🌸🍃✨✍🌸🍃✨✍🌸🍃
🌺✨سلام علیکم
#رفیق_شهیدمن_ذاکرالحسین_حاج_حسین #معزغلامی هست
ولی به #شهیدابراهیم هادی هم ارادت دارم خیلی وقت بود دنبال کتاب های این دوشهید بودم🌸🍃✨
🌺 ولی هرچی تلاش میکردم نمیتوستم تهیه کنم چند روز پیش قراربودازطرف بسیج دانشجویی ببرن راهیان نور
🌸خیلی دلم میخاست ولی بنابه دلیلی نمیشد به رفیق شهیدم وشهید ابراهیم هادی توسل کردم ودعوت شدم😍
اونجا تونستم کتاب سلام برابراهیم روتهیه کنم اما بازم کتاب شهیدحاج حسین معزغلامی(کتاب سروقمحانه)رو نتونستم تهیه کنم حتی محصول فرهنگی ایشون هم نبود .🕊🌸🍃
به #شهیدمعزغلامی گفتم هرچی گشتم کتاب یاچیزی ازشما پیدانکردم خودتون کمکم کنید،
ایشون مداح اهل بیت(ع)بودن به ایشون توسل کردم وتونستم شب جمعه تواردوگاه
نوحه شب جمعه روبه نیابت ایشون وشهیدابراهیم هادی بخونم.😊
╔═ 🌸✍════⚘ ═╗
✾ @ebrahimdelha ✾
╚═ ⚘════🌸✍ ═╝
⚜🌺⚜🌺⚜🌺⚜🌺
#همسرشهید
به رختخوابها تكيه داده بود. دستش را روي زانویش كه توي سينهاش كشيده بود، دراز كرده بود و دانههاي تسبيحش تند تند روي هم ميافتاد. منتظر ماشين بود؛ دير كرده بود.مهدي دور و برش ميپلكيد. هميشه با ابراهيم غريبي ميكرد، ولي آن روز بازيش را گرفته بود. ابراهيم هم اصلاً محل نميگذاشت. 🍃
هميشه وقتي ميآمد مثل پروانه دور ما ميچرخيد، ولي اينبار انگار آمده بود كه برود. خودش ميگفت «روزي كه من مسئلهي محبت شما را با خودم حل كنم، آن روز، روز رفتن من است.»💫
عصباني شدم و گفتم «تو خيلي بيعاطفهاي. از ديشب تا حالا معلوم نيست چته.»
صورتش را برگردانده بود و تكان نميخورد. برگشتم توي صورتش. از اشك 😭خيس شده بود.بندهاي پوتينش را يك هوا گشادتر از پاش بود،با حوصله بست. مهدي را روي دستش نشاند و همينطور كه از پلهها پايين ميرفتيم گفت «بابايي! تو روز به روز داري تپلتر ميشي. فكر نميكني مادرت چهطور ميخواد بزرگت كنه؟» و سفت بوسيدش.
چند دقيقهاي ميشد كه رفته بود. ولي هنوز ماشين راه نيافتاده بود. دويدم طرف در كه صداي ماشين سر جا ميخكوبم كرد. نميخواستم باور كنم. بغضم را قورت دادم و توي دلم داد زدم «اونقدر نماز ميخونم و دعا ميكنم كه دوباره برگردي.»🌷
#خاطره
#شهیدابراهیم_همت
╔═ 🌸 ════⚘ ═╗
✾ @ebrahimdelha✾
╚═ ⚘════ 🌸 ═╝
☀️🍃☀️🍃☀️🍃☀️🍃☀️
#ادامه_قسمت_شصت_و_سوم
ابراهيم طوري حرف ميزدکه طرف مقابل اصلااحساس شرمندگي نکند.اصلاهم خودش رامطرح نميکرد.بعدهافهميدم خانه هايي که رفتيم،منزل چند نفراز بچه هاي رزمنده بود☺️.مردخانواده آنهادرجبهه حضور داشــت.براي همين ابراهيم به آنهارسيدگي ميکرد.كارهاي اومرابه يادســخن امام صادق انداخت که ميفرمايد:🌹ســعي کردن دربرآوردن حاجت مسلمان بهترازهفتادبارطواف دور خانه خداست وباعث در امان بودن درقيامت ميشود🌹ايــن حديث نوراني چراغ راه زندگي ابراهيم💚بود.اوتمام تلاش خودرادرجهت حل مشكلات مردم به كارمي بست.
