♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#عاشقانه_دو_مدافع 💘 #قسمت_5⃣4⃣ _هرچقدر اصرار کردم قبول نکرد که بمونہ و رفتیم خونہ ما... جاشو تو ات
#عاشقانه_دو_مدافع💘 #قسمت_6⃣4⃣
جلوی درشون بودیم علی صدام کردو گفت:با هم نریم با تعجب نگاهش کردم وگفتم:چراا⁉️سرشو انداخت پاییـݧ و گفت نمیخوام مارو باهم ببینہ حرفشو تایید کردم و رفتیم داخل خونہ باورم نمیشد یہ خونہ ۸۰ مترے و کوچیک باساده تریـݧ وسایل _خانم ها داخل اتاق بودݧ ،رفتم سمت اتاق خانم مصطفے بہ پام بلند شد.بهش میخورد۲۳سالش باشہ صورت سبزه و جذابے داشت آدمو جذب خودش میکردکنارش نشستم و خودمومعرفے کردم دستموگرفت،لبخند کمرنگے زد و گفت:خوشبختم تعریفتونو زیادشنیده بودم اما قسمت نشده بودببینمتوݧ چهره ے آرومے داشت اما غم وتونگاهش.احساس.میکردم
_از مصطفے برام میگفت از ایـݧ کہ از بچگے دوسش داشتہ ومنتظرمونده کہ اوݧ بیاد خواستگاریش.از ایـݧ کہ چقد خوش اخلاق ومهربوݧ بوده،از ۶ماهے کہ باهم.بودݧ.وخاطراتشوݧ
بغضم گرفت و یہ قطره اشک ازچشمام جارے شد سریع پاکش کردم و لبخند زدم حرفاش بهم آرامش میداد اما دوست نداشتم خودمو بزارم جاے اوݧ_موقع برگشت تو ماشیـݧ سکوت کرده بودم چیزے نمیگفتم علے روز بہ روز حال روحیش بهترمیشداماهنوزمثل قبل نشده بودزیاد نمیدیدمش یا سرکار بود یا مشغول درس خوندݧ واسہ امتحاناش بود اخہ دیگہ ترم آخر بودتا اربعیـݧ یہ هفتہ مونده بودو دنبال کارهاموݧ بودیم_دل تو دلم نبودخوشحال بودم کہ اولیـݧ زیارتمو دارم با علے میرم اونم چہ زیارتے.یہ هفتہ اے بود اردلان زنگ نزده بود زهرا خونہ ے ما بود،رو مبل نشستہ بودو کلافہ کانال تلوزیونو عوض میکرد
ماماݧ هم کلافہ ونگران، تسبیح بدست درحال ذکرگفتـݧ بود بابا هم داشت روزنامہ میخوند_اردلاݧ بہ ما سپرده بود کہ بہ هیچ عنوان نزاریم مامان و زهرا اخبار نگاه کـنـݧ.زهرا همینطورکہ داشت کانالوعوض میکرد رسید بہ شبکہ شیش.گوینده اخبار در حال خوندݧ خبر بود کہ بہ کلمہ ے"تکفیرے هادرمرز سوریہ"رسیدیکدفعہ همہ ے حواس ها رفت سمت تلوزیوݧ
سریع رفتم پیش زهرا و با هیجان گفتم:إ زهرا ساعت ۷ الان او سریال شروع میشہ کنترلو از دستش گرفتمو کانالو عوض کردم _بنده خدا زهرا هاج و واج نگام میکرداما ماماݧ صداش دراومد:اسماء بزن اخبار ببینم چے میگفت
بیخیال ماماݧ بزار فیلمو ببینیم
دوباره باصداےبلندکہ حرصوعصبانیت هم قاطیش بود داد زد: میگم بزن اونجا بعدهم.اومدسمتم، کنترلو از دستم کشیدو زدشبکہ شیش.بدشانسے هنوز اوݧ خبر تموم نشده بودتلویزیوݧ عکسهاے شهداے سوریہ و منطقہ اے کہ توسط تکفیرے ها اشغال شده بود و نشوݧ میدادماماݧ چشماشو ریز کرد و سرشو یکم برد جلوتریکدفعہ از جاش بلند شد و با دودست محکم زد تو صورتش:یا ابوالفضل اردلان.بابا روزنامہ رو پرت کردواومدسمت,مامان.