فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخورد صحیح..
#شهید_ابراهیم_هادی🌹
✅ @EbrahimHadi
شهید ابراهیم هادی
✅ @EbrahimHadi
🌹پیامبر خدا(ص) میفرمایند:
کسی که با صدق نیت "آرزوی شهادت" در راه خدا را داشته باشد، خداوند ثواب شهید را به او عنایت میفرماید؛ گر چه توفیق شهادت را نیابد.🌷
📚بحارالنوار - ج۶۷
دعا کنیم #شهید_باشیم
نه اینکه #شهید_شویم...
اصلا تا شهید نباشیم شهید نمیشویم
🔸تاحالا فکر کرده اید پشت بعضی دعاهای شهادت، یک جور فرار از کارو تکلیف است! سریع شهید شویم اما...
🔻دعا کنید قبل از اینکه شهید شویم یک عمر شهید باشیم. مثل "حاج قاسم سلیمانے" که رهبر به او میگوید: «تو خودت شهید زنده ای برای ما.»
✅ @EbrahimHadi
❤️ #دلنوشته
سلام...
یکی از اقوام معجزه ای از شهید ابراهیم عزیز دیدن، ایشون خودشون خواهر 2شهیدن که گلزار شهدای تهران هستن... و یه برادرشون جانباز هستن...
گفتن از بهشت زهرا میومدن عکس شهید ابراهیم رو تومسیر میبینن، بعد به حالت شوخی و خنده به شهید ابراهیم گفتن برو اقا من خودم خواهر2تاشهیدم هرکی رفته سرمزار داداش ابوالفضلم حاجت گرفته، اگه واقعا کار دستت هست وحاجت واقعا میدی باید تا میرسم خونه اون مشکل حل شده باشه...،
میگه همون مسیر برگشت رو که طی کردم رسیدم خونه با کمال تعجب دیدم مشکل حل شده...😭
🌺🌺ان شاءالله که شهید واسطه گره گشایی برای همه باشن🌺🌺
✅ @EbrahimHadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت یازدهم شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود. اون
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت دوازدهم
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه. رفتم جلوی در استقبالش. بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم. دنبالم اومد توی آشپزخونه،
- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم. من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال! با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش، خنده اش گرفت.
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟
- علی، جون من رو قسم بخور، تو ذهن آدم ها رو می خونی؟
صدای خنده اش بلندتر شد. نیشگونش گرفتم،
- ساکت باش بچه ها خوابن.
صداش رو آورد پایین تر. هنوز می خندید.
- قسم خوردن که خوب نیست. ولی بخوای قسمم می خورم. نیازی به ذهن خونی نیست، روی پیشونیت نوشته.
رفت توی حال و همون جا ولو شد،
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم
با چایی رفتم کنارش نشستم،
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم. آخر سر، گریه همه در اومد. دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم، تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن.
- اینکه ناراحتی نداره، بیا روی رگ های من تمرین کن.
- جدی؟
لای چشمش رو باز کرد،
- رگ مفته، جایی هم که برای در رفتن ندارم.
و دوباره خندید. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش.
- پیشنهاد خودت بود ها، وسط کار جا زدی، نزدی.
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم.
بیچاره نمی دونست، بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم. با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست. از حالتش خنده ام گرفت.
- بزار اول بهت شام بدم، وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم.
کارم رو شروع کردم. یا رگ پیدا نمی کردم یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد.
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم، می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم. نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم. ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم،
- آخ جون، بالاخره خونت در اومد.
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده، زل زده بود به ما. با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد. خندیدم و گفتم،
- مامان برو بخواب، چیزی نیست.
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود.
- چیزی نیست؟ بابام رو تیکه تیکه کردی، اون وقت میگی چیزی نیست؟ تو جلادی یا مامان مایی؟ و حمله کرد سمت من.
علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش. محکم بغلش کرد.
- چیزی نشده زینب گلم. بابایی مرده. مردها راحت دردشون نمیاد.
سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت. محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد. حتی نگذاشت بهش دست بزنم.
اون لحظه تازه به خودم اومدم. اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم. هر دو دست علی، سوراخ سوراخ، کبود و قلوه کن شده بود.
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود. تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت.
علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش. تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم. لیلی و مجنون شده بودیم، اون لیلای من، منم مجنون اون.
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت. مجروح پشت مجروح، کم خوابی و پر کاری، تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد.
من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود. اون می موند و من باز دنبالش. بو می کشیدم کجاست.
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم. هر شب با خودم می گفتم، خدا رو شکر، امروز هم علی من سالمه. همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...
✅ @EbrahimHadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
✅ @EbrahimHadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ۱۹ بهمن ۱۳۹۶ یادش بخیر
#یادواره_شهیدابراهیم_هادی
✅ @EbrahimHadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت دوازدهم اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه. رفت
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت سیزدهم
بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت. داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد. حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه.
زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن. این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم. تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد.
تو اون اوضاع، یهو چشمم به علی افتاد. یه گوشه روی زمین، تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود.
با عجله رفتم سمتش، خیلی بی حال شده بود. یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش. تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد. عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد، اما فقط خون بود.
چشم های بی رمقش رو باز کرد. تا نگاهش بهم افتاد دستم رو پس زد. زبانش به سختی کار می کرد،
- برو بگو یکی دیگه بیاد.
بی توجه به حرفش، دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم. دوباره پسش زد. قدرت حرف زدن نداشت. سرش داد زدم،
- میزاری کارم رو بکنم یا نه؟
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود، سرش رو بلند کرد و گفت،
- خواهر، مراعات برادر ما رو بکن، روحانیه. شاید با شما معذبه.
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم،
- برادرتون غلط کرده، من زنشم. دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم.
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم، تازه فهمیدم چرا نمیخواست من زخمش رو ببینم.
علی رو بردن اتاق عمل و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم. مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن. اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب.
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم. از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر، یا همسر و فرزندشون بودن. یه علی بودن. جبهه پر از علی بود.
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم. دل توی دلم نبود. توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم، اما تماس ها به سختی برقرار می شد. کیفیت صدای بد و کوتاه.
برگشتم. از بیمارستان مستقیم به بیمارستان. علی حالش خیلی بهتر شده بود. اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد. به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود.
- فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای، اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی.
خودش شده بود پرستار علی. نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم. چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه. تازه اونم از این مدل جملات. همونم با وساطت علی بود.
خیلی لجم گرفت. آخر به روی علی آوردم،
- تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ من نگهش داشتم، تنهایی بزرگش کردم، ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم، باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه.
و علی باز هم خندید. اعتراض احمقانه ای بود. وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...
✅ @EbrahimHadi