شهید ابراهیم هادی
سلام و صبحبخیر آقای خوبیها🌸🍃 🌐 @Ebrahimhadi
🌸🍃
🍃
#اولین_سلام
صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج
✨السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدیّ یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القرآن یا امامَ الاِنسِ والجانِّ سیِّدی و مولایَ ! الاَمان الاَمان...✨
التماس دعا
روزتون مهــ💚ـدوی
🌐 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
«برای دوست شهیدم» را در بازار اندروید ببین: http://cafebazaar.ir/app/?id=com.puzzley.ebrahimhadi4059
📌دوستان ایرانیام به اندازه من شهدا را نمیشناسند:
📰«عاشق مرام شهید هادی شدم، چون در عملش اخلاص داشت.»
✉️مشروح خبر در بخش #خبرخوان نرمافزار "برای دوست شهیدم"
🌐 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت هفدهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چش
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت هجدهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم.
اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت. چشم هاش می لرزید. اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد. جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه.
تنها چیزی که توی محاسباتم درست از آب در نیومد، درگیری توی مسیر برگشت بود. درگیری مسلحانه بود. با سرعت، دنده عقب گرفتم. توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری، همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد.
اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین. شوکه شده بود و کپ کرده بود. سریع چرخیدم سمتش. در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون. پشت گردنش رو گرفتم. سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره. سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم.
از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد. براش داروی ضد تهوع خریدم. روی تخت متل ولو شده بود.
روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم. مراقب بودم حالش بدتر نشه. حالش افتضاح بود. خیس عرق شده بود. دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار ، نیم خیز شد سمتم. توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت:
_چرا با من اینطوری می کنی؟
یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من.
در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت. حمله کرد سمت من. چند تا مشت و لگد که بهم زد، یقه اش رو گرفتم و چسبودندمش به دیوار.
با صدای بلند گریه می کرد و می گفت: چرا با من این کار رو می کنی؟
آروم کردنش فایده نداشت. سرش داد زدم.
_این آینده توئه. آینده ایه که خودت انتخاب کردی. ازش ترسیدی؟ آره وحشتناکه. فکر کردی چی میشی؟ تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی. اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس.
یقه اش رو ول کردم،
_می خوای امریکایی باشی؟ آره این آمریکاست. جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی. یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا.
می خوای آمریکایی باشی باش، اما یه آشغال به درد نخور نباش. این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره. فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی. مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن. 2 سال بیشتر وقت نداری. بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار. واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟
و اون فقط گریه می کرد.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢
شهید ابراهیم هادی
🍃 #شهید_عباس_بابایـی🌷 🌐 @Ebrahimhadi
📌یک روز که در کلاس هشتم درس میخواندیم . هنگام عبور از محله چگینی که از توابع شهر قزوین است . یکی از نوجوانان آنها بی جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد با او گلاویز شویم.
ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر . عباس پیش امد و برخلاف انتظار ما که توقع داشتیم به یاریمان بیاید سعی کرد تا مارا از یکدیگر جدا کند.
وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل با ما درگیر شد. من و دوستم که از حرکت عباس به خشم امده بودیم به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض با او قهر کردیم.
سپس بی آنکه به او اعتنا کنیم راهمان را در پیش گرفتیم اما او در طول راه به دنبال ما می دوید و فریاد میزد: مرا ببخشید آخر شما دو نفر بودید و این انصاف نبود ک یک نفر را کتک بزنید.
📢 راوی: پرویز سعیدی
#شهید_عباس_بابایی🌹
یــادش بــــا صــلــوات🌱
🌐 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🍃💕🍃💕🍃💕 #زیبایـی شرط شهادت نیست اما شهادت اینگونه زیبایت میڪند تو از همه ما #زیباتری 💕 #شهید_ا
به نام خدا
🔸اخلاق عملی را باید از ابراهیم هادی آموخت.
در ارتفاعات کوره موش چهار اسیر گرفتیم و قرار بود بعد از چند روز تحویل پادگان ابوذر بدیم. یک اتاق آهنی در میان حیاط وجود داشت همه پیشنهاد دادن که اسرارا در آنجا نگهداری کنیم.
اما ابراهیم آنها را آورد داخل اتاق هر غذایی که میخوردیم بیشترش را به اسرا میداد و میگفت این ها مهمان ما هستند. بعد از چند روز برای آنها لباس تهیه کرد و آنها را راهی حمام کرد.
