؛بعد اشاره کرد
وگفت:ميلاد جانم از اين کوچه نرو! گفتم برم ببينم اين کوچه چه خبره؟!
وارد کوچه شدم، درب سوخته اي رو ديدم. فهميدم اونجا کوچه ي بني هاشم
هست ومنزل مادرسادات. سيد اشک ميريخت واين ماجرا رو تعريف ميكرد...
يک بار رفته بوديم فوتسال يک نفر اونجا بود قيافه اش خيلي غلط انداز بود. بعد
ازفوتسال سيد اومد پيش من گفت: من به اون آقا با نگاه بدي نگاه کردم. بايد برم
ازشون حلاليت بخواهم. سيد تا رفت از اون شخص حلاليت بخواد رفته بود.
با زحمت شماره موبايل اون بنده خدارو از دوستانش گيرآورد و زنگ زد ازش
حلاليت طلبيد. فقط و فقط به خاطر اينکه تو ذهنش يه تصور غلطي نسبت به اون
شخص پيدا کرده بود! اين روزهاي آخر خيلي روح سيد لطيف شده بود.
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
ميگفت ما اينجا راحت ميگيم لبيک يا حسين علیه السلام ،لبيک يازينب سلام الله علیه اصلا
متوجه اين مطلب نيستيم. لبيک گفتن به حضرت سيد الشهدا علیه السلام خيلي مسئوليت
داره. وقتي آقا قمر بني هاشم علیه السلام به امام حسين علیه السلام لبيک گفت، تا پاي جانش
ايستاد.دوتا دست هاشو داد همه هستي اش روفدا کردو... شهداي دفاع مقدس هم
وقتي لبيک گفتند به فرمان حضرتامام(ره) از خانواده وهمه هستي شون گذشتند
تا فرمان امام زمين نمونه.
اما ما وقتي الان لبيک ميگيم بايد تو عمل نشون بديم. بايد غيرت ديني داشته
باشيم. انسان هاي پليدي قصد جسارت به حرم اهل بيت سلام الله علیه رو دارن ما نميتونيم
دست روي دست بذاريم، اما من مطمئن هستم تا بچه شيعه ها هستند هيچ غلطي
نميتونند بکنند.
چهار پنج روز قبل از رفتن اومد سراغم. خيلي تو خودش بود. کاملا مشخص
بود از دنيا دل کنده. خيلي درد دل کرديم. گفتم سيد، شهدا ما رو ديگه تحويل
نميگيرند؟! گفت حال من هم ازتو بهترنيست،ديگه شهدا ازماروبرگردوندند،
خيلي وقته شهيد رحيمي ديگه حالم رونميپرسه؟!
من اون موقع نفهميدم که سيد چي داره ميگه! شهيد رحيمي چطور حال سيد رو
مي پرسيده؟!
بعد با خنده به من گفت: من دارم ميرم سوريه دعا کن شهيد بشم، نامردم اگه نيام
به خوابت، بادست زد روي باک موتورش گفت: کيشه نامردمداگه بعد از شهادتم به
خوابت نيام. گفتم بابا ترو چطور راضي کردي؟
گفت اول به خواهرم گفتم که بگه اما اون هم نتونست بگه؛ خودم ديگه رو
دربايستي رو کنار گذاشتم وزنگ زدم بابام، بار برده بود.
گفتم بابا تا برسي همدان چند ساعت وقت داري، فکرهات رو بکن.منم يخوام
برم سوريه فقط بايد شما موافقت کني همه کارهام رو کردم.
بابام گفت: الحمدلله خودت ديگه مرد شدي، خوب بود هر چيزي روتشخيص
ميدي، احتياجي به گفتن من نداره و... خيلي خوشحال بود ميگفت باورم نميشد
بابام رضايت بده..
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
گفت: حاجي خون من مگه رنگين تر از بقيه است، مگه من چي کم دارم که
نميخواييد من رو ببريد، اشاره کرد به لباسهاش و گفت پس بياييد اين لباس ها و
پوتين هم مال خودتون. ديگه براي من ارزشي نداره!!
گفتم:سيدچي داري ميگي؟!شما آبروي گردان ما هستي اين حرف ها از تو بعيده...
سيد با بغض وناراحتي که در کلامش بود گفت: اين همه سال اومديم بسيج حالا
که وقت ثمره دادنه جواب رد به سينه ما ميزنند!! من چرا نبايد برم، سيد ميلاد رو
ساختند براي روزهاي سخت.
گفت: تازماني اين لباس ها براي من ارزش داره که باپوشيدن اون بتونم تکليفم رو
انجام بدم. ولله... اين روگفت و رفت. يکي از دوستان گوشي رو برداشت وزنگ زد
و گفت: سيد جان از شما بعيد بود. پاشو بيا بريم با سردارفرمانده تيپ صحبت کنيم.
سيد بلافاصله خودش روبه من رسوند،باصحبت هايي که با سردار فرجي انجام شد
و وساطت فرماندهان، سيد هم جزو نيروهاي اعزامي به سوريه قرار گرفت. ماغافل از
اين بوديم که سيد روزبه روزبه شهادت نزديکترميشد.
بعدازاينکه اعزامش قطعي شد ميگفت من براي سوريه رفتن هيچ مشکلي ندارم
ذره اي دلبستگي دروجودم نمونده. فقط وفقط نگراني ام براي پدرم هست که بعد از
فوت مادرم تنها شده،ميترسم بعد ازمن اذيت بشه.
***
يه روز قبل از اعزام با بچه هاي اعزامي ما رفته بوديم باغ يکي از دوستان، سيد
گفت ببينم تکاورهاي اعزامي سوريه چقدر روحيه دارند. خودش اولين نفري بودکه
رفت بالاي يک ساختمان که ارتفاع زيادي هم داشت گفت ببينم کدومتون ميتونيد
از اين ارتفاع بپريد تو آب، هوا هم مقداري سرد بود. سيد اينقدر وسوسه کرد که
همه بچه ها تک تک رفتند و از اونجا شيرجه زدند داخل آب. همه بچه ها شور و
شوق رفتن داشتند وهمش ازاعزام صحبت ميکردند. شوق حضوردراون مناطق
درتک تک بچه هاموج ميزد.
