یه چیز قشنگی میخوام بگم همیشه گوشه ذهنتون داشته باشید .....
همیشه از خدا بخواهید برسید به جایی که نتونین خدارو بخاطر داشتن یه سری فرشته های زندگیتون شکر کنین ........ ✨♥️
شیطانمیگه:همینیڪبارگناهڪن،
بعدشدیگهخوبشو!
/۹یوسف/
خــدامیگه:باهمینیڪگناه،ممکنه
دلتبمیرهوهرگزتوبهنکنی،
وتاابدجهنمیبشی..!
/۸۱بقره/
#تلنگرانه
همیشه میگفت:
آدم نباید توی هیئت گیر کنه و فکر کنه
همه چیز فقط به روضه رفتنه. مهم اینه
که رفتار و اعمالمون مثل امام حسین
و حضرت عباس باشه، و گرنه توی اسم
امام حسین گیر میکنیم و رشد نمیکنیم!
_شهیدمصطفیصدرزاده🌱
شهیدانه
...از جمله سفارش هایی که من به شما می نمایم در مورد انتخاباتی که از سوی دولت جمهوری اسلامی اعلام می شود وظیفه شرعی شما است شرکت نمایید.
#شهیداحمدزندیپور
#انتخابات
هدایت شده از افـ زِد ڪُمیـلღ
Seyed Mahdi Hoseini - Kari Kardi 128 (MusicTarin).mp3
6.62M
کاری کردی تو با این دل خسته .....
👓 عکس #فاطمه و #محمدحسین را ذخیره کنید و هر از چندی به آنان بنگرید!
❗️ این دو فرشته سال ۹۴ پدرشان شهید سجاد طاهرنیا را از دست دادند و با غم پدر، تنها تکیهگاهشان مادر مومن و استوارشان بود.
مادر اما بعد از شهادت سجاد، بیمار شد و امروز خبر رحلتش منتشر شد.
🔹 ما به این دو نازدانه چقدر مدیونیم که در این سن، بخاطر حفظ دین پدر و مادرشان را از دست دادند.
❗️ شهید طاهرنیا محمدحسین را ندید ولی برایش نوشتهای گذاشت:
((سلام! با اینکه خیلی دوست داشتم ببینمت اما نشد. چون من صدای کمک خواستن بچههای شیعیان را می شنیدم و نمی توانستم به صدای کمک خواهی آنها جواب ندهم؛ از پدرتان راضی باشید، مادرتان را تنها نگذارید و گوش بفرمان امام خامنهای باشید. پدری که همیشه به یادتان هست))
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۲
قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید
_من میخوام برگردم!
چند قدم بینمان فاصله نبود.. و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند
که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین
افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی
دندانم پاره شد.
طعم گرم خون را در دهانم حس میکرد
و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد.
صدای تیراندازی را میشنیدم،..
در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند..
و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم...
سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده،..
شانه ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم.
حجم خون از بدنم روی زمین میرفت..
👈و گلوله طوری شانه ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
هیاهوی مردم در گوشم میکوبید،.
در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه می گوید...
بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازه ام را از زمین بلند کند..
و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی باحالت تهوع به هوش آمدم..
و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید..
کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم،..
زخم شانهام پانسمان شده به دستم سِرُم وصل بود...
بدنم سُست و سنگین...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۳
بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی حالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید..
که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و
لحن گرمترش را شنیدم
_نازنین!
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، به سختی سرم را چرخاندم..
و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است.
به فاصله چند متر دورمان پرده ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم...
صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم..
و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند...
ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد...
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد..
که با هر دو دستش صورتم را نوازش میکرد و زیر لب میگفت
_منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!
او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال
مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود..
که با نفسهایی بریده پرسیدم
_اینجا کجاس؟
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد..
که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر
لب زمزمه کرد
_مجبور شدم بیارمت اینجا
صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم..
و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمَری🔥 آورده است..
و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد..
که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد
_نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!
سپس با یک دست...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۴
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند..
و با مهربانی دلداری ام داد
_اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!
و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد..
و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد
_تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز #نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان #نماد مخالفت با بشار اسد شده!
و او #بادروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم..
و مظلومانه ناله زدم
_تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟
با همه عاشقی از پرسش بی پاسخم کلافه شد..
که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد
_هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!
و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت #جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم
_این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند..
و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم..
که به التماس افتادم
_کجا میری سعد؟
کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی اختیار..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۵
و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت
_میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!
و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی ام فرار کرد...
تازه عروسی که #گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در #غربتِ مسجدی رها شده،مبارزه ای که نمیدانستم کجای آن هستم...
و قدرتی که پرده را کنار زد..و بیاجازه داخل شد...
از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد..
و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد،..
