eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
5.1هزار ویدیو
206 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
Mostafa Marvani - Alvade Vafa.mp3
9M
- میدونی چقدر میخوام تو رو حسین'ع؟🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'صدای ما رو میشنوی یا نه اباعبدالله؟🥺 خیلیا الان حرمت دارن صدات میزنن ..
قیمتِ دلت‌ اینجوری مَحک‌‌ بزن ؛ چقدر اشتیاق‌‌ داری کارهات‌‌ تموم‌‌ شه و با خدا خلوت‌‌ کنی ؟ اگه دلت‌ برا تنها شدن‌‌ با خدا پر میزنه ، یعنی قیمتیه:)♥️ - استادشجاعی
ما پُشتِمان ضعيف تر از آن بُوَد ك تو بار فراق و دوریِ خود را بر آن نِهی ‌. . - دلتنگِ کربلا
‏‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اونجا‌که‌مداح‌میگه: بغل‌واکن‌،پناه‌بی‌کسی‌های‌منی‌ارباب‌ بغل‌واکن‌‌،گریزونم‌از‌این‌دنیامنودریاب‌💔!
هدایت شده از حاج محمود کریمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 واکنش دلسوزانه غلام هیئت ها حاج محمود کریمی به قطعه وایرال شده از برنامه حسینیه معلی و رفتار میثم مطیعی، بنی فاطمه و.. حاج محمودکریمی در چیذر: 🔻مسخره بازی ام حدی داره آقایون! بعضی رفتارهای شما واقعا مایه تأسف است. شأن روضه خوان را دارید زیر سوال می برید. من با این آقایون رفیق هم هستن و دوستشان دارم و از روی دل سوزی این حرف ها را می زنم. 📍 نشر آثار حاج محمود کریمی [کانال حاج محمود کریمی] @HajMahmoudKarimi
افـ زِد ڪُمیـلღ
🚨 واکنش دلسوزانه غلام هیئت ها حاج محمود کریمی به قطعه وایرال شده از برنامه حسینیه معلی و رفتار میثم
من واقعا این همه نقد رو نمیفهمم برا چیه....😐🤌🏻 واقعا نمیفهمم که چرا اجازه داده نمیشه که شادی حلال و درست دیده شه و مردم حالشون خوب شه یه سری کارای ما مذهبیا باعث میشه خیلیا از دین زده شن و فکر کنن دین جذابمون خیلی خشکه و همش گریس 😐💔
من خیلی خیلی برا آقای کریمی احترام قائلم و رو چش بنده جا دارن ولی چرا واقعا؟......
میگفت: اگه دیدۍنمازت بهت لذت نمیده قبل ازتکبیروشروع نمازبگو ‹صلۍالله‌علیک‌یا‌اباعبدالله› این نماز مَحشرمیشه:)🤍 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه چیز قشنگی میخوام بگم همیشه گوشه ذهنتون داشته باشید ..... همیشه از خدا بخواهید برسید به جایی که نتونین خدارو بخاطر داشتن یه سری فرشته های زندگیتون شکر کنین ........ ✨♥️
‏+ شما خوش بختین؟! - بله الحمدلله اهل بیت رو دوست دارم…
شیطان‌میگه:همین‌یڪ‌بارگناه‌ڪن، بعدش‌دیگه‌خوب‌شو! /۹یوسف/ خــدامیگه:باهمین‌یڪ‌گناه،ممکنه دلت‌بمیره‌وهرگزتوبه‌نکنی، وتاابدجهنمی‌بشی..! /۸۱بقره/
همیشه می‌گفت: آدم نباید توی هیئت گیر کنه و فکر کنه همه‌ چیز فقط به روضه رفتنه. مهم اینه که رفتار و اعمال‌مون مثل امام حسین و حضرت عباس باشه، و گرنه توی اسم امام حسین گیر می‌کنیم و رشد نمی‌کنیم! _شهیدمصطفی‌صدرزاده🌱 شهیدانه
حس بد؟ اینکه موقع امتحانا رفیقات یادت بیوفتن💔😄
‹ به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز🌱›
به همه ی آنهایی ك قول ماندن داده‌اند بگو : فقط خداست که ماندگار است :)🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...از جمله سفارش هایی که من به شما می نمایم در مورد انتخاباتی که از سوی دولت جمهوری اسلامی اعلام می شود وظیفه شرعی شما است شرکت نمایید.
هدایت شده از افـ زِد ڪُمیـلღ
Seyed Mahdi Hoseini - Kari Kardi 128 (MusicTarin).mp3
6.62M
کاری کردی تو با این دل خسته .....
👓 عکس و را ذخیره کنید و هر از چندی به آنان‌ بنگرید! ❗️ این دو فرشته سال ۹۴ پدرشان شهید سجاد طاهرنیا را از دست دادند و با غم پدر، تنها تکیه‌گاهشان مادر مومن و استوارشان بود. مادر اما بعد از شهادت سجاد، بیمار شد و امروز خبر رحلتش منتشر شد. 🔹 ما به این دو نازدانه چقدر مدیونیم که در این سن، بخاطر حفظ دین پدر و مادرشان را از دست دادند. ❗️ شهید طاهرنیا محمدحسین را ندید ولی برایش نوشته‌ای گذاشت: ((سلام! با اینکه خیلی دوست داشتم ببینمت اما نشد. چون من صدای کمک خواستن بچه‌های شیعیان را می شنیدم و نمی توانستم به صدای کمک خواهی آنها جواب ندهم؛ از پدرتان راضی باشید، مادرتان را تنها نگذارید و گوش بفرمان امام خامنه‌ای باشید. پدری که همیشه به یادتان هست))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۱۲ قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید _من میخوام برگردم! چند قدم بینمان فاصله نبود.. و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم خون را در دهانم حس میکرد و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای تیراندازی را میشنیدم،.. در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند.. و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم... سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده،.. شانه ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت.. 👈و گلوله طوری شانه ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم... هیاهوی مردم در گوشم میکوبید،. در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه می گوید... بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازه ام را از زمین بلند کند.. و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی باحالت تهوع به هوش آمدم.. و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید.. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم،.. زخم شانه‌ام پانسمان شده به دستم سِرُم وصل بود... بدنم سُست و سنگین... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۱۳ بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی حالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید.. که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم _نازنین! درد از روی شانه تا گردنم میکشید، به سختی سرم را چرخاندم.. و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم... صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم.. و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند... ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد... میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد.. که با هر دو دستش صورتم را نوازش میکرد و زیر لب میگفت _منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا! او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود.. که با نفسهایی بریده پرسیدم _اینجا کجاس؟ با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد.. که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد _مجبور شدم بیارمت اینجا صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم.. و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمَری🔥 آورده است.. و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد.. که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد _نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن! سپس با یک دست... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