♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🥀🥀 آقـاجـان... شـرمـندهامکهایـنرامیگـویم... امــاایــنجمــعـهامنــیـا...💔 خــبــریازطــ
مــولایـــم
مــیــلیــونهـــایــــارنمیخواهــد...💔
سالـــهاســت...
منـــتـظــرسیــصدوسیــزدهنـــفـــراســـت.
#تلنگر
#اللهمعجللولیکالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔💔
خـبـرداری رفـیـق نـیـمـهراهـت...
تـنگـهدلـشبـرایرویمــاهــت...
#رفیقشهیدم
#کلیپشهدایی
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
∞
#عکس_پروفایل
#پیشنهادویژهـ
#اربعین | #حب_الحسین_یجمعنا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
Reza Narimani - Hossein Agham Hame Miran (128).mp3
5.67M
🥀💔🥀
حســیــݩآقــــام
هَـمِــهمـــیـرَݩتـومـیـمـوݩـیبَـرام
#مداحی
#اربعین | #حب_الحسین_یجمعنا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
حـالهـوایجاموندههایاربعینچطور...🥀
بیاینباهمدردودلکنیم...
https://harfeto.timefriend.net/708744597
#گوشجان
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
حـالهـوایجاموندههایاربعینچطور...🥀 بیاینباهمدردودلکنیم... https://harfeto.timefriend.net/7
اونایـےڪہڪـربلارفتـیـن
ازحــرمشـشگوشـهبگین...💔
مـاڪربـلانـرفتـههـام
ازسـهڪنـجاتـاقمـونمیـگـیـم..🥀🥀.
بســـــ رب الحسین ــــــــم
بهمناسبفرارسیدناربعینحسینی...
پنجشنبه ۱۳۹۹/۷/۱۷ مصادف با #اربعینحسینی
به نیابتازشهدایکربلا،
بهزیارتشهدای#استانلرستان و #بهشتزهرایتهران میرویم...
بزرگوارانیکهتمایلدارندبه نیابت از آنان
زیارت شود...
نامشهید موردنظر خود را ازلیستزیرانتخاب و به آیدی زیر اعلام کنین❣
1⃣شهید علی قدم کرمی
2⃣شهید محمدعلی یوسفوند
3⃣شهید محمد ابراهیم یوسفوند
4⃣شهید حشمت الله نظری
5⃣شهید محمد نظری
6⃣شهید میرزا قبادی
7⃣شهید ابراهیم هادی
8⃣شهید محمد هادی ذوالفقاری
9⃣شهید نوید صفری
0⃣1⃣شهید رسول خلیلی
1⃣1⃣شهید سید احمد پلارک
2⃣1⃣شهید سجادزبرجدی
3⃣1⃣شهید روح الله قربانی
👇👇👇
🆔@Gh1456
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_ششم پاهایش به لرزش در آمدند، دیگر توانی برای ایستاد
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_بیست_هفتم
یک بار هم با هم بحثمون شد که صغری هم بودش
- چرا زودتر نگفتید؟
- فک نمیکردم مهم باشه!
- اسم و فامیلش چیه؟
- اشکان بشیری
کمیل سری تکان داد و آرام زمزمه کرد:
- چیزی لازم ندارید؟ دیشب خوب خوابیدید؟
سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت و می خواست با دیدن چشمان سرخ اش خودش حدس بزند که راحت خوابیده یا نه؟
کمیل سرش را پایین انداخت و کلافه دستی در موهایش کشید، غمی که در چشمان سمانه نشسته بود و او را آتش می زد.
- میشه یه خواهشی بکنم
- آره حتما
- میشه بگید اتاقی که هستم ، چراغ بزارن
- چراغ ؟؟مگه چراغ نداره
- نه چراغ نداره
- دیشب یعنی تو تاریکی خوابیدید؟
سمانه به یاد دیشب بغض در گلویش نشست و با صدای لرزانی گفت:
اصلا نخوابیدم
کمیل خوب می دانست که سمانه چقدر از تاریکی وحشت دارد.
دستان مشت شده اش از شدت عصبانیت سرخ شده بودند، اما سعی کرد بر خودش متسلط باشد و آرام باشد
سخت بود اما سعی خودش را کرد.
از روی صندلی سریع بلند شد و برگه ها را جمع کرد
- چی میشه الان؟
- چی، چی میشه؟
- تکلیف من؟ تا کی اینجام؟
کمیل با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت:
- قول میدم ، سمانه قول میدم، که هر چه زودتر از اینجا بری ، قول میدم
و دل سمانه آرام گرفت از این دلگرمی و تکیه گاهی که هیچ وقت فکرش را نمی کرد داشته باشد...
امیرعلی خیره به کمیل که با عصبانیت در حال جابه جا کردن پروندها بود نگاه می کرد.
