♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
᷎♥️ ⃟⃝ 𔓘
امامخمینی(ره)↯
◈ پیࢪوزےانقــلاب
مرهونِ، فداڪاریهایدلاورانهملت خصوصاً
''شهیــدان''است❥.↷
#رهبری
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_هفدهم سرش را به طرفین تکان میدهد و میگوید:هیچی ولش کن! در مورد پیشنهادت
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_هجدهم
ابوذرکلافه به همراهش رفت.خدایش بیامرزد!
بابا با خنده به صندلی کنارش اشاره کرد و دعوت کرد تا بنشینم. کنارش نشستم و پریناز سیب هاپوست کنده را تعارفمان کرد.بابا گازی به سیبزد و پرسید: چه خبرا؟ یه هفته ندیدمت دلم برات
یه ذره شده بود. گونه اش را بوسیدم و پریناز
لبخندی زد بابا موهایم را پریشان کرد و پرسید:چه خبر ازبیمارستان؟ راضی هستی؟
راضی بودم .از نرگسهای هر صبح عمو مصطفی
از چای و نسکافه ها و قهوه های سردی که
میخوردم از کم کاری دوستانم و جبران کارشان
از دیدن کودکان مریض اما شیطان بخش اطفال
از درد و دل کردن با نرجس جان از خواهر بودن برای هنگامه از جای مریم شیفت ایستادن ازنگرانی برای پوست نسرین زیر آنهمه آرایش
از...من راضی بودم لبخندی زدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم وخیره به پری ناز گفتم: معلومه که راضیم. پریناز آخرین تالشهایش را هم کرد و گفت:آیه در مورد پسر خانم فضلی مطمئنی؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
نچی گفتم و رو به بابا گفتم: میشه به زن
مهربونت بگی من اونقدری عقل دارم که بفهمم
چی کار میکنم؟بابا هم میزند به لودگی و میگوید:پری جان آیه اونقدری عقل داره که بفهمه چی کار میکنه! پریناز چشم غره ای نثار بابای مهربانم میکند ومیگوید: هی تو دل به دلش بده داره سالش میشه! آیه به خدا خدا راضی نیست
اینقدر منو حرص میدی.فکر میکنی یکی دو سال
دیگه اینقدری که الان خواهان داری بازم اینقدر
خواستگار پیدا میکنی؟
راست میگفت؟ دروغ که نمیگفت! پس حتما
راست میگفت!قطره چکان سرم مینای کوچک را تنظیم کرد.خم شد و صورت غرق خوابش را بوسید.به ساعتش نگاهی انداخت و با خیال راحت کنارش نشست. مفاتیح کوچکی که همیشه بالاسرش بود را برداشت. دستش به دعا نمیرفت دوباره آنرا بست و فقط خیره به چهره فرشته کوچک روی تخت خوابیده شد.هنوز هم به طور کامل بیماری اش را تشخیص نداده بودند. چند دقیقه بعدنسرین را دید که سراسیمه به داخل اتاق می آیدبا دیدن آیه نفس راحتی میکشد و به در تکیه میدهد.آیه نگران نگاهش میکند و میپرسد:چی شده؟نسرین نفسی تازه میکند و میگوید:دکتر ایول داره میاد بخش همه اتاقا رو چک کردم همه چی مرتب باشه ...
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
᷎♥️ ⃟⃝ 𔓘
بایدبَراے
بَندِگےسَجدههایِمانیِڪ مَسجدے
بہنام
«حسنجان»درسٺڪَرد...♡
#دوشنبههایامامحسنی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
43e7308321-5ecbaa557a1ed838018bc319.mp3
1.98M
✨⃟ ⃟𝄞
خیلے بدھ آدمـ بۍرفیقباشه💔
رفیقشھیدنداشتهباشه
#شهدا
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
『چھ صاف وسادھ شࢪو؏ شد♥️』
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
𝁞🌿 ⃟ ⃝𝀋
خطاببههمســرتون؛
خیلۍفورےفوتیبفرمآییدڪه↯
❥خوشابہبختبلندم
ڪهدࢪڪنارمنے😌💞
#مخاطبخاص
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
تۅےزندگیبرایهمہچےوقٺمیزاریم⁉️
اماواقعا چقدر برایشهداوقت گذاشتید🙃
اونایی که دلشون میخواد #خادمالشهدا بشن
الان وقتشہ
براےڪسباطلاعات بیشتربہآیدی زیرپیامبدین↯
⇨@shahidhadi_delha
#جانمونی
#ویژهبانوان
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_هجدهم ابوذرکلافه به همراهش رفت.خدایش بیامرزد! بابا با خنده به صندلی کنار
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_نوزدهم
آیه چپ چپی نگاهش میکند و دوباره روی
صندلی مینشیند و در دل میگوید:کاش همیشه یه از فرنگ داشتیم بلکه ملت یکم به فکر
وظایفشون بیوفتن دقایقی بعد دکتر و جمعی از پزشکان بر سر بیماران اتاق 1حاضر میشوند آیه آرام سالمی به تیم روبه رویش میکند و با چشم دنبال دکتر میگردد.به جز پیرآقای کراوات زده همه برایش آشنا هستند! حدس میزند که دکتر همین پیرآقای روبه رویش باشد چند دقیقه بعد دکترتقوایی حدسش را به یقین تبدیل میکند:خانم سعیدی پرونده مریض رو لطف میکنید
آیه چشمی میگوید و پرونده را دست دکتر
تقوایی میدهد و به خواست آنها اطلاعاتی در
خصوص وضعیت عمومی بیمار میدهد.چند دقیقه ای در سکوت سپری میشود و بعد دکتر واال پرونده را به دست آیه میدهد. خیره به چهره
معصوم مینا بیماری اش را تشخیص میدهد!
