eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.3هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
717 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 #آیت_الله_خوشوقت: گناه گرفتاری می آورد، ضیق معاش می‌آورد، ناراحتی روحی می‌آورد. گناه نکنید، خدا کمک میکند مشکلات حل میشود. ✅ @EbrahimHadi
🌹شهید ربیع قصیر، در لبنان ازدواج کرد اما تمام جهیزیه همسرش را از ایران خرید و پول بار هواپیما برای انتقال به لبنان را هم داد تا پول شیعه در اقتصاد شیعه بگردد #حمایت_از_کالای_ایرانی ✅ @EbrahimHadi
✅ @EbrahimHadi
شهید ابراهیم هادی
✅ @EbrahimHadi
🌹همسرم برای تعویض روغن ماشینش از مارک ایرانی استفاده میکرد. یک روز رفته بود برای تعویض روغن، وقتی برگشت گفت: به مغازه دار گفتم: برای من روغن مارک ایرانی🇮🇷بريز.... مغازه دار گفت: روغن ایرانی ماشینت رو داغون میکنه. منم در جوابش گفتم: اینقدر هم که میگی کالای ایرانی بی کیفیت نیست؛ بذار ماشین من داغون بشه ولی حداقل جوون های ایرانی برن سر کار. مغازه دار که تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت: از این به بعد به مشتری هایم پیشنهاد میکنم به جای مارک خارجی از مارک ایرانی استفاده کنند. 🎙روایت همسر در جمع خادمان معراج شهدای اهواز ✅ @EbrahimHadi
❤️ 🌹سلام من یه دختر۱۹ساله هستم. میخواستم نحوه آشنایی با 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 رو بگم. این جریان برمیگره به تابستون ۹۵.برای تحویل گرفتن کارت بسیج فعال رفتم بسیج دانش آموزی. دیدم دارن ثبت نام میکنن برای اردوی یاوران ولایت به یکی ازخانم ها گفتم میشه منم ثبت نام کنم. خلاصه رفتن ما جور شد. اردوی ۵ روزه اونم استان لرستان. برای تفریح بردنمون تپه شهدای خرم آباد. یه چند ساعتی گذشت تا اذان مغرب شد. نمازو که خوندیم همه نشسته بودیم پای سخنرانی حاج آقا. یدفعه من دیدم یه آقای قدبلند و خوش هیکل اومد نشست. منم از اونایی بودم که وقتی یه پسرخوشتیپ می دیدم نگاهش میکردم، از این خصلتم بیزار بودم😔 ولی چه‌ کنم که به دام شیطان افتاده بودم. این آقارو فقط از نیم رخ میتونستم ببینم.. یه لحظه نگاه کردم به سمت راست که به دوستم بگم نگاه این پسره چقد خوشگله. دیدم دوستم خیلی ازم دوره.🌹به خودم اومدم گفتم: "یا خیر حبیب و محبوب". یعنی خدایا من تورو میخوام اینها چیه؟اینها که دوست داشتنی نیستند، ۹هرچه نپاید دلبستگی نباید (شیخ رجبعلی خیاط)... خلاصه وقتی رسیدیم خوابگاه، یکی از خانم ها درباره یه شهید صحبت کرد. بعد گفت: ایناها عکسشم تو اتاق خودمونه (توهرخوابگاهی عکس یک شهید بود. از شانس خوب منم عکس شهیدهادی بود). وقتی دیدم عکس رو، یه لحظه خشکم زد گفتم: یعنی این شهید همون آقایی که من تپه شهدا دیدم، همه چی شبیه خودش بود، موهاش، بینی، هیکلش.... مو نمیزد با خودش. وقتی برگشتم کتاب سلام برابراهیم۱ همون خانم دادن خوندم باخوندن اون کتاب حسابی شیفته اش شدم. دیگه تصمیم گرفتم راهی که خدا میخواد رو انتخاب کنم. فقط گفتم برام سخته نخوام آرایش کنم، سخته حجاب کنم، سخته بخوام اونی باشم که تومیخوای ولی تو کریمی میتونی درستم کنی. خلاصه گذشتن از یک گناه منو رسوند به اینکه همه دغدغم بشه: 🌷رضای خدای تبارک وتعالی 🌷خشنودی حضرت فاطمه زهراسلام الله علیها 🌷خشنودی امام زمام عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌷دیدن داداش ابراهیم 🌷اللهم الرزقناشهادت🌺 ✅ @EbrahimHadi
چقدر دلتنگ نگاهت میشم هر روز، هر شب، هر لحظه.. و تو چقدر زیبا به قلب بیقرارم، عشق و آرامش هدیه میکنی ❤️ ✅ @EbrahimHadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت سوم با شنیدن این جمله چشماش پرید. می دونستم
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت چهارم اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون. مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره. اونم با عصبانیت داد زده بود، از شوهرش بپرس و قطع کرده بود. به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش، بالاخره تونست علی رو پیدا کنه. صداش بدجور می لرزید. با نگرانی تمام گفت: _سلام علی آقا. می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون. امکان داره تشریف بیارید؟ _شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید. من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام. هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است. فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید، بالاخره خونه حیطه ایشونه. اگر کمک هم خواستید بگید. هر کاری که مردونه بود، به روی چشم. فقط لطفا طلبگی باشه. اشرافیش نکنید. مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد. اشاره کردم چی میگه؟ و از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت: _میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای. دوباره خودش رو کنترل کرد‌. این بار با شجاعت بیشتری گفت. علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم، البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن. تا عروسی هم وقت کمه و... بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد؟ هنگ کرده بود. چند بار تکانش دادم. مامان چی شد؟ چی گفت؟ بالاخره به خودش اومد؛ _گفت خودتون برید، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن و... برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد. تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم. فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود. برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمیکرد. حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت: شما باید راحت باشی. باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه. یه مراسم ساده. یه جهیزیه ساده. یه شام ساده. حدود 60 نفر مهمون. پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت. برای عروسی نموند. ولی من برای اولین بار خوشحال بودم. علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود. اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم. من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم. برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم. بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود. هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم. از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت. غذا تقریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت. بوی غذا کل خونه رو برداشته بود. از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید. - به به، دستت درد نکنه. عجب بویی راه انداختی. با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم. انگار فتح الفتوح کرده بودم. رفتم سر خورشت، درش رو برداشتم، آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود، قاشق رو کردم توش بچشم که... نفسم بند اومد. نه به اون ژست گرفتن هام، نه به این مزه. اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود... گریه ام گرفت. خاک بر سرت هانیه. مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر. و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد. خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت... - کمک می خوای هانیه خانم؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم. قاشق توی یه دست، در قابلمه توی دست دیگه. همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود. با بغض گفتم: نه علی آقا. برو بشین الان سفره رو می اندازم. یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد. منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون. - کاری داری علی جان؟ چیزی می خوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن. شاید بهت کمتر سخت گرفت. - حالت خوبه؟ - آره، چطور مگه؟ - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه. به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم: نه اصلا. من و گریه؟! تازه متوجه حالت من شد. هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود. اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد. _چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت. خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید. با خودم گفتم: مردی هانیه! کارت تمومه. چند لحظه مکث کرد. زل زد توی چشم هام. _واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه. _آره. افتضاح شده. با صدای بلند زد زیر خنده. با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم. رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت. غذا کشید و مشغول خوردن شد. یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه. یه کم چپ چپ، زیرچشمی بهش نگاه کردم؛ - می تونی بخوریش؟ خیلی شوره. چطوری داری قورتش میدی؟ ♦️ادامه دارد... ✅ @EbrahimHadi
ای که قشنگی آسمان در چهرت یافتم! با من بگو؛ راز پرواز #سمت_خدا را ...🕊 ای روشنای مسیر دلدادگی رحمان ابراهیم..🌹 ✅ @EbrahimHadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید ✅ @EbrahimHadi
مهدی جان❤️ 🍃دلبرا در هوس دیدن رویت دل من تاب ندارد قلمم گوشۀ دفتر، غزل ناب ندارد همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق دل سوخته ارباب ندارد #توکجایی_گل _نرگس🌼 ز فراقت دل من تاب ندارد ✅ @EbrahimHadi
🌸🍃🌸 🍃🌸 شد باز به روی خلق، باب برکات ای غرق گنه رسید کشتی نجات زن دست به دامان جواد و بفرست بر احمد و آل او دمادم صلوات ✨میلاد امام جواد(ع)مبارڪ باد✨ ✅ @EbrahimHadi
💠 ای فرزند عزیزم! ✨هيچ گنه‌كارى را نوميد مكن؛ اى بسا كسى كه عمرى گناه مى كند، اما فرجامش به نيكى ختم مى شود. 💖حضرت علی(ع)💖 ✅ @EbrahimHadi