✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۵۰
فاطمه از استرس..
کف دستش عرق کرده بود... نمیدانست چطور بگوید.. که خش برندارد غرور عباسش..
عباس از سکوت فاطمه اش استفاده کرد..
_انتظار زیادی ازتون ندارم.. فقط #درک و #اخلاق بیشتر واسم مهمه تا هرچی دیگه..
فاطمه هنوز هم ساکت بود.. عباس با لحن شوخی گفت..
_چیزی نمیگین.. نکنه امشب.. فقط من باس حرف بزنم.!؟
فاطمه لبخندی زد و گفت
_همه این ها رو قبول دارم.. ولی یه چیزی هست که کمی منو آزار میده.. و اصلا نمیپسندم..
عباس _چی هست.!؟ بگو.!!
فاطمه _خب.. خب.. شاید ناراحت بشین..!
_شما که هنوز چیزی نگفتی!
_خب راستش.. طرز راه رفتن شما رو دوست ندارم.. البته چون دور از #شان و #منزلت شماست..
عباس دست روی چشمش گذاشت و گفت
_رو جف چشام..خب دیگه.!
_همین..!
_همین!؟ شرطی..! حرفی...؟! چیزی....!؟
فاطمه سر بلند کرد و گفت
_از تمام معیارها و اصل ها رو شما تقریبا دارید..
و نگاهش را پراکنده کرد..
_#ادب.. #معرفت.. #اخلاق.. #نوکراهلبیت بودن.. #خدایی بودن.. شعور و #درک..
برای یک لحظه عباس..
به فاطمه خیره شد.. و سریع نگاهش به زیر انداخت.. باور این تصویر را نداشت.. که فاطمه برایش مجسم کرده بود..
فاطمه _ اساس زندگی از دید من.. محبتی که #خدایی باشه.. #احکامی که خدا قرار داده.. تو زندگی باشه.! و مهمتر از همه اینها #کسب_درآمدحلال از همه چی واجبتره.!
عباس غمگین گفت
_اگه از احکام خدا.. منظورتون گذشته منه.. که من توبه کردم.. به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع).. گذشتم از هرچی که سياهی بود.. شمام بگذرین.! اگه.. اگه..
فاطمه نگران و ناراحت میان کلام عباس پرید..
_نه بخدا.. من منظورم.. گذشته شما نبود.! کلا معیارها و انتظاراتم رو گفتم.. حرفم کلی بود بخدا.. جون خودم!
عباس دو زانو نشست..
با اخم.. به صورت بانویش زل زد..
_دیگه نشنوم قسم جون خودتون بدید.. این بار نشنیده میگیرم.!
فاطمه سربالا کرد..
چهره عباس با اخم.. با ابهت و پرجذبه تر شده بود.. ولی با لبخند گفت
_چه اخمتون ترسناکه.!.
عباس لبخندی زد..
_شوما باس ببخشید.. اینایی که گفتین رو مدتی هست که انجامش میدم.. البته قبلا هم بوده اما الان #بیشتر و #سخت_تر.. از احکام خدا غیر نماز و روزه.. #خمس و کلا چیزای مربوط به #تجارت رو انجامش میدم.. اگه قبلا کوتاهی کردم.. اطلاعاتم کم بوده.!.. دیگه عباس قدیم نیسم.!
_خب.. الهی شکر
_راستی...
سربند را از جیب کتش درآورد..
_این مال شماس.. واس شما آوردم..
فاطمه با تعجب..
💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۵۱
فاطمه با تعجب.. سربند را باز کرد..
نام "یاابالفضل العباس(ع)"روی آن میدرخشید.. به سربند زل زده بود.. عباس نگاهی به بانویش کرد.. و بعد به سربند دوخت..
_اگه زمانی..! جایی..! خطایی رفتم..!
اشاره ای به سربند کرد..
_تنها چیزی که میتونه منو ادم کنه.. همینه..! مِن بعد.. بعهده شماس..
فاطمه شکه شده بود..
مات جملات عباس.. لحظه ای به عباس نگاه کرد.. دوباره عباس سکوت را شکست..
_چرا چیزی نمیگین..!؟
_مگه نگفتید عباس قدیم نیستید..؟!
_اره.. بجانم قسم.. به خدای لاشریک.. که خیلی مراقبم..! گفتم اگر.. چون.. چون.. غیر از شما کسی #محرم_اسرارم نی..!
از جملات عباس..
اشک در چشمان فاطمه حلقه زد.. بلند شد.. و عباس هم ایستاد..
_من دیگه حرفی ندارم.. اگه شما هم حرفی ندارید.. بریم بیرون..