جالبه ما نهار رو سيب زميني کبابي خورديم، مجتبي کرمي خيلي از اون سيب
زميني خوشش اومد. گفت بچه ها اگر اجازه بديد من از اين سيب زميني ها ببرم براي
خانومم.مجتبي با اين همه عالقه ومحبت به خانواده اش رفت و شهيد شد.
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
موقع خداحافظي به شوخی و همون لهجه ی شیرین ترکيش ميگفت: ِگِدَجاقاک
داعشه قرگ؛
( ميخواييم بريم داعشرولت وپار کنيم)
وقتي اعزام شد زنگ ميزد. لحظه به لحظه گزارش ميداد. باچه شوقي ميگفت:
الان پادگان رمضان هستيم، الان وسايلون روبارزديم، الان پلاک دادند و...
آخرين باريکه بهش زنگ زدم گفت: حسين جان ماديگه رفتني شديم پلاک
مون روهم دادند شمارش هم 2105 من بهش گفتم سيد جان نروالان وقت رفتنت
نيست، بايد ازدواج کني،زندگي تشکيل بدي،عصاي دست بابات باشي، ميگفت
حسين جان، بابام راضيه خودش ميگه برو، بايد برم پيش عمه جانم زينب سلام الله علیها.
***
تا وارد محوطه تيپ انصار شديم شورو شوقي عجيبي حاکم بودنيروها سرازپا
نميشناختند،هيچکس باورش نميشد که بالاخره بعد ازمدتها آماده اعزام شديم.
همه نيروها رو به خط کردند. فرماندهان با صحبتهاي حماسي خود شور و
هيجان خاصي به فضا بخشيدند. بالفاصله تجهيزشديم وبه سمت تهران راه افتاديم.
دم دم هاي صبح به تهران رسيديم. براي آخرين بار اونجا توجيه شديم وپلاکهامون
روتحويل گرفتيم. همه ي اون چيزي رو که در کتابهاي دفاع مقدس خوانده بوديم به
عينه ميديديم. شوروحال دوستان در زمانيکه پلاک ميگرفتند زيبا بود.
قبل از اعزام مسئولين تاکيد کردند که براي رفتن هيچ اجباري نيست. هر کس
ميخواد برگرده. اما بچه ها محکم جواب دادند. هيچ کس ذره اي در راهي که در
پيش داشت ترديد نداشت. اين راهي نبود که مارا به اجبار به آن کشانده باشند.
بعدازصحبتهاي فرماندهان برگه رضايتنامه رو آوردند و امضا کرديم. دراونجا
قيد شده بود که ما ً کاملا داوطلبانه در اين مأموريت شرکت ميکنيم و هيچ گونه
اجباري براي رفتن نيست. بعدهاهيچ گونه ادعاي حق و حقوقي نداشته باشيم.
سيد به من گفت: آقا نادر وصيت کن. ديگه داريم ميريم، هيچ قلم و بياني
نميتونه اون حس زيبا و قشنگ رو روي کاغذ بياره. مخصوصًا حس و حالي که
امثال سيد ميلاد داشتند. برق شادي در چشمانش موج ميزد.
پلاکهامون رو که دادند. شماره پلاکش2105 بود يه دونه بامن اختلاف داشت
به من گفت ديگه رفتني شديم خدايا شکرت که آرزو به دل نمونديم..
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
توحرم بي بي رقيه سلام الله علیهابوديم،مجتبي کرمي خيلي هراسان بود.گفتم مجتبي چته؟!
نگراني؟! گفت:روزتاسوعا تولد دخترمه،رفتم براي دخترم عروسک بگيرم تا اگر
برگشتم براش کادو ببرم، اما پيدا نکردم، تموم شده بود. شنيده بودم که مجتبي دختر
سه ساله اي بنام ريحانه دارد. مجتبي درعمليات سوم محرم شهيد شد وروز تاسوعا
بود که پيکر مجتبي رو براي دخترش آوردند. کادوي تولد ريحانه پيکر بابا بود!
حالات بچه ها حالت وصل بود. چون ميدونستيم که شايد اين زيارت، آخرين
زيارت خيلي ازبچه ها باشه.رفتنمون با خودمون بوداما برگشت ما با خدا بود.
بعد از زيارت سوار اتوبوس شديم و به مسيرمون ادامه داديم. در اين مسير در
خارج از شهرماشين ما پنچر شد!راننده به شدت ترسيده بود.ميگفت واي بدبخت
شديم، الان داعشي ها مي آيند سراغ مون. من و سيد پشت سرراننده نشسته بوديم،
سيد گفت: نترس، پس ما اينجا چيکاره ايم،داعش غلط ميکنه بياد.
سريع من و سيد پياده شديم به کمک راننده، لاستيک ماشين روعوض کرديم.
راننده روحيه ي خوبي نداشت.ماهم عربيمون ضعيف بود. اما سيد به زبان فارسي و
ترکي يه چيزهايي بلغور كرد تا راننده بخنده وازاين حال وهوادر بياد.
سيد انگارنه انگاردريک کشورغريبه اونهم سوريه دراين وضعيت بود. بسيار با
روحيه وشاداب بود. با راننده خيلي گرم گرفت.ميگفت بيا ايران ببرمت زيارت امام
رضا علیه السلام كه خيلي باصفاست. بلند شده بودبه بچه ها آب ميرسوند.
تو دمشق صحن های ديدم که ناراحت شدم.وضعيت حجاب برخي خانم ها نامناسب
بود. گفتم سيد اينهارو ببين انگارنه انگار کنارحرم خانم حضرت رقيه سلام الله علیهاهستند؟!