بعد از اینکه قرار بود اسرا را تحویل دهیم همه ی آنها به ابراهیم نگاه میکردند و گریه میکردند و التماس میکردند کنار ابراهیم بمانند.
🍃واین است نشانه ی اخلاق و رفتار خوش.
🌐 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت هجدهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که ق
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت نوزدهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
بهش آرام بخش دادم. تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم. نشسته بودم و نگاهش می کردم. زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد. هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود.
فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم. جز چند تا خراش جزئی، سالم بود. راه افتادیم. توی مسیر خیلی ساکت بود. بالاخره سکوت رو شکست،
- چرا این کار رو کردی؟
زیر چشمی نگاهش کردم،
_به خاطر تو نبود. من به پدرت بدهکار بودم. لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه.
- تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه.
زدم بغل. بعد از چند لحظه،
- من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم. بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم. درس می خوندم، کار می کردم. از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم. می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم. هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم. دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود.
رسوندمش در خونه. با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون. مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده.
وقتی احد داشت پیاده می شد، رو کرد به من،
_پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره. زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست.
اینو گفت و از ماشین پیاده شد.
برگشتم خونه. تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید. یه لحظه به خودم اومدم.
_استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه، یعنی...
تمام اتفاقات زندگیم. آیات قرآن. بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن. دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن. از اول، این بار با دقت.
شب شده بود. بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم. بدون آب، بدون غذا، بستمش. ولا شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام.
"ما دست شما رو می گیریم. شما رو تنها نمی گذاریم. هدایت رو به سوی شما می فرستیم. اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست؟ آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید؟"
تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم. اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد. من داشتم خدا رو می دیدم. نعمت ها و هدایتش رو. برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم.
نزدیک صبح رفتم جلوی در. منتظر شدم. بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه. مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل. بعد از کلی دل دل کردن، رفتم زنگ در رو زدم. حاج آقا اومد دم در. نگاهش سنگین بود،
- احد حالش چطوره؟
- کل دیروز توی اتاقش بود. غذا هم نخورد. امروز، صبح زود، رفت مدرسه. از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد. موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام.
- متاسفم.
مکث کرد. حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست. سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم.
- استنلی. شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه.
چرخیدم سمتش،
_هیچی، فقط اومده بودم بگم من، گاو نیستم. یعنی، دیگه گاو نیستم.
حال احد کم کم خوب شد. برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش. پسر حاجی بود.
من سمتشون نمی رفتم. تا اینکه خود احد اومد سراغم.
- میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است. فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره.
خندید و گفت:
_حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم.
خنده ام گرفت. ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم. اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود.
و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند. البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم و چه بلایی سرش آورده بودم.
سال 2011، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد. اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتحاب می کردن. اما من این کار رو نکردم. من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم. هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه. من لیاقتش رو نداشتم.
اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد.
بلند شد و پیشونی من رو بوسید،
- استنلی. تو آدم بزرگی هستی. که از اون زندگی، تا اینجا اومدی. خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره. اما اونها بی توجه به لطف خدا، بهش پشت می کنن. خدا عهد کرده، گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و با سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک می کنه. هرگز فراموش نکن. دست تو، توی دست خداست.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
نگاه هاے شمـا چیزی از جنس نجات است!🌹 چشمتان که، به گوشه این شهر مےخورد یادتان باشد، سخت محتاج گوشهچ
🌺 امام کاظم (ع) میفرمایند:
✍ همانا مُهر قبول اعمال شما، برآوردن نیازهای برادرانتان و نیکی کردن به آنان در حد توانتان است و الا، هیچی عملی از شما پذیرفته نمی شود.
📘 بحار الانوار، ج۷۵/ ص ۳۷۹
ابراهیم گفت: یه بنده خدایی دیروز اومده بود توی محل و می گفت: من شاگرد یه مغازه توی ناصر خسرو بودم. صاحبکار من، حق و حقوق من رو نمی ده و من رو اخراج کرده. من هم آدرس مغازه را گرفتم و گفتم با صاحبکار شما صحبت می کنم ان شاالله که مشکل حل می شه.
گفتم: ابرام جون، تو هم بیکاری ها، ول کن بابا! ابراهیم ادامه داد: "آدم هر کاری از دستش برمیاد باید برای بندگان خدا انجام بدهد."
