📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت ۳۴
🌹 محمد گفت :
🌹 او بوده که به حکومت ،
🌹 گزارش شیعه شدن پدر شما را داد .
🌹 او بوده که در آن حادثه کوچه ،
🌹 مادر شما را سیلی زد
🌹 او بود که درب خانه شما را آتش زد
🌹 او بود که آب و برق شما را قطع کرد
🌹 او بود که مردم را ،
🌹 بر علیه شما تحریک کرد .
🌹 او بود که بین شیعه و سنی ،
🌹 اختلاف می انداخت .
🌹 او بود که به مردم گفت :
🌹 شیعه کافرند پس شما هم کافر شدید
🌹 تا مردم شما را اذیت کنند
🌹 او بود که به فامیل شما اطلاع داد
🌹 که شما قصد داشتید از شهر خارج شوید
🚥 حرفهای محمد ،
🚥 مرا یاد خاطرات تلخم انداخت
🚥 او می گفت و من گریه می کردم .
🚥 واقعا دلم برای مادرم تنگ شده .
🚥 سپس محمد کمی مکث کرد
🚥 سرش را پایین انداخت و با یک بغضی گفت :
🌹 و از همه بدتر ...
🚥 چشمان محمد ، مثل چشمان من ،
🚥 پر از اشک شدند .
🚥 گفتم : چی شده آقا محمد ؟!
🚥 با صدای گرفته گفت :
🌹 او بود که لگد به شکم مادر شما زد
🌹 و بچه در شکمش را سقط کرد
🌹 او بود که خواهر شما را ،
🌹 از دست پدرتان گرفت و انداخت زمین
🚥 گفتم : بسه محمد نگو
🚥 زدم زیر گریه
🚥 محمد مرا در آغوش گرفت
🚥 ناگهان مثل زنان ضجه زدم
🚥 یتیمانه با هم گریه می کردیم
🚥 بعد از اینکه آرام شدم ؛ گفتم :
🇮🇷 محمد جان❗
🇮🇷 اینها که این بیرون ، می خواستند مرا بکشند
🇮🇷 آنها هم آلمانی بودند ؟
🌹 گفت : بعد از مناظره آخر شما ،
🌹 محبوبیت شیعیان ،
🌹 بین اهل سنت ، خیلی بیشتر شد
🌹 خصوصا بین جوانان ؛
🌹 همین باعث شد که گرایش آنها ،
🌹 به شیعه بیشتر شود
🌹 به خاطر همین
🌹 هم آلمانی ها و هم حکومت آل سعود ،
🌹 شما را خطری برای خودشان می دیدند
🌹 به خاطر همین
🌹 تصمیم گرفتند شما را بکشند
🌹 تا دیگه نتوانید از شیعه دفاع کنید .
🚥 محمد در حال صحبت کردن بود
🚥 که ناگهان صدای انفجار آمد .
💥 ادامه دارد ...
حامد عسکری میگفت:
«الهی دورش بگردم که
انقدر کریم و دست و دلبازه
که همهیِ زائرهایِ حـــرمش
رو هم داد به برادرش.»
#حسنمولا💚
عیدکم مبروک
.
بـه رزق خوان حَسَن، عالمی نمکگیرند
عزیز کردهی زهرا "کریم" مشهور است
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
#ماه_رمضان
15919511_825.mp3
5.68M
خونه ی علی آینه بندونه . . .
کریم_اهل_بیت
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
#شد_فاطمه_مادر
#امام_حسن
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
تا خدا هست و خدایی می کند،
مجتبی مشکل گشایی می کند :)
#میلاد_امام_حسن_مجتبی مبارک♥️
اصلا خودش دنبال گدا میگرده
کــه بهش ببخشه
کریم یعنی این
نگفته میده ومیبخشه
هدایت شده از .
118دفعه گفتم
الهی بہ الحسن
پاسخ آمـد
که فقط یک حَسَنش کافی بود💕
mojall.hassan(128).mp3
2.77M
_عاشقآندستشدم!
میلادآقایخوبیهامبارک!