سيد رو کرد به من وگفت: چرا نگاه ميکني؟! اينها غافل هستند، واي به حال
شون. اماتوچشمهات روببند. اينهاحياندارند،اينهاهم به نوعي سرباز دشمن هستند
تا پاهاي مارو بلغزونند. من خيلي خيلي ناراحت شدم. باورش برامون سخت بود که
برخي افراد چقدر از خدا دور شده اند که تو اين شرايط جنگ ً اصلا به فکر آخرت
نبودند! براي ما واقعًا زجرآور بود. من خجالت کشيدم که چرا اين صحنه رونگاه
کردم. اما سيد ميلاد حتي لحظه اي از ياد خدا غافل نميشد. بي اختيار ياد جمله ي
معروفي از يکي از شهدا افتادم»گاهي يک نگاه حرام توفيق شهادت را براي کسي
که لياقت شهادت دارد سالها به تأخيرمي اندازد.«
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
گفت بچه ها چرا زانوي غم بغل کرديد، بلند شيد حاج حسين سال هادر آرزوي
چنين لحظه اي بود. خوش به سعادتش که اينقدر زندگي اش براي جهان اسلام ثمر
داشت.ما الان بايدبه فکرخودمون باشيم. بعد با حالت شوخي کمربندش رو درآرود
وافتاد به جان بچه ها!!
به شوخي وبدون هيچ ملاحظه اي محکم با کمربند بچه هاروميزد! صداي داد
وفريادبچه ها بلند شد، اما سيد گوشش به اين حرف ها بدهکارنبود. با اين کار سيد
شوروهيجان دوباره به جمع بچه ها برگشت.هميشه به جمع بچه ها شوروتحرك
ميداد.عاشق جشن پتو بود.يادمه لوله هاي تأسيسات در زيرسقف بود.سيدميگفت
بچه ها بايد ازاون آويزان بشيد. بچه هاهم ازاون لوله ها آويزان ميشدند.هر کس که
پايين ميافتاد سيد با کمربند از شرمندگي اش درمياومد!
هنوز در ماتم شهادت حاج حسين بوديم که حاج قاسم سليماني اومد به محل
استقرارما، سخنراني حماسي وعاطفي زيبايي انجام داد. اشک امانش رو بريده بود.
ازفراق يار ديرينش گريه ميکرد. امادرعين حال به رزمندگان هم نيرو ميداد.حاج
قاسم قوت قلبي براي تمام رزمندگان جبهه مقاومت در کل جهان بوده وهست.
حاج قاسم در پايان صحبتهاش گفت:رزمندگان عزيز،فرزندان انقلابي من،اين
شورو شوقي رو که الان دربين شما ديدم،بعد از پايان دوران دفاع مقدس سالهابود
که در هيچ جمعي نديده بودم. خدا را هزار مرتبه شکر که رهبر عزيزمان امام خامنه اي
اين همه سرباز جان برکف دارد...
سردار گفت:درسته شهادت آرزو و آمال ماست، اما تک تک شماها سربازهاي
ولایت ورهبر عزيزمان هستيد. حيفه که دسته گل هايي مثل شماها که ذخيره نظام
هستيد به دست اين ملعون ها شهيد بشيد. اينها لياقت انسان بودن رو حتي ندارند.
سيد يک پرچم بزرگ دستش گرفته بود که روش نوشته بود: لبيک يا زينب سلام الله علیها
بعد هم بلند بلند رجز ميخوند بعضي تيکه هاش يادمه:
علوي ميميرم مرتضوي ميميرم انتقام حرم، عمه رومن ميگيرم و...
شور زيادي بين بچه ها ايجاد شد. بعد از صحبت هاي سردار همه هجوم آوردند
تا سردار رو ببوسند. يکي ازبچه هاي اصفهان رجزهايذحماسي عجيبي خواند گريه
امان بچه هارو بريده بود. حتي سردارهم نتونست جلوي اشکهاش روبگيره و..
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
بعد خنديد و گفت: شهيد ميشيم، غسال موقع شستن
بهمون ميخنده،آبرومون ميره! بعد ازاينکه حناي سرش رو شست، يک چفيه كه
مادر شهيد رحيمي از کربلا براش آورده بود رو بست به سرش.
صحنه هاي عجيبي در زندگي همه ما رقم ميخورد.درتاريخ ماندگارخواهدشد
که فرزندان اسلام و انقلاب، باز هم براي پيکار با کفرهم قسم شده بودند و براي
رفتن به حجله خونين شهادت،جشن حنابندان برگزار ميکردند.
سيد سرش رو حنا گذاشت.دست وپاهاش رو حنا گذاشت و جالب بود،همون
جاهايي که حنا گذاشته بود را داعشي ها ...
باورش سخت است.دراين دنياي مدرن که همه براي گناه ازهم گوي سبقت را
ربوده اند،عده اي اينقدر براي انجام تکليف و شهادت فارغ ازهمه مستي هاي جواني
که زرق وبرق زيادي در دنياي امروزي هم پيدا کرده، شوق و شورداشتند.
سيد هم جزو همين افراد بود. گفتم سيد تو براي چي اومدي اينجا؟! به قول
خودموني نونت کم بود؟! آبت کم بود؟! تو که همه کار ميکردي. درآمدت هم
الحمدلله خوب بود.همدان کجا؟! اينجا کجا؟! حلب؟!دمشق؟!
سيد بدون معطلي گفت: من سربازعمه جانم هستم،وظيفه ام اينه که بيام از حرم
عمه جانم دفاع کنم. گفت از زماني که من با شهدا انس گرفتم تمام دنيا روپشت
سرم گذاشتم.هيچ علاقه اي به دنياومال ومنالش ندارم.. به شوخي بهش گفتم سيد
چندهفته اي که اومدي اينجا،اگه ميموندي همدان فکرکنم پنج شش ميليون تومني
کاسب شده بودي؟!همش پريد؟!
