...از جمله سفارش هایی که من به شما می نمایم در مورد انتخاباتی که از سوی دولت جمهوری اسلامی اعلام می شود وظیفه شرعی شما است شرکت نمایید.
#شهیداحمدزندیپور
#انتخابات
هدایت شده از افـ زِد ڪُمیـلღ
Seyed Mahdi Hoseini - Kari Kardi 128 (MusicTarin).mp3
6.62M
کاری کردی تو با این دل خسته .....
👓 عکس #فاطمه و #محمدحسین را ذخیره کنید و هر از چندی به آنان بنگرید!
❗️ این دو فرشته سال ۹۴ پدرشان شهید سجاد طاهرنیا را از دست دادند و با غم پدر، تنها تکیهگاهشان مادر مومن و استوارشان بود.
مادر اما بعد از شهادت سجاد، بیمار شد و امروز خبر رحلتش منتشر شد.
🔹 ما به این دو نازدانه چقدر مدیونیم که در این سن، بخاطر حفظ دین پدر و مادرشان را از دست دادند.
❗️ شهید طاهرنیا محمدحسین را ندید ولی برایش نوشتهای گذاشت:
((سلام! با اینکه خیلی دوست داشتم ببینمت اما نشد. چون من صدای کمک خواستن بچههای شیعیان را می شنیدم و نمی توانستم به صدای کمک خواهی آنها جواب ندهم؛ از پدرتان راضی باشید، مادرتان را تنها نگذارید و گوش بفرمان امام خامنهای باشید. پدری که همیشه به یادتان هست))
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۲
قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید
_من میخوام برگردم!
چند قدم بینمان فاصله نبود.. و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند
که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین
افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی
دندانم پاره شد.
طعم گرم خون را در دهانم حس میکرد
و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد.
صدای تیراندازی را میشنیدم،..
در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند..
و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم...
سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده،..
شانه ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم.
حجم خون از بدنم روی زمین میرفت..
👈و گلوله طوری شانه ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
هیاهوی مردم در گوشم میکوبید،.
در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه می گوید...
بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازه ام را از زمین بلند کند..
و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی باحالت تهوع به هوش آمدم..
و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید..
کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم،..
زخم شانهام پانسمان شده به دستم سِرُم وصل بود...
بدنم سُست و سنگین...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۳
بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی حالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید..
که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و
لحن گرمترش را شنیدم
_نازنین!
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، به سختی سرم را چرخاندم..
و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است.
به فاصله چند متر دورمان پرده ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم...
صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم..
و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند...
ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد...
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد..
که با هر دو دستش صورتم را نوازش میکرد و زیر لب میگفت
_منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!
او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال
مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود..
که با نفسهایی بریده پرسیدم
_اینجا کجاس؟
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد..
که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر
لب زمزمه کرد
_مجبور شدم بیارمت اینجا
صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم..
و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمَری🔥 آورده است..
و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد..
که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد
_نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!
سپس با یک دست...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۴
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند..
و با مهربانی دلداری ام داد
_اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!
و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد..
و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد
_تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز #نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان #نماد مخالفت با بشار اسد شده!
و او #بادروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم..
و مظلومانه ناله زدم
_تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟
با همه عاشقی از پرسش بی پاسخم کلافه شد..
که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد
_هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!
و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت #جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم
_این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند..
و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم..
که به التماس افتادم
_کجا میری سعد؟
کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی اختیار..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۵
و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت
_میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!
و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی ام فرار کرد...
تازه عروسی که #گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در #غربتِ مسجدی رها شده،مبارزه ای که نمیدانستم کجای آن هستم...
و قدرتی که پرده را کنار زد..و بیاجازه داخل شد...
از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد..
و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد،..
با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید
_برای کی جاسوسی میکنی ایرانی؟
دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان هایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد..
و با چشمان وحشتزده ام دیدم خنجرش را به سمت صورتم میآورد..
که
نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی ام را صدا میزند..
_زینب!
احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم
آمده که در این غربت کده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده..
که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد
_زینب!
قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند..
و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد...
دستان وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۶
کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید
_این #رافضی واسه ایرانیها جاسوسی
میکنه!
با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد..
و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید
_کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟
و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم...
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی اش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند..
که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصله ای نبود..
و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این رافضی #حلال است...
از پرده بیرون رفتند..
و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد
_هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو فتوا بدی!
سایه دستش را دیدم که به شانه اش کوبید تا از پرده دورش کند..
و من هنوز باورم نمیشد زنده مانده ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد..
و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می لرزیدم و او حیرت زده نگاهم میکرد...
تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید..