- متوجه شدی این دو روز چقدر عصبی شدی فک میکنی برات اعصابی میمونه اینطوری
کمیل نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- بی دلیل که عصبی نشدم
- الان دعوات با خانم شرفی سر چی بود؟؟
- یادم ننداز که اعصایم بیشتر خورد میشه
- درست بگو ببینم چی شده؟
کمیل بیخیال پرونده ها شد و به صندلی تکیه داد و گفت:
- اون بندی هست که برای فعالان سیاسی ضد انقلابی بود، یادته؟
- آره، مگه همونی نیست که دیگه اوضاع ساختمونش مناسب نبود بستیمش
- آره همون میدونی خانم شرفی دیشب خانم حسینی رو برده بود اونجا
امیرعلی شوکه به کمیل نگاهی انداخت و با حیرت گفت:
- چی میگی؟ اونجا حتی روشنایی نداره ، میدونی چقدر سرده اونجا؟
کمیل متاسفانه سرش را تکان داد و گفت:
- آره میدونم، وقتی هم بهش میگم چرا بردیش اونجا میگه که بند زندانیای سیاسی اونجاست
بهش گفتم ما چند ماهه که کسیو تو این بند نمیبریم، و اینکه خانم حسینی زندانی سیاسی نیست هنوز چیزی ثابت نشده
میگه هرچی چه فرقی میکنه، نباید احساسی رفتار کنیم تو این قضیه
- چرا اینکارارو میکنه؟؟
- نمیدونم، فقط میدونم این بچه بازیا جاش اینجا نیست.
اینجا جای فضولی و این مسائل بچه بازی نیست. اگر میخواد اینطوری ادامه بده، انتقالش میدم جای دیگه ای
برگه ای به سمت امیر علی گرفت و همزمان کتش را از روی صندلی برداشت
این اطلاعات اشکان بشیریه، برام پیداش کن ، و هر چی اطلاعات ر موردش هست برام بیار منم میرم بیرون، تا برگردم حواست به اینجا باشه
بعد از خداحافظی از محل خارج شد، اول به وزارت اطلاعات رفت و بعد از پیگیری بعضی از کارها به سمت خانه ی خاله اش رفت
می خواست مطمئن شود که کسی از آن هایی که این بلا را سر سمانه آوردند، به سراغ خانواده ی سمانه رفته اند، یانه
خاله اش را در آغوش گرفته بود و به حرف های خاله اش گوش می داد. و از اینکه نمی توانست آرامش کند. کلافه شده بود
- خاله جان، آروم باشید، با این گریه ها که سمانه خانم پیدا نمیشه
- چیکار کنم خاله؟ چیکار کنم تا پیداش بشه؟
- شما فقط بشینید دعا کنید، خودمون پیداش میکنیم، الان محسن و یاسین و دایی حتی آقا محمود دارن میگردن، پس نگران نباشید
مژگان و خواهرش نیلوفر ، که برای همدردی به خانه ی فرحناز خانم آمده بودند، گوشه ای نشسته بودند و با ناراحتی به نجواهای کمیل و خاله اش نگاه می کردند.
- بدبخت سمانه، الان پیداش بشه هم بدبختياش تموم نمیشه ، ببیند چه حرفایی پشت سرش میگن مردم، که فلان و..
با در هم رفتن اخم های کمیل ، نیلوفر ترجیح داد سکوت کند، او فقط میخواست با این حرف اعلام حضور کند
اما، حرف هایش خیلی بد، غیرت کمیل را آزرده بود.
سمیه خانم به طرف خواهرش آمد و او را برای استراحت به اتاق برد. کمیل سراغ صغری، را گرفت که ثریا گفت
- تو اتاقه از وقتی اومده تو اتاق سمانه است، قبول نمیکنه چیزی بخوره، فقط گریه میکنه ، کاشکی برید باهاش کمی صحبت کنید
نویسنده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد.....