سيد انگار که حرف بدي زده باشم با ناراحتي گفت:همه دنيا فداي يک تارموي
عمه جانم زينب سلام الله علیها با جوابهاي که سيد ميداد تو دلم به اين همه عشق و ارادت
قلبي اش غبطه ميخوردم.
خيلي گوش به فرمان بود. هركاري روي زمين بودانجام ميداد. يه روزبا يکي
ازبچه ها پشت ساختمان كه خيلي کثيف بودوآشغال هاي زيادي ريخته بود رفتيم.
سيد تاآنجارسيد، سريع آستين هاش روبالا زد ودو سه ساعتي مشغول جمع کردن
آشغال ها شد.دستش روميبردتو لجن زار وآشغال هارو جمع کردند و...
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
ادامه مسيررو با تويوتا رفتيم، براي نماز صبح رسيديم به نزديکي منطقه عمليات.
درمدرسه اي مستقرشديم. يک خمپاره اومد و کنار ديوار مدرسه به زمين خورد.کم
کم بوي درگيري به مشام ميرسيد. همه آماده دستور بوديم. با سيد وضو گرفتيم و
آمده خوندن نماز صبح شديم.هيچ وقت فکرنميکردم که اين آخرين نماز صبح
است که با سيد ميخوانيم. سيد دائم ذکر يازينب يازينب سلام الله علیها ميگفت وصلوات
ميفرستاد.رفتيم مقداري مهمات اضافه هم گرفتيم. يکدفعه سردارسليماني با لباس
مشکي اومد بين نيروها، سيد با ديدن سردار به وجد آمد و به من گفت: ببين خدا
چقدربه اين مرد جذبه وابهت داده؟!
صبح چند تا روحاني بودند که با آنها ذکر توسلي گرفتيم. يکي از روحانيون
پيشنهاد داد که همه جمع عهد ببندند که هر کدام شهيد شدند دوستان خودشون
روفراموش نکنند. از چندين استان نيرو اونجا بودند،همه باهم عهد بستيم که فکر
ميکنم ازاون جمع تا الان بيست نفر شهيد شدند.
لحظات آخري که به منطقه درگيري نزديک ميشديم، سيد رو ديدم که تو
ستون مياومد. با اون قد و بالاي رشيدش تيرباررو روي دوشش گرفته بود.خيلي تو
خودش بود.رفتم کنارش گفتم: سيد چته؟!!چيشده!؟به چي داري فکر ميکني؟!
خيلي به سختي جوابم رو داد.
فکر کردم نگران درگيري و.. گفتم سيد جان ابتداي درگيري ً اصلا نبايد هول
بشي. سعي کن اول براي خودت يک جان پناه مناسبي پيدا کني بعد شليک کني. تو
درگيري ً اصلا عجله نکن.داشتم از تجربيات عمليات هايي که سالها در دوران دفاع
مقدس داشتم روبه سيد ميگفتم. اما سيد درعالم ديگري بود.
گفت: حاجي، همه اينها رو ً قبلا گفتي انشاالله به مدد اهل بيت سلام الله علیهم ميدونم
چيکار کنم، اما من دلتنگم، گفتم دلتنگ؟! سيد اينجا اگه دلت پيش خانواده باشه
کم مياري؟! نکنه دلتنگ خانواده هستي؟!گفت نه حاجي!من دلتنگ امام زمان(عج)
هستم، غربت آقا رو اينجا بيشتر حس ميکنم. دلتنگ شهدا هستم دلتنگ مادرم
هستم. همين طور که به سمت منطقه ميرفتيم به نزديکي هاي روستاي شقيدله
رسيديم. من با دوربين نگاه ميکردم، ناخودآگاه چند نفر رو ديديم که دارند
اسلحه ميکشند، گفتم: قديرفکر کنم خود نامردشون باشند دارند اسلحه ميکشند.
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
چندين تيربار بدون وقفه كار ميکرد و اجازه هر تحرکي رو از ما گرفته بود.
شهيد کرمي فرمانده يکي از دسته هامون بود. من بادوتا دسته يه مقدار جلوتر رفتيم
و پاکسازي کرديم. کم کم بين ما و بچه ها فاصله زيادي افتاد. همين طور مشغول
درگيري بوديم. آتيش دشمن خيلي سنگين بود. از نيروهام فقط سه نفر کنار من
بودند. بقيه بچه ها به خاطرحجم آتش سنگين دشمن نمي تونستندجلو بيان.
قدير سرلک هر کسي رو که ميزد ميگفت خدا رو شکر فرستادمش جهنم!!
بين ماوتکفيري ها کمتراز صد مترفاصله بود. ً کاملا تحرکات شون رو زيرنظر داشتيم، مي اومدندعليه ماشعار ميدادند،خيلي کفري شدم. کلمه مقدس لااله الاالله
والله اکبر رو به زبان مي آوردند. بلند شدم چند تا دري وري بهشون گفتم!
آخه نامسلمان ها شما کجا و اين ذکرها و شعارها کجا؟! با ديدن قيافه نحس
تکفييري ها براي جنگيدن مصمم تر ميشديم. چند بار پشت بيسيم نيروهاي
گروهان رو گفتم که جلو بيان، اما خبري نشد ...واقعًا کار سختي بودهرلحظه به
تعداد تکفيري ها اضافه ميشد و هر گونه تحرک رو از ما ميگرفت، ما سه نفري
با انبوهي از دشمن درگيربوديم. تو اين حين ازدور ديدم يکي ازنيروهاي خودي
داره به سمت ما مي ياد،دقت که کردم سيد ميلادرو ديدم که با تيربارش خودش رو
به ما رسوند. بدون هيچ ترس وواهمه اي اومد نشست کنارم. کلاهش رو درآورد.
گفتم سيد جان کلاهت رو در نيار خطرناکه. گفت ممد جان چشم!دوباره کلاه رو
روي سرش گذاشت. با لهجه شيرين ترکي اش گفت: ممد آقا نگران نباش (آخره
اولوم دو دا)آخرش مردنه(شهادته)ديگه!!داد زدم سرش يعني چي، خون تو پاي
منه، من فرماندتم. باز با خنده جوابم رو داد. روحيه عجيبي داشت.