با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید
_برای کی جاسوسی میکنی ایرانی؟
دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان هایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد..
و با چشمان وحشتزده ام دیدم خنجرش را به سمت صورتم میآورد..
که
نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی ام را صدا میزند..
_زینب!
احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم
آمده که در این غربت کده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده..
که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد
_زینب!
قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند..
و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد...
دستان وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۶
کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید
_این #رافضی واسه ایرانیها جاسوسی
میکنه!
با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد..
و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید
_کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟
و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم...
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی اش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند..
که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصله ای نبود..
و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این رافضی #حلال است...
از پرده بیرون رفتند..
و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد
_هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو فتوا بدی!
سایه دستش را دیدم که به شانه اش کوبید تا از پرده دورش کند..
و من هنوز باورم نمیشد زنده مانده ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد..
و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می لرزیدم و او حیرت زده نگاهم میکرد...
تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید..
و میترسید کسی قصد جانم را کند که #همانجاایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد
_شما #ایرانی هستید؟
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
همسر شهید طاهرنیا عجیب و غریب به یاد امام زمان علیه السلام بود. نه از این یادکردنهای کلیشهای؛ نه. واقعا هم خودش غرق یاد امام زمان علیه السلام بود و هم بقیه رو به یاد امام زمان علیه السلام مینداخت. همون چیزی که بین ماها کمه. حالا میخوام بعضی از پیامایی که بین ایشون و یکی از صمیمیترین دوستاش رد و بدل شده رو براتون بفرستم. اگه اشکمون جاری شد و حسرت خوردمد، حتما دعا کنیم. مطمئن باشید که خدا دوست داره همهمون این طوری بشیم و بیشک کمکمون میکنه.
@abbasivaladi
هدایت شده از پلاک
21.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به قول حاج حسین یکتا
شلمچه که باشی
دیوار به دیوار سیدالشهدایی
و حکم همسایه امام حسین را داری
و امام حسین بزرگشده دست مادریست
که خیلی هوای همسایهاش را داشت!
▶️ موزیکویدیوی دوم
💌 ویژهبرنامه شبهای بلهبرون
📆 ۱۹ بهمن لغایت ۱۹ اسفند
🕢 هر شب بعد از نماز مغرب و عشا
📍 یادمان شهدای شلمچه
☑️ https://eitaa.com/joinchat/3797614592C4c785700cb
هدایت شده از مَبهوتْ³¹⁵
Ataei-Shab8Moharram1398[07].mp3
3.57M
از حرم حضرتِ سیدالشباب اومد
عالیجناب اومد♥️
[1:40]
•مددی یا علی اکبر(ع)•
|گوشِ جان بسپارید|🕊
هدایت شده از عنترنشنال | antarnational
🔴 سالهاست در رسانه دارن تلاش میکنن مذهبیها رو آدمهای افراطی، خشن، بی کله و... نشون بدن!
🔹 حالا که یه برنامه داره خود واقعی افراد مذهبی اعم از عقلانیت، نشاط، خوشاخلاقی، خوش پوشی و... رو نشون میده، معلومه جریان باطل فشار میخوره و سعی میکنه تخریب کنه!
هرجا کم میارن یا تخریب میکنن یا تمسخر!
🇮🇷 کانال رسمی #عنتر_نشنال 👇🏻
@antarnational
هدایت شده از ♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
🔴چه جریانهایی از موفقیت معلی ناراحت هستند؟
🔹بعد از بالا رفتن نفوذ مادحین و هیئات انقلابی توسط حسینیه معلی، جریانهایی مانند انجمن حجتیه، جریانهای نزدیک به صادق شیرازی، بعضی از جریانهای غیرانقلابی هیئتی و بعضی از افراد درون جبهه انقلاب به دلیل حسادتها شروع به تخریب این برنامه کردند.
🔹این سطح از هجمه برای یک برنامه در حوزه معارفی عجیب و غریب است و جالب اینکه بیشتر امت مومن و انقلابی بیننده و طرفدار معلی هستند.
🔹از جمله اتفاقات بسیار بسیار مهمی که در معلی رخ داده است میتوان به بالا رفتن وحدت بین شیعه و سنی، معرفی آداب و رسوم ایرانی در عزا و شادی ائمه(ع)، خنده حلال خانوادههای مذهبی، ارائه تصویری شاد و عالی از مذهبیها ،معرفی استعدادهای مداحی، تکریم شیخ زکزاکی و....
#شیعه_ی_انگلیسی
#انجمن_حجتیه
•💛🕊•
🔸♡حسینیـہ معلی♡
💠 " حسینیه ای به وسعت ایران "
☑️ کانال ♡حسینیـہ معلی♡
┈┉┅━❀💠❀━┅┉┈
@hoseiniyehmoalla
┈┉┅━❀💠❀━┉┉┈