♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعـشـــق🌸 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_نهم صغری با صدای بلند و متعجب گفت: _چی؟سمانه میخواد ازدوا
🌸هوالعشق🌸
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_دهم
- سلام خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم که ...
پسر جوان اجازه نداد سمانه ادامه دهد و سریع پاکتی را به سمتش گرفت
-بله بله بفرمائید اگر مایلید یکی رو امتحان کنید
- بله ممنون میشم
تا پسر خواست فایل صوتی را پخش کند صدای گوشی سمانه در فضا پیچید عذرخواهی کرد و دکمه اتصال را زد.
-جانم مامان
-کجایی
-دانشگام
-هوا تاریک شد کی میای
- الان میام دیگه
- زود بیا خونه خاله سمیه خونمونه
- چه خوب ، چشم اومدم
گوشی را در کیف گذاشت و مبلغ را حساب کرد
-خونه چک میکنم الان عجله دارم.
پسر جوان پاکت را سمت سمانه گرفت ،سمانه تشکر کرد و از آنجا خارج شد که دوباره گوشیش زنگ خورد ، سریع گوشی را از کیف در آورد که با دیدن اسم کمیل تعجب کرد دکمه اتصال را لمس کرد وگفت:
-الو
- سلام، آقا کمیل چیزی شده؟
-باید چیزی شده باشه؟
- نه اخه زنگ زدید نگران شدم گفتم شاید چیزی شده
- نخیر چیزی نشده شما کجایید؟
سمانه ابروانش از تعجب بالا رفتن وبا خود گفت " از کی کمیل آمار منو میگرفت"
-دانشگاه
-امشب خونه شماییم الانم نزدیک دانشگاهتون هستم ، بیاید دم در دانشگاه با هم برمیگردیم خونه
- نه ممنون خودم میرم
- این چه کاریه من نزدیکم ،خداحافظ
سمانه فقط توانست خداحافظی بگوید، کمیل هیچ وقت به او زنگ نمیزد و تنها به دنبال او نیامده بود . همیشه وقتی صغری بود به دنبال آنان میامد ولی امروز که صغری کلاس ندارد،یا شاید هم فکر میکرد که صغری کلاس دارد .
بیخیال شانه ای بالا انداخت و به طرف در دانشگاه رفت . که ماشین مشکی کمیل را دید ،آرام در را باز کرد و سوار شد همیشه روی صندلی عقب می نشست ولی الان دیگر دور از ادب بود که بر صندلی عقب بشیند مگر کمیل راننده شخصی او بود؟
- سلام ممنون زحمت کشیدید
-علیک السلام ، نه چه زحمتی
سمانه دیگر حرفی نزد و منتظر ماند تا سراغ صغری را بگیرد اما کمیل بدون هیچ سوالی حرکت کرد، پس می دانست صغری کلاس ندارد.
سمانه در دل گفت"این کمیل چند روزه خیلی مشکوک میزنه"
با صدای کمیل به خودش آمد؛
- بله چیزی گفتید ؟
-چیزی شده که رفتید تو فکر که حتی صدای منو نمیشنوید ؟
- نه نه فقط کمی خستم
- خب باهاتون حرفی داشتم الان که خسته اید میزارم یه روز دیگه
-نه،نه بگید چیزی شده؟
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید و گفت :
- چرا همش به این فکر می کنید وقتی زنگ میزنم یا میخوام حرفی بزنم اتفاقی افتاده؟
سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت:
-معذرت میخوام دست خودم نیست اخه چطور بگم تا الان زنگ نزدید ، برای همین گفتم که شاید برای کسی اتفاقی افتاده
-اره قراره اتفاقی بیفته
و نگاهی به چهره ی نگران سمانه انداخت و ادامه داد :
- اما نه برای ادمای اطرافمون
سمانه با صدای لرزانی پرسید پس کی؟
- برای ما
- من و شما
- چه اتفاقی قراره برای من و شما بیفته؟
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید و کنار جاده نگه داشت .