بعدها ازبچه ها شنيدم، سيد وقتي که من با بي سيم از بچه هاخواستم که جلو بيان با
اينکه خودش بي سيم نداشت، اماصداي من رو شنيدو گفته بود: بايدبرم، فرماندم تنها
مونده. حتي بعضي ازبچه ها ممانعت کردند. گفته بود نه من تا اينجا اومدم که پدر اين
نامردها رو در بيارم. نميتونم بمونم عقب، بلند شده بودداومد جلو.
گفت: فرمانده حالا بايد چيکار کنم. گفتم برو پيش قدير سرلک. مهمات قدير
تمومه. سيد ازمن 50 متري فاصله گرفت ومشغول تيراندازي شد. نميدونم چرا؟اما
همش نگران بودم! استرس داشتم مدام از سيد ميپرسيدم چه خبر؟!مشکلي نيست؟!
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
البته
دشمن هم بيکار نبود. بچه ها يه توپ 23 ميلي متري رو آوردند تا شليک کنند. دشمن
سريع با موشک منهدمش کرد. خدارو شکر خدمه شون سريع ازتوپ دور شدند
و چيزي شون نشد . انهدام توپ23 ميلي متري انفجار بزرگي ايجاد کرده بود، مدام
مهمات توپ آتيش ميگرفت وانفجار رخ ميداد وترکش ها روي سرما مي باريد.
غروب شد. فاصله ما تادشمن خيلي نزديک شده بود. مجيد تيربارچي ما بود. با
شجاعت تمام،در كنارما با تيربار شليک ميکرد. يک لحظه پاهاي مجيد سست شد
و کشان کشان كناررفت و روي زمين افتاد! بالاي سرش که رسيدم. از پهلوش خون
بيرون ميزد.مجيد خيلي خوشحال بود!ميخنديد.شادي ميکرد.ميگفت: بالاخره
مارو لايق دونستند. براي ما تعجب آور بود. زمان زيادي نگذشت که مجيدهم آروم
چشمهاش رو بست و شهيد شد.
يادم افتاد که قبل از عمليات، مجيد صانعي خيلي اصرار داشت که اسلحه تير
بار تحويل بگيره. يکي دو روز قبل از شهادتش من رو صدا کرد گفت: حاجي من
خواب عجيبي ديدم. تو خواب به من گفتند اگر شهادت ميخواي، بايد تيربارچي
بشي، با حالت بغض به من گفت: حاج امير من اين خواب رو سه مرتبه ديدم.
قبلازاينکه ً اصلا بحث اعزام به سوريه پيش بياد، مجيد بارها مراجعه کرد براي اعزام،
اما فرماندهان قبول نكردند. به من گفت: سردارمن سالها ورزش حرفه اي کردم،
ده نفر از تکاوراتون روبفرستيد با من مبارزه کنند تا من توانائي هام رو نشونتون بدم.
بالاخره مجيد با ما اعزام شد. يادمه چند ساعت قبل از شهادتش من روصدا زدو
بابغض گفت:حاج امير فکر کنم خوابم صحت نداشت!درگيري تمام شد و ما هنوز
هستيم؟!گفتم مجيدجان، ما مأمور به تکليف هستيم، شهادت هم انشاالله به موقعش.
مجيد سومين شهيد از نيروهاي اعزامي همدان بود. کل شهداي عمليات ما 5 نفر شدند
که سه نفر از همدان بود. اما بعدها آمار کشته هاي دشمن حداقل دويست نفر اعالم شد.
دستورعقب نشيني دادند. براي ما سخت بود. چهار کيلومتر پيشروي کرده بوديم،
شهيد داده بوديم. اما حالا بايد براي تثبت مواضع مقداري عقب تر مي آمديم. هوا
داشت تاريک ميشد و چون خيلي با منطقه آشنائي نداشتيم و جناحين ما خالي بود،
ديگر توقف جايز نبود. اومديم عقب تر وتا صبح پدافند کرديم.
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
بازهم به خط رفتم. اونجا يه نفر رو ديدم که با لهجه غليظ همداني حرف ميزد!
خيلي خوشحال شدم. ازش سؤال کردم که اسمش چيه. گفت محسن فانوسي هستم.
بچه روستاي دره مراد بيگ بود. از بچه هاي تيپ 43 امام علي علیه السلام بود. چند روزي
از آشنائي ام با محسن نگذشته بود که کنار سد شقيدله تيربه سرش خورد و شهيد
شد. چهره بسيار نوراني و جذابي داشت.وقتي رسيدم، خون گرم محسن روي زمين
جاري بود، خدايا چرا من! چرا بايد فراق بهترين بندگانت رو اينجا ببينم؟!
يادش بخير شهيد محمد حسين بشيري هم آنجا بود. وقتي محسن شهيد شد،
اسلحه اش رو برداشت و گفت نبايد بگذاريم اسلحه رفقامون رو زمين بمونه. يک
سال بعد محمد حسين در سومين اعزامش به سوريه شهيد شد.
چند روز قبل از شهادت رفته بود معراج شهداي سوريه، اونجا دو تا شهيد آورده
بودند. بشيري بعد ازاينکه اون دوتا شهيد روبردند،رفت تو يکي ازتابوت ها خوابيد
و گفت انشاالله منهم ميرم پيش رفقام. از تابوت اومد بيرون وروي تابوت نوشت
شهيد محمدحسين بشيري! خيلي زود همون تابوت پيکر تکه تکه شده شهيد بشيري
رو حمل كرد. با اينکه ماموريت من تمام شده بود اما ً اصلا دل و دماغ برگشتن
نداشتم. با شهادت محسن فانوسي و ديگررفقا، براي ماندن مصمم شدم. از طرفي
بازگشت من بدون پيکر سيد برايم ً اصلا قابل تصور نبود. دائم توسل و دعا ميکردم
تا دست پر برگردم، روزها و شب ها همين طور ميگذشت. لحظه اي فکرم از سيد
ميلاد جدا نمي شد. توسل داشتم و سيد را قَسم ميدادم كه برگردد. لااقل به خاطر
پدرش كه حالا حسابي تنها شده. بيست روز بعد خبري شنيدم. پيكر يك شهيد ديگر
پيدا شده. بلافاصله خودم را رساندم به معراج.