خیلی راحت! آنقدر که آیه تمام انرژی اش را
جمع میکند تا دهانشانش بیش از حد معمول باز
نشود! در دل میگوید:او یک نابغه است ! یک
نابغه ! مینا بیش از یک هفته در بیمارستان
بستری بود و پزشکان بر سر تشخیص بیماری
اش هنوز اختلاف داشتند! با استدلالهای دکتر
واال مشخص شده که مینای کوچک با چه غولی
دست و پنجه نرم میکند تیم پزشکی که رفت آیه
فقط به مینا خیره شد!
چند لحظه فقط خیره نگاهش کرد و بعد به اشک
شوقش اجازه خروج داد.و مدام خدا را شکرمیکرد! مینا مینای عزیزش درمان میشد و این شاید بهترین خبر این چند وقته بود.
با نشاطی وصف ناشدنی به ایستگاه پرستاری
رفت . مریم هم آنجا بود با لبخند منحصر به
فردش سالم تقریبا بلندی گفت و آنها نیز با
تعجب جواب سالمش را دادند!
برای خودش چایی ریخت و کنا نسرین و مریم و
آزاده نشست .تعجبشان را که دید پرسید:چی
شده ؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟
نسرین میگوید:کبکت حسابی بلبل میخونه !!
واسه همین تعجب کردیم!
لبخندش پر رنگ تر میشود میگوید:بالاخره
بیماری مینا رو تشخیص دادن! واای خدای من این دکتر واال نابغه است با چندتا علائم و
توضیحات تو پرونده تشخیص داد
مریم هم خوشحال میگوید:خدا رو شکر!
آیه جرعه ای از چایش مینوشد و بعد انگار چیزی
یادش آمده باشد با خنده میپرسد: راستی روز
معارفه برای این پیرمرد بنده خدا که همسن
باباتون سن داره اینقدر بزک دوزک کرده بودید؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
واۍاگـرخامنہاےحكمجھادمدھد👊🏻
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
𝁞🌿 ⃟ ⃝𝀋
⸤ دݪمهواےشھادتکہمےکند
پناهمےبࢪم بہ"چادࢪم"
چراکہشہداھمیشہدستبهدامانِچادࢪ مادرند ⸣
روزبیستوپنجم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#استوریچیریکیدخترونه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
᷎♥️ ⃟⃝ 𔓘
⤎تولديڪہختمبہ
شھادتنشودچہسود :)؟!
اللّٰهمارزقناتوفیقِشهادتــــ(💔)
#پروفایل/#پسرونه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
سلامسلام
خدمتهمراهانهمیشگے
یه نظرسنجےاوردیمبراتون🤩
⇦شماعزیزانبیشتردوستدارید
چہپسٺهایےبراتونبزاریم؟!🤔
https://harfeto.timefriend.net/16116634626544
منتظرنظراتتونهستیم♡✨
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
باخجالٺبهزینبشمےگفٺ:...💔
•💔 ⃟❥•
「روضہۍاهلحرم!
میر ۅ عملدارچہشد ↯
مَحضرامّبنین(س) واےڪهخواندندارد🥀」
#وفات_حضرت_ام_بنین
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_نوزدهم آیه چپ چپی نگاهش میکند و دوباره روی صندلی مینشیند و در دل میگوید:
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_بیستم
جمع سه نفره به یکباره به خنده می افتند و بعد
نسرین نا امیدانه میگوید:بابا تقصیر ما چیه ما
هرچی تو نت سرچ کردیم عکس یه پسره خوش
تیپ و نشون داد! که بعد متوجه شدیم تشابه
اسمی پیش اومده بود!!مریم هم خنده کنان میگوید:اونروز اینقدر ازدستت عصبی بودم یادم رفت بهت بگم ...آیه سری به طرفین تکان میدهد و بعد میگوید:به قول ابوذر مکرو ومکر الله والله خیر الماکرین! خوبتون شد!