کواردلان❓چے❓منو زهرا ماماݧو گرفتہ بودیم کہ خودشو نزنہ ماماݧ ازشدت گریہ نمیتونست جواب بابا رو بده وبا دست بہ تلوزیون اشاره میکردسرمونو چرخوندیم سمت تلویزیوݧ.اخبار تموم شده بود_بابا کلافہ کانال ها رو اینورو اونور میکردبراے ماماݧ یکم آب قند آوردم و دادم بهش حالش کہ بهتر شد بابا دوباره ازش پرسیدخانم اردلان و کجا دیدے❓دوباره شروع کرد بہ گریہ کردݧوگفت:اونجا تو اخباردیدم داشتـݧ جنازه هارو نشوݧ میدادݧ بچم اونجا بود رنگ و روے زهرا پرید اما هیچےنمیگفت.باباعصبانےشدوگفت:آخہ توازکجافهمیدےاردلاݧ.بود❓مگہ واضح,دیدے❓چرا با خودت اینطورے میکنے❓بعد هم بہ زهرا اشاره کردو گفت: نگاه کـݧ رنگ و روے بچرو ماماݧ آرومتر شدو گفت: خودم دیدم هیکلش و موهاش مث اردلاݧ مـݧ بود ببیـݧ یہ هفتہ ام هست کہ زنگ نزده واے بچم خدا نگراݧ شدم گوشے و برداشتم وازطریق اینترنت رفتم تو لیست شهداے مدافع دستام میلرزیدو قلبم تندتند میزداز زهرا اسم تیپشو و پرسیدم وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلان میگشتم.خدا خدا میکردم اسمش نباشہ_یکدفعہ چشمم خوردبہ اسم.اردلاݧ,احساس کردم سرم داره گیچ میره و جلو چشماش داره سیاه میشہ با هر زحمتے بود گوشیو تو یہ دستم نگہ داشتم و یہ دست دیگمو گذاشتم رو سرم بہ خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بودوحضرت زینب و قسم میدادم.چشمامومحکم بازو بستہ کردم و دوباره خوندم
اردلاݧ سعادتےدستمو گذاشتم رو قلبم ونفس راحتے کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت_زهرا داشت نگاهم میکرد،دستمو گرفت و بانگرانے پرسید چیشد اسماء
سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشوفشار دادموگفتم نگراݧ نباش اسمش نبودپس.چراتواینطورے شدے❓هیچے میشہ یہ لیواݧ آب بیارےبرام❓اسماء راستشو بگو مـݧ طاقتشو دارم.إزهرا بخدا اسمش نبود،فقط یہ اسم اردلان بود ولے فامیلیش سعادتے بودزهرا پووفے کردو رفت سمت آشپزخونہ گوشے و بردم پیش مامانوبابا،نشونشوݧ دادم تاخیالشو راحت بشہ_بابا عصبانے شدو زیرلب بہ ماماݧ,غرمیزدورفت,سمت.اتاق,زنگ.خونہروزدآیفونو برداشتم:کیه کسےجواب,نداد.دوباره.پرسیدم.کیہ مأمورگازمیشہ تشریف,بیاریدپاییـݧ.آیفوݧوگذاشتم.زهراپرسیدکےبود❓شونہ هاموانداختم.بالاوگفتم.مأمورگازچہ صدایےداشت,چادرموسرکردم.پلہ هاروتندتندرفتم پاییـن....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
🎊#چالش_عکس_شهید🕊
#شرکت_کننده_شماره1⃣0⃣1⃣
💕بر چهرۀ پر ز نور مهدی صلوات
🌸بر جان و دل صبور مهدی صلوات
💕تا امر فرج شود مهیّا ، بفرست
🌸بهر فرج و ظهور مهدی صلوات
🌸 اللّهُمَّصَلِّعَلي
💕 مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌸 وَعَجِّلفَرَجَهُــم
🔻با منتشرڪردن پیامها↯با لینک↯ برنده چالش ما باشین🔺
↯ 🇯🇴🇮🇳 ↯
💯پیشنهاد عضويت
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.════♡══╗