يكي از بچه ها در همان منطقه به يك درخت زيتون مشکوک ميشود!پاي درخت
خاک هايش متورم شده و دستکاري شده بود! اين رزمنده خاك هارا كنارميزند و...
سريع زنگ زدم به فرمانده ي سپاه همدان و خبر پيدا شدن پيکر رو به ايشون دادم.
دوباره برگشتم به خط. با آزمايشات، پيکر سيد ً كاملا شناسائي شد. اما تكفيري ها
كه در آن عمليات تلفات بسياري دادند،عقده خود را روي پيكر سيد خالي كردند!
بدن سيد ميلاد بدون سر و دست و پا ...
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
تواون چند روز، از همه کشور براي ما مهمان آمد. صبر پدر خيلي تحسين برانگيز
بود. حتي سردار فرجي گفت: براي من سخت بود که بيام خبر شهادت رو بدم. اما
صبر واستقامت خانواده رو که ديدم روحيه گرفتم. وقتي خبر شهادت سيد ميلادرو
گفتم. پدرش حرف زيبائي زدو گفت: سيد ميلادمهمان عمه اش شده. مونده پيش
عمه اش. خودش هم دوست داشت گمنام بمونه. با من كه سرويس مي اومد، تو هر
مسير شهيد گمنام مي ديد، ميرفت سرمزارش و فاتحه مي داد.
بالاخره زنگ زدند و بازگشت پيکر رو تائيد کردند. دونفر ازدوستان رفتند تهران
و از روي زيرپوش واستيل بدن سيد شناسائي اش کردند...
يک روزتوي کوچه عمه را ديدم. مادر شهيد رحيمي که ميلاد او راعمه صدا
ميزد. با گريه ونگاه مادرانه ومظلومش با زبان ترکي براي مان بااشک تعريف کرد
شب درعالم خواب ديدم پدربزرگ آقا سيد ميلاد که از افراد اهل نفس شهر بودند به
خوابم آمد ودو جعبه انار خيلي درشت وشيرين برايم آورد ودر خواب به من گفت:
سيد ميلاد شهيد شده...
ايشان گفتند ازخواب پريدم حالم خيلي بدبود تاصبح گريه کردم. صبح چادرم
روپوشيدم و رفتم سمت مسجد بيقرار بودم ميترسيدم به کسي چيزي بگويم. دم در
مسجد چند تا ازدوستاي سيد رو ديدم.
اومدن طرفم وگفتن عمه جان چيزي شده زدم زير گريه پيش اونا گفتم همچين
خوابي ديدم. يه دفعه اونا هم گريه کردن گفتن عمه حقيقتش سيد شهيدشده
ولي چون پيکرش افتاده دست داعشيان لعنتي پيش پدرش ومردم شهر ً فعلا چيزي
نگفتيم.
يازهرا سلام الله علیها اون لحظه ها نميدونستم شبه يا روزه، گريه امان نميداد.
عمه گفت درهمين صحبت ها بوديم که ديديم پدرآقاسيد اومد از پيش ما رد شد
داشت ميرفت سرمزار همسرش ما سريع اشکمون روپاک کرديم. تا ايشان چيزي
متوجه نشه. خبرافتادن پيکر مطهر سيد دردست داعشيان لعنت شده رو کسي جرات
نميکرد به ايشان بگه تا يواش يواش توسط بزرگان شهر به ايشان گفته شد ...
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
شهادت سيد،ده سال من روپير کرد. سيد به ظاهر شاگرد ما بود اما استادم شد.
من هشت سال جبهه بودم. بهترين دوستانم مقابل چشمانم شهيد شدند، تکه تکه
شدند، سرهاشون قطع شد و.. اماهيچ کدوم شون به اندازه سيد من رواذيت نکرد.
شب عمليات خيبرتو هور داشتم ميرفتم.رسيدم بالاي سريکي از شهدا، لباس
غواصي تنش بود.ديدم سرش قطع شده!! مشخص بود که تازه شهيد شده، نشستم
بالاي سرش. هيچ علامتي نداشت تا شناسائي شود! از رگهاي گردنش خون
گرمي جاري بود! هر چه گشتم سر مبارک شهيد پيدا نشد! 29 سال از شهادت
عجيب دوست غواص گذشت وهنوز هم از يادآوري آن صحنه جگرم ميسوزد!
اما بعد از 29 سال اتفاق عجيب تري افتاد. خبر رسيد پيکر سيد برگشته. همراه
يکي دو نفر از رفقا رفتيم معراج شهداي تهران جهت شناسائي پيکر. وقتي بالاي
پيکر رسيدم، پاهايم سست شد. پيکر رونشناختم. نشستم بالاي سرش. خيلي تلاش
کردم تا بالاخره پيکر سيد رو از روي لباس هايش شناختم. يادم افتاد که آخرين بار
همين زيرپوش را پوشيده بود. وقتي که پيکر سيد جا موند، دل ما هم اونجا ماند.
سيد را امانت سپرديم به خانم حضرت زينب سلام الله علیها و هر لحظه که ميگذشت و از
پيکر سيد خبري نميشد، ماذره ذره آب مي شديم. خانواده اومدند پيکررو ببينند،
من اجازه ندادم. گفتم بگذاريد از سيد همون چهره زيبا تو ذهن شما بمونه.
بعد از شهادت سيد ميلاد، مرتضي ترابي هميشه ميرفت منزل شهيد و به پدر
سيد ميلادميگفت: انشاالله ما ميريم انتقام سيد روميگيريم. مرتضي اومد پيش
من وبه من گفت: حاجي ريش هامون سفيد شد و شهيد نشديم. نکنه با تصادف و
سرطان و سکته بميريم؟!