و میترسید کسی قصد جانم را کند که #همانجاایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد
_شما #ایرانی هستید؟
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
همسر شهید طاهرنیا عجیب و غریب به یاد امام زمان علیه السلام بود. نه از این یادکردنهای کلیشهای؛ نه. واقعا هم خودش غرق یاد امام زمان علیه السلام بود و هم بقیه رو به یاد امام زمان علیه السلام مینداخت. همون چیزی که بین ماها کمه. حالا میخوام بعضی از پیامایی که بین ایشون و یکی از صمیمیترین دوستاش رد و بدل شده رو براتون بفرستم. اگه اشکمون جاری شد و حسرت خوردمد، حتما دعا کنیم. مطمئن باشید که خدا دوست داره همهمون این طوری بشیم و بیشک کمکمون میکنه.
@abbasivaladi
هدایت شده از پلاک
21.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به قول حاج حسین یکتا
شلمچه که باشی
دیوار به دیوار سیدالشهدایی
و حکم همسایه امام حسین را داری
و امام حسین بزرگشده دست مادریست
که خیلی هوای همسایهاش را داشت!
▶️ موزیکویدیوی دوم
💌 ویژهبرنامه شبهای بلهبرون
📆 ۱۹ بهمن لغایت ۱۹ اسفند
🕢 هر شب بعد از نماز مغرب و عشا
📍 یادمان شهدای شلمچه
☑️ https://eitaa.com/joinchat/3797614592C4c785700cb
هدایت شده از مَبهوتْ³¹⁵
Ataei-Shab8Moharram1398[07].mp3
3.57M
از حرم حضرتِ سیدالشباب اومد
عالیجناب اومد♥️
[1:40]
•مددی یا علی اکبر(ع)•
|گوشِ جان بسپارید|🕊
هدایت شده از عنترنشنال | antarnational
🔴 سالهاست در رسانه دارن تلاش میکنن مذهبیها رو آدمهای افراطی، خشن، بی کله و... نشون بدن!
🔹 حالا که یه برنامه داره خود واقعی افراد مذهبی اعم از عقلانیت، نشاط، خوشاخلاقی، خوش پوشی و... رو نشون میده، معلومه جریان باطل فشار میخوره و سعی میکنه تخریب کنه!
هرجا کم میارن یا تخریب میکنن یا تمسخر!
🇮🇷 کانال رسمی #عنتر_نشنال 👇🏻
@antarnational
هدایت شده از ♡حسینیـہ معلی♡🇵🇸
🔴چه جریانهایی از موفقیت معلی ناراحت هستند؟
🔹بعد از بالا رفتن نفوذ مادحین و هیئات انقلابی توسط حسینیه معلی، جریانهایی مانند انجمن حجتیه، جریانهای نزدیک به صادق شیرازی، بعضی از جریانهای غیرانقلابی هیئتی و بعضی از افراد درون جبهه انقلاب به دلیل حسادتها شروع به تخریب این برنامه کردند.
🔹این سطح از هجمه برای یک برنامه در حوزه معارفی عجیب و غریب است و جالب اینکه بیشتر امت مومن و انقلابی بیننده و طرفدار معلی هستند.
🔹از جمله اتفاقات بسیار بسیار مهمی که در معلی رخ داده است میتوان به بالا رفتن وحدت بین شیعه و سنی، معرفی آداب و رسوم ایرانی در عزا و شادی ائمه(ع)، خنده حلال خانوادههای مذهبی، ارائه تصویری شاد و عالی از مذهبیها ،معرفی استعدادهای مداحی، تکریم شیخ زکزاکی و....
#شیعه_ی_انگلیسی
#انجمن_حجتیه
•💛🕊•
🔸♡حسینیـہ معلی♡
💠 " حسینیه ای به وسعت ایران "
☑️ کانال ♡حسینیـہ معلی♡
┈┉┅━❀💠❀━┅┉┈
@hoseiniyehmoalla
┈┉┅━❀💠❀━┉┉┈
واسه خدا که معجزه کردن کاری نداره خدا اگه بخواد میشه
امیدوارم خدا واسمون بخواد...
فاصلهشانیکوجباست
ولادتتاشهادترامیگویم!
اگراینیکوجبراباولایتپرکنی
قطعاشهیدخواهیشد...🕊
#انتخابات
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تعبیر جالب حجتالاسلام ماندگاری در مورد انتخابات در برنامه سمتخدا
🌏#انتخابات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
🔸️محبت شهید به برادران
👤میثم علیزاده، استان سمنان
کارمند ادارۀ پست شهرک تعاون سمنان هستم. یک روز فردی در آخر وقت اداری یک بسته کارتن برای پست کردن آورد. من و همکارم چون آخر وقت بود و عجله داشتیم، بدون اینکه داخلش را ببینیم، پست کردیم. چند روز بعد، آن فرد به ادارۀ پست آمد و گفت: «گیرنده در تهران گفته که بستۀ کارتن به دستم رسیده ولی داخل کارتون چیزی نیست.»