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
🎊#چالش_عکس_شهید🕊
#شرکت_کننده_شماره2⃣0⃣1⃣
میزنم سبزہ گرہ تا گرہاے وا گردد
سالمان سال ظهور گل زهرا گردد
میزنم سبزہ گرہ نیتم این است خدا
یوسف گمشدہے ارض و سما برگردد
🔻با منتشرڪردن پیامها↯با لینک↯ برنده چالش ما باشین🔺
↯ 🇯🇴🇮🇳 ↯
💯پیشنهاد عضويت
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.════♡══╗
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
واقعیت قضیه 11 سپتامبر حاج اقای طائب.mp3
7.3M
♨️#تلنگر
💠 دشمن اصلی چه کسی است؟
🔹دشمن چطور ما را در شناسایی خودش دچار اشتباه میکند؟
🔹در 11 سپتامبر واقعیت چه بود؟
✅ #یهود #کلیپ #پادکست
#دشمن_شناسی #طائب
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........☆💓☆..................
🔴رکورد جدید؛ ابتلای ۲۶ هزار آمریکایی و جانباختن ۷۹۰ نفر براثر کرونا طی ۲۴ ساعت‼️
🔹خبرگزاری فرانسه: دانشگاه جانز هاپکینز آمریکا از جان باختن ۸۸۴ فرد مبتلا به کرونا در این کشور طی یک روز خبر داد😳😐 که رکورد جدیدی در این زمینه محسوب می شود. با این افزایش تعداد تلفات ویروس کرونا در آمریکا به ۵۱۱۱ نفر و تعداد مبتلایان به بیش از ۲۱۵ هزار نفر
رسید‼️‼️
✍اینا میخواستن به ما کمک کنن🙄
الان لنگ کیت و دستمال توالت هستن😏
به نظرم صادرات آفتابه رو شروع کنیم😎😁
...........🌹🌹.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........🌹🌹..................
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
💠برای گرفتن لینک گروه ختم به ایدی خادم مراجعه کنید⤵️
💫ایدی خادم ختم👇
➣🆔 @Zahrayyy.
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Shahadat3133
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت اول
به نام مادر🌺
💢در روزگاری که ابراهیم دنیا نیامده بود ما چندین خانه عوض کردیم.
💢مستاجر بودیم مثل بسیاری از مردم آن زمان زندگی راحتی نداشتیم.
💢یادم هست مدتی در خیابان شهید عجب گل مستاجر بودیم.
💢صاحب خانه ما که معلم قرآن بود زن با تقوایی بود و در جلسات زنانه سخنرانی می کرد.
💢رفتار و اخلاق مادر ما در زمانی که منزل ایشان بودیم بسیار معنوی شده بود به قرائت قرآن و ادعیه بیشتر اهمیت می داد.
💢روزها گذشت تا اینکه در شب ۲۱ماه رمضان در همان خانه ابراهیم به دنیا آمد.
💢پدر و مادر خیلی او را دوست داشتند و هر چه می گذشت محبت ابراهیم در دل اعضای خانواده بیشتر می شد.
💢پدر بارها می گفت: همه بچه های من خوبند اما ابراهیم را طور دیگر دوست دارم و در نماز شب هایم از عمق جان برایش دعا می کنم.
💢همین علاقه را مادر هم به او داشت.
💢اما مادر یک زن دنیا دیده و بسیار فهمیده بود و هرکسی از فامیل و همسایه ها مشکل خانوادگی داشت راه منزل ما را پیش می گرفت و خانواده های زیادی از نصیحت های مادرم از سراشیبی سقوط نجات یافتند.