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🥀
کـربـلاواسـمضـروریـهحـسیـن
"اربـعیـن"اوضـاعچجـوریـهحـسیـن
کارمـنامـسالصبـوریـهدارممیـمیـرم
#اربعین
#به_تو_از_دور_سلام
#حب_الحسین_یجمعنا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
پدر و مادرم ب فدایت ای فرزند رسول خدا
(فراز دوازدهم زیارت اربعین)
#اربعین
#به-تو-از-دور-سلام
#حب-الحسین-یجمعنا
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
پدر و مادرم ب فدایت ای فرزند رسول خدا (فراز دوازدهم زیارت اربعین) #اربعین #به-تو-از-دور-سلام #حب-ال
🥀🥀
ایـنروزاعـطـراَقـاقـیـومـیـخـوام
تـلـخـیچـایعـراقیـومـیـخـوام
گـریـہتـوصـحـنسـاقـیومـیـخـوام
آرومـــ جـــونم
#اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀
دلــتــنـگـییــعـنـیحـالـهمــن
دلـتـنـگـیشــدوَبــالـهمـن
دلـتـنـگـیسـخـتـهواسـهاونکـه
هـوایـیمیـشـه
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
#دلــگویـه
غمـیاسـتدردلجـامـانـدههـای
کـربوبـلا
کـههـرچـههسـت، یقیـندارمازحسـادت نیسـت
#اربعین
#به_تو_از_دور_سلام
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
#دلـگویه
مـیانمـاکـهنـرفتیـمورفتـهها،شایـد
تفاوتـیستدرآغازودرنـهایتنـیست
#اربعین
#به_تو_از_دور_سلام
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#دلـگویه مـیانمـاکـهنـرفتیـمورفتـهها،شایـد تفاوتـیستدرآغازودرنـهایتنـیست #اربعین #به_تو_از
💔
همیـشهآنکـهنرفتـهاسـت،
بـیقرارتـراسـت
همیـشهآنکـهنـرفتهاسـت،
کـمسعـادتنیست
#حب_الحسین_یجمعنا
هدایت شده از ♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
حـالهـوایجاموندههایاربعینچطور...🥀
بیاینباهمدردودلکنیم...
https://harfeto.timefriend.net/708744597
#گوشجان
زیارت اربعین آسان.pdf
630.7K
کَـربَـلاواسَـمضَـروریـهحـسـیـن
"اَربَـعـیـن"اوضـاعچِـجـوریـهحـسـیـن؟!!
کـارِمَــناِمـسـالصـبـوریـهحـسـیـن
دارممـیـمـیـرم...🥀
#زیارتاربعین
#اربعین
#حب_الحسین_یجمعنا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
∞
یــارَب
فَـــرَجامٰــامِمــارابِــرســـٰان
#اللهمعجللولیکالفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
∞ یــارَب فَـــرَجامٰــامِمــارابِــرســـٰان #اللهمعجللولیکالفرج °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
بــیخَــبَـردربِــزَنُسَـرزدهازراهبـِـرِس
مِــثـلِبــارانِبَــهـاریڪـہنِــمـیگویَـدڪِـی
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
.🥀
چشمانم را باز میکنم و به اسمان مینگرم
اسمان هم رنگ خون را به خود گرفته است
اسمان نیز با زبان بیزبانی میگوید
شهداشرمنده ایم
.
#شهید_سیداحمد_پلارک
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_سجاد_زبرجدی
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
.🥀
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر
دلی میخواد به وسعت خود آسمون
مردان آسمونی بال پرواز نداشتن
تنها به ندای دلشون لبیک گفتند و پریدن
.
#رفیق_شهیدم🍃
#شهید_نوید_صفری
#شهید_روحالله_قربانی
#رسول_خلیلی
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🥀
حَسبــےَ اللـه و خدا ، مـا را بس
بودن ِ با شـــــهدا، مـــــآ را بس
آن شهیدان کـه به خون مے گفتند
هــــوس کربـــــبلا ،مـــا را بس
#رفیق_شهیدم🍃
#شهید_میرزاحسن_قبادی
#شهید_محمدعلی_یوسفوند
#شهید_حشمتالله_نظری
#شهید_محمد_ابراهیم_یوسفوند
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_هفتم یک بار هم با هم بحثمون شد که صغری هم بودش -
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_بیست_هشتم
کمیل سری تکان داد و بعد از تشکر کوتاهی به سمت اتاق سمانه رفت.
تقخ ای به در زد و آرام در را باز کرد.
اولین بارش بود که وارد اتاق سمانه می شد، با کنجکاوی کل اتاق را بررسی کرد ،و در آخر کنار صغری روی تخت نشست.
دستی در موهای خواهر کش کشید و آرام گفت:
- صغری ،خانمي بلند نمیشی یه چیزی بخوری
اما صغری جوابی نداد
- عزیزم صغری جان بلند شو ، اینجوری که نمیشه
صغری بر روی جایش نشست ، کمیل به نمیسه این فکر ، که حرف هایش اثری گذاشته لبخندی بر روی لب هایش نشست
اما با شنیدن حرف های صغری لبخند بر روی لبانش خشک شد!!
- تو چرا نگران سمانه نیستی، چرا اینقدر آرومی
متوجه هستی چه اتفاقی افتاده، سمانه، ناموست ، دختری که دوست داری دو روزه که گم شده و ازش خبری نیست.
چیه، دو روز گم شد نظرت در موردش عوض شد؟؟
بهش شک کردی؟؟ مطمئنم که بلایی سر سمانه اومده سمانه اصلا اهل
-بسه
با صدای بلند کمیل، دهانش بسته شد و با نگرانی به چهره ی سرخ از
عصبانیت کمیل نگاه کرد.