جرعه ای از چای تقریبا داغش را نوشید وبعد
بلافاصله ساعتش را نگاه کرد.یادش آمد کتابی
که قولش را به نرجس جان داده بود را باید به
دستش میرساند از خیر نوشیدن مابقی چای
گذشت و روبه مریم گفت:قربون دستت جای من
وایستا من برم کتابی که برای نرجس جان گرفتمو بهش بدم مریم سری به تاسف تکان میدهد و میگوید:آیه مادر همه ای دیگه برو زود بیا
صورت مریم را محکم میبوسد درحالی که از
ایستگاه پرستاری خارج میشود میگوید: جون من به مریضا سر بزنیا! نشینی به حرف زدن و چونه
ات گرم شه با نسرین اون بنده خدا ها تلف شن؟
نسرین خم میشود در قندان را به سمت آیه پرت
کند که آیه باخنده و بدو از آنها رو میشود.نسرین
هم لبخندی میزند و به صندلی اش تکیه میدهد:مریم این یه روزی خودشو از پا میندازه
میدونم.میخواد یه نفره مشکل همه رو حل کنهمریم آخرین جرعه چایش را مینوشد و میگوید:ازهمون بچگی اینجوری بوده خانوادگی
اینجورین منتها دوز آیه از همه بالا تره!
نسرین آرام میخندد و میگوید: راستی یه سوال ازشب تولد آیه تو ذهنم مونده همش یادم میره
ازت بپرسم چرا این تو خانواده فقط مادرشو
پریناز صدا میزنه؟مریم صدایش را پایین می آورد و میگوید:واسه اینکه پریناز زن باباشه ابوذر و کمیل و سامره ازمادر باهاش یکی نیستن!!بین خودمون باشه ها نسرین واقعا شوکه شده بود رفتار های آیه و پریناز را به خاطر می آورد با چشمان گرد شده گفت:تورو خدا؟؟وای مریم اینا هیچیشون به زن بابا و دختر شوهر نمیخوره! واقعا مثل پروانه دور آیه میچرخه! پس واسه همینه آیه با عمش زندگی میکنه؟مریم سری به نشانه مخالفت تکان میدهد ومیگوید:نمیدونم واسه چی با عمه اش زندگی میکنه ولی دلیلش اینی که میگی نیست والا اونچیزی که من از بچگی دیدم پریناز آیه رو ازابوذر و کمیل هم بیشتر دوست داشت نمیدونم
چه قضیه ای پشتشه!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
ابۅالفضلےام⤎اُمالبَنین⤏مادرمہ❥
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
𝁞🌿 ⃟ ⃝𝀋
『مادَرِآب
راصدازدمۅ...
خُشڪسالَمشَبیہدریاشُد :)』
#استوری
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_بیستم جمع سه نفره به یکباره به خنده می افتند و بعد نسرین نا امیدانه میگو
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_بیستُ_یکم
نسرین همچنان متعجب به مریم خیره است.آیه
را هیچوقت نمیتوانست بشناسد! هیچ وقت!
آیه کتاب به دست وارد اتاق نرجس جانی که حالایک ماه است میهمان این بیمارستان شده است میشود.دختر نرجس جان روی صندلی همراه خوابش برده و نرجس جان عینک به چشم قرآن
میخواند.لبخندی میزند عجیب یاد مادربزرگش
می افتد وقتی نرجس جان را میبیند آرام سالمی
میدهد تا هم نرجس جان را متوجه حضورش کندوهم دختر بیچاره را از خواب بیدار نکند.
نرجس جان از پشت عینک فرم قهوه ای اش نگاهی به آیه می اندازد و بالبخند جواب سالمش را میدهد
آیه کتاب را بالا می آورد و بعد بی صدا
میگوید:آدم بد قولی نیستم سرم شلوغ بود یکم
دیر شد. نرجس جان دستش را دراز میکند و
کتاب را میگرد همان بود که میخواست.نگاهش را به گلهای گلدان می دوزد رزهای سفید
صورتی دوست داشتنی را از نظر گذرا
بی حرف آب گلدان را عوض میکند با خودش فکرمیکند چه خوب میشود از فردا نرگسها را برای نرجس جانش بیاورد!فکر خوبی بود صدای آرام
نرجس جان به خود می آوردش: نظرت در
موردش چیه؟ کتابو چطور ارزیابی میکنی؟
آیه خنده اش میگیرد! نرجس جان چه جدی
شده...یاد برنامه های نقد بی مخاطب شبکه
چهار می افتد.خنده اش را قورت میدهد و
میگوید:رمانش عاشقانه نبود! هرچی بود عاشقانه نبود!من فقط خودخواهی دیدم و بس!نرجس لبخند میزند.میدانست و خبر داشت از
هوش سرشار دختر پیش رویش.
_تو تاحالا تو عمرت خود خواهی کردی؟
آیه فکر میکند...خود خواهی؟دیگر خواهی خیلی
کرده بود ولی خود خواهی؟تکانی خورد سنگ
سرد انگشتر به پوستش برخود کرد.یادش
آمد:آره من یه بار تو عمرم خود خواهی
کردم!بیشتر از این یه بار رو یادم نمیاد!
_یه بار؟ جالب شد! خیلی جالب شد و اون یه بار؟ آیه سکوت میکند...و آن یکبار؟دوست ندارد به آن فکر کند.تلخندی میزند و میگوید:مادرم!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