٭٭٭
دوران دبيرســتان بود.ابراهيم💚عصرهادربازارمشــغول به کارمی شدوبراي خودش درآمد داشت.متوجه شديکي ازهمسايه هامشکل مالي شديدي دارد.آنهاعليرغم ازدست دادن مردخانواده😞،کسي رابراي تأمين هزينه هانداشتند.ابراهيم💚به كســي چيزي نگفت.هرماه وقتي حقوق مي گرفت،بيشترهزينه آن خانــواده راتأمين ميکرد😊!هروقت درخانه زيادغذاپخته ميشــد،حتماًبراي آن خانواده ميفرستاد.اين ماجراتاسال هاوتازمان شهادت🌷ابراهيم ادامه
داشت وتقريباً کسي به جزمادرش ازآن اطلاعي نداشت.
#ادامه_دارد
[❀ @ebrahimdelha ❀]
☀️🍃☀️🍃☀️🍃☀️🍃☀️
☀️🍃☀️🍃☀️🍃☀️🍃☀️
شخصی به سراغ ابراهیم آمده بود.قبلاآبدارچی بوده وحالابیکارشده بود😔.تقاضای کمک مالی داشت.ابراهیم💚به جای کمک مالی،بامراجعه به چندنفرازدوستان،شغل مناسبی رابرای اومهیاکرد.اوبرای حل مشکل مردم هرکاری که میتوانست انجام میداد☺️.اگرهم خودش نمیتوانست به سراغ دوستانش میرفت.ازآنهاکمک ميگرفت.امادراين کاريک موضوع رارعايت ميکرد؛باکمک کردن به افراد،گداپروری نکند.ابراهيم💚هميشه به دوستانش ميگفت:قبل ازاينکه آدم محتاج به شماروبياندازدودستش رادرازكند.شمامشكلش رابرطرف کنيد😉.اوهريک ازرفقاکه گرفتاري داشت،ياهرکسي راحدس ميزدمشکل مالي داشته باشدکمک ميکرد.آن هم مخفيانه، قبل ازاينکه طرف مقابل حرفي بزند.بعدميگفت:من فعلااحتياجي ندارم.اين راهم به شماقرض ميدهم.هروقت داشتي برگردان.اين پول قرض الحسنه است.ابراهيم💚هيچ حسابي روي اين پول هانميکرد.اودراين کمک هابه آبروي افرادخيلي توجه ميکرد.هميشــه طوري برخــوردميکردکه طرف مقابل شرمنده نشود😍.
#ادامه_دارد
[❀ @ebrahimdelha ❀]
☀️🍃☀️🍃☀️🍃☀️🍃☀️
🌸✨☺️🌸✨☺️🌸✨☺️
#آفتابه_مهاجم
🌸بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می دوید. صدای سوتی شنید و دراز کشید.😁
آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود.😳
🌸برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا.