بهگونهایقرآنبخوانکه
چشمتوقرآنراببیند،
گوشتوقرآنرابشنودو
قلبتونسبتبهمعارفبلند
اوحضورداشتهباشد...🌿
#آیتاللهبهجت✨
#ماه_رمضان
#نیمهیراهآمدیببریهرکهرابینراهمانده✨
درازلپرتوِحُسنشزتجلیدَمزد
حُسن،نوریاستکهدررویحَسنمعناشد
هدایت شده از خبرگزاری پلیس نایین
تحدیر%2F_جزء_پانزدهم_قرآن_کریم_.mp3
4.15M
تندخوانی جزء پانزدهم قرآن ڪریم
هدیه به امام زمان عجلالله 🌻
#خلوتی_با_معبود🕊
#ماه_رمضان 🌙
┅══✼🍃🚔🍃✼══••
📲 کانال خبری پلیس نایین را دنبال کنید 👇👇
🆔
https://eitaa.com/joinchat/2253193546C9269a51dda
معاونت اجتماعی فرماندهی انتظامی نایین☝️☝️
✨✨✨مولاجان بابا شدنت مبارک ♡
با رویِ حَسَن خویِ حَسَن جِلوِه نِمود
فرزندِ اَبوالحَسَن اِمام بنِ اِمام.
مولا جان:
به حق شادی ولادت با سعادت فرزند عزیزت، امام حسن علیه السلام قفل بسته چشم ما را با عنایت و کرمت بگشای تا طعم سفره مهربانی را بچشیم.
که هیچ زخمی ، از بارش کَـرَمِ بارانی شما بی مرهم نمی ماند.
افـ زِد ڪُمیـلღ
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت ۳۴ 🌹 محمد گفت : 🌹 او بوده که به حکومت ، 🌹 گزار
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت ۳۵
🚥 محمد در حال صحبت کردن بود
🚥 که ناگهان صدای انفجار آمد .
🚥 یکی از دوستان ، وحشت زده آمد و گفت :
🌹 همه فرار کنید .
🇮🇷 گفتم : چی شده ؟!
🌹 گفت : مامورین حکومتی و آلمانی ها ،
🌹 به ما حمله کردند .
🚥 من و محمد را ، از در پشتی ، فراری دادند .
🚥 و با سرعت ،
🚥 به طرف سفارت ایران حرکت کردیم .
🚥 و با اولین پرواز ، به ایران برگشتیم .
🚥 تصمیم گرفتم به جای اینکه ،
🚥 خودم تنها به مناظره ادامه دهم
🚥 که معلوم نیست زنده می مانم یا نه
🚥 حداقل ده نفر را به شاگردی بگیرم
🚥 و آنها را در فن مناظره ، قوی کنم
🚥 که اگر بلایی سر من آمد
🚥 لااقل یک نفری باشد تا راه مرا ادامه بدهد
🚥 در اولین فرصت ،
🚥 مدرسه فرق و مذاهب تاسیس کردم
🚥 و در طول دو سال ،
🚥 بیست شاگرد برای مناظره با انواع مذاهب ،
🚥 تربیت کردم .
🚥 که از میان آنها ، سه نفر قوی تر بودند .
🚥 آن سه را به قم فرستادم
🚥 تا اطلاعات خود را افزایش دهند .
🚥 چند روز دیگر ، عروسی خواهرم هست
🚥 هیچ وقت ، به اندازه امروز ،
🚥 خوشحال و خندان نبودم .
🚥 خوشحالم از اینکه ، به قولم عمل کردم
🚥 و مراقب آبجی بودم .
🚥 پدر ، به شهر رفته بود تا وسایل بخرد
🚥 رفتم به اتاق خواهرم ، سر بزنم .
🚥 دیدم دارد گریه می کند .
🚥 کنارش نشستم
🚥 گفتم چی شده عزیزم ؟!!
🚥 ناگهان بغلم کرد و زار زار گریه کرد
🚥 و با گریه گفت : دلم برای مامان تنگ شده
🚥 هر عروسی دوست داره ، مادرش کنارش باشه
🚥 ولی من کسی رو ندارم
🚥 من خیلی تنهام
🚥 من هم ناراحت شدم .
🚥 بغض چند ساله ام را شکستم و گریه کردم
🇮🇷 گفتم : من هم دلم برای مادر تنگ شده
🇮🇷 ولی تو غصه نخور عزیزم
🇮🇷 گریه نکن گلم ، من همیشه کنارت هستم
🇮🇷 همه ما کنارت هستیم
🇮🇷 تو هیچ وقت تنها نیستی ...
🚥 با کمک دوستان و همسایه ها ،
🚥 خانه و کوچه را ، چراغانی کردیم .
🚥 وسایل پذیرایی را ، تدارک و مهیا نمودیم .
🚥 که ناگهان ، چند ماشین غریبه ،
🚥 کنار خانه ما ، توقف کردند .
💥 ادامه دارد ...