به او گفتم: «داخل کارتون چی بوده؟»
گفت: «یه گوشی که قیمتش بالغ بر چهل میلیون تومن بوده.»
گفتم: «ما در حضور شما پست کردیم. نگاه نکردیم که داخل کارتن چی هست.» بعد از صحبت با هم آن فرد قانع نشد. به بازرسی ادارۀ پست رفت تا پیگیری کنند؛ ولی سرنخی پیدا نکردند و موفق نشدند و در نهایت، شاکی به کلانتری نیروی انتظامی رفت و از من و همکارم شکایت کردند. بعد از چند روز، قاضی پرونده ما را خواست و ما در دادگاه حاضر شدیم و گفتیم که ما در امانت مردم خیانت نمیکنیم و ما اینطور نان را سر سفرۀ خانواده نمیبریم. قاضی دنبال مستندات بود. دوربینهای ادارۀ پست سمنان و تهران بررسی و بازبینی شد. هیچ تصویری به دست نیامد.
از آن روز، ناراحتی روحی من شروع شد. روزبهروز غم و اندوه بر قلبم سنگینی میکرد. برای بار دوم و سوم به دادگاه رفتیم. قاضی به نتیجه رسیده بود که من و همکارم را محکوم کند. میبایست مبلغ آن را میپرداختیم. هر روز که سر کار حاضر میشدم، دغدغه داشتم چهکار کنم و چطوری ثابت کنم که من برنداشتم. آقای دانشگر پدر شهید عباس دانشگر در هفته یک یا دو بار برای ارسال کتابهای فرزند شهیدش در سطح کشور به پست میآمد. یک روز دید که من خیلی ناراحتم، گفت: «چند مدته شما رو ناراحت میبینم.» قصه را برایش تعریف کردم. ایشان گفت: «توسل به ائمۀ اطهار(علیهمالسلام) داشته باش. انشاءالله مشکل شما حل میشه. برای اینکه مشکل شما زودتر حل بشه، پیشنهاد میدم یه شهید البته هر شهیدی که شما خودت دوست داری، بهنیت اون شهید حداقل ده شب زیارت عاشورا بخونی و از اون شهید بخوای تا وساطت کنه و مشکل شما حل بشه.»
از قبل کتاب آخرین نماز در حلب از شهید دانشگر را خوانده بودم و محبتهای شهید دانشگر را به دیگران میدانستم. ایشان را انتخاب کردم. همان شب، بعد از نماز مغرب و عشا، زیارت عاشورا را شروع کردم. هرشب از ائمۀ اطهار(علیهمالسلام) و شهید دانشگر میخواستم که مشکل من یک طوری حل بشود. ده شب زیارت عاشورا تمام شد. پنج یا شش روز گذشت. ساعت ده شب بود. مدیرکل ادارۀ پست استان سمنان به من زنگ زد و گفت: «میخوام یه خبر خوش به شما بدم. با پیگیری، اون بسته توی تهران پیدا شد.» بسیار خوشحال شدم.
بستهای که از پیدا کردنش ناامید شده بودم و فکر نمیکردم به این زودی پیدا شود، پیدا شد. به آن مدیر گفتم: «من یه عهدی با شهید دانشگر داشتم.»
ایشان گفت: «با این شهید رابطهت رو قطع نکن و ادامه بده.»
شهدا را دوست داشتم؛ ولی هرگز باور نمیکردم اینطور مشکلگشایی کنند. این اتفاق باعث شد به مقام شهدا ایمان و باور قلبی پیدا کنم. متوجه شدم شهدا دستشان باز است و میتوانند کمک کنند و مشکلی را باذن الله رفع کنند.
#داداش_عباس 💚
هدایت شده از روضه فکر
بابا خدا معدن ثروته، معدن قدرته، معدن پارتی و آشنا و دوست و رفیقه... چرا فکر کردی اگه با خدا ببندی ضرر میکنی؟! پول میخوای؟! از خدا ثروتمندتر داریم؟! چرا نرفتی با خدا دوستشی، یاریش کنی تا یاریت کنه! که گفت: إِن تَنصُرُوا اللَّهَ يَنصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ ﴿7﴾ اگه خدا رو یاری میکردی، تازه پاهات هم قرص میشد! قوی میشدی! ثابتقدم میشدی! چرا ضرر کردی؟! چرا برای غیرخدا درس میخونی؟!🍃
| @ruzefekr روضــهفکر |