نفس عمیقی کشید و گفت:
- من میدونستم دانشگاه بودید ،یعنی مادرم و خاله گفتن و اینو هم گفتن که بیام دنبالتون تا با شما صحبت کنم.
سمانه با تعجب به کمیل نگاهی انداخت.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_نهم بی حرف فقط گونه اش را میبوسم و عجله میکنم برای رسیدن به نمازعقیق انگش
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_دهم
مهران معترض میگوید: ابوذر به نظرت اون چه
انتظاری میخواد از دامادش داشته باشه که تو
نداری؟ با بیست و سه سال سن داری مدرک
مهندسیتو میگیری! تازه چند وقت دیگه معلمم
میشی!! و یه مغازه هم که داری برای خرجیت و با
پول خودت هم یه ماشین زیر پاته؟ با جربزه تر از
تو کجا میخواد پیدا کنه؟
ابوذر فقط میخندد! مهران هنوز هم بزرگ نشده...
ترجیح داد چیزی نگوید... مهران که از کم حرفی
ابوذر حسابی کلافه شده بود خداحافظی کوتاهی
کرد و ترجیح داد با دوستانش برنامه ریزی اردو
را انجام بدهد مهران با نگاهش بدرقه اش کرد و
بعد آنرا امتداد داد تا به زهرا که نه زهرا خانم
رسید که همراه دوستانش نزدیکش میشدند!
کمی خودش را جمع و جور کرد... از کنارشان رد
شدند و ابوذر سرش را به زیر انداخت و زهرا زیر
ریزکی تنها لبخند زد!با خودش گفت :
_مرد سر به
زیر دوست دارد! به پیشنهاد پروانه درست پشت
سر و ابوذر نشستند. سامیه مثل همیشه پر حرفی
اش را از سر گرفته بود و ابوذر با خودش گفت
نهایت رذالت است که بخواهد بنشیند و به
حرفهای آنها گوش دهد...زیپ کیفش را بست و
بلند شد و رفت تا به کلاس بعدی برسد
ناخواسته ذهنش درگیر چند کلمه ای شد که
برخالف میل باطنی اش شنیده بود شد
مرد ...قوی هیکل...بازوهای کلفت...شکم شش
تکه!!!! میخواست با این کلمات در ذهنش جمله
بسازد یک جمله معنا دار مثال اینکه:
مرد بودن به هیکل قوی داشتن و بازو های کلفت
بودن و شکم شش تکه است!
یا مثال آن مرد با هیکل قوی و بازو های کلفت و
شکم شش تکه آمد... به این افکار لبخندی زد!
نه ترجیح داد با این کلمات کاری نداشته باشد!
هنوز آنقدر نامرد نبود که در حق مردانگی با
جمالت من درآوردی نا مردی بکند!!!
ناخود آگاه نگاهی به خودش انداخت! نبود!
شکمش شش تکه نبود! لاغر نبود ولی هیکلی هم
نبود!!
دوباره خندید و به این جمله مضحک فکر
کرد:کاش میشد مثل خیلی ها گفت! ظاهر که مهم
نیست! دلت شش تکه باشد! پوفی کشید !
تازگی ها واقع نگری اش عجیب گل کرده بود!
اینها واقعیت بود و او داشت فکر میکرد به این
فلسفه که چرا شعار و واقعیت اینقدر دور از همند!
ترجیح داد زودتر به کلاسش برسد زیر لب
زمزمه کرد:ماه خندید به کوتاهی شور و
شعفم،دست بردم به تمنا و نیامد به کفم،کشش
ساحل اگر هست چرا کوشش موج،جذبه دیدن
تو میکشد از هر طرفم.
زهرا با نگاهش بدرقه اش کرد!! در دلش اعتراف
کرد:آنقدرها هم مهم نیست شکم مردی شش
تکه باشد!! ظاهر که مهم نیست دل مرد باید
شش تکه باشد...!