دعا کن عاقبت به خيربشيم. سي سال با لباس سپاه خدمت کرديم وهشت سال
تو جنگ بوديم، اما سيد ميلاد گوي سبقت رو از ما ربود. ما سال ها تو جبهه بوديم
و جامونديم، اما سيد دير اومد و خيلي زودبه خدا رسيد.
مرتضي ترابي هم تلاش كرد و رفت. او فرمانده يکي از گردانهاي يگان
فاطميون شد، عمليات آنها به اتمام رسيد و مرتضي پيروزمندانه همراه نيروهاش
به عقب برگشت. خبر رسيد چند نفر از نيروهاش تو محاصره اند، دوباره به خط
برگشت وپس ازنجات نيروهايش با اصابت تير به پهلويش به شهادت رسيد...
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
اما روايت حضور معنوي سيد بارها بعد از شهادتش اتفاق افتاد. اين يکي از
پيام هايي بود که همون دوران براي من اومد:
اسفندماه، اردوي راهيان نور، شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها تو شلمچه، حاج
آقاي فرجام راوي عزيز آخر مراسم تو تاريکی
شب ِشلمچه با نور گوشيشون عکس
پيکر بدون سر شهيد سيد ميلاد مصطفوي رو نشون دادند.
از همون جا همه فکرم و شهيد شاخص سفرم سيد بود.آخه سيد ازهرنظرنمونه
بود. باورم نميشد اون پيکر بدون سر، پيکر همون مهندس و قهرمان باشه. آنقدر
باسيد ميلاد مأنوس شده بودم که داداش ميلادصداشون ميکردم.
اولين بار كه رفتم سرمزار سيد، پارچه سبز دور مزارشون خيلي برام خاص بود.
روز تولد سيد، به پدر بزرگوار وخواهر عزيز سيد گفتم از وقتي با سيد آشنا شدم
زندگيم خيلي بهتر شده وداداش ميلاد شده سنگ صبور زندگيم.
پدرآقاسيد عکساي شون رو بهم هديه دادند. چندين ماه بود که منتظر يه نشونه از
سيدميلاد بودم و خيلي التماسش ميکردم که سيدميلاد اگه از من راضي هستي که
اونقدر مزاحم شما ميشم به خوابم بيا. تا اينکه درعالم خواب ديدم يه جاي غريب،
اسيرفردي که ظاهرش شبيه داعشي ها بود شدم. هيچکسي کمکم نميکرد. يکدفعه
سيدميلادرو ديدم که يه پارچه سبز دور گردنش بودو چندنفراطرافشون بودند.داد
زدم»داداش ميلاد....«
سيدنگاهم کردو گفت: بريد کمکش کنيد. بعد سيد به يه چادري که شبيه موکب
بوداشاره کردوگفت برو داخل اونجا، امنه و کسي اذيتت نميکنه.
در همون عالم خواب گريه ميکردم و ميگفتم: سيد فداي پيکر بي سرت که
اينقدر شهامت داشتي. من نميتونم هيچ وقت مثل شما بشم. از خواب پريدم و
واحسرتا که داداش سيدميلاد رو فقط چند ثانيه در عالم خواب ديدم.
من آقاسيدميلادرو هرگز نديده بودم،ولي اونقدر بهشون مأنوس شدم كه انگار
چند ساله ميشناسمشون.
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
اصلا اين شهيد رو نميشناختم. از لحظه سوارشدن تا خود جنوب ً اصلا متوجه
نبودم كه داخل اتوبوس کدوم شهيد نشستم و کجا دارم پا مي گذارم. يادمه اولين
مکان محل شهادت شهداي غواص بود.آنجا لحظه هاي غريبي بود.
بعد از اون رفتيم شلمچه. واي شلمچه.... امان ازغربت و مظلوميتش... وقتي پا
گذاشتم رو خاکش، فقط خدا ميدونه حس من چي بود. نشستيم،نزديک غروب بود.
حاج امير فرجام يکي از بهترين هاي جنگ و روايتگري شروع کردند و از شهدا گفتن.
وقتي داشت حرف ميزد گفت بزاريد از شهيدي براتون بگم که دشمن پاهاو
دستهاش رو قطع کرد و با خودش برد. بزارين از شهيدي بگم که اينجا،همين جايي
که شما نشستين خادم الشهدا بود و با پاي برهنه اينجاراه رفته. شهيد سيدميلاد مصطفوي
گفتم ياحسين اين حاج آقاچي داره ميگه... اينجاکجاست كه من بي لياقت قدم
گذاشتم؟
گفت: شهدا اونقدر شمارودوست دارند حتي دوست ندارند اينجايي که نشستيد
چادرتون خاکي بشه... اون لحظه از خودم خجالت کشيدم.آخه من چادري نبودم.
نميدونم چي شد فقط ميدونم اونجا صورت خودم رو غرق دراشک ديدم، به
خاطرهمه اشتباهاتم.
فقط ميتونستم اون لحظه ها گريه کنم و از خدا طلب بخشش کنم. برگشتيم شهرمون.
تو راه واقعًا حال پريشاني داشتم،ولي نميدونم چرا اون پريشاني رودوست داشتم.
گفتم خدايا كمك کن كه من بتونم حجاب برتر که همون چادر هست رو انتخاب
کنم. وقتي برگشتم تصميم گرفتم چادر بپوشم خيلي از دوستان شايد باحرفاشون
داشتن من رو منصرف ميكردن. ولي من تصميمم رو گرفته بودم. چادري شدم،
بدون هيچ آرايش ودراون حد که حضرت زهرا سلام الله علیها بپسنده.
ازهمون دوستا که شايد معني چادررو درک نکرده بودن دور شدم ودوست هاي
جديدي دربسيج دانشگاه پيدا کردم که واقعًا هديه راهيان نوربودند.