📚 سلام بر ابراهیم، ج ۲/ ص ۴٨
🌸شادی روحش صلوات
🌐 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🍃ما افسانه نیستیم... 🌐 @Ebrahimhadi
#ما_افسانه_نیستیم
دخترم در کلاسهای تابستانی شهرک محل سکونت ما یعنی شهرک ارتش تهران شرکت می کرد.
یک روز یک گل سینه هدیه گرفت که عکس شهیدی روی آن بود. چندبار خواست برای من از این شهید بگوید که اجازه ندادم. شب بود که گل سینه روی زمین افتاده بود. پایم رفت روی سوزن آن و حسابی خون آمد. بعد از پانسمان گل سینه را برداشتم و باعصبانیت انداختم توی سطل زباله.
آخر شب طبق روال هرشب سریال ترکیه ای را دیدم و خوابیدم.
من اگر هر کار اشتباهی انجام دهم اما نمازم را سر وقت می خوانم. صبح حدود ساعت پنج بود. بعد از نمازصبح مشغول تسبیحات بودم که احساس کردم یک جوان روبروی من نشسته!! نفهمیدم خوابم یا بیدار اما آن جوان که صورتش پیدا نبود به من گفت: سریالهایی که می بینی افسانه است. اما ما افسانه نیستیم. ما با شما هستیم.
باتعجب گفتم: شما کی هستی؟
گفت: تصویر من روی گل سینه بود که انداختی توی سطل.
دویدم و رفتم داخل سطل را گشتم. تصویر یک شهید بود که زیر آن نوشته بود: #شهید_ابراهیم_هادی
خیلی برایم عجیب بود. به طور اتفاقی رفتم سر کمد کتابخانه. دیدم کتابی به نام سلام بر ابراهیم لابه لای کتابها ست. کتابی در مورد همین شهید. مشغول مطالعه شدم. خیلی جالب بود.
شوهرم را صدا زدم و پرسیدم که این کتاب کجا بوده؟
گفت: چند روز پیش توی اداره به ما هدیه دادند.
هر دو جلد کتاب را آن روز خواندم. خیلی عالی بود.
صبح روز بعد؛ بعد از نماز به بهشت زهرا رفتیم. ساعتی را در کنار مزار یادبود او بودم.
حالا او حقیقت زندگیم شده. دیگر سراغ افسانه های ماهواره نمی روم. حجاب و نمازم نیز کاملا تغییر کرده.
سلام خدا بر ابراهیم🌹
#ارسالی
🌐 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت نوزدهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) بهش آرام بخش دادم. تمام شب رو خوابید ا
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت بیستم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید. تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم. کلی تمرین کردم. سخت تر از همه تلفظ بود. گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت. خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن.
می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم. تنها.
از لحظه ای که قصد کردم، فشار سنگینی شروع شد. فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد. وضو گرفتم. سجاده رو پهن کردم. مهر رو گذاشتم. دستم رو بالا آوردم. نیت کردم و الله اکبر گفتم.
هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد. صحنه های گناه و ناپاک. هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد. تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه. تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد. بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد. انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند.
چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم، اما بعد گفتم: نه استنلی تو قوی تر از اینی. می تونی طاقت بیاری. ادامه بده. تو می تونی.
وقتی نماز به سلام رسیده بود، همه چیز آرام شد. آرام آرام. الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم. همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم. خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد.
از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد. در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم.
حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت، صبح عین همیشه رفتم سر کار. ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود. آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود.
- اوه. مرد. باورم نمیشه. خودتی استنلی؟ چقدر عوض شدی.
کین بود. اومد سمتم. نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟
بعد از کار با هم رفتیم کافه. شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاجاق اجناس مسروقه تعریف کردن. خیلی خودش رو بالا کشیده بود،
- هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلیی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه. همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی. شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم.
نفس عمیقی کشیدم،
_ولی من از این زندگی راضیم.
- دروغ میگی. تو استنلی هستی. یادته چطور نقشه می کشیدی؟ تو مغز خلاف بودی. هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم. شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی. حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ اصلا از پس زندگیت برمیای؟
- هی گارسن، دو تا دام پریگنون.
نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم:
_پولدار شدی. ماشین خریدی. شامپاین 300 دلاری می خوری.
بعد رو کردم به گارسن،
_من فقط لیموناد می خورم.
- لیموناد چیه؟ مهمون منی.
نیم خیز شد سمتم،
_برگرد پیش ما. تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی.
کلافه شده بودم. یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست.
شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن. پول و ثروت و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود. نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