کمیل از عصبانیت نفش نفس می زد، او از همه ی آن ها نگران تر بود
از همه داغون تر بود، اما با این حرف ها او را داغون تر می کردند
می خواست لب باز کند و بگوید از نگرانی هایش، بگوید از شب بیداری هایش که برای نجات سمانه بوده اما باز هم سکوت کرد
مثل همیشه
محمد بعد از سلام و احوالپرسی به اتاق خواهرزاده اش رفت.
تقه ای به در زد و وارد اتاق شد. با دیدن کمبل که سرش را به پشت صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود به طرفش رفت و صندلی را برداشت و روبه روی آن نشست.
به پروند و برگه هایی که اطرافش پخش بود نگاهی انداخت، متوجه شد که پرونده برای سمانه است، چقدر دوست داشت که به دیدنش برود، اما اینجوری بهتر بود
سمانه نباید چیزی در مورد دایی اش بداند.
کمیل آرام چشمانش را باز کرد، محمد با دیدن چشمان سرخش ، سری به علامت تاسف تکان داد.
- داری با خودت چیکار میکنی؟ فکر میکنی با این حالت میتونی ادامه بدی؟
یه نگاه به خودت انداختی، چشمات از شدت خستگی و فشار سرخ سرخ شدن، اینجوری میخوای سمانه رو از این قضیه بیرون بکشی
کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زمزمه کرد
- کم آوردم دایی ، کم اوردم
محمد ناراحت نگاهش را بر او دوخت و با لحنی که همیشه به محمد آرامش می داد گفت:
این پرونده چیزی نیست که بخواد تو رو از پا در بیاره، تو بدتر از این پروندهارو حل کردی، این دیگه چیزی نیست که بخواد تورو از پا در بیاره
- میدونم میدونم، اما این با بقیه فرق میکنه.
نمیتونم درست تمرکز کنم، همش نگرانم، یک هفته گذشته اما چیزی پیدا نکردم
سهرابی فرار کرده، بشیری اثری ازش نیست. همه ی مدارکی که داریم هم بر ضد سمانه است، نمیدونم باید چیکار کنم؟
- میخوای پرونده رو بسپاری به یکی دیگه؟
- نه نه اصلا
محمد سری تکان داد و پرونده ای که به همراه خود آورده بود را مقابل کمیل گرفت
- رو یکی از پرونده ها دارم کار میکنم یه مدته، که یه چیز جالبی پیدا کردم، که فکر میکنم برای تو هم جالب باشه.
کمیل سر جایش نشست، و پرونده را از دست محمد گرفت.
پرونده را باز کرد و شروع به بررسی برگه ها کرد
- تعجب نکردی؟؟
- نه ، چون حدسشو میزدم
- پس دوباره سر به پرونده همکار شدیم
واصلا فکرش را نمی کرد که سمانه وارد چه بازی بزرگی شده، با دیدن نشریه ها حدس می زد کار آن گروه باشد اما تا قبل از دیدن این برگه ها .
امیدوار بود که تمام فکرهایش اشتباه باشند اما...
- در مورد این گروه چیزی میدونی؟
- خیلی کم
محمد نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف
- گروه ضدانقلابی که صهیونیست اونو ساپورت میکنه، کارشون و روش
تبلیغشون با بقیه فرق میکنه، اونا دقیقا مثل زمان انقلاب کار میکنن، مثل پخش نشریه یا سخنرانی و بعضی وقتا نوشتن روی دیوار
دقیقا مثل نشریه هایی که تو اتاق کار سمانه پیدا کردیم
محمد به علامت تایید تکان داد؛
- دقيقا، الان اینکه هدفشون از این کار دقیقا چیه، چیز قطعی گیرمون نیومده
- عجیبه ، الان دنیای تکنولوژیه، مطمئن باشید به نقشه ی بزرگی تو ذهنشونه
- شک نکن، وقتی از سهرابی گفتی ،
فرداش یکیشون اعتراف کرد که سهرابی رو برای کار تو دانشگاه گذاشته بودند
اما کسی به اسم بشیری رو نمیشناسن.
البته اسم سمانه رو پرسیدم هم نشناخت و گفت که اصلا همچین شخصی تو گروشون نبوده.
- خب این خیلی خوبه که اعتراف کرده سمانه تو گروه نبوده
- اما کافی نیست
- چه کاره ی گروه بوده؟؟اصلا از کجا میدونید راست میگه؟
- کمیل، خودت مرد این تشکیلاتی، خوب میدونی تا از چیزی مطمئن نشدیم
انجامش نمیدیم
کمیل کلافه دستانش را در هم فشرد و گفت
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
سلام علیکم🌹
💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال #عشق_یعنی_یه_پلاک هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
💠با موضوع:#اربعین سید الشهدا