💢ابراهیم هم دست کمی از مادرم نداشت.
💢لذا در چندین مورد دعوای خانوادگی وارد شده و نصیحت می کرد.
💢هرچند که من به او اعتراض می کردم که این افراد از تو بزرگترند و تو مجرد هستی و چرا وارد این ماجراها می شوی؟ اما او به خوبی کارش را پیش می برد.
💢یکی از پسرهای همسایه با دختر یکی از بازاری ها ازدواج کرده بود پدر عروس از دوستان ابراهیم بود.
💢هنوز مدتی از ازدواج آنها نگذشته بود که صدای دعوای این زوج شنیده شد و کار به جایی کشید که تو کوچه با هم درگیر شدند.
💢چند نفری پا در میانی کردند اما همگی گفتند اینها باید جدا شوند.
💢زندگی آنها به صورت جدا از هم ادامه داشت.
💢تا اینکه ابراهیم که آن زمان به عنوان یک ورزشکار مومن و باتقوا قبول داشتند به سراغ داماد رفت روی پله در کنار منزل ما نشستند و ساعت ها حرف زدند.
💢ساعتی بعد ابراهیم دوید سمت مادر و به مادر گفت که چه حرفهایی بیان کرده و از مادر پرسید حالا باید چه بگویم. این داماد حرفهای من را قبول کرده.
💢مادر هم به ابراهیم گفت چه چیزهایی به داماد یاد آور شود.
💢بعد به اصرار ابراهیم مادر چند جلسه ای را با عروس صحبت کرد و داماد کوچه ما هم مو به مو اجرا کرد.
💢هر چند خیلی از دوستان و حتی خود من به ابراهیم می گفتیم که دخالت نکند اما اخلاص در کلام ابراهیم نتیجه داد.
💢عروس و داماد دوباره به زندگی شان برگشتند و چند سال بعد که ابراهیم جبهه بود آنها بچه دار شده بودند.
💢الان چهل سال از آن ماجرا می گذرد و آنها زندگی خوبی دارند داماد و چندین نوه.
💢ابراهیم جبهه بود و مادر نگران.
💢وقتی به مرخصی می آمد نمی دانید چقدر خوشحال بود و دورش می چرخید.
💢شاید به همین دلایل داغ ابراهیم برای مادر سخت بود.
💢وقتی که خبر قطعی شهادت ابراهیم توسط حاج حسین الله کرم و بچه های اطلاعات اعلام شد دیگر نمی شد حال روز مادرم را وصف کرد.
💢اما هر روز یکی می آمد و خبر جدیدی می آورد.
💢تا اینکه مراسم ختم برای او برگزار شد.
💢درست بعد مراسم که مادر قبول کرد که پسرش شهید شده، شخصی آمد از زنده بودن ابراهیم حرف زد
💢و بعد گفت می خواهم برای او آیینه بیاورم تا از طریق جن بگوید زنده است یا نه؟
💢فردای آن روز هم آمد و گفت آیینه گفته ابراهیم زنده است.
💢شاید این موارد مادرم را بیشتر اذیت می کرد.
💢بعد از بازگشت آزادگان و نیامدن ابراهیم حالش بدتر می شد و سر یخچال می رفت و برفک های یخچال را می خورد می گفت قلبم می سوزد می خواهم آرام شوم.
💢در یکی از روزهای سال ۱۳۷۲ به منزل مادر رفتم قلبش درد می کرد به اصرار او را به بیمارستان بردم در اوژانس بستری شد و دکتر معاینه اش می کرد.
💢خیلی حالش بد نبود بیرون اوژانس نشستم تا دکتر او را مرخص کند چون چند بار قبل چنین اتفاقی افتاده بود.
💢دو ساعت بعد دکتر آمد و بی مقدمه گفت تسلیت می گویم.