باز هم داشت تکرار می کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است. 😄
موقع دویدن باد می پیچید تو لوله آفتابه سوت می کشید.🌸✨
*به نقل از غلامرضا دعایی
╔═ 🌸 ════⚘ ═╗
✾ @ebrahimdelha✾
╚═ ⚘════ 🌸 ═╝
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ 🌺🍃شاهچراغ🌺🍃 @ebrahimdelha🌹 🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
💫✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرحیم✨💫
#زیارت_نیابتی
🌺🍃شاهچراغ 🌺🍃
🗓یکشنبه۱۳۹۷/۱۲/۱۲
🌻خادمِ "شاهچراغ" امروز در زیارتگاه آقا محمدبن موسی برادر آقا احمدبن موسی کاظم" نائب الزیاره بزرگوارانی بودند که نامشان ثبت شده🍃
⚜🍃ان شاءالله به حق چهارده معصوم علیه السلام وامام زمان(عج)وشهدا
حاجت دل همه ی عزیزان ختم بخیر شود ...🍃
»آمین یٰارَبَّ الْعٰالَمینٰ«
@ebrahimdelha🌹
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
السلام و علیک یا ضامن آهو
مسافرم که به دل شوق یک حرم دارم
هوائیم که هوای تو در سرم دارم
عنایتی است که در عشق هشت می گیرم
قبول فاطمه ام اگرچه نمره کم دارم
#ب رسم عاشقی هرشب 💖
#راس ساعت هشت 🕗
#قرار دلدادگی با امام مهربانی
ب نیابت تمامی شهدا
#بویژه_دو برادر عزیز
#شهیدان_علی و حمید محمدرضایی
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ
@ebrahimdelha
#شهیدمحمدبلباسی_مدافع_حرم
#قسمت_پنجم
✨زیاد تعجبی نمیکنم وقتی آرامش و صبوریاش را میبینم، صداقت زندگی و پیوند روحیشان و عشق چه قصهها که نمیآفریند! قصههایی که در زندگی واقعی محقق میشوند، حقیقتی تلخ اما دوستداشتنی…❤️✨
🌺«محبوبه بلباسی» متولد اسفند ۱۳۶۵ است ، تحصیلاتش دیپلم است اما طراحی هم می کند. ۱۵ ساله بود که سال ۸۰ با شهید محمد بلباسی عقد کرد و و سال ۸۲ هم رفتند زیر یک سقف😊❤️
🍃میگوید: جالب است برایتان بگویم که به شدت مخالف ازدواج بودم😳 ولی آن روز که با محمد صحبت کردیم حس کردم به هم میآییم. بیشتر زمان صحبت به خاطره گویی و خنده گذشت☺️
🌸شهید بلباسی در آن جلسه از اخلاق خودش و خانوادهاش گفت و من هم همینطور. دوست داشتم همسرم با ایمان باشد😊 آنقدر اخلاقش به دلم نشست که دیگر از تحصیلات و دارایی و شغلش سوالی نکردم🙂 حتی پدر و مادرم هم نپرسیدند. محمد بسیار محجوب و سر به زیر بود و خیلی این خصوصیات او را دوست داشتم و به دل من نشست👌 نه تنها من، هر کسی او را در جلسه اول میدید همین حس را پیدا میکرد🌺
🌹میخندد و ادامه میدهد: این اواخر بهش میگفتم آنقدر شانست بلند است که همه دوستت دارند😄 میگفت، آره اگر شهید شوم مراسمم خیلی شلوغ میشه😉
#ادامه_دارد....
@ebrahimdelha🌹
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
همسرش قبل از نظامی شدن محمد موافق ورودش به سپاه بود: وقتی محمد آمد خواستگاری هنوز وارد سپاه نشده بود و اصلاً قرار هم نبود نظامی شود‼️ میخواست پیش پدرش در مغازه کار کند. زمانی هم که میخواست پاسدار شود دو دل بود که برود یا نه. اما من موافق رفتنش بودم چون پدرم هم شغلش آزاد بود و دوست نداشتم😕 بالاخره قسمت بود و سال ۸۲ رسما جذب سپاه شد☺️
🍃سال ۸۲ شهید بلباسی وارد سپاه شد و هیچ دلهرهای همسر جوانش را نگران نمیکرد: زمانی که محمد وارد سپاه شد اصلاً خبری از جنگ نبود و مثل یک کارمند میرفت و میآمد😊 به خصوص اینکه او در قسمت ستادی بود نه لشکری و خطر آنچنانی نداشت. همان اوایل ازدواج که تازه وارد سپاه شده بود منتقل شدیم تهران و دو سالی در منطقه نارمک خانه ای با ماهی ۴۰ هزار تومن اجاره کردیم‼️ من مریض شدم و شهید بلباسی درخواست انتقالی داد که برگردیم شهر خودمان اما قبول نمی کردند😢 فرماندهانش گفتند یک سال مأموریتی برو ولی دوباره برگرد. اما محمد بعد از یک سال مجدد گفت میخواهم در شهر خودم بمانم😐
پای رفتن محمد را هیچ وقت سست نمیکرد: همسرم خیلی به مأموریت میرفت اما من هیچ وقت موقع رفتنش «نه» نمیگفتم🙂 حداقل یادم نمیآید که گفته باشم؛ فقط ماموریتهایش که پشت سر هم میشد میگفتم وقتی تو خودت میخواهی من که نمیتوانم بگویم «نرو» اما من و بچهها هم به تو نیاز داریم، آخر هم مرا راضی میکرد و میرفت😔
#ادامه_دارد....