الان شهيد سيدميلاد مصطفوي شده برادري که من رو از ظلمت به روشنايي
کشوند و چادري شدنم رو مديون شلمچه و شهيد سيدميلادمصطفوي ميدونم.
حضوردر شلمچه رو از دست ندين...دانشجوي رشته رياضي.
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
اگراينها نميرفتند ودفاع نميکردند،امروز دشمنان اهلبيت سلام الله علیهم حرم حضرت زينب سلام الله علیها را با خاک يکسان کرده بودند. سامرا را با خاک يکسان
کرده بودند واگ ردستشان ميرسيد کربلا و کاظمين ونجف راهم با خاک يکسان
ميکردند.
اما فقط دفاع از حرم نيست که به آنها جلوه ديگري داده. امتيازديگرشان کوتاه
کردن دست متجاوزان از خاک ايران اسالمي است. آن هم نه در مرزهاي کشور، بلکه
کيلومترها دورتراز کشور. اينها با دشمني مبارزه کردند که اگرمبارزه نميکردند
اين دشمن مي آمد داخل کشور، اگر جلويش گرفته نميشد، ما بايد در کرمانشاه و
همدان ودربقيه استان ها با اينها مي جنگيديم و جلوي اينهارو ميگرفتيم.
امتياز ديگر اين شهيدان که حکايت از مظلوميت آنها دارد شهادت در غربت
است. اين هم يک امتياز بزرگي است وپيش خداي متعال فراموش نميشود.
از حضرت آقا امام خامنه اي بگم که ميلاد واقعًا عاشق آقا بود. ميالد دو دستي
به سرش ميزد و داد ميزد آقاجان عاشقتم. ميگفت ما قدر حضرت آقا رو بايد
بدونيم. آقاتنهاست...
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
2 - برادر وخواهر گرامي ام از شما شرمنده ام بخاطر همه آزار و اذيت ها، تقاضاي
بخشش دارم. اميدوارم حلالم کنيد.
3 - دوستان عزيز شمارا قسم به خدا که راه امام حسين علیه السلام را که راه عاقبت به
خيري و مهمترين کار است را ادامه دهيد.
حسين گونه زندگي کنيد که تمام عاقبت به خيري را در همين راه است و هميشه
يادو خاطره شهدا را زنده نگهداريد. چون شهدا هميشه زنده اند ومن وجود آنها را
در زندگي خود هميشه احساس ميکردم.
4 - دوستان، هم هياتي ها، هم شهري ها و تمام مردم دوست و آشنايان حلالم
کنيد.
عاجزانه از شما تقاضا دارم که در انجام امور ديني خود به خصوص حضور فعال
در مساجد کوشا باشيد وخمس و زکات خود را ساليانه حساب کنيد تا روزي حلال
داشته باشيد.
درآخرهم بايد اشاره کنم که الان من در شهر حلب سوريه هستم وآماده رزم
با گروه هاي تکفيري مي باشم. اميدوارم که در اين راه استوار و پر اميد وبا تکيه بر
اهلبيت سلام الله علیهم به خصوص عمه جانم زينب سلام الله علیها وارد صحنه نبرد شوم.
خدايا کمکم کن که اين بنده حقير از تمام ماديات دنيا دل بکنم فقط وفقط به
خود تفکر کند که سعادت دنيا جز در اين نيست.
ميروم تا به مادرم برسم با تمام شرمندگي. الحقير سيدمحمد(ميلاد)مصطفوي
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#درادامــــہ..
به چهارمين کوچه رسيدم! شهيد عبدالحميد ديالمه... برخالف ظاهر جدي اش در
تصاوير وعکس ها! بسيار مهربان وآرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر براي روشن
کردن مردم مطالعه کردي؟! براي بصيرت خودت چه کردي!؟براي دفاع از ولايت!؟
همچنان که دستانم در دستان شهيد بود! از او نيز مثل بقيه شهدا جدا شدم وحرفي
براي گفتن نداشتم...
پنجمين کوچه و شهيد مصطفي چمران... صداي نجوا ومناجات شهيد مي آمد!
صداي اشک و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شرمنده
شدم، ازرابطه ام با پروردگار...!؟ازحال معنوي ام...؟! گذشتم...
ششمين کوچه وشهيد عباس بابايي...هيبت خاصي داشت...مشغول تدريس بود!
مبارزه با هواي نفس، نگهباني دل... اينجا بيشتر از بقيه کم آوردم...زود هم گذشتم...
هفتمين کوچه انگار کانال بود! بله؛ شهيد ابراهيم هادي... انگار مرکز کنترل دل ها
بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضاي مجازي!
مراقب دلهاي دختران وپسراني بود که در دنيا خطر لغزش وغفلت تهديدشان
ميکرد! ايثارش را که ديدم... از کم کاري ام شرمنده شدم وگذشتم...
هشتمين کوچه؛رسيدم به شهيد محمودوند شهيد تفحص... انگار شهيد پازوکي
هم کنارش بود!آنجا نيز پرونده هاي دوستداران شهدا را تفحص مي کردند! آنها که
اهل عمل به وصيت شهدا بودند... شهيد محمودوند پرونده شان را به شهيد پازوکي
مي سپرد! براي ارسال نزد ارباب... پرونده هايي روي زمين باقي ماند! ديدم شهداي
گمنام وساطت ميکردند برايشان...
اسم من هم بود!!ديگر وساطت هم فايده نداشت... ازحرف تاعمل! فاصله خيلي
زياد بود...ديگر پاهايم رمق نداشت!
افتادم... خودم ديدم که باحالم چه کردم! تمام شد...تمام.. اما ... اما اين را فهميدم
که ازکوچه پس کوچه هاي دنيا! بي شهدا،نميتوان گذشت... باهمه فاصله ام ازشهدا
زيرلب زمزمه کردم... شهداگاهي، نگاهي...
#پـایـان_ایـن_قسمـــت.
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