فاطمه هم ایستاد. عباس گفت
_ ناراحت شدید؟
_نه اصلا.!
عباس نگاهش را به سربند دوخت..
_خدا نبخشه منو اگه اشکتون دربیارم..!
فاطمه لبخندی زد و گفت
_نه چیزی نیست. منم حرفی ندارم دیگه، بریم!
عباس دیگر چیزی نگفت.. بقیه حرف هایش را.. به بعد موکول کرد..
باهم وارد پذیرایی شدند..
اقاسید_ خب باباجان.. دهنمون شیرین کنیم یا نه؟!
ایمان_بنظرم یه عروسی افتادیم.!
فاطمه لبخند محجوبی زد..
و سر به زیر انداخت..چشم های عباس میدرخشید..با نهایت ادب.. رو به اقاسید گفت
_مایه افتخاره اقاسید..!
حسین اقا_ به به پس مبارکه..!
عاطفه _خوبی الان زن داداش..؟
اقاسید لبخندی به عروس و داماد زد.. شیرینی را گرداند.. همه شاد بودند و تبریک گفتند.. زهراخانم رو به فاطمه گفت
_بیا اینجا عروس گلم پیش خودم بشین..
زهرا خانم..
بین خودش و عاطفه جایی باز کرد.. فاطمه نشست..
عاطفه _ دیگه چ خبرا زن داداش.!
فاطمه _عــــــــاطفـــــه..!تروخدا زشته.!
زهراخانم انگشتری زیبا..
که از قبل با عباس تهیه کرده بود را.. سمت ساراخانم گرفت..
_اینم یه هدیه.. برای عروس خوشکلم.. بااجازه تون این انگشتر.. بدست فاطمه جون کنم..
ساراخانم_صاحب اختیاری زهراجان!
اقاسید_زحمت کشیدید..
همه با لبخند..
به عباس و فاطمه نگاه میکردند.. زهراخانم انگشتر را.. در دستان عروسش کرد.. و عباس.. نگاهی میکرد و سر به زیر می انداخت..
ایمان و عاطفه..
مجلس را گرم کرده بودند.. دست میزدند و سر به سر عروس و داماد مجلس میگذاشتند..
مدت های زیادی بود..
خانواده اقاسید و حسین اقا.. همدیگر را میشناختند.. سید ایوب.. مثل یک استاد.. کنار عباس ماند.. مراقب روحش بود.. از تمام زیر و روی او خبر داشت..
حدود یک ماه و نیمی..
که عباس.. فاطمه را به دانشکده میرساند.. فرصتی شده بود.. تا قفل دل این دو باز شود..
به پیشنهاد حسین اقا..
💞ادامه دارد...
افـ زِد ڪُمیـلღ
فاطمه با تعجب.. سربند را باز کرد.. نام ✨💚"یاابالفضل العباس(ع)"✨💚روی آن میدرخشید.. به سربند زل زده
آنچه در پارت های بعد خواهید دید 😁🚶♀
نوجوان لبنانی y2mate_com_ذوالفقار_سرور_ثار_الله_محرم_1442هـ_2.mp3
زمان:
حجم:
7.16M
🔊 #صوتی | تنظیم #استودیویی
📝 ثارالله
👤 نوجوان لبنانی
▫️ #امام_حسین
🧡 #شب_جمعه هوایت نکنم میمیرم
رسانه اهلبیتمدیا
@AhleBeytMedia
Www.AhleBeytMedia.ir
راست گفتهاند:
عالم از چهار عنصر تشکیل شده!
آب، آتش، خاک و هوا.
آبی که از تو دریغ کردند،
آتشی که به خیمهگاهت افتاد،
خاکی که شد سجدهگاهت،
و هوایی که عمریست افتاده در دلها.
و ترکیب اینها میشود کــربــلا ... 💔 ... .
#️⃣ #کربلا
!♡...بِـنآمـِ خُـدٰا
...امام حسینم هَمیٖشـھ دوستَتــ∞ دارَمٓـ
• نُــقطھ •
...♥️تَھِ قَلْبـــْـ
| ڪوتاھ تَریݩ عآشقانٖھ مَنـ↑🍃
گفت :خوش به حالت که اینقدر دنبال کننده داری!
گفتم : امام زمان هم هست؟!
گفت :چی بگم والا.
گفتم : شاید امام زمان(عج)در آن کانالِ(یا هرجای دیگر) دو نفره ای باشد که نویسنده اش برای خدا می نویسد حتی اگر خواننده ای نداشته باشد !
- درگیر ارقام نباشیم...
#کاش_اینجا_باشی😔