💢با تعجب گفتم چی؟ اشتباه نمی کنی؟ مادرم حالش بد نبود.
💢دویدم بالای سرش آرام و آهسته خوابیده بود و دیگر فراق ابراهیم را تحمل نمی کرد و به فرزندش پیوست.
🗣برادر شهید
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
11.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلداده حرم: شهید محمود رادمهر♡
تاریخ ولادت:1359/09/3🌹
تاریخ شهادت: 1395/02/16🥀
محل شهادت: خان طومان🍂
شهید رادمهر به همراه 12 نفر دیگر از رزمندگان مازندران در منطقه خانطومان به شهادت رسید.
خانم «عقیله ملازاده سورکی» مادر شهید «محمود رادمهر» یکی از شهدای مدافع حرم در خان طومان است، محمود فرزند اولش بود و به غیر از او، 3 پسر دیگر به نامهای مجتبی، مرتضی و محمدرضا دارد.
محمود در سپاه ناحیه ساری و لشکر 25 کربلا مشغول به کار بود.
وی در 3 آذر 1359 وقتی مادرش تنها 18 سال داشت، در شهرستان ساری به دنیا آمد.
پدرش یکی از روحانیون بِنام شهر بود که در زمان آیتالله بروجردی، با کمک شهید مفتح و شهید مطهری وارد دانشگاه تهران شده و از حوزه علمیه قم نیز در رشته «معمول و معقول» فارغالتحصیل شد و از همان جا هم به مناطق اهل سنت رفت.
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#دلنوشته
میخواهم درباره ات بنویسم اما چه بگویم که آنچنان دلم گرفته و قلبم سوزان است که دستانم یاری نوشتن نمی دهند ودرفکرِجملات ناتمام درگیرم .همانند تو که یافت نمی شود ، برای همگان نوشته قلمم اما برای تو که بی همتایی چه بنویسد؟!
چگونه بگویم ازراز دل و قلب لرزانم که دراوج آرامش درخلوت، تنهایی، خبری غرق درون غم واندوه شنیده وقلب هایی نه چندان خواهانت تپیده ... درسینه ما قلبی نمانده که بتپد ...
همه دیدند رخ خاکی ودل ساده ات رااما ندیدند درصحنه چشمان جدی وپر ابهت را که برق آن تن و بدن دشمنان را لرزاند ...
همان عده ای که از دل غبار به دستان تو نجات یافتندتا آخر عمر درگوشه دل آرزو دارند جای تو بودند و دیدن رفتن تو هرگز...
شاید همگان درگوشه دل آرزو دارند اما آنکس که عملی کرد ورفت ورفتنش خدایی بود ، توبودی !!، توبودی و هرگز کسی جای توراپر نخواهد کرد .
یوسف که زیبا بود و تنها چشمگیر زلیخاشدتو چه بودی که دل همگان حتی آن مهرگستر مهرورز را بردی پس چه زیبا دل بردی از همگان ...
ای طوفان منتقم خون مظلومان بگو که پس ازبستن چشمانت چگونه به استقبال آمدند؟ می خواهم بدانم چگونه ادامه دادی این راه راوحال نیستی ما چگونه ادامه بدهیم ؟!!!!
حال دیگر غرور ما که باشد ای سردار ...!
حال که دیگر تو را شهید خطاب می کنند ، اما من هنوزم تو رازنده می بینم زنده تر از همیشه ... هنوز حس میکنم همچون ایستاده در غباری
حاضریم همه از میان برویم وفقط تو بمانی چراکه درنبود ماعده ای نه چندان غمگینند اما نمی دانی پس ازرفتنت چه غوغایی شده فقط بگو چگونه آن هایی که تو را دیدند راآرام کنیم آن ها که تو راندیدند پیشکش !!
پر از بی صبری ام بگذار اشکانم پنهان بماند و دشمن نبیند ...
دل ها پر ازخاطرات اوست پر ازخاطرات تو ای سردار...
#ارسالی_اعضا
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........☆💓☆..................