سامیه دستهایش را رو به روی چشمان زهرا
تکان میدهد و زهرا را به خود می آورد نگاهش را
به سختی از قامت ابوذرمیگیرد.پروانه خنده کنان
میگوید:
_روی مجنونو سفید کردی زهرا ...
زهرا تنها به یک لبخند برای پاسخ بسنده
میکند... و آوایی در دلش پژواک میشود که:اگر
مجنون دل شوریده ای داشت دل لیلی از آن
شوریده تر بود!
سامیه با دلسوزی نگاهش میکند...زهرا هر روز
پژمرده تر میشود.خبرهایی برایش رسیده که
ابوذر هم حال و هوایی مثل زهرا دارد ولی رو
نکرده!! خطای یک درصدی معروف نگذاشته تا
زهرایش را بی خودی امیدوار کن دستهایش را میگیرد و میگوید:این همه حسرت برای چیه
زهرا؟ ابوذر هم یکی مثل همه هم فکراش... تو
که دور و برت زیاد هستن از این مدل
زهرا به چشمهایش خیره میشود آرام
میگوید:سامیه میدونی؟ من حتی میدونم از ابوذر
بهتر هم دور و برم هست ولی چه کنم؟
سرید...دل بود..سرید اونم برای یکی مثل ابوذر
من خیلی وقته با خودم کنار اومدم من نمیتونم
فراموشش کنم! اگه خدا نخواست و قسمت هم
نبودیم من تا آخر عمر تنها میممونم!!! اینو با
خودم عهد بستم! نه اینکه بگم اونقدری
عاشقشم که به پای عشقش میمونم و با یاد عشقش زندگی میکنم! نه من آدم خیانت کردن
نیستم فکر به ابوذر هم خیانته به یکی دیگه
سامیه ترسید... خیلی هم ترسید این لحن مسمم
را خوب میشناخت...ماشین را رو به روی مدرسه پارک کرد. نگاهی به کارگر هایی کرد که کیسه های سیمان را به داخل حوزه میبرند و دربین آنها حاج رضا علی با آن عرق چین سفید دوست داشتنی روی سرش راتشخیص داد.دوید به سمتش و بی حرف کیسه سیمان را گرفت و شانه اش را بوسید.
_سالم آقا ابوذر اینطرفا جاهل؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
. کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦. شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦. #پـــــــارت_نهم🌸/#گمگشته🕊 حجت الاسلام سمیع
.
کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦.
شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦.
#پـــــــارت_دهم🌸/#گمگشته🕊
کمی بعد درس را رها کرد و میخواست با کار کردن گمشده ی خودش را پیدا کند. بعد در جمع بچه های بسیج و مسجد مشغول فعالیت شد. هادی در هر عرصه ای که وارد میشد بهتر از بقیه ی کارها را انجام می داد. در مسجد هم گوی سبقت را از بقیه ربود. بعد با بچه های هیئتی رفیق شد. از این هیئت به آن هیئت رفت. این دوران خیلی از لحاظ معنوی رشد کرد اما حس میکردم که هنوز گمشده ی خودش را نیافته بعد در اردوهای جهادی و اردوهای راهیان نور و مشهد او را می دیدم. بیش همه فعالیت می کرد، اما هنوز ..... از از لحاظ کار و درآمد شخصی هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه می خواست نرسید.بعد با بچه های قدیمی جنگ رفیق شد. با آنها به این جلسه و آن جلسه می رفت. دنبال خاطرات شهدا بود. بعد موتور تریل خرید برای خودش کسی شده بود. با برخی بزرگ ترها این طرف و آن طرف می رفت. اما باز هم ..... تا اینکه پایش به حوزه باز شد. کمتر از یک سال در حوزه بود. اما گویی هنوز ..... بعد هم راهی نجف شد. روح نا آرام هادی گمشده اش را در کنار مولایش امیر المؤمنین یا پیدا کرد. او در آنجا آرام گرفت و برای همیشه مستقر شد.....
#ادامه_دارد🦋همراهمون باشید😉
🌸|@ebrahim_babak_navid_delha
.