@ebrahimdelha🌹
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
✨زن و مرد هر دو فرزند دوست داشتند: فرزند اولمان فاطمه خانم سال ۸۵ متولد شد🌺 دو سال و ۸ ماه بعد حسن آقا به دنیا آمد🌸 و دو سال بعد هم آقا مهدی را خدا به ما داد🌷 چهار ماه دیگر هم اگر خدا بخواهد زینب خانم متولد میشود😍(همونطور که خدمتتون عرض کردم این مصاحبه به فاصله نزدیکی از شهادت شهید بلباسی انجام شده و هنوز دخترشون متولد نشده بود‼️) سرش خیلی شلوغ بود آنقدر که برای تولد مهدی نتوانست خودش را برساند😔 با اینکه نگهداری بچهها سخت بود اما هر دو نفرمان بچه دوست داشتیم، به شدت درگیر کارهای مربوط به اردوهای جهادی و راهیان نور بود🙂 آنقدر که ۸ سال پیاپی عید را خانه نبود😢 دوبار در این سفرها همراهش بودم که آخرین آن همین عید گذشته بود😊
🌸محبوبه خانم، علیرغم خانهدار بودن، به روز و آنلاین بود و در جریان ریز اخبار سوریه قرار داشت: هر از گاهی حرف رفتن به سوریه را میزد. من از اوضاع خبر داشتم و عکسهای شهدا را میدیدم💔 اخبار را پیگیر بودم، عکس فرزندان شهدا را میدیدم😔 فوق العاده برایم دردناک و ناراحت کننده بود😞
🌹پارسال قبل از اینکه «جهاد مغنیه» شهید شود داشتم عکس چهرهاش را طراحی میکردم🙂 کارم که به نیمه رسید او هم شهید شد😭 و دیگر دست و دلم نرفت کاملش کنم😓
🌷کلا این بحثها را دنبال میکردم، راستش دوست هم داشتم این فضای جهاد را تجربه کنم، نه اینکه محمد برود و شهید شود‼️ اما فضای دفاع را دوست داشتم. از طرفی هم چون مسئولیت اردوی استان مازندران را بر عهده داشت و سرش شلوغ بود خیالم راحت بود که سوریه نمیرود😕
🍃پایان قسمت پنجم🍃
@ebrahimdelha🌹
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
لطف کن دست من از دامن خود دور مکن
اینقدر ناز به این عاشق مهجور مکن
میل دارم به رکاب تو ملازم گردم
اشتهای من دلسوخته را کور مکن
♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِّیِک َالفَرَج»
قرار عشاق المهدی (عج)💕❤💕
ساعت۲۲🕙
به نیت همه شهـــ💖ــــدا
#بویژه_دو برادر عزیز
#شهیدان_علی و حمید محمدرضایی
🌺اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ وَمُنِعَتِ السَّمآءُ، واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيک الْمُشْتَکى، وَعَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَالزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَالسَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرينَ
╔═ 🌸 ════⚘ ═╗
✾ @ebrahimdelha✾
╚═ ⚘════ 🌸 ═╝